icon
icon
عکس از سینا بزرگی
عکس از سینا بزرگی
در شکاف کوه
نویسنده
حسنعلی تدیّن
31 اردیبهشت 1404
عکس از سینا بزرگی
عکس از سینا بزرگی
در شکاف کوه
نویسنده
حسنعلی تدیّن
31 اردیبهشت 1404

تهران همچنان بمباران می‌شد و دست راستم تقریباً از کار افتاده بود. بیمارستان‌های شهر شلوغ بودند و گاه راهروها پر از مجروح جنگی می‌شدند. برای تصویربرداری از دست راستم در زیرزمین بیمارستانی که بوی خون می‌داد تمام روز معطل شدم، ولی در نهایت کسی جواب روشنی نداد. گفتند شوک عصبی است و با داروی آرامبخش بهتر می‌شود، ولی بدتر شد. بی‌حسی سمج و کلافه‌کننده‌ای که از کف دستم شروع شده بود تا آرنجم بالا آمد و کم‌کم بازویم را هم از کار انداخت. به نظرم می‌رسید رنگ پوست دستم به‌تدریج تغییر می‌کند. خاکستری و سخت شده بود. می‌دانستم به‌زودی تمام شانه‌ام را می‌گیرد و سپس به گردن و سرم می‌رسد. تصوری منطقی نبود، ولی احساس می‌کردم بی‌حس شدن دستم ربطی به اعصاب ندارد. من کم‌کم در حال تبدیل شدن به نوعی سنگ بودم و این شاید به جنگ مربوط می‌شد.

جنگ از آن واقعیت‌هایی است که هرچه نزدیک بیاید باز هم ترجیح می‌دهیم آن را درون حبابی ببینیم که ما را از آن جدا می‌کند، همچون واقعیت مرگ که کسی آن را انکار نمی‌کند، ولی پذیرفتنش نیز آسان نیست و همواره اسرارآمیز می‌نماید و سرانجام لحظات ناگزیری می‌رسند که این حباب می‌ترکد و واقعیت به‌تمامی ما را در بر می‌گیرد. این حباب برای من در آن نیمه‌شبی ترکید که موشک دوربرد عراقی، که شب‌های دیگر فقط نقطه‌ی روشن و متحرک و بی‌آزاری در آسمان شهر بود، در حیاط ساختمان مسکونی همسایه‌ی ما سقوط کرد و منفجر شد. همه‌چیز از هم پاشید و در جای‌جای ساختمان چهارطبقه‌ای که هشت خانواده در آن زندگی می‌کردند فقط حفره‌ای درهم‌پیچیده و ترسناک در زمین باقی ماند که پر از تکه‌های دریده‌ی لباس و اثاث خردشده‌ی زندگی معمولی آدم‌ها بود. آن شب همسر و دختر و پسرم خانه بودند و درست کنار پنجره خوابیده بودند. خانه تقریباً ویران شده بود. تمام پنجره‌ها با قابشان از دیوار کنده شده بودند. کابینت‌های آشپزخانه متلاشی شده و ظرف‌های چینی و کریستال خردشده توی هال و حتی اتاق‌ها پاشیده شده بودند. دیوارها فروریخته بودند و هیچ‌چیز سالمی در خانه پیدا نمی‌شد. ولی دختر، پسر، و همسرم به شکل شگفت‌انگیزی زنده و سالم بودند. می‌گفتند حتی صدای انفجار را هم نشنیده‌اند. با تابش نوری بسیار تند بیدار شده و خود را زیر توده‌ی رختخواب‌ها و در طوفانی از گرد و خاک یافته بودند.

من خانه نبودم. شیفت شب‌کاری‌ام بود. نزدیک صبح از ماجرا خبردار شدم و وقتی خود را به خانه رساندم چیزی درون قلبم منجمد شد. همسر و دختر و پسرم را در آغوش گرفتم و همگی گریه می‌کردیم، ولی نمی‌توانستم باور کنم زنده هستند. بوی سوختگی شدیدی می‌آمد و احساس می‌کردم همه ارواحی هستیم که از میان غبار و آتش بیرون آمده‌ایم. بعد میان اتاق‌هایی که حالا دیگر دیواری میانشان نبود راه افتادم. وسایل آشنایی را که حالا دیگر به نظرم آشنا نمی‌آمدند برمی‌داشتم، نگاهی می‌کردم و دوباره سر جایشان می‌انداختم. دنبال چیزی که سالم مانده باشد نمی‌گشتم. بیشتر در جستجوی نشانه‌ای می‌گشتم تا باور کنم این زندگی من است که چنین ویران شده است. حس دردناک ازدست‌دادن هر چیزی که در زندگی داشتم و درآمیختن آن با شادمانی زنده ماندن فرزندان و همسرم مرا در حیرتی ناشناخته معلق نگه می‌داشت. همان موقع بود که احساس کردم کف دست راستم بی‌حس شده است.

پس از آن ناچار بودیم در خانه‌ی این‌وآن زندگی کنیم. در خانه حتی لباس تازه‌ای برای پوشیدن سالم نمانده بود. هر چیزی که برای روزمره نیاز داشتیم باید دوباره می‌خریدیم. آینده چون غریبه‌ای روبه‌رویم ایستاده بود که با سیمایی سرد به من می‌نگریست. بمباران تهران ادامه داشت، ولی من نمی‌توانستم مدت طولانی شهر را ترک کنم، چون شغلم را از دست می‌دادم. مشکل با اجاره‌ی ویلایی در نزدیکی تهران موقتاً حل شد. با وسایل مختصری که برای ادامه‌ی زندگی فراهم آورده بودیم به آنجا رفتیم. مردم زیادی چون ما برای رهایی از بمباران به کوهستان‌های اطراف پایتخت پناه آورده بودند. در برخی از ویلاها چند خانواده زندگی می‌کردند و هر صبح مردان از جاده‌های خاکی به سوی شهر بازمی‌گشتند.

ویلای ما در دورترین قسمت دامنه‌ی کوه و نزدیک به نوک تپه‌ بود و دسته‌ای از درختان چنار آن را از ویلاهای پایین‌دست جدا می‌کرد. هیاهوی مردم گریخته از جنگ به آنجا نمی‌رسید و من از این بابت خشنود بودم. هزاران پرنده‌ی کوچک در چنارهای پایین ویلا زندگی می‌کردند و تمام شب صدای فروریختن آب بر روی سنگ‌های جویباری که از نزدیکی ویلا می‌گذشت شنیده می‌شد. شب‌های کوهستان سرد بود، ولی من گاه ساعت‌ها روی ایوان کوچک می‌ایستادم و به تاریکی باشکوهی که پر از چیزهای دیدنی بود چشم می‌دوختم. کشف کرده بودم که نورهای آسمان شب بسیار رنگارنگ است و حتی جزئیات کوه‌های دوردست، وقتی به آن چشم می‌دوزی، آشکار می‌شود.

در حال بارگذاری...
عکس از سینا بزرگی

آرامش کوهستان مخصوصاً بعد از فاجعه‌ی انفجار خانه وزن آشکاری داشت. فقط چند مشکل کوچک وجود داشت. سنگ‌شدگی پیش‌رونده‌ی دستم همچنان آزارم می‌داد. آب ویلا در بیشتر ساعت‌های روز قطع بود. زن ژنده‌پوش سمجی هم بود که معمولاً پایین خیابان خاکی ویلاها می‌نشست و بی آنکه یک کلمه حرف بزند به هرکسی که می‌رفت و می‌آمد خیره می‌شد. به‌ نظر کمی دیوانه می‌آمد و از نگاه من چیزی شوم در چشمانش داشت. انگار با نگاه خود می‌گفت من تصور بدترین چیزهایی هستم که در زندگی می‌تواند برای تو اتفاق بیفتد. به‌راستی نیز برای من چنین حسی داشت. انگار وحشت نابودی خانه و زندگی‌ام در چشمان این زن پنهان شده است. برای همین هربار که از مقابلش می‌گذشتم رویم را برمی‌گرداندم تا چشمم به نگاهش و بساط شندره‌هایش نیفتد. شنیده بودم سال‌هاست همان‌جا می‌نشیند و با چیزهایی که مردم به او می‌دهند زندگی می‌کند و کسی چیز زیادی از گذشته‌اش نمی‌داند. سعی می‌کردم به او همچون دست سنگ‌شده‌ام توجه زیادی نکنم. ولی، وقتی همسر و فرزندانم به بندر انزلی رفتند تا به دور از هیاهوی جنگ و آوارگی در خانه‌ی یکی از اقوام مدتی بیاسایند، همه‌چیز تغییر کرد.

حالا سکوت بی‌پایان شب‌ها گاه حالت ترسناکی به خود می‌گرفت. چشمان حیوانات وحشی را، که بی‌پروا تا نزدیکی ویلا پیش می‌آمدند، لکه‌های درخشان می‌دیدم و در نگاه زن ژنده‌پوش تمسخر آزارنده‌ی تازه‌ای آشکار شده بود. انگار با نگاهش می‌خواست بگوید هیچ راه فراری نداری و من همه‌چیز را درباره‌ی تو می‌دانم. شب‌ها تحمل سنگ‌شدگی دستم گاه ناممکن می‌شد و از وزن آن نمی‌توانستم بخوابم. دستم را از گردن می‌آویختم و ساعت‌ها در اتاق‌های خالی ویلا قدم می‌زدم. قطع شدن آب هم تقریباً همیشگی شده بود و مجبور بودم، وقتی سر کار می‌رفتم، با گالن از تهران آب بیاورم. شنیده بودم وضع ویلاهای پایین‌ تپه بهتر است، ولی آنها هم به هر حال مجبور می‌شدند همین کار را بکنند.

یک روز مرد شکسته‌روی و سپیدمویی دیدم که با گالنی کوچک از جهت مخالف، یعنی بالای تپه، به سمت راه خاکی ویلاها می‌آید. روز تعطیل بود و می‌خواستم کمی آن اطراف قدم بزنم تا شاید آشفتگی درونم اندکی آرام گیرد. از دیدنش تعجب کردم، چون همه از سمت جاده‌ای که به تهران می‌رفت آب می‌آوردند، ولی او از بالای کوه می‌آمد. به یاد نداشتم کسی شبیه او را آن اطراف دیده باشم. به سمتش رفتم و اشاره‌کنان به گالن پرسیدم: «از بالای کوه آب آورده‌ین؟» در پاسخم فقط سری جنباند و گفت: «از چشمه.»

«مگه اون بالا چشمه‌س؟»

«آره. بهترین آب رو داره. خیلی سبکه.» خندان به سینه‌اش زد و ادامه داد: «جیگرت رو پاک می‌کنه.»

«پس چرا مردم نمی‌رن از اونجا آب بیارن؟»

«راهش سخته. باید از کنار دره رد بشی. اون بالا، گراز می‌آد، گاهی گرگ هم می‌آد، قدیم‌ترها پلنگ هم بود.»

از پیرمرد نشانی مسیری را که به آن چشمه‌ی در ارتفاع می‌رسید گرفتم، به ویلا برگشتم، گالنی خالی برداشتم، و به سمت کوهستان راه افتادم. خودم هم به‌درستی نمی‌دانستم چرا این کار را می‌کنم. مسیری که باید از آن بالا می‌رفتم شیب تند و گاه خطرناکی داشت. ولی احساس می‌کردم چاره‌ای جز این ندارم. انگار کسی دیگر دستم را گرفته بود و دنبال خود از سراشیبی کوه بالا می‌کشید. چیز لذت‌بخشی در این کار وجود داشت که هنوز به‌درستی نمی‌توانستم آن را درک کنم. ولی بعد فهمیدم هرچه بالاتر می‌روم کوچک‌تر می‌شوم. انگار با صعود از کوه در زمان به عقب می‌رفتم و در حال بازگشت به کودکی خود بودم. بااشتیاق قدم برمی‌داشتم و انگار با هر گام تکه‌ای از رنج‌های زندگی‌ام را پشت سر خود می گذاشتم. درست مثل شوق سال‌های دور، بسیار دور، وقتی پدرم دستم را می‌گرفت و مرا از تپه‌ای بلند بالا می‌برد و من یک بار دیگر در دستان او بودم.

هر زمان پدرم اصرار داشت مرا با خود جایی ببرد حتماً پشتش چیز هیجان‌انگیزی وجود داشت. آن روز قرار بود به دیدار مرد کوری برویم که همه‌چیز را می‌دانست. هنوز به کلاس اول هم نمی‌رفتم، پدرم و مادرم مرا به مدرسه‌ی شهر نفرستاده بودند، و هنوز همه در سیاه‌چادر ایل زندگی می‌کردیم. مردی که به ملاقاتش می‌رفتیم پدر پدربزرگم بود و می‌گفتند نزدیک صد سال عمر دارد. در آن روزگار کودکی، آدم صدساله برایم چیزی شبیه کوه‌ها و آسمان بود که عمرشان را نمی‌شد محاسبه کرد. پرسیدم: «واقعاً بابابزرگ همه‌‌چیزا رو می‌دونه؟»

«همه‌چیزایی که تو بتونی بپرسی می‌دونه.»

حالا هیجانی تازه به بار شوق و بی‌تابی‌ام اضافه شده بود و فکر می‌کردم چه چیزی باید از کسی که همه‌چیز را می‌داند بپرسم. پدر گفته بود این فرصت همیشه پیش‌ نمی‌آید و فقط بعضی روزهای سال همه می‌توانند از او چیزی بپرسند. وقتی به سیاه‌چادری که بالای تپه بود رسیدم، متوجه شدم حرف زدن با این پیرمرد صدساله چندان آسان نیست. آدم‌های زیادی اطرافش را گرفته بودند و توی سیاه‌چادر بزرگش تقریباً جایی برای نشستن نبود. من فقط گهگاه می‌توانستم او را از لابه‌لای آدم‌ها ببینم. به نظرم آمد در جای چشمانش دو توپ بزرگ سفید دارد. او اولین آدم کوری بود که در زندگی‌ام می‌دیدم. همه‌چیز در آنجا به نظرم عجیب می‌آمد و حتی معنی بیشتر سؤال‌هایی که از او می‌پرسیدند نمی‌فهمیدم. فقط متوجه می‌شدم بعضی درباره‌ی چیزهایی در آینده می‌پرسند و بعضی می‌خواهند بدانند بین دو چیز کدام‌یک بهتر است. پیرمرد خیلی کوتاه و آهسته حرف می‌زد و من همه‌اش نگران بودم پیش از آنکه همه بتوانند سؤال‌های خود را به او بگویند بمیرد.

در حال بارگذاری...
عکس از سینا بزرگی

بالاخره نوبت ما رسید که توی سیاه‌چادر برویم و من هنوز هیچ سؤالی برای پرسیدن نداشتم. ناگهان متوجه اتفاق عجیبی شدم. پیرمرد می‌توانست با همان توپ‌های سفیدی که به‌ جای چشمانش داشت مرا نگاه کند و حتی جزئیات را ببیند. کنارش که نشستم سرش را به طرف من نچرخاند و پیش از آنکه چیزی بگویم مرا شناخت. بعد به پدرم چیزهایی گفت که من نفهمیدم. بیشتر به ذهنم فشار آوردم تا چیزی برای پرسیدن پیدا کنم. چون چیزی نیافتم، فکر کردم از او بپرسم بهتر است وقتی بزرگ شدم چه‌کاره شوم. صحبتش با پدرم که تمام شد، اشاره کرد درست کنار زانویش بنشینم. دست بزرگش را که پر از چروک‌های عمیق بود روی سرم کشید و پیش از آنکه من چیزی از او بپرسم گفت: «باید چشمه بشی.»

مطمئن نبودم درست شنیده باشم. فرصت نشد بپرسم او واقعاً همین را گفته است. چند نفر دیگر پیچ و تابان برای اینکه میان دیگران جایی باز کنند پیش می‌آمدند. من و پدرم دوباره به سمت پایین تپه راه افتادیم. فکر می‌کردم اشتباه شنیده‌ام، ولی هرچه می‌گذشت بیشتر مطمئن می‌شدم که او دقیقاً همین را گفته‌ است. حتی مطمئن بودم که پیرمرد این را در پاسخ به پرسشی گفته بود که هنوز نپرسیده بودم. اشتباه نمی‌کردم. فقط مسئله این بود که حرف او هیچ معنایی نداشت. با خود فکر می‌کردم مگر می‌شود آدم چیز دیگری غیر از خودش باشد. باید این را سال دیگر که به دیدنش می‌رفتیم می‌پرسیدم. از این بابت خوشحال بودم، چون همان وقت سؤال خود را برای سال بعد آماده کرده بودم و دفعه‌ی بعد از اینکه چیزی برای پرسیدن نداشتم خجالت نمی‌کشیدم. ولی این فرصت پیش نیامد و پیرمرد چند ماه بعد مرد.

آن‌قدر از کوه بالا آمده بودم که دیگر ویلایمان دیده نمی‌شد. نمای دوری از دشت را می‌دیدم که جاده‌ی تهران از میان آن می‌گذشت. بالاتر در شکاف کوه چند بید وحشی روییده بود. چشمه‌ای که دنبالش بودم به احتمال زیاد همان‌جا بود. برای رسیدن به شکاف کوه باید از لبه‌ی پرتگاه می‌گذشتم. ولی آتش شوق درونم به درجه‌ای رسیده بود که درونم ترس باقی نمی‌گذاشت. به لبه‌ی دره که رسیدم صدای هوس‌انگیز جوشیدن آب از میان سنگ‌ها به گوش رسید. با هر قدمی که برمی‌داشتم صدا واضح و شفاف‌تر می‌شد. سرانجام آن را دیدم. درست پشت درختان وحشی تخته‌سنگ بزرگی وجود داشت که از زیر آن چشمه‌ای کوچک می‌جوشید و جویبارش در شکاف کوه پایین می‌رفت.

کنار چشمه زانو زدم و دستم را زیر جوشش آب گرفتم. بی‌نهایت سرد بود. سرمای تند و گزنده‌ی آن نیرویی داشت که بی‌تابی‌ام را آرام می‌کرد. سرم را پیش بردم و از دهان چشمه نوشیدم. دندان‌هایم از یخی آب تیر کشیدند. احساس می‌کردم هرچه بیشتر می‌نوشم درونم سبک‌تر می‌شود. حالا به‌خوبی درک می‌کردم چرا وقتی در راه بودم خاطرات کودکی مرا در بر گرفت. این آب طعم آب همان چشمه‌ای را می‌داد که وقتی در سیاه‌چادر زندگی می‌کردیم از آن می‌نوشیدیم.

جنونی کودکانه مرا فراگرفت. سرم را زیر آب یخی که از زیر سنگ می‌جوشید فرو بردم. تمام تنم در هم فشرده شد. دلم می‌خواست باز هم پیش بروم. تلاش کردم تمام تنم را در شکافی که میان سنگ بزرگ وجود داشت جا دهم تا آب از سر تا پایم جاری شود. شبیه تولدی معکوس بود. انگار در میانسالی ناگهان به لحظه‌ی تولد خود برگشته باشی و بکوشی به زهدان مادری که تو را زاده است باز گردی.

از میان شکاف چشمه که بیرون آمدم سراپا خیس و آب‌چکان بودم. احساس می‌کردم پاسخ پرسشی که در کودکی می‌خواستم از آن پیرمرد صدساله بپرسم در تنم آشکار شده است. من و آن چشمه‌ی دورافتاده با هم یکی شده بودیم. اتفاق عجیب دیگری هم رخ داده بود. دیگر آزاری از سنگینی دست راستم احساس نمی‌کردم. نه اینکه آن حالت عجیب از میان رفته باشد. انگار تمام تنم یکپارچه از سنگ زنده ساخته شده بود و این چنان طبیعی و بدیهی و حتی ضروری می‌نمود که تعجب می‌کردم چرا پیش از این اتفاق نیفتاده بوده است. پوست تنم سراسر حساس و زنده بود و می‌توانستم ظرافت هر چیز را لمس کنم. ولی احساس می‌کردم همچون همان تخته‌سنگی که چشمه از زیر آن می‌جوشید سخت و نفوذناپذیرم.

گالن کوچکم را از آب یخ پر کردم. یک بار دیگر لب چشمه آب نوشیدم و به سمت ویلا راه افتادم. از آن لحظه‌های خاص زندگی بود که درک چیزهای بدیهی که باورناپذیرند و در منطقت نمی‌گنجند چندان سخت نیست، مثل همان روزهای دور کودکی‌ام که به‌راحتی درک می‌کردم پیرمردی کور می‌تواند مرا ببیند. سَبُکبال و غرق لذت گام برمی‌داشتم و حتی گذشتن از لبه‌ی آن پرتگاه خطرناک نیز وحشتی در دلم برنمی‌انگیخت. پیش از آنکه به ویلا برسم می‌دانستم احساسی که پس از این در آن ساختمان تک‌افتاده خواهم داشت متفاوت با قبل است. نه حسرتی برای خانه‌ی ازدست‌رفته‌ام در تهران داشتم و نه وزن سمج دستی ‌بی‌حس‌شده را بر دوش می‌کشیدم و نه حتی هراسی از تنهایی داشتم. فقط احساس می‌کردم بی‌نهایت گرسنه‌ام. بالا و پایین رفتن از کوه و آب سبک چشمه درونم را به‌تمامی شسته بود و خالی و لذت‌جو بودم، حتی اگر شده لذت ساده‌ی بوی تکه‌ای نان گرم‌شده باشد.

به جلوی در ویلا که رسیدم به انتهای راه خاکی نظری انداختم. نمی‌دانم چرا، ولی دنبال آن زن ژنده‌پوش می‌گشتم. انگار انتظار داشتم این شکفتگی درون من در آدم‌های دیگر نیز تأثیری گذاشته باشد. بساط شندره‌هایی که همیشه کنار آن ‌می‌نشست پایین میدان خاکی بر جای بود، ولی اثری از خودش نمی‌دیدم. داخل ویلا قدم گذاشتم و یک‌راست سراغ آشپزخانه رفتم. چند تخم‌مرغ شکستم و در روغن داغ انداختم و روی آن نمک و زعفران پاشیدم. چند تکه نان بربری یخ‌زده را نیز از فریزر درآوردم و کنار شعله‌ی آتش گذاشتم تا به‌آرامی نرم و داغ شوند. بوی خوش نیمرو و زعفران و عطر نان درون را می‌نواخت. ولی وقتی می‌خواستم تکه نان را در تخم‌مرغ‌ها فرو کنم متوجه شدم نمی‌توانم آن را به‌تنهایی بخورم، اصلاً امکان نداشت. بی آنکه بدانم چرا این کار را می‌کنم، نیمی از تخم‌مرغ‌ها را توی بشقابی ریختم و چند تکه نان کنارش گذاشتم و از ویلا بیرون رفتم. می‌دانستم همه‌‌ی اینها به همان احساسی برمی‌گردد که در زیر آب چشمه داشتم، به همان سبکی خاصی که در زیر آب سرد و در دهانه‌ی سنگ داشتم. نیازی نبود برای کاری که می‌کردم دنبال دلیلی بگردم. فقط می‌دانستم باید آن را انجام دهم و از آن سراپا خوشی می‌شوم و حتی نیازمندش هستم.

زن ژنده‌پوش سر جای همیشگی‌اش، کنار بساط شندر‌ه‌ها، نشسته بود. همان لبخند چند روز پیش در چشمانش بود، ولی به نظرم می‌آمد معنای آن دگرگون شده است. انگار آنچه به آن می‌خندد نه سرنوشت تلخ من بلکه بازی روزگار است. هنگامی که به سویش می‌‌رفتم به بشقاب نیمرو چشم دوخته بود. به نظرم می‌آمد گرسنه است و این عجیب بود، چون با اینکه همیشه آنجا می‌نشست و احتمالاً مردم به او کمک می‌کردند هیچ‌وقت احساس نکرده بودم نیاز به چیزی دارد. بشقاب نیمرو را گرفت و با لذت مشغول خوردن شد. هنگام جویدن تند تکه‌های نان و تخم‌مرغ گاه نگاهی قدرشناسانه به من می‌انداخت. لذتی تازه و ناشناخته در این نگاه بود. پرسیدم: «چیزی می‌خوای؟»

«آب.»

به سمت ویلا برگشتم و از آب همان گالن، که از سرما نم هوا بر آن عرق کرده بود، لیوانی پر کردم و برایش بردم. آب را با لذت نوشید و به جایی بالای سر من ‌خیره شد، همان‌جایی که کوه و چشمه‌‌ی پنهانش قرار داشت. هنگامی که با بشقاب و لیوان خالی به سمت ویلا باز می‌گشتم می‌دانستم هر آن چیزی که در زندگی از دست داده‌ام دوباره خواهم ساخت. همچنین می‌دانستم در آشپزخانه‌ی ویلا از نیمرو و تکه‌های نانی که هنوز گرم بودند لذتی بی‌همانند خواهم برد. حتی جنگ نمی‌توانست این شادمانی تازه را از من بگیرد.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد