icon
icon
عکس از امید حسینی
عکس از امید حسینی
اصفهان، اصفهان
نویسنده
عماد عبادی
31 اردیبهشت 1404
عکس از امید حسینی
عکس از امید حسینی
اصفهان، اصفهان
نویسنده
عماد عبادی
31 اردیبهشت 1404

«تو، کجا می‌روی؟»

می‌گریزم. سربازان به دنبالم‌اند. به چارسوق نرسیده، دربندم می‌کنند. ریسمانم را به زین اسبشان می‌بندند و روی زمین می‌کشند. از دیوار عمارت و پشت‌بام خانه‌ها، جنازه‌های مردان و زنان آویزان است. تا می‌خواهند ریسمان را به گردنم بیندازند، نور همه‌جا را تسخیر می‌کند.

«پاشو، شهاب. دیرت نشه.»

چشم‌بند خوابم را درمی‌آورم و روی تخت می‌نشینم. چند وقتی است، به خواب و بیداری، اصفهان قدیم پیش چشمم ظاهر می‌شود و احوالم را آشفته می‌کند، در تصویری گنگ و مبهم از میدان و برج و باروهایش یا نعره‌ای جگرآور از گوشه‌وکنار زندان و سیاهچال‌هایش. اصفهان را می‌بینم که چون بیرقی پاره‌پاره از بام خانه‌ها آویخته یا در هیبتی غریب چون شیون زنان شوهرمرده و زخم کهنه‌ی سربازان بی‌خود و زره، گویی از اعماق تاریخ، بانگ می‌زند: «اصفهان، اصفهان.» وقت و موقع نمی‌شناسد. تا می‌خواهم ناشتا بخورم یا برای روزنامه یادداشتی بنویسم می‌بینم کلمه‌ی «اصفهان» مثل شاهینی تیرخورده پیش چشمم پَرپَر می‌زند. اعتنا نمی‌کنم، اما، هنوز چهار سطری ننوشته‌ام، صیحه‌ی دهشتناک زنی قلم را در دستم می‌خشکاند. چهارستونم به لرزه می‌افتد و خوف به جانم که این چه بانگ غریبی است؟! نمی‌دانم! شاید مریضی یا عارضه‌ای ناشناخته گرفته باشم که به قول ملیح جزو امراض قلمی و کتابی است، اما نه، اینها نیست. چیزی است موهوم و رام‌نشدنی، پنداری ناموجود و دیده‌ای نادیدار. اوایل، فکر می‌کردم شاید این کلمه هر روز، در مسیر دفتر روزنامه، پیش چشمم بوده و من به آن اعتنا نمی‌کرده‌ام، مثلاً روی تابلوی نمایشگاه فرشی یا جعبه‌ی گز دکانی یا در انعکاس شیشه‌ی اتوبوسی. اما نه، هیچ‌کدام اینها نبود. اصفهان بی‌هوا آمده بود؛ مهمان شده بود، مُهر و نَقر بر پوست و گوشت و خونم، قوس‌وقزحی بر در و دیوار و میز و صندلی دفترم یا فرش و کمد و یخچال و اسباب و اثاث منزل. همه‌جا دیده و شنیده می‌شود؛ خودی شده، بگو صاحبخانه، بگو مالک شش‌دانگ فکر و ذهن من. بیرون هم که می‌روم، همین‌طور است. یکهو می‌آید توی چشمم، توی گوشم، روی سبزه و گل و تنه‌ی چنارها، بالای قرنیز بام‌ها، به محاذات جدول خیابان‌ها و جوی آب. همین چند روز پیش، در مسیر دفتر، چند سوار جلویم را گرفتند و بی عذر موجهی بر پشتم تازیانه زدند. هیچ‌کس این حرفم را باور نکرد. حتی، وقتی رد شیارهای کبود را به ملیح نشان دادم، گفت: «لابد به شاخه‌ی درختی چیزی کشیده شده.» گفتم: «مطمئنم سربازای شاه بودن.» گفت: «شاه؟ کدوم شاه؟» خواستم بگویم ازبک، افغان یا مغول که ملیح به‌شوخی گفت: «می‌دونم، از اصفهان اومده بودن.» و خندید و گفت: «توی خواب، یکی دو بار گفتی اصفهان، خبریه؟» و یادم آمد همکاران هم گفته بودند وسط حرف‌ها و اختلاط روزانه همین‌طور بی‌مورد و بی‌سبب پرانده بودم «اصفهان». کم‌کم دیدم کار دارد بالا می‌گیرد. رفتارم شده ملعبه‌ی دست این و آن و مایه‌ی شرمساری خودم و ملیح. هرجا می‌روم کلمه‌ی «اصفهان» را می‌بینم یا در گوشم صدایی مبهم و ضعیف اما دلخراش نجوا می‌کند: «اصفهان، اصفهان.»

یک بار، که توی اتاق نشسته بودم و آلبوم عکس‌های قدیمی را ورق می‌زدم، صدای سم اسبان و شیهه و طبل و کوس و کَرنا شنیدم و بعد ضجه و شیون زنان و بچه‌ها. ملیح نبود؛ بیمارستان بود. بلند شدم، از پشت پنجره، کوچه و خیابان را تماشا کردم. همه‌جا آتش و دود بود. چند تیر و نیزه به سمتم پرتاب شد. شیشه شکست و بازویم جراحت برداشت. سردسته‌ی سواران به من اشاره کرد و نعره کشید: «بگیرید آن ملعون را.» صدای سم اسبان را در حیاط و راه‌پله‌ها می‌شنیدم. دستی، از پشت، یقه‌ام را گرفت و به درون کمد لباس‌ها کشاندم. نفس‌های گرم و معطرش را بر پشت گردنم احساس می‌کردم. احساس ضعف داشتم.

«نترس، آرام باش.»

صدای زنی بود که خود ترسیده بود. سواران آمدند و همه‌چیز را به هم ریختند و رفتند. از حال رفتم. وقتی به هوش آمدم، ملیح بالای سرم بود. گفت: «چرا خونه رو به هم ریخته‌ای شهاب؟» دهانم خشک بود. سرم دَوران داشت. لباسم را بویید و گفت: «عطر جدید زده‌ای؟»

گفتم: «اونا دنبال من می‌گشتن، ملیح.»

«کیا؟»

«سربازا!»

به چشم‌هایم زل زد و گوشه‌ی لبش را ‌گزید. بعد، تلفن زد بیمارستان و نوبت دکتر گرفت. جواب آزمایش و معاینات یک چیز بود: «به لحاظ جسمی مشکلی ندارد.» هر دو بی‌خیال شدیم، اما چند روز بعد من را از زیر دوش حمام گرفتند و برهنه و کت‌بسته به سیاهچال بردند. همه‌جا بوی مردار می‌آمد. گفتند: «راه پنهانی به شهر کدام است؟» گفتم: «نمی‌دانم.» گفتند: «چند سرباز در برج و باروها نگهبانی می‌دهند؟» گفتم: «من خائن نیستم.» و شلاق بود که بر تنم فرود می‌آمد و سیخ داغ بود که پوستم را می‌شکافت و رگ و پی‌ام را می‌سوزاند. باز صدای آن زن آمد: «قوی و استوار باش، آنها کاری از پیش نمی‌برند.» و بعد ناگهان نور به چشمانم تابید و صدای ملیح آمد که «همه‌ی تنت رو سوزوندی شهاب! چرا این‌قدر زیر آب داغ موندی آخه؟»

دوباره ملیح برایم نوبت دکتر گرفت. به دکتر گفتم «صداهای مبهمی می‌شنوم، صدای داد و فریاد و ضجه و چَکاچَک شمشیر» و نگفتم اصفهان و نگفتم که آنها همه‌جا هستند.

دکتر گفت: «اون صداها تو فکرته، تو خیالت، همه‌مون گهگاه از این صداها می‌شنویم جانم. باید فکرت رو آزاد کنی، به چیزی فکر نکن.»

گفتم: «اما من روزنامه‌نگارم. نمی‌تونم به چیزی فکر نکنم.»

گفت: «پس چند وقتی مرخصی بگیر تا رها بشی.»

مرخصی گرفتم و صبح‌‌به‌صبح با ملیح یا بی او رفتم پیاده‌روی. آگاهانه به صدای پرنده‌ها گوش دادم. در افقی و عمودی جدول غوطه خوردم. احساس ‌کردم دارم بهتر می‌شوم، اما نه، نشدم. آن صداها و تصاویر واقعی بودند. شب‌ها شهر پر از خوف و هول ‌و هراس می‌شد. می‌دیدم که زن ‌و مرد و پیر و جوان را به صف کرده‌اند و در میدان شهر گردن می‌زنند. ده میرغضب روی نطع‌ها ایستاده، سرها بر کُنده‌ها می‎گذارند و ساطورشان سهمگین فرود می‌آید. همه‌جا فریاد «وامصیبتا!» بود. گفتم: «آخر چرا؟ به کدامین گناه؟» و آن صدا پاسخ داد: «آمده‌اند اصفهان را مال خود کنند.» سر برگرداندم. ندیدمش. همیشه ناپیدا بود. محزون گفت: «تن‌ها را به رود می‌افکنند» و دیدم ارابه‌ها آکنده از نعش مردم به سمت رود می‌روند. آن صدا هر شب می‌آمد و من را به اصفهان می‌برد. شولایی روی خود می‌افکندم تا بازشناخته نشوم. پیش چشمم زاینده‌رود آتش می‌گرفت و موج خون شلاق‌وار بر کناره‌ها فرود می‌آمد. سر و دست و پای قطع‌شده بود که به اطراف افکنده و جنازه‌های بی‌سر بودند که روی هم انباشته می‌شدند.

حالم زار شده بود و ملیح سخت نگرانم بود. دیگر شب‌ها بیمارستان نمی‌ماند. می‌گفت: «شب تا صبح، توی تب می‌سوزی و ’اصفهان، ‌اصفهان‘ می‌گی.» گفت: «بریم پیش دعانویس.»

متعجب گفتم: «من به علوم غریبه ‌و خفیه اعتقادی ندارم.»

گفت: «منم ندارم شهاب‌جان، اما چه چاره؟» و بعد توضیح داد که طرف پیر مزدکی‌نامی است که می‌گویند نفسش شفاست و صاحب کرامت است. همکاران معرفی کرده بودند. خواستم بگویم «نه» که نگاه غصه‌دار ملیح وادار به قبول کردنم کرد. نشانی گرفتیم و رفتیم. جایی بود دور و مخوف، مکانی در پشت‌وپسله‌های پایین شهر، محله‌ای چرک و زنگارگرفته. آدم نمی‌دیدیم. سایه‌هایی لرزان و خمیده پیدا و ناپیدا به تاریکی و دخمه‌ها می‌خزیدند. عجیب که تا آن روز گذرمان به آن حوالی نیفتاده بود! خانه‌ای کلنگی نشانمان دادند. حیاط کوچک و مخروبه‌ای داشت و تک‌درخت انار خشکیده‌ای روی دیوار خم برداشته بود و تریشه‌های سبز و قرمز و آبی بر شاخه‌هایش می‌رقصیدند. دخترکی قرمزپوش پای پله‌ها با قلوه‌سنگ‌ها بازی می‌کرد. ما را که دید، با صدای بزغاله‌مانندی داد زد: «آقا!» و صدایی وهمناک، بسته به تریاک و افیون، ما را به داخل دعوت کرد. مردد ماندیم، اما دختر هولمان داد که داخل شویم. اتاق نیمه‌تاریک بود و بوی چرم و عود و اسپند و افیون در هم پیچیده. پیرمرد پوستینی بر دوش داشت و، پای چشم‌ها متورم، دستار زرد و چرکی بر سر، روی نمدی شندره‌ نشسته بود و دست به ریش انبوه خاکستری‌اش می‌کشید. گویی منتظر ما بود. اشاره کرد بنشینیم. ملیح شرح ماوقع می‌گفت و پیر مزدکی سر به‌تأیید تکان می‌داد و «بسیار خب» می‌گفت. بعد خرمهره‌ها را در تاس برنجی ریخت و سر خم کرد توی کتاب و ریشش به ذکری ناشنیده جنبید. همان دم، پرده‌ای سفید پیش روی ما تکان خورد و سایه‌ی رقصنده‌ی بزی یا میشی فربه ایستاده بر دو پا بر آن آشکار شد که، با ذکر پیرمرد، این‌سو و آن‌سو می‌جهید. هرچه صدای پیرمرد بلندتر و آهنگ کلماتش تندتر می‌شد، سایه‌ی حیوان بیشتر بالا و ‌پایین می‌پرید و تقلا می‌کرد. بعد، ناگهان پیر مزدکی با عصایش محکم بر پرده کوبید و خون از آن‌سوی پرده بر صفحه‌ی سفید آویخته شتک زد و سایه‌ی بی‌سر به ناکجا رمید و اتاق تاریک شد. ملیح به من چسبید و چنگ به بازویم زد. پیر مزدکی شمع روشن کرد. همان لحظه گوی گردی غلت‌زنان از زیر پرده داخل آمد و جلوی پای من و ملیح ایستاد. ملیح جیغی زد و پشت دستش را گزید. سر بزی خون‌آلود با چشم‌های نیمه‌باز به ما خیره شده بود. پیر مزدکی با عصا سر را به سمت خود کشید و آن را زیر شولایش پنهان کرد. بعد، به من خیره شد و کم‌کم سیاهی چشم‌هایش را به سمت کاسه‌ی سر برد. رعشه بر اندامش افتاد و اسامی غریبی تکرار کرد و بر پشت افتاد. ملیح در حالی که می‌لرزید در گوشم گفت: «نترس شهاب‌جان، می‌گن موکلاش رو صدا می‌زنه.» پیر مزدکی، گویی تنه‌ی درختی خشکیده، هیچ تکان نخورد. دقایقی بعد چشم‌هایش را گشود و نگاه بی‌حالش را به تیرک‌های چوبی سقف دوخت. من به ملیح اشاره کردم این کارها بی‌معنی است، برویم، و تا بلند شدم ملیح به پایم آویخت، یعنی بمان و نرو. به‌ناچار نشستم. پیرمرد بلند شد و چهارزانو پیش رویمان نشست، این بار خیره‌به‌آینه، گویی تکه‌سنگی است از اعماق تاریخ. چند لحظه بعد، آینه‌ی روی طاقچه شکست و پیرمرد ذکری گفت و نشست و سرانگشت دواند لای کتاب. گفت: «واقعه مربوط به سیصد سال پیشه.»

گفتم: «کدوم واقعه؟»

گفت: «سقوط اصفهان توسط محمود افغان.» خندیدم. خواستم بلند شوم که ملیح این بار به‌تضرع دستم را گرفت و اشاره کرد بشینم. پیر مزدکی گفت: «جدت فرمانده‌ِ قشون بوده، شبانه با زنی ارمنی فرار کرده.»

عصبانی و ناباورانه گفتم: «اراجیف محض.» نگاهش تیز و برنده بود. کلافه گفتم: «اصلاً اینها چه ربطی به من داره؟»

پیرمرد سر تکان داد و پره‌های بینی‌اش لرزید: «ربط داره جانم، به دلیل کوتاهی جدت، شاه افغان هزار سپاهی‌ اصفهان رو گردن زده.»

در حال بارگذاری...
عکس از امید حسینی

گفتم: «مزخرفات، چرندیات. با کدوم سند این حرفا رو به من نسبت می‌دی مردک؟ پاشو بریم، ملیح.» پیرمرد خرمهره در تاس برنجی ریخت و گفت: «نگاه کن، جوان. دختری ارمنی در اصفهان همه‌ی این رازها رو می‌دونه. این‌طوری که اینجا نشون می‌ده، این خانم از نوادگان همون زنیه که با جدت از اصفهان فرار کرده.» بلند شدم و عصبانی لگدی به کاسه‌ی برنجی‌اش زدم. ملیح جلویم را گرفت و عذرخواهانه خواست که من را بیرون ببرد. پیر مزدکی گفت: «من کاری کردم که جن از بدنت خارج بشه، پسرم. فقط مونده احتراق جن.» و روی بریده‌پوستی شکل‌های عجیب و حروف درهم‌ریخته و ناخوانایی کشید و با انگشت و خون سر بز چند جای آن را مهر کرد و داد دست ملیح. رو به ملیح گفت: «تا چهل روز با زنی نخوابه. اون اسمی هم که اذیتش می‌کنه هزار بار روی کاغذ بنویسه و به همراه این اذکار بسوزونه. بعد اون دختر ارمنی رو پیدا کنه و سه قطره از خونش رو بریزه توی زاینده‌رود. چند تار موش رو هم به سنگ سیاهی ببنده و بندازه توی چاه خشکی وسط بیابون، همین. ان‌شاالله که رفع شر می‌شه.»

باغیظ گفتم: «آخه من اون دختر ارمنی رو از کجا پیدا کنم؟ اصلاً کی هست؟ نشونی‌ش؟»

پیر گفت: «به وقتش، خودش می‌آد، نگران نباش.»

ملیح پول را سراند زیر پوستین پیرمرد و باعجله از اتاق آمدیم بیرون. دخترک در حیاط داشت دانه‌های انار خشکیده‌ای را به سر دو انگشت شست و اشاره بیرون می‌کشید و می‌خورد. ملیح پولی هم به او داد و دخترک روی پاها ورجه‌وورجه کرد. نیمی از موهای دخترک مثل پیر زال سفید و خاکستری بود و ریش خاکستری کم‌پشتی بر چانه داشت و عجب که من بار اول متوجه اینها نشده بودم.

چند روز گذشت و به حرف‌های پیرمرد توجه نکردم. هرچه ملیح اصرار می‌کرد زیر بار نمی‌رفتم. از خودم خجالت می‌کشیدم. با آن‌همه کتاب که خوانده بودم و با آن‌همه مقاله و یادداشت که برای روزنامه می‌نوشتم حال باید از دعا و عزایم انتظار شفا می‌داشتم؟ از آن روز به بعد تصویر تازه‌ای به خیالاتم راه پیدا کرد. در خواب و بیداری دختری می‌دیدم با چتر و کلاه بِره، کتاب بزرگی در بغل، که به سمتم می‌آید. هربار چند‌قدم‌مانده به من مثل هرم گرما می‌لرزید و به‌شتاب از برابرم ناپدید می‌شد. هرچه سعی می‌کردم قیافه‌اش را واضح ببینم نمی‌شد. به ملیح چیزی نگفتم و خود را بی‌اعتنا نشان دادم. ملیح مُصر بود حالا که تجویز دکتر و دیگران افاقه نکرده باید نسخه‌ی پیر مزدکی را اجرا کنیم، اما من هربار از زیر آن شانه خالی می‌کردم تا اینکه یک شب ملیح دیگر من را به خودش راه نداد. جدی گفت: «امشب دیگه پیش من نمی‌تونی بخوابی، شهاب‌جان. فرض کن من اُمّ‌ صِبیانم،1 دختر شیطان.»

خندیدم. «اما نیستی، عزیزم.»

عصبانی گفت: «همین که گفتم، برو و، تا به نسخه‌ی پیر مزدکی عمل نکرده‌ای، پیشم نیا.»

دیدم چاره نیست. درد خودم هیچ، ملیح را همیشه می‌خواستم. چهل روز در اتاق دیگر خوابیدم و هر نیمه‌شب «اصفهان، اصفهان»گویان ترسیده بیدار می‌شدم. هرجا می‌رفتم سربازها بودند. یک بار خواستند توی تنور بیندازندم که آن دختر با تیر و کمان کارشان را ساخت. یک دفعه گوش‌هایم را بریدند و جلوی سگ‌هایشان انداختند. تا چند روز گوش‌درد داشتم. گاهی آن دختر را می‌دیدم که روزها کنار زاینده‌رود نشسته و دارد بر بوم نقاشی‌اش طرحی از دیوان و فرشتگان می‌کشد. همین که به سمتش می‌رفتم، ناپدید می‌شد.

یک روز، بعد از ناهار، خوابم برد. دیدم عصر دل‌انگیزی است و من و او در کرانه‌ی رود با هم قدم می‌زنیم. چهره‌اش و آن بوی خوشی که از گل‌های لباسش به هوا بر‌می‌خاست دیوانه‌ام می‌کرد. گفتم: «تو رو کجا دیده‌ام؟» گفت: «عجب عاشق فراموش‌کاری هستی! به اصفهان بیا تا در جلفا همدیگر را ببینیم.» گونه‌ام را که بوسید، از داغی لب‌هایش از خواب پریدم. شب به ملیح چیزی نگفتم، اما تا آخرین روز هم خوابش را ندیدم. چهل روز گذشت و من از چله درآمدم. صبح به ملیح، که داشت آماده می‌شد برود بیمارستان، گفتم: «بالاخره، تموم شد. تو از امشب مال منی.» خندید و گفت: «هنوز نه. تا اون هزار کلمه رو ننوشته‌ای، دستت به من نمی‌رسه، عزیز دلم.» او که رفت، قلم و دوات آوردم و روی کاغذ هزار بار نوشتم «اصفهان». غروب بود که کارم تمام شد. نوشته‌ها را و آن پوست خشکیده‌ی مزین به مهره و منجوق و مروارید را توی سطل حلبی انداختم و آتش زدم. همان دم، خیره‌به‌آتش، تصویر محو دختر به خلوتم آمد. دست دراز کردم تا زلفکانش را بگیرم که شعله زبانه کشید و دستم را سوزاند. گفتم: «نیامده، داغم می‌کنی؟» لبخند زد و اشاره کرد که برمی‌گردم. شب، که ملیح آمد و نتیجه‌ی کارم را دید، گفت: «آفرین! از امشب من مال توام.» و خندید و چرخی به کمر داد و حوله‌به‌دوش به سمت حمام رفت. باد به غبغب انداختم: «ایدون باد.» آن شب شب بی‌پایان من و ملیح بود، به امید آنکه آن رنج و ناگواری برود، اما نرفت، نه آن شب و نه روزها و شب‌های بعدش.

اصفهان نرفت و پررنگ‌تر و سنگین‌تر از همیشه در من ماند و صدایم زد. وقت‌و‌بی‌وقت سربازان افغان می‌آمدند و من و دیگران را به غل‌ و زنجیر بسته به چادرهایشان می‌بردند. زنان و دختران را وامی‌داشتند تا برایشان رامشگری کنند. صورت محو آن دختر را می‌دیدم که می‌خندید و تازیانه می‌خورد و نمی‌رقصید. من و مردان دیگر را از تیرک‌ها می‌آویختند تا جای خمره‌های اشرفی را نشانشان دهیم. هربار که می‌گفتیم نمی‌دانیم، یکی از ما را سر می‌بریدند و هربار دختر در گوشم زمزمه می‌کرد: «کاری از پیش نمی‌برند، صبور باش.» یک بار تیغ به دستم دادند تا پنج زن آبستن را گردن بزنم. چون امتناع کردم، خودشان با خنجر شکم آنها را دریدند و بعد دست و پایشان را قطع کردند و به رود انداختند. از حال رفتم. وقتی به هوش آمدم، دیدم دختر در بوستانی دل‌انگیز، زیر طاقی از گل رز، نشسته سر در کتابی قطور و بزرگ دارد. هرچه صدایش می‌زدم، نمی‌شنید.

این بار جرئت کردم و به ملیح گفتم. کمی چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت: «چی بگم خب؟ احتمالاً هرچی هست توی گذشتته، عزیزم. باید بگردی پیداش کنی.» و چند روز باهام سرسنگین بود. کم‌کم یاد گرفتم روزها و ماه‌ها و سال‌ها را پس بزنم و خاطرات را بکاوم تا چهره و خاطره‌اش را از عمق سال‌های دور بازبشناسم. دنبال نشانه می‌گشتم—اسمی، عکسی، صدای آشنایی—اما اسم‌ها در هم می‌غلتیدند و به نظم درنمی‌آمدند. عکس‌ها مشوش بودند و یکی نمی‌شدند و صداها درهم بودند. ذهنم آشفته‌تر از قبل شده بود و تمرکز نداشتم. همکاران گفتند باید مدتی در مقابل نور مستقیم خورشید بشینی و شب‌ها به لامپ خیره بشوی تا این تصاویر و صداهای مزاحم از بین برود. نشستم و حس می‌کردم گرما و ذرات نور پوستم را می‌شکافد و تاریکی و وحشت را پس می‌زند. کمی سرحال‌تر از قبل شده بودم. با این‌ همه، اصفهان کم‌رنگ نشد و نرفت. باز شب‌ها چشم‌بند خواب به چشم می‌زدم به امید رهایی. ملیح در گوشم گفت: «هان، از اصفهان خبری هست؟»

«نه، فعلاً همه‌چی سیاه و قرمز و بنفش و تاریکی مطلقه.»

«از آن هیاهوها که می‌گفتی چطور؟ چیزی می‌شنوی؟»

و منتظر پاسخ نماند و رفت. گوش تیز کردم. عجیب بود. به‌ جای اصفهان، صدای تهویه‌ی دستشویی و زاق‌وزوق بچه‌ی همسایه‌بالایی را می‌شنیدم که آن وقت شب لابد شیر می‌خورد و کودکانه پستان رگ‌کرده‌ی مادر را چنگ می‌انداخت.

می‌توانستم تصور کنم که ملیح رفته مسواک بزند و بعد قرص چربی‌اش را بخورد و وقت برگشتن حتماً چراغ‌خواب توی راهرو را روشن می‌کند و سر راه اگر جوراب یا مثلاً دمپایی روفرشی جلوی پایش باشد با تک پا می‌زند کنار دیوار. اغلب برق پذیرایی را که خاموش می‌کند مدتی پشت پنجره نخ دندان می‌کشد و کوچه و خیابان را تماشا می‌کند. توی اتاق‌خواب، اول خودش را در آینه نگاه می‌کند؛ بعد پوست صورت، مخصوصاً اطراف بینی و خمیدگی چانه، را دست می‌کشد و آن وقت با کرم مرطوب‌کننده پشت دست‌ و پا و پاشنه‌اش را حسابی چرب می‌کند. برق را خاموش می‌کند و کنارم دراز می‌کشد. بوی تنش را، که گرم و شیرین است، به درون می‌کشم و بعد نوک انگشت می‌سایم به نوار پایین دامنش.

چشم‌بند را بالا زدم. می‌دانستم عادت دارد زمستان و تابستان پتو را روی سرش بیندازد و کمتر از ‌زمان سرد شدن یک فنجان چای خوابش می‌برد. هنوز پایم را به سرپنجه‌اش نمالیده بودم که پرهیب سربازی در آستانه‌ی درِ اتاق ظاهر شد. به پهلو برگشتم تا او را نبینم. دلم به حضور ملیح گرم بود. دست چپم را روی شکم ملیح انداختم و خودم را مثل کودکی ترسیده به او چسباندم. هنوز نبضش زیر انگشتانم تند نشده بود که سُرِش تیغ سرد بر بند مچم و درد شدید و بوی خون از جا پراندم. همان وقت زنی در دوردست صیحه می‌زد: «اصفهان، اصفهان.» ملیح با لحنی کش‌دار، از زیر پتو، گفت: «هاان؟ چیه، شهاب؟» نگاه کردم. سرباز رفته بود. کوبش قلبم را در گوش‌هایم می‌شنیدم. صدای طفل همسایه نمی‌آمد، لابد خوابش برده بود، اما تهویه همچنان قرقر می‌کرد و نور اتومبیل‌های گذری هال را سایه‌روشن. گفتم: «باز اومد.» عصبی گفت: «بهش اعتنا نکن، بخواب.» گفتم: «نمی‌تونم.» و از تخت آمدم پایین. ملیح بی‌حوصله گفت: «برو یک لیوان شیر گرم بخور یا گلاب بمال زیر دماغت.»

در حال بارگذاری...
عکس از امید حسینی

آمدم توی هال. نور مردنگی‌ها از لای پرده‌ها، سایه‌روشن، روی گاز و اشیای آشپزخانه افتاده بود. پشت میز آشپزخانه نشستم و، همان‌طور در تاریکی، حیاط را تماشا کردم. شب آرام و ساکتی بود. رزهای صورتی و زرد باز شده بودند و از لای درز پنجره بوی ریحان و نعناع می‌آمد. حالم بهتر شد. چند نفس عمیق کشیدم، آرام برای خودم چای ریختم که هنوز گرم بود. انگشت‌هایم را دور لیوان حلقه کردم و به صداها گوش دادم. می‌دانستم انتظار نفس‌گیر است و گاهی بی‌تابی و کج‌خلقی می‌آورد، اما باید صبور می‌بودم، باید نشانه‌ها را کنار هم می‌نشاندم و قاب او را می‌ساختم. امیدوار بودم باز هم ببینمش. خاطرم را بردم به سال‌های دور، به دوران دانشجویی، اصفهان بیست‌واندی سال پیش. از ظهر که ساندویچ سردی در دانشگاه خورده بودم، دیگر میلم به چیزی نمی‌کشید جز دیدن او. اما اگر نمی‌آمد، اگر فراموش می‌کرد، یا اگر می‌آمد و اعتنایی نمی‌کرد... قرارمان کافه لوانت بود. من داشتم ناامیدانه در جلفا قدم می‌زدم. هنوز هم پرتو نوری از خوش‌بینی در دلم می‌تابید و من را به ماندن و انتظار کشیدن تشویق می‌کرد.

بالاخره آلنوش آمد، با چتر و بارانی شکلاتی و کلاه بِره. کتاب و تابلویی زیر بغل داشت. چشمش که به من افتاد، دوید. صورتش شکفت—مثل طفلی که، بعد از گم شدن، آشنایی ببیند. همان بود که در خواب‌ و ‌بیداری دیده بودمش. جلو آمد. با هم دست دادیم. معذرت خواست. گفت: «کارن رو برده بودم دکتر. تب داشت و بی‌قراری می‌کرد.» صدای بچه‌ی همسایه در گوشم زنگ زد. لبخند ولنگ ‌و وازی کنج لبم سنجاق کردم که یعنی مشکلی نیست. چتر را به من داد و کتاب و تابلو را دست‌به‌دست کرد. گفت: «جلوی کافه لوانت منتظرت بودم.»

گفتم: «خواستم به یاد اون سال‌ها چرخی این اطراف بزنم.»

خندید و گفت: «جلفا همیشه تماشاییه. هیچ‌وقت تکراری نمی‌شه.» بزرگ و سنگین بود کتاب. گفتم: «من نگهش می‌دارم.» و بالبخند از او گرفتمش.

گفت: «وانک رو دیدی؟»

«دیدم، اما از اون سال‌ها خیلی تغییری نکرده.»

«کلیسای بیت‌اللحم رو چطور؟ نقاشی‌های روی سقف و دیوارها رو دوست داشتی؟»

«آره، دیدم، اما الآن خیلی مشتاقم تابلوی تو رو ببینم.»

خندید و این‌پا و آن‌پا کرد و گفت: «چشم. عجله نکن، نشونت می‌دمش.» و راه افتادیم. تمام ظهر و بعدازظهر را در کلیسای وانک و موزه و کوچه‌پس‌کوچه‌های جلفا گذراندیم. تعریف کرد شوهرش شیرینی‌فروش شصت‌ساله‌ای بوده که چند سالی است مرده. گفتم: «حالا چرا اون؟»

به چشم‌هایم زل زد و لب برچید و گفت: «وقتی بی‌وفایی ببینی، دیگه هیچ‌چی برات مهم نیست.» و روی برگرداند.

حرف را عوض کردم و باز در کوچه‌ها چرخیدیم. می‌دیدم که تابلو برایش سنگین است و راه رفتنش را کُند می‌کند، اما به من نمی‌دادش. گفتم: «باید خیلی برات عزیز باشه.»

ایستاد و نفسی تازه کرد و گفت: «یه چیز خاص و ممتازه، میراث خونوادگی. آوردمش تا کمکم کنی تمومش کنیم. نیمه‌کاره مونده.»

گفتم: «نقاشی‌م اصلاً خوب نیست.»

گفت: «تو قرار نیست چیزی بکشی.» متعجب نگاهش کردم. گفت: «می‌گم حالا. فعلاً که شدیداً گشنه‌مه.» در کافه‌ی کوچکی شام سبکی خوردیم و بعد به موازات رود آمدیم و روی سکوی دور و دنجی نشستیم. آلنوش گفت: «باید قسم بخوری که در مورد این تابلو به کسی چیزی نمی‌گی، شهاب.»

قسم خوردم. لفاف پارچه را از تابلو برداشت. زیر نور ماه، دشتی پر از سرهای بریده و بدن‌های مثله‌شده به پیشوازمان آمد. ترسیده گفتم: «وای، این چه مصیبتیه!»

غصه‌دار گفت: «انتقام سلطان محمود و اشرف افغان از مردم اصفهانه که شهر رو به‌راحتی تقدیمشون نکردن.»

گفتم: «اما در تاریخ اومده سلطان حسین بی‌ کوچک‌ترین مقاومتی شهر رو تسلیم محمود هوتکی کرده!»

گفت: «تاریخ! مگه تاریخ رو به دستور کی‌ها می‌نویسن، شهاب‌جان؟»

پاسخ معلوم بود. گفتم: «حالا نقاشش کیه؟»

گفت: «اسمش مخدوشه. گفتن احتمالاً صادق‌بیک‌نامی از همدان، شاید هم نه.» و انگشت بر سرها و تن‌های داغ افتاده به هامون کشید. آلنوش پرسید: «شهاب، تو باور می‌کنی مردم بدون مقاومت شهر رو تسلیم محمود افغان کرده باشن؟»

گفتم: «اشرف خیلی‌ها رو به جرم رافضی‌بودن از دم تیغ گذرونده.»

آهی کشید و به سی‌وسه‌پل و مسیر رود نگاه کرد و گفت: «بله، حتی همین رود هم هنوز بوی خون می‌ده، می‌شنوی؟ من سال‌هاست دارم توی خواب و کابوسام می‌بینم اصفهان رو سلاخی می‌کنند.»

متعجب پرسیدم: «چی؟ تو هم؟ یعنی ما هر دو به یه درد مبتلا شده‌یم؟» سر تکان داد که نمی‌داند. دقایقی به رود و همهمه‌ی آب و صدای مرغان شب گوش دادیم. گفتم: «دوس دارم از خودت بیشتر برام بگی.»

آلنوش گفت: «تو که دَرست تموم شد و بدعهدی کردی و رفتی، من مدتی خادم کلیسا شدم و بعد ازدواج و باقی قضایا.»

گفتم: «تقدیر هم نبودیم. هر کاری کردم خونواده‌م به وصلت ما راضی نشد.»

خندید و چال گونه‌اش گود افتاد. «بگذریم، سال‌ها گذشته و این حرفا دیگه هیچ فایده‌ای نداره.» کتاب را روی زانوهایش گذاشت و گفت: «این کتاب تاریخ اون سال‌ها رو روایت می‌کنه. نویسنده‌ش عده‌ای از زن‌های ارمنی بودن که هرکدوم بخشی رو کامل کردن. آخری‌شون زنی از خاندان ما بوده که شب محاصره‌ی اصفهان با یکی از فرمانده‌های قشون شاه صفوی فرار می‌کنه. اون زن اسم همه‌ی کشته‌ها رو توی این کتاب آورده، بیش از سیصدویازده نفر.»

«باورم نمی‌شه، آلنوش!»

«هیچ‌کس باورش نمی‌شه. الآن سال‌هاست داریم اسناد و شواهد رو با این اسامی تطبیق می‌دیم و متأسفانه آمار درسته. فقط دو اسم مونده که خوانا نیست. این موضوع خیلی مهمه، شهاب. خیلی‌ها می‌خوان اسم قربانی‌های اون سال‌ها رو بدونن؛ شاید قوم ‌و خویشی بین اونا داشته باشن.»

گفتم: «کدوم صفحه؟ کدوم سطر؟ نشونم بده، شاید من بتونم بخونمشون.» دیدم. به‌کلی ناخوانا بود. مرکب پخش شده بود، اما انگار قلمی روی سطرها لغزیده بود و حروفی با خط قرمز خودنمایی می کرد. ذوق‌زده گفتم: «ببین، آلنوش. بعضی از حروف پیداست.» بیشتر دقت کردیم. چیزی شبیه الف و شین مشخص بود.

آلنوش تابلو را نشان داد و گفت: «این دو سر رو ببین. فقط مونده پیکر‌هاشون.» سر زن و مردی معلق در آب بود.

گفتم: «کجا رو باید بگردیم.»

گفت: «نقاش اسم قربانی‌ها رو روی زنّارشون نوشته.»

مستأصل گفتم: «از این کوه اجساد که نمی‌شه چیزی رو تشخیص داد.»

آلنوش ملتمسانه نگاهم کرد و گفت: «اونا رو شبانه سر بریدن و توی رود انداختن. باید اون زیر پی‌شون بگردیم.» و با نگاهش از من می‌خواست کارم را شروع کنم. خواستم بگویم طبق نسخه‌ی پیر مزدکی قرار است سه قطره از خون تو را به زاینده‌رود بریزم و چند تار مویت را به سنگی سیاه قرص کنم و در قعر چاهی خشک در قریه‌ای دور بیندازم که آلنوش گفت: «بجنب شهاب‌جان، سحر نزدیکه.»

بی‌ هول‌ و ولا، لباس درآوردم و به رود داخل شدم. آب سرد بود و موجک‌ها بر تنم شلاق می‌زدند. ناگهان هجوم سربازان افغان را دیدم. بندیان را می‌آوردند و کنار رود مُثله می‌کردند و گردن می‌زدند. خواستم بگریزم. فرمانده فریاد زد: «بگیریدش.» هرچه تقلا کردم به بالای آب نرسیدم. میرغضب پیش آمد و بی‌درنگ ساطورش را بر کتفم فرود آورد. نعره کشیدم. می‌دیدم که چطور دارند قطعه‌قطعه‌ام می‌کنند و ماهی‌ها بر خرده‌هایم توک می‌زنند. در همان حال، دیدم آلنوش را گرفته‌اند و دست‌وپابسته با اسب به چهارسو می‌کشند. خواستم فریاد بزنم که دستی شانه‌ام را فشرد.

«بیدار شو، شهاب‌جان. صبح شده.»

ملیح بود که کژ و مژ نگاهم می‌کرد و من در تب می‌سوختم. آنچه دیده بودم باور نداشتم. پیکرهای من و آلنوش را باغداران در پایین‌دست زاینده‌رود از آب گرفته بودند و سرهایمان را در طبق مطلایی نزد سلطان محمود افغان می‌بردند. باید به آلنوش می‌گفتم آن گمشدگان ما بودیم، آن الف و شین اسم من و او بوده...

1.در طب قدیم، نام نوعی بیماری مخصوص کودکان، نوعی صرع؛ نام دیوی موهوم که با کودکان و نوزادان دشمنی دارد.—و.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد