تاریکی شب و صدای سکوت همهی آن چیزی بود که در مردمک چشم لانه میکرد و از لالهی گوش سرازیر میشد. گرم بود، اما هنوز خنکای بالشِ زیر سرش حال خوشی داشت. حولهی حمام را برداشت و، با اینکه از گرما به تنگ آمده بود، با میلی عجیب تا زیر گردنش بالا کشید. هنوز کمی خیس بود و بوی گُنگ روغنِ بدنِ زنانهای در تار و پود حوله سرگردان بود. لحظهای چشمهایش را بست و عمیقتر نفس کشید. انگار میخواست باقیماندههای جسم دختر را یکجا در تمام نفسهایش حل کند. آن حوله حالا بدل به پوست دخترک شده بود، یا آنطور که خودش خوش داشت بگوید: «پوست ناب زن!»
همینطور که روی کاناپهی دستدوم زهواردررفتهاش دراز کشیده بود، کورمالکورمال دفترش را پیدا کرد، وقتی جملهی دستاولی به خاطرش میرسید در آن یادداشت میکرد. حوصله نداشت که از جایش بلند شود و چراغ را روشن کند. با نور فندک نوشت: «بگذار زن عریان شود، انتهای آغاز را خواهی دید.» یک سیگار از بسته بیرون کشید و آتش زد. قبلاً سیگار نمیکشید. حالا بعد از روزها و سالها یک روز قبل از تولد چهلوششسالگیاش به فکر ترک کردن سیگار افتاده بود.
لبخندی بیجان روی لبهایش نقش بست. گرما امانش را بریده بود. همان زیرپیراهنی هم که داشت درآورد. قبل از اینکه خانه را بخرد فکر نمیکرد کولر نداشتن یک خانه آنقدر سخت باشد، ولی از گرمای این خانه خوشش میآمد. از جنس دیگری بود. خوش داشت که یک گوشه کز کند و از گرما شُرشُر عرق بریزد. آنقدر عرق بریزد که یک کلام به لعنت خدا باقی بماند. بعد پنکه را روشن کند و در میان ویزویز ممتد پرههایش به تماشای دانههای عرق بنشیند که چطور با دستِ باد سُر میخورند و میافتند. حوله را محکمتر فشار داد و محکمتر نفس کشید. تنش سوزنسوزن شد. لرزش خفیف و خوشایندی استخوانهایش را گرفت. انگار که زیر آتشفشانی خاموش ولوله شود.
وقتهایی میشود که حافظه رفیق خوبی است. دستت را میگیرد و در پیچوخم سالهای زیستهات، سوار بر اسبِ راهوارِ زمان، تو را با تمام لمسها و عکسها آشنایی میدهد. این به اختیار تو نیست که به یاد بیاوری یا نه. حافظه آنجا که لازم است خودش را نشان میدهد. شاید فکر کنی که خیلی وقتها گم شدن در برهوت فراموشی، وقتی که از تمامِ بودنها پاک شدهای و زیرِ آفتابِ بیغروبِ خاطرات بی سایهگیات را جشن میگیری، هیچکس نگاهت نمیکند. اما مگر میشود ناپدید شد؟ هزاران چشم هر ثانیه از بودنِ تو را مینگرند.
در تمام سالهای زندگی هیچوقت عشق را نفهمیده بود. فقط میدانست عاشق این است که عاشق هیچچیز نباشد. نه خانواده و نه شغلش. با خودش حساب کرد که تا آن شب درست شش سالی میشد که دیگر طبابت نمیکرد. مادرش را در دهسالگی از دست داده بود. متخصص مامایی و همیشهغایب در خانه. بیشتر وقتها با پسرش از بچههایی میگفت که وقت تولد چه زیبا بودند یا آنها که مرده به دنیا میآمدند. و اینطور وقتها که میشد یک پرده اشک در چشمهای سیاهش حلقه میزد، عینک را برمیداشت، و ادامهی حرف ناتمامش را به سنگینی دود سیگار میسپرد.
یک روز قبل از مرگ مادرش، با خود فکر کرد چند بار جملهی «دوستت دارم» را از مادر شنیده بوده. بزرگتر که شد، نمیدانست چرا دلش برای مادر تنگ میشود، مگر میشود برای وجودی آنقدر بیحضور دلتنگ شد؟ یا شاید آدمها اگر حضور هم داشته باشند، لزوماً وجود ندارند. در هر حالتی میتوانند غیاب یک چیزی باشند. مثل همان چیزی که پدرش بود. شبحی که وجود داشت ولی دیده نمیشد. بیشتر دوران کودکیاش را با مادربزرگ و پدربزرگش سپری کرده بود و داستانهایی که از مادر برای او میگفتند. از شیراز و روزگار گذشتهاش.
حالا سیوشش سال و سه ماه و دوازده روز از مرگ مادرش میگذشت. یاد تکه ابری افتاد که روز مرگ مادر در آسمان پهن شده بود. درست بالای سر قبر و جمعیت عزادار. تکه ابری آنچنان بیشکل که او را یاد هیچچیز نمیانداخت. ابری که خیلی شبیه به زندگی مادر بود. نابوده و نامعلوم. آن روز با خودش فکر کرد که شاید مرگ همینقدر بیشکل و بیرنگ است. و این کلمات در هزارتوی سر، در میان اشک و آه، سُر خوردند تا چشمهایش و جاری شدند.
گرما طاقتش را طاق کرده بود. پارچ آب را از روی میز برداشت و سر کشید. به تمام عددهایی فکر کرد که در کنج خاطراتش هر لحظه بهروز میشدند. مثل ماشینحسابی که هیچوقت از حرکت نمیایستد و صدای تلقتلق دکمههایش یعنی جمع و تفریقِ مدامِ لحظات. یا آنطور که خودش خوش داشت بگوید: «اعداد جنون».
چرا جریانِ حوادثِ زندگی او همیشه از یک زن سرچشمه میگرفت؟ اگر از احوال او دروغ نگفته باشم، این همان سؤالی بود که در آن لحظه نگاه تیزش را به تاریکی غلیظِ خانه میخ کرده بود. تمام دوستتدارمهایی که از لبهای یک زن جاری میشود مثل آب و آینه میماند. متبرک و پاک، تو را تطهیر میکند، غسلت میدهد تا شفافتر از قبل خودت را ببینی. هیچ جملهای صادقانهتر از «دوستت دارم» نیست که یک زن به مردش بگوید. حتی اگر راست نگفته باشد.
یک بار دیگر روی کاناپه لم داد. حالا داشت حساب میکرد که چند بار و از لبهای کدام زن شنیده است «دوستت دارم». سیگار دیگری در سکوت گیراند و به آن روزی فکر کرد که برای آخرین بار روپوش سفیدرنگش را پوشیده بود. آن روز درست چهارمین سالی بود که دخترش را از نزدیک ندیده بود. روز قبل از آن دخترش ششساله شده بود. حتی دل و دماغ این را نداشت که سر خاک برود، آبی روی سنگ بریزد و برای سنگ پدری کند. هرچه بیشتر دلتنگ میشد بیشتر کار میکرد و هرچه بیشتر کار میکرد برایش دستوپازدن در باتلاق تنهایی سختتر میشد. زبانِ زخم را خوب میفهمید اما زخمِزبانهای زنش را نه. از چه چیز فراری بود؟ حتی دوست نداشت که بچهدار شود. این سرطان بود که دخترش را گرفت، درست مثل مادرش. با این فرق که او مثل مادر آنوقتها که بچهای میمرد بلد نبود گریه کند و چشمهایش میان هقهقهای بیپایان ببارند و ببارند. مشکل این بود که بین او و همسرش این همسرش بود که واقعاً مادر شده بود، پدر بودن برای او یعنی انتقال موفقیتآمیز دیانای نه بیشتر. او در خانه شبحی کمرنگ از مردی مهربان بود. یا آنطور که خودش چند سال بعد در دفترش نوشت: «من یک عکسِ تار شبیه پدر بودم».
آن روز که برای آخرین بار روپوش سفیدش را به تن کرده بود مادر و دختری را به اورژانس آوردند. دخترک ششساله بود و همنام دختر خودش. با چشمها و صورتی که شباهت عجیبی به خاطراتش داشت. وضع هردو وخیم بود. تصادف کرده بودند. شکستگی دنده و خونریزی داخلی. لازم بود جراحی شوند. همهچیز خیلی سریع اتفاق افتاد. یک هفته گذشت و مادر به هوش آمد. همچنان اوضاع و احوال خوبی نداشت، اما وضعیتش پایدار بود. دخترک در کما بود. جسم نحیف و کوچکش ضعیفتر از آن بود که سنگینی جراحی را تحمل کند.
چند روز بعد دخترک هم به هوش آمد. چشم باز کرد و در چشمهای نجاتدهندهاش خیره ماند. پس از سالها لحظهای کوچک مَرد دلش خواست فریاد بلندی بکشد. این بار از سرِ خوشی. دستهای دختر را گرفت و فشار داد. سرش را بلند کرد تا به دختر چیزی بگوید. دختر این بار مرده بود.
دیگر تحمل نداشت. پنکه را روشن کرد و دوباره روی کاناپه دراز کشید.
آن روز به خانه که رسید، استعفایش را تحویل داده بود. میخواست که یکجا بند نشود و آنقدر تند راه برود که آدمها و لحظههایشان در فضای بیکران خاطرات تبدیل به حفرههایی بیصورت و بیصدا شوند. لکههایی که تنها ثانیهای میمانند و محو میشوند. دلش میخواست برای همسرش بنویسد که چرا هیچوقت دوستش نداشت و چرا دارد او را ترک میکند. اما در آن لحظات با خودش فکر کرد که همسرش خواهد فهمید. یکی از آن دو نفر سالها قبل باید میرفت. چرا گریهاش نمیگرفت؟ پس این اشکها که پشت سد شیشهای چشمها تلنبار شده بودند به چه کارش میآمدند؟ کی صدای شکستن این سد را میشنید؟ کولهاش را جمع کرد، پاسپورت و مدارکش را برداشت و سوار ماشین شد و تا یک سال بعد، روزی که خانه را فروخت و پولش را با همسرش نصف کرد، برنگشت. آن روز برای آخرین بار همسرش را دید. و گفت که در این یک سال همهجا را دیده است جز شیراز. گفت نمیداند کشتی نجاتش را کجا پیدا کند. شاید شیراز پناهگاه امنی باشد. حالا که وقت خداحافظی فرا رسیده است، جرئت رفتن به شیراز را خواهد داشت. همسرش چیزی نمیگفت و نگاهش میانِ بود و نبودِ آن لحظه سرگردان بود. شاید انتظار داشت از پدرِ دخترکِ مردهاش چیزی بشنود که خود نمیدانست چیست. کار آن روز چند امضا بود و خداحافظی کوتاهی که برای مرد قرار بود یک عمر کش بیاید. درست تا همین لحظه که در محلهی سنگ سیاه شیراز در خانهی کوچک و قدیمیاش روبهروی پنکه دراز کشیده بود. با خودش فکر کرد که آن روز همسرش زیباتر از همیشه بود. حسرت خورد که برای آخرین دیدار چرا نگفته بود دوستت دارم. یا چرا آن لبها را، که آن روز سرختر از همیشه میدرخشیدند، در تمام مدت ازدواجش بیشتر نبوسیده بود؟ یا چرا از دخترش حرفی نزده بود؟ شاید یکی منتظر دیگری بود که شجاعت داشته باشد و به آن اتاقِ تاریکِ ممنوعه قدم بگذارد، گرد و خاکش را بگیرد و دقیقهای در فضای آن نفس بکشد. بعدها برای این لحظه در دفتر یادداشتش نوشت: «چرا یافتن یک چیز بعد از رها کردنش به دست میآید؟»
از جایش بلند شد، درِ یخچال را باز کرد و کیک کوچکی را که برای تولدش خریده بود بیرون آورد. دوباره روی کاناپه نشست، شمعِ روی کیک را روشن کرد و چند لحظه چشمهایش را بست. در این لحظه صورت پیدا و ناپیدایش با نور شمع میرقصید. شاید آرزویی کرد. یا جملهای به زبان آورد تا بعداً در دفتر کوچکش بنویسد. قبل از اینکه شمع را فوت کند، صدای کلاغها از کوچه آمد که خبر از آمدن صبح میدادند.
یاد اولین روزی افتاد که به شیراز آمده بود. یکراست به سعدیه رفته بود. آن روز هم ریسمانِ صدای کلاغ آسمان را به زمین دوخته بود. آن تکبیت را که مادرش میگفت در ذهنش تکرار شد: «ز خاک سعدی شیراز بوی عشق آید». آفتاب در آسمان میدرخشید و گلها بوی دستهای دخترش را میدادند. رفت و بر پلههای آرامگاه نشست. به لحظهای کوتاه از خاطراتش خیره شد. همان روزی که مادر سرِ کیف بود و با لهجهی شیرازیاش از کودکیها و سعدیه میگفت. از آن روزها چه عکسها که نشانش نداده بود. میگفت کاش آدمیزاد به بالین سعدی سر بگذارد و بمیرد. و وعده کرده بود که یک روز با هم به شیراز میروند و فالوده میخورند. انگار کسی با دیلم قفل گلوگاهش را بشکند. بندبند وجودش از فریادی بیصدا پر شد. چند سال بعد در دفترش نوشت: «مثل آن شرقیِ گمگشته بودم که تازه پیدا شده باشد».
هوس کرد یک بار دیگر به صورت دختر نگاه کند. راهش را به اتاق دختر پیدا کرد. اولین بار او را حوالی بیبیدختران دیده بود. دختر آنجا لیف و جوراب پشمی میفروخت و آنها را با دست خودش میبافت. گاهی پیش میآمد که سهشنبهها در امامزاده اگر کاری بود انجام میداد و پای ثابتش میشد. زنان سفره میانداختند و دعایی میخواندند، آنوقت هر زن، اگر مراد دلی داشت، به پای ضریح میرفت و به آن دخیل میبست. صورت کشیده و استخوانی او، که مثل مادیان رامنشده با ترس و ناامنی به اطرافش نگاه میکرد، توجه مرد را جلب کرده بود. میگفت بیستوپنجساله است. آهی در بساطش نبود، بجز صورتی معصوم و چشمهای میشی و لبهای سرخ لالهگونش و خردهاعتباری که میان زنان امامزاده داشت. چندین بار، بی کلام چشمدرچشم هم شدند تا اینکه مرد یک روز از روی ترحم یا شاید کنجکاوی چیزهایی از او خرید. لهجهی شیرازیاش را دوست داشت. با آن سن و سال همه را در محله میشناخت. و از سرگذشت پیر و جوان خبر داشت. هروقت از اهالی سنگ سیاه قصهای میگفت مرد چشمهایش را میبست و خود را لابهلای جماعت، دستدردست مادر، در کوچهباغهای محله تخیل میکرد. شوهر دختر چند سال پیش به قول خودش «گوربهگور» شده بود. میگفت کسی را ندارد. دلیلی نداشت دروغ بگوید. میگفت حرف مردم را به هیچجا نمیگیرد. هر کار که بخواهد میکند و هر جا که بخواهد میرود. تمام آرزویش این بود که پولی داشت تا از این محله و آدمهایش بگریزد، ولی نمیدانست به کجا. بعد از مدتی دخترک، با سهوی که شاید عامدانه بود، از زیر چادر، پیراهنِ چیندارِ یقهبازش را به نمایش چشمهای مرد میگذاشت و مرد غرق در پیچوخمِ ترنجِ دختر میشد، آن خطوط مرموز را نگاه میکرد و میخندید. در حافظیه بودند که اولین بار دختر به مرد گفت «دوستت دارم». باشرم و جسارت گفت. و مرد دلش غنج رفت تا بار دیگر، تا هزار بار دیگر بشنود. همانطور که شنید، هزار بار دیگر شنید.
موهای دختر را کنار زد تا صورتش را در تاریکروشن اتاق ببیند. چشمهایش را بست تا تکتک ثانیههای گذشته را با او به یاد بیاورد. وقتی که ضربانِ نبضِ مرد با جنبش موزون دختر یکی شده بود و بوی عرق در فضای کوچک خانه پیچیده بود تا جسم رنجکشیده و تنهایشان را تطهیر کند. مرد بوی بهارنارنج را دوست داشت. از مادر شنیده بود که کوچهباغهای شیراز چطور مستِ عطرِ بهارنارنج میشوند و روح گذرندگان را به دنیای خیال میکشانند. مرد، در تمام عمرش، از تهران تا هرجای دیگر تمام بهارنارنجها را بوییده بود، اما هیچکدام شبیه به آنچه که مادر میگفت نبودند.
مرد به یاد آورد که نخستین بار چطور سرش را در موهای دختر کرده بود و بوی بهارنارنج را از ریشههای زلف دختر میشنید. درست عین همان بویی که مادر برایش گفته بود. مادر سالیان پیش برایش تعریف کرده بود که «بوی بهارنارنج وقتی به مشامت بخورد باید بغض کنی و عاشق شوی.» نخستین روزی که مرد وجود زن را بویید، زن مثل نیلوفر آبیای که در مرداب شناور باشد روی پوست مرد غوطهور شده بود. آنوقت مرد مثل پیچکی که لحظهبهلحظه کش بیاید به دور تن زن پیچید و پیشانی بر شانههای سفت و گرم زن سایید. چشمهایش را بست تا دستهایش ببینند. گاهی پیش میآید که زیبایی را میشود با ندیدن آن بهتر دید. پس مرد به لمس جهانی دیگر رفت و دست روی اندام زن کشید. که مثل ستونهای سختِ تختجمشید در برهوتِ تاریخِ جهان تنها مانده بودند. دوست داشت وقتی که چشمهایش بسته است صدای زن را بشنود. و حس کند که آن نفسها چگونه مثل دانههای برف آرامآرام روی لحظههای خاطرات او مینشینند. انقباض بدنها و نیشگونی ناگهانی از پی آن که بازوی مرد را درد آورد.
دختر در خواب تکانی خورد و مرد به خودش آمد. انگار که از سفری دور و دراز برگشته باشد. از ترس اینکه دختر بیدار شود آرام از اتاق بیرون آمد. آسمان کمکم روشن میشد و صدای پرندهها اوج میگرفت. همهچیز را از قبل آماده کرده بود. از داخل کیف سامسونتِ کوچکش چکی بیرون آورد و اطلاعات آن را دوباره بررسی کرد. مبلغ آنقدر بود که دختر برود جای دیگری و همانطور که آرزویش را داشت زندگی تازهای را آغاز کند. دفتر کوچکش را کنار برگ چک گذاشت و نامهای را که برای دختر نوشته بود دوباره خواند. چیزی از قلم نیفتاده بود. همهچیز بجا و درست بود. لحظهای از پنجرهی کوچک خانه به کوچه نگاه کرد. در خیابان کسی نبود جز پیرمردی که سلانهسلانه راه میرفت. دلِ مرد آشوب شد. جان و توان هیچ کاری را نداشت، انگار که فلج شده باشد. پیرمرد میرفت تا در نور تازهی روز گم شود. مرد باعجله برگشت تا از روی طاقچه دستمال ابریشمین کوچکی را بردارد که یک روز دخترک به مرد داده بود تا او روزی ارزشمندترین دارایی خود را در آن پنهان کند. دستمال را گشود. دو قرص صورتی، دو قرص آبی و یک قرص سفید را بهترتیب به دهان انداخت و پشت سر هرکدام لیوان پرآبی نوشید.
وقتی که عمر کوتاه میشود، لحظهها آرامتر میگذرند و هرقدر که به پایان نزدیکتر بشوی هر ثانیه عمری است طولانی. زمان مثل فنری غولآسا تا ابدیت کش میآید. آنقدر که وقت داری به تمام عمر زیستهات و سالهایی که نخواهی زیست فکر کنی. این را مرد از ریتم نفسهایش و نبضی که هر لحظه ضعیفتر میشد فهمیده بود. لباسهایش را پوشید و از خانه بیرون زد. رفت تا زیر چنار کهنسال محل بنشیند و آخرین دقایق روز را، انتهای آغاز را، آنجا بگذراند. آنجا که رسید چشمهایش را ببندد و دست مادرش را بگیرد و در سنگ سیاه قدمی بزند.
ساعتی بعد دخترک بیدار شد، مرد خانه نبود. دخترک میرفت که حیران شود. به کاغذها و مدارکی نگاه کرد که روی میز با نظم و ترتیب ردیف شده بود. مرد در نامه نوشته بود: «این چک برای توست، امروز یا فردا برو بانک، دفترم را در سعدیه، یا جایی در نزدیکی آن دفن کن. بخشی از پول خانه را به تو بخشیدم.»
از دور صدای آمبولانس آمد. صدا مثل آتشی که زبانه بکشد از یک طرف گوش دخترک تا آن سر دیگر را سوزاند. همهمهی مردم کوچه و صدای تیکتاک ساعت که در انعکاس پرههای پنکه گم میشد میرفت تا در منزلگاهی ابدی در یاد دختر باقی بماند.