بیماریاش آنقدر طولانی شد که اطرافیانش به مریضیاش عادت کردند و از یاد بردند که او دارد عذاب میکشد و روزی میمیرد.
آلبر کامو، مرگِ خوش (۱۹۷۱)
فکر میکنم آدم از یک حدی پیرتر نمیشود. انگار، در نهایت، تحلیل استخوانها و بافتهای بدن یک مرزِ مشخصی دارند که وقتی آدم به آن حد رسید، دیگر از آن رد نمیشود.
«آقارضا دکهای» هم سالها در همان مرز ایستاده بود. آنقدر لاغر بود که فکر میکردی همین الآن از بستر یک بیماری طولانی بلند شده، لباس پوشیده، و آمده دم درِ دکهی کوچک فلزیاش ایستاده.
هیچوقت درست نگاهش نکردم، چون از او میترسیدم. میگفتند دخترهای پُررو را که خیره نگاهش میکنند دعوا میکند و پسرهای پُردردسرِ محل را دنبال میکند تا بزند! دوستم قسم میخورد آقارضا را دیده که با تیروکمان پلاستیکی موشهای بزرگ توی «باغ خشک و جوب آب» را هدف میگرفته.
توی دکهی کوچک فلزی او، که رنگ آبی به بیرونش زده بودند و از مسافتِ طولانی هم شبیه یک لکهی جوهرِ آبی معلوم بود، چند تا بیسکویت و پاکت ساندیس و کیک کپکزده و پفک بود. هیچوقت ندیده بودم کسی از او چیزی بخَرد. دکه درست روبهروی خانهاش بود. یعنی در را که باز میکرد و دو قدمِ بزرگ برمیداشت به مغازهاش میرسید. به نظرم، آنجا را درست کرده بود تا توی خانه نباشد. وگرنه، هیچ منفعت مالی برایش نداشت. گاهی، من دیده بودم که خودش بستهبندی یک کیک را باز کرده و دارد آن را میخورد.
دکه شبیه یک مقرِ پلیس بود. درست، روی جوی سیمانیای که از سر کوچهی فراهانی میگذشت قرار داشت. از جوی آب تنها چیزی که رد نمیشد آب بود. لجنِ غلیظی جوی آب را میلیسید و با زبان چسبناکش آن را سیاه میکرد. موشها لای دستوپایِ خمیریِ لجن میلولیدند، و هرازگاهی سرشان را بالا میآوردند و به عابران کوچه نگاه میکردند. من همیشه از چشمهای ریزی که بین سیاهی چسبناکِ لغزانِ شبیه دو نقطهی نقرهای بودند چندشم میشد. اما آقارضا مثل یک قهرمان با آنها رفتار میکرد.
شبهای بمباران هوایی، او را میدیدیم که روی لبهی تنها پلهی دکهاش نشسته و با تیروکمان به آسمان نگاه میکند. آدم فکر میکرد کاش او بتواند یکی از هواپیماهای صدام را سرنگون کند و لاشهاش را توی «باغ خشک» چال کند —مثل کاری که با موشها میکرد.
«آقارضا دکهای» خیلی کم حرف میزد. من که هیچوقت صدای او را نشنیده بودم. نه مرا دعوا کرده بود و نه چیزی از او خریده بودم. به نظرم، لهجه داشت. دلیلی هم برای این حرفم ندارم و فقط از روی صورت و بدنِ منحصربهفردش حدس میزنم باید لهجهی خاصی هم موقع حرفزدن میداشت. مثلاً، لهجهی شمالی خیلی به او میآمد.
لابد، با خودتان فکر میکنید، زن او چطور زنی بوده! الآن برایتان تعریف میکنم.
«جهانخانم» زنی قدکوتاه با پوستی تیره بود. یک گردنبند طلا داشت که از سکههای قدیمی درست شده بود. دو تا از آن سکهها هم از گوشهایش آویزان بودند. چند تا النگوی کلفت هم توی دست راستش بود. زنی مرتب، کمحرف، و کمی فراتر از زنان کوچهی فراهانی بود. آدم خیال میکرد جهانخانم و آقارضا هیچ حرفی برای گفتن به هم ندارند، چون در ظاهر هیچ شباهتی بین آنها نبود. هیچ تناسب و تفاهمی بین صورت و بدن آنها به چشم نمیآمد. آقارضا لاغر بود و —در واقع، روکشی بود بر چند استخوانِ بلند— و جهانخانم توپُر بود. آقارضا هیچوقت در حال نشاندادن هیچ نوع واکنش عاطفی مثل خندیدن، قهقهه، یا حتی لبخندزدن دیده نشده بود، ولی جهانخانم مدام به زنها و بچهها و به تمام در و دیوار دنیا لبخند میزد.
اما یک چیزی بین هر دو مشترک بود: سکوت. هر دو بسیار ساکت بودند. جهانخانم حتی در جمعهای زنانه، مثل روضه یا دورهمی برای سبزی پاککردن، حرف نمیزد. انگار، حرفی نداشت. انگار، حرفهایش را توی جایی از بدنش یا روحش پنهان میکرد. از آن آدمهایی که وقتی کنارشان هستی، فکر میکنی برای شنیدن صدایشان باید سطلی را ته چاه آب عمیقی بیندازی و سطل را هنوهنکنان بالا بکشی و چند جرعهی آب را ته آن ببینی.
یک روز، دیدیم که دکهی آبیرنگ بسته شده. فکر کردیم شاید آقارضا، بعد از اینهمه سال نشستن توی آن اتاقک، که زمستانها سرد و تابستانها داغ بود، خسته شده. تمام سالهای کودکی و نوجوانی من او همانجا نشسته بود. من از کلاس سوم ابتدایی به سال آخر دبیرستان رسیده بودم. جنگ سالها قبل تمام شده بود. پسرِ اقدسخانم، که توی جنگ اسیر شده بود، به ایران برگشته بود. جنازهی برادرزادهی آقای شماخی را از اروندرود پیدا کرده بودند. چند نفر از مردم محل به مرگ طبیعی از دنیا رفته بودند. تعداد بچههای کوچه زیاد شده بود و عصرهای بهار و تابستان از هر خانه چند تا دختر و پسرِ قدونیمقد بیرون میآمد. چند تا از دوستان من عروس شده بودند. مثلاً، طاهره کمالی با برادر فاطمه ذوالفقاری ازدواج کرده بود و مایهی تعجب همهی ما شده بود. همان برادر فاطمه که شبیه مهندسها و آنقدر سربهزیر بود که آدم فکر میکرد موقعِ راهرفتن ممکن است سرش به خاک کف کوچه مالیده شود با آن طاهرهی پُرسروصدا دوست شده بود و بعد هم ازدواج کرده بودند.
همهی این اتفاقات توی کوچهی فراهانی افتاده بود، ولی در محدودهی کوچکِ آقارضا دکهای دنیا با سرعتی در حد صفر جریان داشت. زمان در آن قسمت از کوچه —که در واقع سر کوچه محسوب میشد نه توی کوچه— توانایی جریانداشتن با سرعتی بیشتر از فرورفتن یک سکهی کوچک داخل ظرف بزرگی از عسلِ غلیظ را نداشت.
آقارضا در تمام روزهای جنگ، پذیرش قطعنامهی ۵۹۸، ورشکستشدن خیلیها، ازدنیارفتن آقای خمینی، متلاشیشدن شوروی، زلزلهی رودبار، و … در آستانهی مقرِ حکومتش ایستاده یا نشسته بود، بدون ذرهای تزلزل.
و وقتی مردم صبح بیدار شدند و دیدند دکه، شبیه یک کیکِ کپکزدهی داخل بستهبندی، بدون نظارت ابدیِ آقارضا آنجاست، فهمیدند اتفاقی برای مردِ خاموشِ کوچهی فراهانی افتاده.
نبودن آقارضا روزها و هفتههای اول خیلی معلوم بود، ولی کمکم همه او را فراموش کردیم. زنها، به عادت زنانهی خودشان، هر وقت جهانخانم را میدیدند از حالِ شوهرش میپرسیدند، ولی ما جوانها و باقی مردم دیگر او را فراموش کرده بودیم. حتی وقتی به دکه میرسیدیم، به آن نگاه نمیکردیم. من که میترسیدم نگاه کنم، چون فکر میکردم موشها در نبود دشمنشان از درزها وارد اتاقک فلزی شدهاند و مشغول جویدن همهچیزند. و از تصورِ ریزریزشدن پفکها و بیسکویتهای تاریخمصرفگذشته زیر دندانهای کوچک آنها دلم به هم میخورد.
من دانشگاه قبول شدم و از تهران رفتم. گاهی که برای تعطیلات به خانه برمیگشتم، از حال همه میپرسیدم، ولی آقارضا را فراموش کرده بودم. حتی وقتی دکه را —که شبیه دُکمهای کندهشده از لباس شده بود— میدیدم، به یاد صاحب آن لباس نمیافتادم.
چیزی که او را به یاد من آورد همان جمله از کامو بود. ما نیز آنقدر به بودن طولانی و یکنواخت آقارضا عادت کرده بودیم که فکر میکردیم همیشه همانجا خواهد بود. انگار، ته ذهنمان مطمئن بودیم از حضور ابدی او. حتی اگر کرهی شمالی ایران را با بزرگترین بمب هستهای میزد، ما انتظار داشتیم آقارضا روی خرابههای وطن و روی تلی از جنازههای ما ایستاده باشد، با تیر و کمان پلاستیکی.
آنقدر به بودن آن مردِ لاغر اطمینان داشتیم که نبودنش را حس نکردیم و مُردنش را.