شاید بشود گفت آن سال سال باز شدن قسمتی از گرهِ کور کوچهی فراهانی بود، کوچهای بلند و قدیمی، درازکشیده در کنار باغ ظهیرالدوله، همان باغی که سالها محل مهمانیهای ظهیرالدولهی درویشمسلک بوده است. آدم حس میکرد هنوز نوای یاهو و ذکرهای ظهیرالدوله و رفقایش توی باغ، لابهلای شاخ و برگ انبوه درختان چنار و انجیر، میپیچد. صبحهای خیلی زود یا شبهای خیلی دیر، میشد صدای فاختهای را از باغ شنید و از اندوهی ناپیدا غمگین شد.
خانههای ضلع جنوبی کوچه مشرف به باغ بودند و به فاصلهی کمی از آن قرار داشتند و قسمتی از خانههای ضلع شمالی به دیوار آجری بلند و طویلی تکیه داشتند. خانهی ما یکی از آنها بود. پدرم سال ۱۳۶۳ آن خانه را از مردی به نام ابوطالب خریده بود. ابوطالب به پدر گفته بود از صدای فاخته بدش میآید، چون یادآور لالایی مادربزرگ عربزبانش است. لالاییای که او برای ابوطالب و خواهران و برادرانش میخواند این بود: «ای فاخته، ای فرزند، میوهی کُنار رسید و تو آن را نچشیدی...» ابوطالب در همان سالهای اول جنگ تمام خانوادهی پدریاش را در بمباران سوسنگرد از دست داده بود. وقتی پدر خانه را از او خرید که او داشت دوباره به شهرش برمیگشت. آن دیوار بلند آجری، که خانهی ما به آن تکیه داشت، یک ضلع از چاردیواری بسیار بزرگی بود که سردر ورودیاش با کاشیهای سرمهایرنگی پوشیده شده بود. وسط کاشیها با خط شکستهنستعلیق سفیدی نوشته بودند «بنگاه اتفاق».
شاید همهی مردم کوچهی فراهانی همیشه صداهای لاهوتی و ماورایی برآمده از باغ مخوف ظهیرالدوله را نمیشنیدند، اما تقریباً همهی آنها—بجز کسانی که مثل پدر من بعد از اذان صبح از خانه بیرون میرفتند یا کارگران نانوایی و حمامی محل—هر روز صبح سر ساعت شش و ظهرها ساعت دو صدای بوق شروع و پایان کار بنگاه اتفاق را میشنیدند. در فاصلهی زمانی بین این دو بوق ممتد، که آدم را به یاد صدای صور اسرافیل میانداخت، مردهایی به آنجا وارد یا از آنجا خارج میشدند—مردهایی دستخالی یا با جعبهها و کارتنهای بزرگ روی گاریهای دستی؛ مردهایی که به نظر میرسید همیشه کم خوابیدهاند، کم غذا خوردهاند، و از زندگی کم بهره بردهاند؛ کسانی مثل جوجههای فاخته که از خوردن میوهی کُنار محروم بودهاند، چون هستهی بزرگی در وسط آن بوده. به گمانم هستهی زندگی برای پایین رفتن از گلوی آن مردها بزرگ بود.
ساعت دو به بعد، ناگهان سکوت وهمناکی فضای آنجا را میپوشاند. انگار بهیکباره، بعد از دمیدن در بوق، همهچیز در آنجا متوقف میشد. من چند باری از پشتبام خانهمان به بنگاه، بعد از ساعت تعطیلیاش، نگاه کرده بودم. حیاط بسیار بزرگی با کفپوش و دیوارهای آجری داشت. قاب پنجرهها سیاهرنگ بود؛ شاید هم زنگ زده بودند و، از دور، تیره و سیاه دیده میشدند. معلوم نبود چه ماجراهایی در خودشان مخفی کردهاند. چند بار از مادرم پرسیده بودم: «اونجا چیکار میکنن؟» ولی مادرم پاسخش را نمیدانست، پدرم هم نمیدانست و تقریباً هیچکدام از آدمهای محله نمیدانست. گاهی فکر میکردم آنجا محل رفتوآمد عدهای آدم است که خودشان هم نمیدانند آنجا چهکار میکنند، چون ساعت شش باعجله وارد آنجا میشدند و ساعت دو انگار از آنجا میگریختند. میرفتند و غباری از مرگی کوتاه روی تمام آجرهای نارنجی آنجا میپاشیدند و دوباره فردا با صدای پاشنهی کفشهایشان حیاط مردهی بنگاه را سر ساعت شش صبح زنده میکردند.
آن سال یکی از آن سالهایی بود که صدام حسین تهران را با راکت و بمب میکوبید. شبها، که آژیر قرمز را میشنیدیم بالرز به آسمان سیاه و سوراخشده با نور نقرهای ستارهها نگاه میکردیم و به دنبال هواپیمایی میگشتیم که آمده بود روی سر ما مرگ بریزد. در ضلع شمالی کوچهی فراهانی، محوطهی خاکی وسیعی بود که درختهای خشک و لختی در فاصلههای کم از هم در آن بودند. معلوم نبود شهرداری کی آن چنار و انجیرها را کاشته و چرا ولشان کرده و به آنها رسیدگی نمیکند. شبیه کسانی بودند که عاشقشان کرده و بعد رهایشان کرده باشند. وقتی هواپیماهای عراقی میآمدند، ما، که پناهگاهی نداشتیم، به آنجا میرفتیم. مردها و زنها و بچهها وسط باغ خشکی با جوی آبی پر از لجن و موش در کنارش میایستادند و به آسمان نگاه میکردند و گوش به صدای رادیوی جیبی حسنآقا یعقوبی، خواربارفروش محل، داشتند تا وضعیت سفید را اعلام کند و به خانه برگردند و چایشان را هورت بکشند یا غذایشان را از روی اجاق بردارند یا مشقهایشان را بنویسند.
چند بار شنیدم که بزرگترها میگفتند: «حقشه این بنگاه رو خراب کنن و یه پناهگاه درست کنن... اینجا که نشد سرپناه... مثلاً ما چه امنیتی داریم وسط این چار تا درخت خشک...» و یکی میگفت: «فقط خوبیش اینه زیر آوار خونهت نمیمیری.» پدر یک بار گفت: «دور همیم، کنار همیم...» و من فکر کردم آیا خوب است که کنار همسایهها بمیریم یا تنها.
یک بار، وقتی آژیر قرمز را زده بودند، دختر بزرگ آقای یعقوبی توی حمام بود. مجبورش کرده بودند لباسچرکهایش را روی تن صابونیاش بپوشد و به باغ خشک بیاید. وقتی هم به نزدیک باغ رسید، پایش توی جوی پر از لجن رفت و جیغ زد و گریه کرد. مادرش داد زد: «جیغ نزن. چه خبرته؟ دوباره میری حموم...» من فکر کردم اگر الآن اینجا را بمباران کنند او در حالت ناجوری کشته میشود و آن موقع برای اولین بار مثل بزرگترها دلم خواست بنگاه اتفاق را خراب کنند و پناهگاهی به جایش بسازند.
چند شب بعد، صدام همان کار را کرد که فکرش را نمیکردیم: بنگاه اتفاق را با راکت زد. راکت چند تُنی افتاده بود درست روی ساختمان گوشهی حیاط پهناور آنجا، ولی به دلایل نامعلومی عمل نکرده بود. شبانه گروهی سوار بر ماشینهای دولتی برای خنثی کردن راکت آمدند. وقتی راکت به بنگاه خورده بود، بیشتر ما مردم کوچهی فراهانی وسط درختهای خشک و عور باغ بودیم. زمین طوری لرزید و بعد آرام نشست که فکر میکردی فرشی که روی آن نشستهای با تکان محکمی از زیر پایت از زیر بدنت کشیده شده. همه داد میزدند و صداهای برآمده از سر درماندگی ما با هم قاتی شده بود.
وقتی آژیر سفید زدند و مردم به نمیدانم کجا زنگ زدند و گروه خنثی کردن راکت آمد ما هنوز توی باغ خشک بودیم. فقط چند نفر به خانهشان برگشته بودند. بزرگترها از روی مسیر فرود راکت و صدای بلند خوردن آن به زمین متوجه شده بودند راکت به داخل بنگاه خورده است. موج ضربه بهقدری زیاد بود که عدهای دیده بودند در بزرگ و آبیرنگ آنجا و تمام آجرها و کاشیهای سردرش لرزیدهاند. ما انگار منتظر فروریختن آنجا بودیم، اما نمیدانستیم راکت عمل نکرده است. بعد از اینکه گروه خنثیسازی کارشان را تمام کردند به ما گفتند: «برید خونههاتون و نگران نباشید. تموم شد. فردا میآیم و خود راکت رو هم میبریم.» ولی ما هنوز آنجا بودیم. انگار به آنها اعتماد نداشتیم. این وسط، پدر و مردهای دیگر رفته بودند تا ببینند خانههای ما، که دیوار مشترکی با بنگاه داشتند، فروریختهاند یا نه. دیوارهای ضلع جنوبی خانهی ما ترک برداشته بود و چند شیشه خرد شده بود، اما خانه سرپا بود. تقریباًَ هیچ خانهای خسارت زیادی ندیده بود.
ما از حادثهای که داخل بنگاه افتاده بود خبر نداشتیم. میگفتند، همان شب، مأموران، برای اینکه خیالشان راحت شود که کسی توی بنگاه نبوده و آسیب ندیده، تمام درها را باز کردهاند و توی اتاقهای خاموش و مرطوب و کارگاهها و انبارهای آنجا سرک کشیدهاند. توی یکی از اتاقهای کوچک، که درِ چوبی کهنهی آن در اثر تکانهی برخورد راکت با زمین کنده شده بوده، مردی دیده بودند که با لباس کامل روی زمین افتاده است. فکر کرده بودند لابد بر اثر ترس مرده یا از حال رفته است. میگفتند یکی از بسیجیها دنبال کلید برق میگردد و پیدا نمیکند. زیر نور چراغقوّهاش، لباس را که از روی بدن مرد کنار میزند میگوید: «یا حضرت عباس، این چرا اینطوریه؟ این الآن نمرده....» و عق میزند. مرد همراهش، که توی چارچوب در ایستاده بوده، وارد تاریکی غلیظ اتاق نمور میشود و نور چراغقوّهاش را روی مرد میاندازد و میگوید: «یا جدّهی سادات... تو از کی اینجایی بدبخت؟!» این حرفها هزار دهان چرخیدند و با کلی شاخوبرگ به گوش ما رسیدند. این را که کلید برق و اتاق نمور چقدر درست بودند یا کجا به ماجرای شفاهی اضافه شدند نمیدانیم، اما چیزی که همه فهمیدیم وجود مرد مردهای متلاشیشده در بنگاه بود.
فردای آن شب، وقتی از مدرسه برگشتیم، دیدیم جنازه ای را لاالهالااللهگویان روی دست میبرند. من و خواهرانم به سمت خانه دویدیم تا مطمئن شویم کسی در خانهی ما نمرده است. مادر دم در ایستاده بود و برادر کوچکم را توی بغل گرفته بود و گریه میکرد. ما را که دید، اشکهایش را پاک کرد و گفت: «بریم تو. بریم...» من مقنعهام را عقب کشیدم و گفتم: «چی شده مامان؟ کی مرده؟» مادر فینفینکنان گفت: «والله نمیدونم، میگن یه بدبختی توی بنگاه مرده...» من گفتم: «یعنی دیشب مرده؟ شهید شده؟» مادر، که دیگر وارد راهروی خانه شده بود، برادرم را داد بغل من و چادر را از سرش برداشت و گفت: «نه. مثل اینکه بینوا قبلاً مرده بوده.» و دیگر هر کاری کردم دربارهاش برایم حرف بزند چیزی نگفت، اما شب موقع چای خوردن بعد از شام برای پدر تعریف کرد که از بیچاره فقط چند تا استخوان و کمی موی بلند ریش و سر باقی مانده بوده. پدر، وقتی استکان را برداشت، به جایی روی سقف نگاه کرد و گفت: «آدم از آخر کارش خبر نداره...» و بعد چای را نوشید. مادر مثل شبهای قبل بافتنی نبافت و پدر بیشتر از یک استکان چای نخورد. میفهمیدم غمگیناند. اما از چی ناراحت بودند؟ از مردن در تنهایی؟ از بیخبر به استخوان و چند تار مو تبدیل شدن؟ به این فکر کردم که نکند من هم روزی ته اتاق تاریکی بمانم و بپوسم. و این فکر به طرز غریبی مرا مشتاق کرد توی بمباران بمیرم تا آنطور غریب و بیخبر! زندگی گاهی آدم را به جایی میرساند که برای فرار از بدترین حالت ممکن به سمت چیزی بدود که همیشه از آن میترسیده.
معلوم بود مردم دوست داشتند مردی را که در اتاق نمور بنگاه مرده بود خیلی زود فراموش کنند، چون فقط چند روز دربارهاش حرف زدند و هربار هم کسی پیدا میشد و میگفت: «خدا رحمتش کنه. خودمون کم بدبختی داریم؟ ببینی اهل کدوم دهات بوده و اومده تهران و اینجا غریب مرده...» اما من و چند نفر از دوستانم به این فکر می کردیم که چطور ممکن است یک نفر در جایی بمیرد و به استخوان تبدیل شود، اما کسی متوجهش نشود؟ و به آن مردهای مرموزی که در بنگاه کار میکردند شک داشتیم. بعدها فهمیدیم فقط ما نبودیم که به این فکر میکردیم. همه بهش فکر میکردند، ولی جرئت گفتنش را نداشتند. همه میترسیدند همان مردها از توی بنگاه بیایند و خفهشان کنند. برای همین در موردش حرف نمیزدند و وانمود میکردند داستان را فراموش کردهاند. بنگاه اتفاق، که تا آن شب محلی مرموز و اسرارآمیز بود، بعد از آن ماجرا به جای ناجوری تبدیل شده بود. بزرگترها به ما گفتند هیچوقت دور و بر آنجا بازی نکنیم.
حتی لاتها و معتادهای محل هم دیگر به نزدیکی آنجا نمیرفتند، در حالی که قبلاً سایهی بلند دیوار بنگاه جای مناسبی برای نشستن پسران معتاد نوری و دوستانشان بود. یک بار یکی از همان پسرهای حاجآقا نوری خبر آورد که پلیس آمده و بنگاه را میگردد. جهانخانم به مادر و زنهای همسایه گفته بود: «پسر حاجآقا نوری میگه پلیس حتماً میآد از ماها هم سینجیم میکنه، ولی به ما دخلی نداره. من که به آقامون گفتم هرچی پرسیدن بگو ’ندیدم، نشنیدم، خبری ندارم‘.» مادر هم اینها را برای پدر تعریف کرد. پدر، در حالی که خورشت را روی برنج میریخت، گفت: «جهانخانم راست میگه. من که نصفهشب میرم و سر شب برمیگردم، فقط چند ساعت خونهام، ولی اگه کسی اومد ازت سؤال کرد بگو ’من سرم به بچههام گرمه. از هیچچی خبر ندارم...‘ خدا عالمه کی اون بدبخت رو کشته...» و بعد برنج و خورشت را توی دهانش گذاشت. من در حال جویدن غذا خودم را توی دستهای یک مرد سیاه میدیدم، مردی با سبیلی چرب و نفسی بدبو، مردی که آمده بود همهی ما را بکشد و استخوانهایمان را به کاغذ کاهی و مقوا تبدیل کند، از همانهایی که روی گاری دستی از بنگاه اتفاق بیرون میآوردند. من از بس لاغر بودم فقط چند کاغذ نازک میشدم، اما دخترهای خانهی روبهرو، که سفید و چاق بودند، میتوانستند به کاغذهای مقوایی سفید تبدیل شوند!
دو شب بعد، مادر، بعد از شام، وقتی داشت آستین ژاکت برادرم را میبافت، برای پدر تعریف کرد: «امروز صبح که رفته بودم از مغازهی حسنآقا یعقوبی شیر بگیرم داشت به عباسآقا میگفت مأموری اومده از همهی کارگرای بنگاه و خیلی از مردهای محل پُرسوجو کرده. حتی از حسنآقا هم سؤال کرده. میگفت از مأمور پرسیده: ’چیزی هم فهمیدهید؟‘ مأمور گفته که’نه، ولی معلومه مرد فلکزده رو جای دیگه کشته بودن. جنازهش رو آوردن انداختن توی انبار متروکهی ته بنگاه‘.» ما بعدها فهمیدیم حسنآقا نظر خودش رو هم لابهلای حرف مأمور قالب کرده بوده. مادر نخ کاموا را دور انگشت اشارهاش پیچید و ادامه داد: «حسنآقا یعقوبی میگفت ’کاش زودتر بیان اینجا رو خراب کنن و یه پناهگاهی، پارکی، چیزی بسازند. ما که خیری از اینجا ندیدیم اینهمه سال. الآنم که شده محل مخفیکاری آدمکشها‘.» مادر و پدر توی اتاق نشیمن حرف میزدند و من توی اتاق کناری در حال مثلاً مشق نوشتن بادقت به حرفهای آنها گوش میکردم تا فردا برای دوستانم تعریفشان کنم.
شب خواب دیدم که پشت نیمکت کلاس ۱۱۲ نشستهام و دارم برای بچهها ماجرا را تعریف میکنم که ناگهان مردی در کلاس را باز میکند و جلو میآید و گردن مرا میگیرد. من از لابهلای انگشتهایش چکه میکنم و پایین میریزم. فهیمه اکبری و لیلا دیوانی، وقتی استخوانهای لاغر مرا کف کلاس میبینند، دستهایشان را روی گوششان میگذارند و از ته گلو جیغ میزنند. خانم دادگر، دبیر علوم، از پشت میز داد میزند: «چه خبرتونه؟ ساکت باشید.» و بعد با خودکار روی میز میکوبد. مرد استخوانهای مرا برمیدارد و لوله میکند و بعد مثل کاغذ کاهی باز میکند و میبرد میگذارد روی میز خانم دادگر. خانم دادگر با جوهر آبی خودکار روی من مینویسد: «ساکت!»
دو ماه بعد، زمستان شروع شده بود. بمباران تهران تقریباً تمام شده بود. پدر هنوز شبها ساعت دو به سر کار میرفت و موقع نماز مغرب برمیگشت. من هنوز گاهی به مردی که توی بنگاه پیدا شده بود فکر میکردم. یکی دو بار شکلش را توی دفترم نقاشی کرده بودم: مردی بلندقد با ریش انبوه و موهای بلند، شبیه درویشها، شبیه کسانی که میگفتند دوستان ظهیرالدوله بودهاند. شبهایی که بیدار میماندم تا ریاضی و علوم بخوانم، صدای فاخته را از باغ ظهیرالدوله میشنیدم. در نظرم فاخته صدایی شبیه آدمی داشت که در حال جان دادن است. توی کتابها خوانده بودم که فاخته موقع بهار آواز میخواند، ولی من توی زمستان آن سال هم صدای او را میشنیدم. لابد فاخته توی قفس بود. گیر افتاده بود و از دلتنگی آواز میخواند.
سالها بعد، وقتی برای دیدن محلهی قدیمیمان رفته بودم، همهی این ماجرا زیر غباری از خاموشی و فراموشی فرو رفته بود. به درازای تمام روزها و شبهایی که از آن وقت گذشته بود، عمر کسانی که آن را دیده یا شنیده بودند کوتاه شده بود. بعضی دیگر نبودند، یا از دنیا رفته بودند یا از کوچهی فراهانی. اما توانستم چند نفری پیدا کنم که چیزهایی به یاد داشتند، حتی بیشتر از چیزی که من میخواستم. رفتیم خانهی جهانخانم، آخرین خانهای که دیواربهدیوار بنگاه بود، روبهروی دکهی فلزی آبیرنگ شوهرش، دکهای که کنار باغ خشک درست شده بود. عروس جهانخانم برای من و مادرم چای و توت خشک آورد. جهانخانم روی تخت نشسته بود. موهایش را بافته بود و روسری نازکی روی سرش انداخته بود. وقتی مادرم به او گفت از بنگاه اتفاق چیزی میداند یا نه، او حرفهای عجیبی زد. انگار ما رفته بودیم تا طناب بیندازیم و از ته چاهی عمیق آبهای ماندهای بالا بیاوریم، آبهایی که سالها در گلوی چاه مانده بودند و سنگینی وزنشان نمیگذاشت جریان زندهای از دهان چشمهی خوابیده در ته چاه بیرون بریزد.
جهان خانم گفت: «آقارضا، شوهرم، سالها نگهبان باغ بود. این دکه نبود که. یه خونه توی باغ داشتیم، همین باغی که الآن شده شهرک فرهنگیان و قبلاً بهش میگفتند ’باغ خشک‘. باغ پر از چنار و توت و انجیر بود. یه خونه هم وسطش بود. حوض بزرگی هم داشت که بعداً کورش کردند. ’بنگاه اتفاق‘ هم اسمش این نبود، یعنی اسم نداشت، چون درست روبهروی باغ بود و اتاقهای زیادی هم داشت و حیاط خیلی بزرگی. بعضی شبها اونجا مهمونی میگرفتن. بیشتر از همه یکی از نوههای ظهیرالدوله که اسمش محمودمیرزا بود اونجا مهمونی میگرفت.
«یه روز آقارضا، که برای نماز صبح بیدار شده بود، اومد بالای سرم. داشت میلرزید، ولی خیس عرق بود. فکر کردم روحی جنی دیده. دهنش داشت کج میشد. بهزور بهم گفت یکی توی مستراح افتاده. من هول کردم. گفتم: ’برو توی کوچه ببین سوپوری کسی هست ورش دار بیار ببین چی شده. خودت تنهایی بهش دست نزن.‘ آقارضا، همونطوری که میلرزید، کجکج از اتاق رفت بیرون. من بلند شدم که برم بیرون، ولی پاهام از ترس قفل شده بودن. چند تا مرد سرفهکنان اومدن توی باغ. محمودمیرزا یهو مثل جن توی گرگومیش دم صبح روی ایوون خونه ظاهر شد و داد زد: ’کسی به چیزی دست بزنه توی همین باغ چالش میکنم... کسی از اینجا خبر ببره بیرون زبونش رو از پس گردنش میکشم بیرون... یاالله، گم شید بیرون... به ولای علی، اینکه نمیبینمتون از بخت بلندتونه...‘ جنازهی یه مرد توی حوض افتاده بود. خفهش کرده بودن. جنازهی یکی دیگه هم ته باغ توی مستراح بود، همونی که آقارضا دم اذون دیده بود.
«نوهی ظهیرالدوله صبح اون روز از باغ رفت. قبل رفتنش مردهایی اومدن و جنازهها رو بردن گذاشتن همونجایی که بعداً شد بنگاه اتفاق. تا مدتها کسی به باغ نیومد. ما از در و دیوار و همهجای باغ خوف داشتیم. فاختهها و کلاغها که سروصدا میکردند دلم به هم میخورد. به آقارضا گفتم حسابکتاب کن از اینجا بریم، اما آقارضا دل نکند. وقتی اومدن، اول حوض رو کور کردند، بعد هم خونهی وسط باغ رو خراب کردند. آقارضا فقط وایساد و نگاه کرد. از همون روز که محمودمیرزا توی ایوون سر مردها داد زد، آقارضا دیگه خاموش شد.»
جهانخانم رو به مادرم کرد و گفت: «شما یادته که، زهراخانوم، آقارضا همیشه دم در اون دکه مینشست و به مردم نگاه میکرد و حرف نمیزد.» به گمانم آقارضا تا دم مرگ و پا گذاشتن به آستانهی دنیای بعدی از کلمات سرد و فلزی محمودمیرزا، که هوای سرد صبح را شکافتند و او و مردان دیگر را تهدید کردند، میترسید، ترسی که تا آخر عمر از سینهی او بیرون نرفت و مثل مرغی اسیر قفس روح او بود.
جهانخانم روسریاش را کمی روی موهای مرتبش جابهجا کرد و ادامه داد: «میگفتند نوهی ظهیرالدوله و رفقاش اون شب مست بودن، زدن دو سه نفر رو کشتن. بعدها معلوم شد محمودمیرزا رو بردن به یه آسایشگاه روانی توی فرانسه. این باغ رو هم ول کردند تا خشک بشه. یه پولی کف دست آقارضا گذاشتن که برگردیم شهرمون، ولی ما برنگشتیم، یعنی آقارضا نیومد که بریم. از باغ بیرونمون کردند، ولی ما همینجا توی محل موندیم. آقارضا تا آخر عمر مراقب باغ خشک و در بنگاه بود. باغ خشک یکی از خونهباغهای ظهیرالدوله بود، کمی کوچکتر از اونی که هنوز اونطرف هست. اونجا خونهی دوم ظهیرالدوله بود، یعنی محل رفتوآمد و مهمونی درویشها. این باغ دوم رو برای بچهها و نوهها درست کرده بودند. محمودمیرزا بیشتر از بقیه میاومد؛ آدم خوبی بود؛ دستودلباز و اهل کتاب و شعر. هیشکی نمیدونه اون شب چی شد که اونطوری شد. یهو انگار توی انبار کاه آتیش انداختن و پوف!»
جهانخانم به چای داخل استکانش، که دیگر سرد شده بود، فوتی کرد و آن را سر کشید. انگار فوت کردن را از روی عادت انجام داد. من پرسیدم: «به نظرتون اون مردی که اون سال بمبارون تهران توی بنگاه پیدا کردن یکی از اون جنازهها بود؟» جهانخانم استکان را خیلی آرام و بااحتیاط و حتی انگار نوعی احترام داخل نعلبکی گذاشت و گفت: «نه نبود.» من گفتم: «پس اون از کجا اومده بود؟» جهانخانم به پردههای توری آویزانشدهی پشت پنجره نگاهی کرد و گفت: «میگفتن بعد از دیوونه شدن محمودمیرزا پدرش باغ بزرگ رو از بقیهی ورثه میخره، این باغ خشک و ساختمان روبهروییش رو هم، یعنی همین بنگاه. همهی خونواده یهجورایی عجیب و خلوضع بودند به نظرم. میگفتند پدر محمودمیرزا، از ترس اینکه خونخواهای اون دو سه نفری که توی مهمونی پسرش کشته شده بودن خونوادهش رو بکشن، به هر کی که شک میکرده از اوناس نزدیک میشده و بعد هم...» من باترس گفتم: «اونو میکشته؟» جهانخانم به من نگاهی کرد و گفت: «لابد...»