icon
icon
عکس از آرشیو گتی ایمیج
عکس از آرشیو گتی ایمیج
باید با کسی حرف بزنم
نویسنده
مریم فولادی
31 اردیبهشت 1404
عکس از آرشیو گتی ایمیج
عکس از آرشیو گتی ایمیج
باید با کسی حرف بزنم
نویسنده
مریم فولادی
31 اردیبهشت 1404

مچاله‌اش می‌کنم. این پنجمین نامه‌ای است که نوشته نمی‌شود. هیچ کلمه‌ای سر جای درستش نیست.

وقتی این خبر را بهم دادند، از روی تراس به پارک محله زل زده بودم. این کارِ هر روز عصر، ساعت پنج تا هفت، من است. نام این محله را باید محله‌ی خرفت‌ها یا عادت‌مدارها می‌گذاشتند. در تمام سیصدوشصت‌وپنج روز سال، منظره‌ی مشابهی می‌بینم: دو پیرزن نیمکت شماره‌ی هفت، که به گمانم همسایه هستند، هر روز با هم پیدایشان می‌شود و تا تاریک شدن هوا حرف می‌زنند؛ پسر جوانی روی نیمکت شماره‌ی سه دراز می‌کشد و روزنامه می‌خواند. راستش هیچ‌وقت صورتش را ندیده‌ام، چراکه دست‌هایش را به اندازه‌ی عرض روزنامه باز می‌کند و مشغول خواندن می‌شود. می‌دانم مضحک است اگر بگویم آن طرف پارک هم دکه‌ای است که بادکنک و بستنی می‌فروشد، اما حقیقت دارد. اینجا مرا یاد شهرک‌های سینمایی می‌اندازد. شاید برای شما که می‌خوانید دوست‌داشتنی به نظر برسد، اما تکرار هر چیزی دیوانه‌کننده است.

به هر حال، حاضر بودم چهار تا سیصدوشصت‌وپنج روز دیگر را هم به همان تصاویر خیره باشم تا اینکه آن لحظه سر برسد و سر و کله‌ی ماشین پلیس جلوی خانه‌ام پیدا شود. با خودم گفتم باز کدام بدبختی مالیاتش را نداده و قرار است خانه‌اش تصاحب شود که زنگ در به صدا درآمد.

در را باز کردم. دو مرد درشت‌هیکل، با یونیفرم‌هایی که معلوم بود حسابی به آنها می‌رسند، در چهارچوب در خانه‌ام ایستاده بودند. انگار از نیمه‌ی بالای چهره‌شان اصلاً خوششان نمی‌آمد، چون کلاه‌های آفتابی را به حدی پایین کشیده بودند که فقط نوک بینی و دهانشان دیده می‌شد. خنده‌‌دار است. اِف‌بی‌آی هم از این مسخره‌بازی‌ها درنمی‌آورد!

«سلام، آقایون.»

«عصربه‌خیر، آقای شِرمن؟»

«اوهوم! خودمم.»

«از طرف دادگاه ایالتی براتون خبری داریم.»

«بله، می‌شنوم.»

«اشکالی نداره بیایم داخل؟»

مردی که صورتش زخم کوچکی داشت این را گفت، انگار که، اگر بگویم اشکالی دارد، نمی‌آیند تو!

«خواهش می‌کنم، بفرمایید.»

طوری به طرف اتاق نشیمن رفتند که فکر کردم نقشه‌ی ساختمان را بلدند یا مثلاً من میهمانم و دارند راهنمایی‌ام می‌کنند!

«الآن برمی‌گردم، راحت باشید.»

به طرف آشپزخانه رفتم و دو تا قهوه آماده کردم. جالب بود، انگار اصلاً شوکه نشده بودم که دو مأمور ایالتی گوشه‌ی مبل خانه‌ام لم داده‌اند و این کمی نگران‌کننده است. ماگ‌ها را جلویشان گذاشتم. بعد روی کاناپه روبه‌رویشان نشستم و به عقب تکیه دادم.

«خب. من در خدمتم.»

یکی‌شان، از داخل یک پاکت، عکسی بیرون کشید و به طرفم چرخاند. «می‌شناسینش؟»

«برادرمه، البته برادرم بود.»

جمله‌ی آخر را طوری گفتم که فقط خودم شنیدمش.

«خبری ازشون دارید؟»

«نه. تقریباً بیست‌وسه سالی می‌شه که ازش بی‌خبرم.»

«چرا؟ می‌تونم بپرسم داستان چیه؟»

یکی‌شان، که صدای کلفت‌تری داشت، ادامه‌ی حرف رفیقش را گرفت و گفت: «هفته‌ی آینده حکم اعدامش اجرا می‌شه و، طبق رسم همیشگی که به آخرین خواسته‌ی مجرم توجه می‌شه، برادرت هم درخواستش رو در دادگاه اعلام کرده.»

«خب، چی می‌خواد؟»

«شما براشون نامه بنویسید.»

«من؟»

«مگه شما لوئیس شِرمن برادر تونی شِرمن نیستید؟»

«فکر‌ کنم هستم.»

این را که گفتم، کلافه سرم را تکان ‌دادم. اتاق در سکوت فرو رفت. صدای بازی بچه‌ها از پارک روبه‌روی خانه می‌آمد. هوا رو به تاریکی بود و همه‌چیز مثل روزهای قبلِ لعنتی بود و کاش مثل همان‌ها هم باقی می‌ماند. می‌توانستم حدس بزنم پیرزن‌های نیمکت شماره‌ی هفت هنوز هم از زن همسایه‌ی بالایی‌شان، به دلیل اینکه کفش‌های زیادی در راهرو ردیف می‌کند، متنفرند یا آن پسرک بی‌صورت نیمکت شماره‌ی سه، حالا، به صفحه‌ی حوادث روزنامه رسیده. اما هیچ‌کدام آنها دیگر اهمیتی نداشتند. تونی برگشته بود و حالا کل مغز من در تصاحب او بود.

وقتی به خودم آمدم، پلیسی که داستان را برایم تعریف کرده بود به شانه‌ام زد و گفت: «متأسفم بابت این موضوع. همه‌ی چیزهایی که گفتیم در این نامه‌ی رسمی دادستان نوشته شده. لطفاً اینجا رو امضا کنید.»

وقتی داشتم امضا می‌کردم، آن یکی بابت قهوه تشکر کرد، و رفتند. بلند شدم و تا جلوی در همراهی‌شان کردم. تلفن را برداشتم و شماره‌ی خانه‌ی مادربزرگ را گرفتم. هروقت می‌ترسیدم، این کار را می‌کردم. تا الو می‌گفت، داد می‌زدم: «باید با یکی حرف بزنم.» این اسم رمزمان برای مواقع اورژانسی بود. همیشه تا آخر حرف‌هایم را گوش می‌داد. هیچ‌وقت لابه‌لای آنها پندهایش را با منجنیق به طرفم پرت نمی‌کرد؛ آن موقع‌ها از روی صدای نفس‌هایش می‌فهمیدم که هنوز پشت خط است. آخرش، وقتی همه‌ی حرف‌ها را می‌شنید و می‌دانست صورتم خیس خیس است، آرام می‌گفت که چقدر دوستم دارد و هر یکشنبه به یادم است، همین!

به خودم آمدم. یادم آمد که هفته‌ی پیش مرده. پس تلفن را، که صدای بوق ممتدش داشت کرکننده می‌شد، سر جایش گذاشتم. به تراس برگشتم. هوا تاریک شده بود. بی‌قرار بودم. پاهایم ریتم گرفته بودند و همه‌ی اینها نشانه‌های بدی از من بودند. دائم زمزمه می‌کردم: «باید حرف بزنم... اه، لعنتی.» خدای من، او می‌توانست فقط درخواست یک سوشی احمقانه با پوره‌ی سیب‌زمینی کند یا مثلاً گشتی در گراند پارک یا، چه می‌دانم، کشیشی که برایش دعا بخواند... هر چیزی که اسمی از من درش نباشد!

به اتاق برگشتم. پاکت دادستانی هنوز روی میز بود. بازش کردم و دوباره همان مزخرفات را خواندم. اما چیزی در آن ذکر شده بود که پلیس‌ها آن را نگفته بودند: نوشتن نامه اختیاری است، یعنی اصلاً مجبور نیستم خودم را به زحمت بیندازم و این‌قدر به هم بریزم. این فقط یک شانس است که من هم نمی‌خواهمش. پایین صفحه هم شماره‌ی تلفنی بود که، در صورت تمایل به نوشتن، تا سه‌شنبه بهشان خبر بدهم.

نامه را تا و به ساعت نگاه کردم. هشت‌وربع را نشان می‌داد و این یعنی وقت شام. راستش را بخواهید از معایب تنهایی زندگی کردن این است که بعد از مدتی، در ناخودآگاهتان، به این نتیجه می‌رسید که لیاقت مراقبت یا محبت را ندارید. کم‌کم وعده‌های میوه از بین می‌روند، غذای گرم جایش را به کنسروهای آماده می‌دهد، و خلاصه هر چیز پررنگی—بدون اینکه متوجهش شوید—ناپدید می‌شود.

شب را به‌سختی گذراندم. کسانی که کف خانه‌هایشان چوبی است می‌دانند قژقژهای گاه‌وبیگاه چوب‌های کف خانه چقدر می‌تواند دلهره‌آور باشد. از لحاظ تئوریک، چیز بدی نیست. فقط به این معنی است که خانه‌ی لعنتی شما کمی قدیمی شده یا مثلاً وزن شما از تحمل تکه‌چوب جلوی آشپزخانه خارج است و او هربار با صدای ناله‌مانندش این را اعلام می‌کند. آن شب‌ هم تمام در و دیوارهای خانه بیشتر از تمام شب‌های گذشته در حال گفتگو بودند. بگذریم، هروقت اسم تونی می‌آید، کوچک‌ترین چیزها هم به همم می‌ریزند.


در حال بارگذاری...
عکس از آرشیو گتی ایمیج

بیدار که شدم، جلوی آیینه رفتم. همه‌چیز سر جایش بود. دو چشم دقیقاً همرنگ—همان دیشبی‌ها—بینی، گونه و ریش و موهای قهوه‌ای، و البته صورتی پف‌کرده. دستانم را دو طرف صورتم گذاشتم و به این تصویر در آیینه خیره شدم. بلند گفتم: «هی! رفیق، چیزی واسه نگرانی وجود نداره! باشه؟» و خودم برای تصویر درون آیینه سری به نشانه‌ی تأیید تکان دادم. صبحانه خوردم و مشغول کار شدم. قبل از پاندمی، در یک کارگاه، همراه هفده نفر دیگر، مسئول بسته‌بندی و پست خریدهای اینترنتی بودیم. باید بگویم برای من کافی و لذت‌بخش بود، سرکشی به محله‌های جدید، دیدن چهره‌های متفاوت، و خب همه‌ی آنها یعنی هیجان. اما، بعد از ماجرای بیماری، تعدیل نیرو کردند. تازه، من از خوش‌شانس‌های شرکت بودم که راضی به ماندنم شدند و تبلیغات اینترنتی برای کارگاه را به من سپردند که این یعنی از ساعت هفت تا دو مشغول دورکاری هستم. در سایت‌های پربازدید آگهی می‌نویسم و خودم هم زیرش با اسم‌های مختلف تعریف محصولات را می‌کنم. متأسفم که به اصول اخلاقی‌تان برخورد. من همینم دیگر.

بچه‌تر که بودم، با تونی به شهربازی می‌رفتیم و، به‌ اندازه‌ی پولمان، سوار وحشتناک‌ترین و دلهره‌آورترین وسیله می‌شدیم و همان یکی را ده‌ها بار امتحان می‌کردیم. بعد به او می‌گفتم: «تونی، اون یارو رو می‌بینی که دستگاه کنترل می‌کنه؟»

«همون که بلیت جمع می‌کنه؟»

«اوهوم! اون شغل بعداً منه.»

پوزخندزنان می‌گفت: «بی‌خیال!»

«حالا می‌بینیم.»

و هر دو می‌خندیدیم. هنوز هم بیشترین چیزی که می‌خواهم هیجان است. اما خب حالا اگر مثلاً پسر نیمکت شماره‌ی سه به جای روزنامه گوشی یا کتابی دستش بگیرد واقعاً سر کیف می‌آیم! اسمش را گذاشته‌ام مرگ تدریجی آرزوهایم.

تا ساعت دو را کشان‌کشان و مسئولیت‌پذیرانه ادامه دادم. خوابم برد.

در خواب تونی را دیدم که تمام لباس‌هایش خونی بود. کف زمین نشسته بود و بلندبلند می‌خندید و بعد، انگار که سیلی‌ای نامرئی خورده و هوشیار شده باشد، دستانش را بالا آورد و به خون غلیظ کف دستش نگاه کرد. چشمش که به من افتاد، پشتم را کردم و از او دور شدم. صدایش پشت سرم می‌آمد که باگریه می‌گفت: «هی! لو، اینکه کار من نیست، نه؟ با توام لعنتی، لووو...»

از خواب بیدار شدم. نامه‌ی دادستان را دوباره و سه‌باره و ده‌باره خواندم و، بعد، تصمیم گرفتم بعد از یک ماه خانه‌نشینی به پارک محله بروم و اولین کسی را که مناسب دیدم گیر بیاورم و کل ماجرا را برایش بگویم. باید حرف می‌زدم. ساعت هنوز چهارونیم بود. از پنجره بیرون را نگاه کردم. آن روز آفتاب زیادی شدید بود و بچه‌های کمتری در پارک بودند. این واقعاً نکته‌ی مثبتی به حساب می‌آمد، چراکه وقتی درگیر عمیق‌ترین احساساتت حین درددل هستی دلت نمی‌خواهد توپی از ناکجا به سرت بخورد و گند بزند به تمام فضاسازی‌هایت.

دفتری دستم گرفتم و نامه‌ی دادستانی را هم محض اینکه دلهره‌هایم از بین برود در جیبم گذاشتم. وقتی رسیدم، درست روبه‌روی نیمکت شماره‌ی هفت نشستم. در راه به این نتیجه رسیدم که اگر مادربزرگم بهترین شنونده‌ی من بوده شاید هم‌نسلی‌هایش هم گزینه‌های مناسبی باشند. آن دو سر رسیدند. یکی‌شان پیراهن و دامنی کرم‌رنگ پوشیده بود و آن‌ یکی هم تقریباً همه‌چیزش عادی بود، بجز کوله و کلاه آفتابی‌ای که چپه سرش کرده بود. این مدل واقعاً نوستالژی بود. حتی نوجوان‌های هفده‌هجده‌ساله هم آن را منسوخ می‌دانستند. اما خب، در آن زمان، آنها تنها گزینه‌های من بودند و حتی اگر لباس بابانوئل هم تنشان بود اهمیتی نداشت.

با سر سلامی دادم و مشغول خواندن صفحه‌ی سفید دفترم شدم. عجیب بود. اصلاً احساس مزاحمت نمی‌کردند یا لااقل این‌طوری نشان می‌دادند. انگار که در تمام قرار‌های عصرانه‌شان من هم با دفترم روبه‌رویشان نشسته بودم. آن یکی، که شبیه دیپلمات‌ها لباس پوشیده بود، از دخترش گفت که حامله است و قرار است اسم نوه‌اش را کقی بگذارند و رفیقش گفت: «وای! جین، چه خبر بی‌نظیری.» و خندهای مستانه کرد و ادامه‌ی حرفش را گرفت و گفت: «اما کقی که اسم فرانسویه! چرا کقی؟» ناگهان هر دویشان در سکوتی چهاردقیقه‌ای فرورفتند و بالبخند به اطراف نگاه کردند. زنی که قرار بود مادربزرگ شود یکهو صدایش را بالا برد و موتورش را روشن کرد و گفت: «حق با توئه، اما کقی واقعاً یه اسطوره بود، بهترین خواننده‌ی کل تاریخ فرانسه. صدایش ماورایی‌ترین چیزی بود که شنیده بودم.»

اینها را طوری گفت که انگار از پایان جمله‌ی رفیقش فقط چند ثانیه گذشته. خدای من، یک لحظه حس کردم زمان فقط برای من سپری شده. می‌توانم بااطمینان بگویم بین هر چهار دیالوگ یک تنفس پنج‌دقیقه‌ای می‌گرفتند، به گذشته سرکی می‌کشیدند، و بعد بدون هیچ ملاحظه‌ی صوتی داد می‌زدند و بحثشان راجع به کقی را ادامه می‌دادند. به خودم آمدم، گلویم را صاف کردم، و گفتم: «سلام، خانم‌ها. اسم من لوئیسه.» هر دو، سر تکان دادند. گفتم: «متأسفم که خلوتتون رو به هم می‌زنم، خونه‌ی من اونجاست.» و با انگشت به تراس خانه‌ای اشاره کردم که درست پشت سرشان بود. هم‌زمان سرشان را چرخاندند و مسیر دستم را نگاه کردند. آن یکی که تیپ عجیبی داشت گفت: «اووه! آره، تو رو دیدیم. خب، من سامانتا‌م. این هم جین که قراره مادربزرگ کقی بشه.» هر سه لبخند زدیم. داشتند وارد سکوت چهاردقیقه‌ای بعدی می‌شدند که جلویشان را گرفتم و گفتم: «اشکالی نداره اگه بخوام براتون چیزی تعریف کنم و نظرتون رو بپرسم؟» به گمانم آنی که اسمش سامانتا بود گفت: «وای! من عاشق داستان جدیدم. جین، اون یارو رو یادته که می‌خواست طلاق بگیره؟ قیافه‌ش واقعاً پکیده بود، اما ما بهش گفتیم جذاب‌ترین و موقرترین مردیه که دیدیم.» حرفش که تمام شد خندید. رفیق دیپلماتش با آرنج به پهلویش زد و ساکتش کرد و گفت: «متأسفم، پسرجون. جدی نگیر.»

«نه، مشکلی نیست.»

«به هر حال، ما بیکاریم. می‌تونی تعریف کنی، اگه خواستی.»

داشتم ماجرای پلیس‌های ایالتی و نامه‌ی دادستان را تعریف می‌کردم که سامانتا گفت: «وایسا، وایسا! الآن برات مهم نیست چرا قراره اعدام بشه؟»

«خب، راستش نه! دیگه هیچی راجع به تونی برام مهم نیست.»

سامانتا کلاهش را درآورد و با قسمت نوک‌تیزش خودش را باد زد و گفت: «جین، این دیگه نوبرشه! نه؟»

«شماها همه‌چیز رو نمی‌دونید.»

«آره، چون داری لاک‌پشتی تعریف می‌کنی.»

«من و تونی تنها بچه‌های سارا بودیم.»

سامانتا زد زیر خنده و گفت: «مگه ماها تو یه گله به دنیا اومده‌یم، رفیق؟» جین بهش خیره شد و سامانتا دست‌هایش را به نشانه‌ی تسلیم بالا گرفت. دهانش را بست.

«همیشه بهش می‌گفتیم سارا. اختلاف سنی‌مون هجده‌نوزده سال بیشتر نبود. سم، پدرمون، تو یه شرکت هواپیمایی کار می‌کرد. وقتی با زن رئیسش روی هم ریخت و رفت، من و تونی ده سالمون بود. راستش خیلی بهمون سخت نگذشت. قبل از اون داستان هم پدر ایدئالی برامون نبود.»

جین به چشم‌هایم خیره شده بود و کاملاً حواسش به موضوع بود. پس مخاطب قرارش دادم و گفتم: «می‌دونی، جین. خب بالاخره ما کور نبودیم که. دوشنبه‌ها رسم مسخره‌ای وجود داشت که معلم هر کلاس روز رو با این سؤال که تعطیلات آخر هفته‌تون رو مشغول کدوم کار لعنتی بودید شروع می‌کرد. چیزهایی که می‌شنیدیم خارق‌العاده بودند: رفتن به کمپ تو جنگل‌های مخروطی، ماهیگیری، پارک دیزنی، و تا دلت بخواد از این دست اراجیف. من و تونی با هم خوشحال بودیم. اسکیت می‌کردیم، فوتبال یا هر چیز دیگه‌ای که ما رو مشغول نشون بده. تصمیم گرفتیم واسه روزهای دوشنبه تخیلمون رو فعال کنیم و دهن همه رو باز نگه داریم. یک هفته می‌گفتیم رفتیم شکار گوزن. یک هفته...»

جین پوزخند زد و گفت: «اونا که منقرض شدن.»

«چرت و پرت بودن دیگه... اما هماهنگ می‌کردیم که هر دو راجع به یک چیز صحبت کنیم، چون تونی سه سال از من بزرگ‌تر بود و هم‌کلاس نبودیم. اما راستش مدرسه پر بود از خانواده‌های پرجمعیت که بچه‌هاشون تو هر کلاسی پخش شده بودن و یک اشتباه کارمون رو تموم می‌کرد.»

سامانتا گفت: «با سارا چطور بودین؟»

«خوب، راستش من بیشتر از تونی.»

«الآن چطوره؟ می‌بینی‌ش؟ سارا رو می‌گم.»

در حال بارگذاری...
عکس از آرشیو گتی ایمیج

به سؤالش توجهی نکردم و ادامه دادم: «دوران کالج تونی هم‌زمان بود با سال‌های آخر من تو دبیرستان و خب دیگه با هم تو یه مدرسه نبودیم. اوضاع داشت عوض می‌شد. اون اسکیت‌هاش رو فروخت؛ کالج رو رها کرد. نمی‌دونم چه‌جوری این تغییر رو توضیح بدم، فقط، فقط...»

سامانتا گفت: «دیگه مثل قبل نبودید.»

«اوهوم... تونی دیگه با من وقت نمی‌گذروند؛ پنجشنبه‌شب‌ها که کلاً مست می‌اومد خونه و تقریباً همیشه، بعدش، حدود یک ساعت با سارا بحث داشتن، داد، گریه...»

جین، که پاهایش را روی هم انداخته بود، جابه‌جایشان کرد و گفت: «سارا نباید سخت می‌گرفت. من خودم مادر سه تا بچه‌غول بودم.» طوری به حرفش خندید که انگار نکته‌سنجی خیلی ظریفی در آن بود. حرفش را ادامه داد و گفت: «بلوغ پسرها این جوریه دیگه، پسرهای وحشی.» این را که گفت، لبخند کم‌جانی به سمت زمین زد و انگار در گذشته غرق شد. سامانتا از داخل کوله‌پشتی‌‌اش بسته‌ی سیگاری درآورد و یکی‌شان را روشن کرد. وقتی به این زن نگاه می‌کردم، شبیه هیچ‌کدام از پیرزن‌هایی که تا حالا دیده بودم نبود. گاهی فکر می‌کردم دختر جوان بدکاره‌ای بوده که در دوران رنسانس زندگی می‌کرده و، وقتی راهبه‌ها مچش را می‌گیرند، او را با زندگی در جسم پیرزنی در پانصد سال بعد مجازات می‌کنند... جین سرش را بالا گرفت و گفت: «چه بلایی سر تونی اومد؟»

«فکر کنم پنجشنبه بود. ماجرا مال بیست‌وسه سال پیشه. ساعت از سه‌ی صبحم گذشته بود، اما تونی هنوز نیومده بود. سارا داشت تلویزیون نگاه می‌کرد و منم مشغول روغن‌کاری چرخ‌های اسکیتم بودم. می‌تونستم از تو اتاق هم سارا رو تصور کنم که کنترل رو توی دستش مثل فرفره می‌چرخونه و پاهاش هم روی زمین ریتم گرفته. صدای ماشینی که ولوم آهنگش روی بیشترین حالت ممکن بود نزدیک شد و درست جلوی در خونه ترمز کرد. تونی کلید انداخت و وارد شد. شاید، اگه هر دفعه‌ی دیگه‌ای جز اون روز بود، سارا داد می‌زد ’کدوم خراب‌شده‌ای بودی؟‘ و تونی هم باخنده می‌گفت ’هی! تمومی نداره!‘ و بعد می‌رفت تو اتاقش و در رو قفل می‌کرد. سارا بلند می‌شد و به در اتاق می‌کوبید و داد می‌زد ’توووونی! تو چه مرگته؟‘ همیشه همین‌ها بود. تنوع در فحش‌ها و دادهای مامان بود.»

جین پرسید: «اون شب این‌طوری نبود؟»

«اون شب، قبل اینکه تونی بره تو اتاق، مامان از جاش بلند شد—از روی صدای پاهاش می‌گم—فکر کنم یقه‌ی تونی رو گرفت و کوبیدش به درِ اتاق من. اون‌قدر محکم که در باز شد. صداش می‌لرزید. عصبانی‌ترین صدایی بود که ازش شنیده بودم. داد زد و گفت: ’می‌خوام بدونم کدوم خراب‌شده‌ای بودی؟‘ کلمات رو جداجدا تلفظ کرد... اما تونی مست بود. هلش داد و گفت گم شو. سارا ول کن نبود. نذاشت بره تو اتاق و در رو ببنده. پشت لباسش رو گرفت، کشیدش عقب، و سیلی محکمی بهش زد و گفت داری حالم رو به هم می‌زنی! داشتم فکر می‌کردم بیام بیرون و فرقی با وسایل خونه داشته باشم. راستش ترسیده بودم. همیشه می‌ترسیدم. تونی لباسش رو از لای دست سارا کشید و به اتاقش رفت. بعد از اون فقط صدای گریه و نفس‌های طولانی سارا بود. از جایم بلند شدم. همیشه این‌طور مواقع مغزم قفل می‌شد. بچه‌تر که بودم، وقتی سارا و سم بحثشون می‌شد، با تونی زیر پتو می‌رفتیم، گوش‌هام رو می‌گرفتم، و او تا وقتی خوابم ببره بهم نگاه می‌کرد. وقتی پیشم بود، دیگه نمی‌ترسیدم.»

سامانتا تقریباً سیگارش را تمام کرده بود و جین—که، قبل از آن، هرازگاهی با پاهایش ریتم می‌گرفت—حالا بی‌حرکت به چشم‌هایم خیره شده بود و ناخن‌هایش را می‌جوید. فکر کنم مکث من حین تماشایشان طولانی شد که سامانتا کلافه گفت: «بلاخره چی‌‌کار کردی، لعنتی؟»

«در رو باز کردم و توی چهارچوبش ایستادم. سارا اشک‌هاش رو پاک کرد و مصمم از زمین بلند شد و طرف تلفن رفت. حین راه رفتن بلندبلند می‌گفت: ’می‌دونم داری چه غلطی می‌کنی. آمارتو دارم، ساقی مواد، ها؟!‘ درِ اتاق تونی باز بود. کف دست‌هاش رو روی میز گذاشته بود و به طرف جلو خم شده بود. پشتش بهم بود و صورتش رو نمی‌دیدم. سارا داشت شماره می‌گرفت. بلند داد زد: ’پلیس‌ها، تونی. اونا آدمت می‌کنن!‘ دستش رو جلوی دهانش گرفت تا صدای گریه‌اش کمتر شنیده بشه. چون داشتم به سارا نگاه می‌کردم، متوجه تونی، که با چاقو از کنارم رد شد، نشدم و دیگه برای هر کاری دیر بود...»

به جین و سامانتا، که بی‌حرکت خشکشان زده‌ بود، لبخند زدم و به طرف زانوهایم خم شدم و سرم را با دو دستم گرفتم. چند دقیقه‌ای بدون هیچ حرفی گذشت. جین بلند شد و کنارم نشست. با دستش دو بار به شانه‌ام زد. سامانتا از نیمکت روبه‌رو گفت: «خدای من، جین. تپ‌تپ! چه همدلی تأثیرگذاری!» سامانتا بلند شد و طرف دیگرم نشست. از داخل کوله‌پشتی‌اش قمقمه‌ای درآورد و یکی از دست‌هایم را، که تکیه‌گاه پیشانی کرده بودم، کشید و روی شاهرگ مچم آب سرد ریخت. با خودم فکر کردم آدم‌های این نسل واقعاً کارشان را بلدند. جین تلفنش را درآورد و گفت: «یالا! اگه نامه باهاته، بِدش به من.» نامه را بهش دادم. شروع کرد به گرفتن شماره‌ی پایین نامه. سامانتا از آن طرف گفت: «هی! هی! جین، داری چه غلطی می‌کنی؟ به ما ربطی نداره، اون تصمیم خودشه.» جین انگار اصلاً نمی‌شنید. با انگشتانش چانه‌ام را بالا گرفت و روبه‌روی صورتش نگه داشت و گفت: «دیر می‌شه. می‌دونم که دیر می‌شه.» کاملاً هول شده بود، انگار کل این ماجراها او را یاد چیزی می‌انداخت. تلفن را نشانم داد و گفت: «بیا، بیا، بگیر و بگو که می‌نویسی. باشه؟» سامانتا به طرفش رفت و جلوی پاهای جین روی زمین نشست، انگار که اصلاً چیزی به اسم زانودرد یا گرفتگی مفاصل برایش معنایی نداشته باشد. درست نمی‌دانستم شاهد چه ماجرایی هستم. فقط حس کردم این دو پیرزن در حال کنار زدن پوسته‌ای از خودشان‌‌اند.

سامانتا گفت: «به من نگاه کن، جین. لازم نیست به هم بریزی. داستان لوئیس با تو فرق داره. چیزی نمی‌شه، خب؟»

جین دستش را از داخل دست سامانتا بیرون کشید و گفت: «توی لعنتی اون دفعه هم همینا رو گفتی. تو گفتی چیزی نمی‌شه. چرا این‌قدر اصرار داری بگی اوضاع تحت کنترله.» مکث کوتاهی کرد و گفت: «کاش هیچ‌وقت راجع بهش بهت نمی‌گفتم.»

سامانتا از زمین بلند شد و سیگار دومش رو روشن کرد و جلوی ما شروع به راه رفتن کرد. بیست قدمی می‌رفت و برمی‌گشت. در همان حین پوزخند زد و گفت: «فکر می‌کردم بزرگ شده‌یم. آخه می‌دونی، جین، شصت‌وهشت سال زمان مناسبیه تا مغز لعنتی‌ت رو به کار بندازی.» این را که گفت تقریباً داد زد و به طرف ما چرخید. جین صورتش را طرف دیگری نگه داشته بود و نگاهش نمی‌کرد. مثل همیشه مغزم قفل کرده بود. ترسیده بودم. تنها چیزی که می‌دانستم این بود که الآن وقت حرف زدن نیست. سامانتا سیگارش را نصفه جلوی پای جین انداخت و زیر لب چیزی گفت که هیچ‌کدام نشنیدیم. به طرفم آمد و به شانه‌ام زد و گفت: «متأسفم، پسرجون. بابت گذشته‌ت، بابت الآن.» سرش رو کج کرد و بالبخند گفت: «امیدوارم بهترین تصمیم رو بگیری.» و دور شد.

من و جین چند دقیقه‌ای در سکوت گذراندیم. ناگهان جین از سر جایش بلند شد و گفت: «مرسی که باعث شدی بهش بگم.» نفس عمیقی کشید و اشکی که در حال افتادن بود پاک کرد و گفت: «این‌طوری واقعی‌تره.» با دست ضعیفش دستم را فشرد و درست در جهت مخالفی که سامانتا رفته بود از پارک خارج شد.

فردای آن روز و تمام فرداهای بعدش چیزی در پارک کم شده بود. فکر کردم مرور کردن ماجراها کمکم کند. اما این یکی را هم مچاله می‌کنم. این ششمین نامه‌ای است که نوشته نمی‌شود. هیچ کلمه‌ای سر جای درستش نیست.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد