من یک دایی کم داشتم. همین. چندتایی خالهی نزدیک و دور بودند. عمه و عموی دمِدست هم که ایکاش نداشتم. اما دایی. ما بزرگشدهی آخرین نسخههای خانوادهی پرکسوکار ایرانی هستیم. و —نمیدانم چرا— روی خالینماندن تمامِ کرسیهای خانوادگی حساس بودیم. به هر حال، من دایی میخواستم. حتی از راه دور هم قبول بود. البته یکی داشتم. نه از این دوستهای خانوادگیِ سبیلوی چپگرا که خطریش چکمهای دارند و مامانوباباها مجبور میکنند دایی و عمو خطابشان کنند. دایی راستراستکی منظورم است. یک داییِ خونی و نسبی، نور چشم بیولوژیک آقاجان و پرپرمامان (نامی که طیف رمانتیکِ نوهها روی مامانبزرگه گذاشته بودند، حق بهرهبرداریِ محفوظ)، تکبرادرِ اقتصادخواندهی مامان و خالهجانها که به قصدِ دوازدههزار کیلومتر آنطرفتر جلای وطن کرده بود. اینها مال دورهای است که در هر فامیل فقط انگشتشماری خارجرفته بود: نیمهی دوم دههی پنجاه و اوایل دههی شصت، به نیت فرار از تبعات انقلاب، جنگ یا خدمت، عمدتاً هم به مقصد آمریکا. اینها غیر از دکتر و مهندسهای خارجدرسخوانده بودند که یا برگشته بودند یا ماندگار شده بودند. سهم ما از این جریان بهزاد داییجان بود.
من که آمدم، چهارپنجسالی میشد که رفته بود. رفته بود کالیفرنیا زندگیکند. زن هم گرفت: یکی از این آسیای شرقیها؛ مالزی یا اندونزی چه فرقی میکند؟ پسرشان هم کشید به مادرش و شبیه ما نشد. منبع بیشترِ اطلاعاتی که بهتدریج دربارهی داییجان دریافت میکردم روایتهای مامان بود. در واقع، خالقِ داییای که من شناختم مامان بود. مامان از صمیم قلب دوست دارد همهی آدمها را یکجا ببلعد، هضم کند، حاملهشان شود و بعد بنا به سلیقه و تربیت خودش متولدشان کند. البته دربارهی بچههای خودش، بجز یکی، مابقی اضافهکاری بودیم، بهخصوص که به بابااینها کشیده بودیم. همیشه افسوس میخورد که کاش رزومهی درخشانش را بعد از تولد آن یک حلالزادهای که از جمیعِ جهات به داییجان رفته با متولدکردن ما خراب نمیکرد. چهبسا نیت از ازدواج زاییدن پسری شبیه برادرِ خودِ آدم باشد و لاغیر. بهزاد داییجان را هم او شخصاً برای ما متولد کرد: جوانی رعنا، رشید، جذاب، فهیم، خانوادهدوست که با اینکه آن طرف دنیا نمایشگاه ماشین داشت و سرش حسابی شلوغ بود، حواسش به این طرف دنیا، مادرش، خواهرانش —بهخصوص مامان ما—بود. کِی و چطورش را نمیدانم. اینها را مامان به خوردمان میداد.
مامان معمولاً روایت رشادتها و خانوادهدوستیهای بهزاد داییجان را میگذاشت برای زمانی که همه باشند، بهخصوص بابا، تا بشنود، یعنی سرِ سفره. روایت از دو بخش تشکیل میشد: حکایتهای شیرین و شنیدنی مناسب برای ما کودکان و بخش سوزنده و بُرَّنده. بابا سرش را توی بشقابش میکرد و چیزی نمیگفت.
به غیر از روایتهای مامان، شناخت ما از بهزاد داییجان از طریق وسایلی بود که توی زیرزمین خانهی آقاجان و پرپرمامان کارتن شده بود. دور از چشم مامان و پرپرمامان میرفتیم پایین که بجوریمشان: لوازمالتحریر، جزوات، کتابهای درسی و آموزش زبان، تعداد زیادی مجلهی دانشمند، دو سهتایی از مجلات زرد و سرگرمکنندهی جوانانه که رنگوبوی اروتیک داشتند (اما به هر حال خلاف عرف نبودند)، کیتهای الکترونیکی، رادیو، قطبنما و از اینجور اشیای جذاب. غیر از اینها، عکسهای توی آلبوم هم بودند. عکسها آنقدر جذاب و متنوع بودند که سوژهی مذکرِ غایبِ مهاجر را برای اِناث خانه عزیزتر هم کنند. عکسها: در بالکن خانهی پدری، در سفر، کنار میراث فرهنگی و تاریخی، در سپاه دانش، در دانشگاه، و با جمعی از دوستان. با این حال، روایتهای مامان چیز دیگری بود. آنقدر در جانم نشسته بودند که ناخودآگاه از آنِ خود کرده بودمشان. با اندکی تغییر و تلخیص شده بودند خاطرات خودم. بعضی اوقات جوری پیِ حرفهای مامان را میگرفتم که انگار چیزهایی از بهزاد داییجان میدانم که او که خواهرش است نمیداند. مامان کیف میکرد که بالاخره یکی غیر خودش هم میداند برادرش آدم خیلی خوبی است.
پرپرمامان هم بهزادِ خودش را برای نوهها، در و همسایه و فامیل مجدد متولد کرد. بهزادِ پرپرمامان «دلش برای مادرش تنگ شده، سالهاست که میخواد بیاد ببیندم. اما مدارکش گم شده و طول میکشه گرینکارت دوباره آماده بشه. خودت این ادارهجاتیها رو که میشناسی. ایران و آمریکا هم نداره، کار راهنندازن». این چیزی بود که پرپرمامان بیست سال در ایوان خانهاش نشست و آنقدر به همسایههایی که از روی دیوار خم میشدند یا از پنجرههایشان سرک میکشیدند یا یک تُکِ پا میآمدند دم در احوالپرسی تحویل داد که بالاخره یک روز چشمهای روشنِ منتظرش برای همیشه خاموش شد و رفت. برداشت من این است که هر کدام از خالهها هم دستکم یک بهزادجان متولد کرده بودند تا بتوانند بیکسیِ روزگار را دوام بیاورند، بهخصوص که زندگیهای زناشویی گاهی مطابق انتظار پیش نمیروند.
حدود یک سال بعد از رفتن پرپرمامان بالاخره پیدایش شد. آمد پی حصر وراثت. مرد گُنده در همان اولین برخوردها زد زیر گریه که «من پسر بدی بودهم. افسوس که همیشه دیر میرسیم.» و از اینجور حرفها. خواهرها آرامَش کردند که «این چه حرفیه؟ مامان تا لحظهی آخر ازت راضی بود.» خانهی ما که آمد، از من پرسید: «جِـیلو رو میشناسی؟» میشناختم. تازه اولین آلبومش را بیرون داده بود. گفت: «الآن بهترین خواننده جِـیلوئه.» گفت: «خیلی باهوشی که میشناسیش... اینجا نمون. جور میکنم، بیا پیش خودم.» فردایش رفت محل کار مامان تا ببیندش، سرِ ارثومیراث دعوا راه افتاد. فحش داد و عربدهزد و همهچیز را به هم ریخت. کاسبکارها آمدند ببینند چه خبر است. بابا هم بود. سرش را توی قفسههای مغازه کرده بود و چیزی نمیگفت.
از آن روز به بعد، بهزاد داییجان، یک بهزاد بیشتر نبود. حتی همان هم نبود، چون اصلاً حکایتی پیش نمیآمد که او فاعل، مفعول یا موضوعش باشد. اهمیتی نداشت که چرا او هم مثل هزاران مرد میانسال ایرانیتبارِ خود-وایتپندارِ ساکن کالیفرنیا جِیلو را بهترین خواننده میداند یا منظورش از نمایشگاهداریِ اتومبیل خریدوفروش ماشینهای اسقاطی در گاراژی اجارهای است.
سالهاست که هیچکس سراغ زنده و مردهی او را نمیگیرد. بهزاد داییجانهای متولدشده جملگی به زهدانِ نبودن بازگردانده شدهاند. پشت کرسیهای خانوادگی دارد یکییکی خالی میشود و این موضوعی است که دیگر برای هیچکس اهمیتی ندارد.
تکمله: در اثنای روزهایی که این روایت نوشته میشد او در بیخبری مطلقِ تتمهی اعضای خانوادهاش از دنیا رفت.