طرح از سعیده احمدی
طرح از سعیده احمدی
پرسه‌ها و پرسش‌ها
نسبت زمان و واقعیت در ادبیات
نویسنده
علیرضا محمودی ایرانمهر
30 خرداد 1403

وحشت از زمان

تصور کنید در سالن انتظار کوچک فرودگاهی محلی هستید. گوشی موبایل ساعتی پیش از دستتان افتاده و شکسته و از کار افتاده. منتظرید هرچه زودتر سوار هواپیما شوید و به شهر و خانه‌ی خود باز گردید. در سالن انتظار فروشگاه، جایی، چیزی برای سرگرم شدن وجود ندارد. جز یک ساعت عقربه‌دار که از سقف آویخته است. بی‌قرار به حرکت کُند ثانیه‌ها چشم دوخته‌اید. همان موقع بلندگوهای سالن اعلام می‌کنند که پرواز شما سه ساعت تأخیر دارد. چه احساسی پیدا می‌کنید؟ سه ساعت نشستن روی صندلی و چشم دوختن به دیواری خالی و انتظار کشیدن چگونه بر شما می‌گذرد؟

بسیاری در چنین وضعیتی بی‌تاب و سرگردان می‌شوند. در بهترین حالت، حوصله‌شان به‌شدت سر می‌رود و دنبال چیز کوچکی می‌گردند تا خود را با آن سرگرم کنند.

این یکی از بزرگ‌‌ترین دردهای انسان است که از فرط تکراری‌بودن تقریباً دیده نمی‌شود. یعنی وحشت از مواجهه با زمان! در این ترسِ انسانی تضاد بزرگ و شگفت‌انگیزی وجود دارد. زمان اساسی‌ترین سرمایه‌ی هر موجود زنده‌ای است. زیرا فرصت زنده بودن محدود است. بسیاری از آدم‌ها حسرت فرصت‌های از‌دست‌رفته را می‌خورند. ارزش بیشتر موقعیت‌های زندگی به خاطر آن است که فرصت و امکان محدودی برای بهره‌مند شدن از آن‌ها وجود دارد. هر آنچه در زندگی به دست می‌آوریم حاصل ضرب تلاش یا خوش‌شانسی ما در زمان است. همین که زمان بیشتری برای لذت بردن از مائده‌های زندگی داشته باشیم خود خوش‌شانسی‌ای بزرگ به شمار می‌رود. کسانی هم هستند که حاضرند برای چند هفته بیشتر زنده ماندن بهای گزافی بپردازند. حال می‌توان از خود پرسید چرا این مواجهه و تحمل چیزی چنین ارزشمند و گرانبها تا این حد برای ما سخت است؟ این تضاد و ضعفی است که البته باعث خلق ثروت‌های عظیم شده. هزینه‌ای که انسان‌ها روی این سیاره در هر ثانیه برای سرگرم‌شدن می‌پردازند کمتر از گردش مالی بازار انرژی و خوراک نیست. پیام غیرمستقیم بسیاری از بازی‌ها، مراکز تفریح و سریال‌ها این است که ما کمک می‌کنیم شما بتوانید مدتی زمان را فراموش کنید.

ولی شما برای پول در آوردن از این بیزینس بزرگ باید برخلاف جهت وحشت عموم آدم‌ها از زمان حرکت کنید؛ یعنی باید قدرت زمان را درک کنید و مهارت مواجهه با آن را داشته باشید. باید بتوانید حاکم ذهن و تخیل خود باشید و آن را در زمان هدایت کنید. برای نویسنده‌ای حرفه‌ای که خود را آماده‌ی نوشتن رمان جدیدش می‌کند گیر افتادن در سالن کوچک فرودگاه شکنجه‌ای سه‌ساعته نیست، بلکه فرصتی کوتاه و ارزشمند است که می‌تواند با چشمان بسته یا باز یک بار دیگر تسلسل فصل‌های رمانش را مرور کند. او به احتمال زیاد سرگرمی‌ساز موفقی است، اما برای آنکه تبدیل به نویسنده‌ای خوب شود به چیزهای بیشتری نیاز دارد.


آن روی دیگر زمان

روی دیگر سکه‌ی زمان واقعیت است. واقعیت همزاد زمان است، ولی همچون زمان آشکار و بدیهی نیست. هایدگر به ما نشان داد واقعیت خارج از زمان امکان وجود ندارد. ولی مواجهه با واقعیت به‌مراتب از مواجهه با زمان سخت‌تر است. در مواجهه با زمان مضطرب و ملول می‌شویم، ولی در مواجهه با واقعیت ممکن است به‌کل متلاشی شویم. زیرا واقعیت ممکن است سؤال‌های ویرانگری مقابل ما قرار دهد. واقعیت ممکن است بسیاری از توجیه‌ها و توهماتی که به آن‌ها عادت کرده‌ایم نابود کند. آن‌گاه چون ایکاروس که با بال‌های مومی به سوی خورشید پرواز می‌کرد ناگاه خود را میان زمین و هوا معلق می‌بینیم و به اعماق تاریکی سقوط می‌کنیم.

گریز از واقعیت، همچون وحشت از مواجهه با زمان، نوعی تجربه‌ی عمومی انسانی است. نقصانی که از شدت تکرار تبدیل به رویه‌ی طبیعی و روزمره‌ی زندگی شده. ولی در دنیای نویسندگی گریز از واقعیت نقض غرضی ماهوی ا‌ست.


دارویِ فلوبر

انسان، در طول تاریخ، برای درمان دردهای تنانی و روانی خود داروها و روش‌های گوناگونی کشف کرده و یافته‌اند. انسان حتی توانست بدن زنده‌ی خود را بشکافد و نقطه‌ی دردناک را بیابد و درمان کند. نوشتن، به طور عام، و ادبیات، به طور خاص، درمانی برای وحشت عمیق انسان از زمان و واقعیت است. ساده‌ترین و ملموس‌ترین تعریفی که از ماهیت ادبیات می‌کنند این است که نوشتن بازآفرینیِ واقعیت است. فرقی هم نمی‌کند داستانی تخیلی باشد، یا شعری غنایی یا متنی واقع‌نما. همه‌ی این‌ها بازتابی از آن چیزی است که در واقعیت رخ داده و به زبان ادبیات بیان شده. هدف از این بازآفرینی نیز درک چیزهایی ا‌ست که به دلایل گوناگون از ادراک ما می‌گریزند. ما داستانی عاشقانه یا اجتماعی را برای آن نمی‌خوانیم که بدانیم عشق یا فقر چیست. ما چنین داستان‌هایی را می‌خوانیم تا آنچه از شدت تکرار بی‌معنا و فرسوده و ناملموس شده دوباره درک کنیم. لذت اسرارآمیز ادبیات از چنین درک پنهانی می‌آید. ادبیات چیزهایی را که زندگی به ذهن ناهشیارمان رانده دوباره از میان تاریکی پدیدار می‌کند و امکان درک آگاهانه‌‌شان را فراهم می‌آورد. این آگاهی متفاوت با آن چیزی است که از علوم تجربی و عقلانی چون فلسفه و ریاضیات حاصل می‌شود. حتی با علوم‌انسانی چون روان‌شناسی و جامعه‌شناسی نیز از اساس متفاوت است. زیرا آگاهی در ادبیات کاملاً درونی و همذات‌پندارانه و قیاسی ا‌ست. درست شبیه تجربه‌ی بلاواسطه‌ی زندگی است. ما با خواندن هر داستان درون شخصیت داستان قرار می‌گیریم و دنیای او را تجربه می‌کنیم و برعکس در مقام دانشمند، فیلسوف یا روان‌شناس ما فقط ناظر سوژه هستیم و خود را با آن قیاس نمی‌کنیم.

برای لذت‌بردن از رمان مادام بوواری اثر گوستاو فلوبر لازم نیست شما زن جوان فرانسوی قرن نوزدهمی‌ای باشید. شما با هر سن و جنس و از هر زمانه‌ای که باشید می‌توانید خود را مادام بوواری احساس کنید. با او هیجان‌زده و عاشق و ملول شوید و حتی همراه او بمیرید.


اتاق تنگِ ایدئولوژی

این ماهیت ادبیات است و از بازآفرینی خلاقانه‌ی واقعیت حاصل می‌شود. این کار نویسنده‌ی خوب است، نویسنده‌ای که توان مواجهه با زمان و واقعیت را دارد. شاید معادله‌ای ساده به نظر آید، اما کسان بسیاری که خود را نویسنده می‌نامند از انجام همین کار ساده عاجزند. بسیاری از ما، همچون همان کسی که بی هیچ وسیله‌ای درون سالن انتظار فرودگاه گیر افتاده، رقت‌انگیز، دست‌و‌پا می‌زنیم تا از مواجهه با زمان و واقعیت فرار کنیم. حاصلِ این عجز درونی تولید انبوه آثار میان‌مایه‌ای است که عموماً ارزش یک ‌بار خواندن هم ندارند. ابزارها و روش‌های تقلبی نیز وجود دارند که بتوانیم تهی‌بودن خود را فراموش کنیم. همچون گوشی موبایلی پر از بازی و سرگرمی در سالن فرودگاه که باعث می‌شود فراموش کنیم چقدر در مواجهه با زمان و واقعیت ناتوانیم.

ایدئولوژی‌هایِ متعین یکی از ابزارهای قدیمی برای فرار از مواجهه با واقعیت‌اند. قالب‌های پیش‌ساخته‌ای برای تفکر و درک جهان که نویسندگان را به ربات‌های سخنگو تبدیل می‌کند. ادبیات ایدئولوژی‌زده‌ی یک قرن گذشته‌ی فارسی نمونه‌ی خوبی برای درک تأثیرات مصیبت‌بار این فرایند است. تاریخ ادبیات معاصر پر از نویسندگان بااستعدادی ا‌ست که بسیاری‌شان به درون چند اتاقک تنگ رانده شده‌اند و حاصل کارشان آثاری است که بیانگر الفبای چند ایدئولوژی خاص است، ایدئولوژی‌هایی که در مواجهه با تاریخ معمولا ناکارآمدی‌شان برملا می‌شود. خود این آثار نیز عموماً نه در زمانه‌ی خود به توفیق مهمی دست یافته‌اند و نه چیز چندانی از آن‌ها در گذر زمان باقی مانده. عموم این آثار بیشتر به کار پژوهش‌های ادبی یا به کار جامعه‌شناسان می‌آیند، اما از ماهیت زنده‌ی ادبیات تهی‌اند، زیرا فضای تنگ مرام‌های فکری چهارچوب‌بندی‌شده جایی برای تفکر پویای ادبی باقی نگذاشته.


فریب‌های نویسندگی

جالب است که خود ادبیات نیز ابزارهایی برای این تقلب در اختیار نویسنده می‌گذارد. دستورالعمل‌های ساده‌ای وجود دارند که کمک می‌کنند شما بتوانید چیزهایی شبیه به داستان و شعر بنویسید بی آنکه جوهر و کارکرد چندانی از ادبیات در آنها وجود داشته باشد—ابزارهایی چون لحن، ژانر یا وزن‌های عروضی که می‌توانند چیزی شبیه به ادبیات را پدید آورند. ادبیاتِ یک قرن گذشته‌ی فارسی پر از قصه‌هایی ا‌ست که با لحنی آهنگین و موقعیت‌های نوستالژیک نوشته شده‌اند که حسی داستانی برمی‌انگیزند، ولی وقتی سراغ ایده‌ی مرکزی، ساختار داستانی و نشانه‌شناختی آنها می‌رویم چیز در‌خور‌توجهی نصیبمان نمی‌شود. همچون قطعه‌های برای ساختن ماکت خانه‌ای که هرگز قابل سکونت نیست. ابزارهایی که به بسیاری امکان داده‌اند صاحب آثاری شوند، ولی نویسنده را از مواجهه‌ی سخت و دردناک با زمان و واقعیت معاف کرده‌اند.


شلاق‌زدن مهمانان در ضیافت

نوشتن در قالب ژانرهای ادبی راه خوب دیگری برای تقلب است. البته به گمانم ژانر ابزار بسیار هوشمندانه‌ای است که احتمالا فروشندگان سرگرمی و ادبیات مخترع آن بوده‌اند نه خالقان آثار بزرگ. تقسیم‌بندی آثار به ژانرهای گوناگون کمک فوق‌العاده‌ای به خوانندگان و مخاطبان آثار می‌کند تا بتوانند آنچه می‌خواهند به‌راحتی در میان انبوه آثار تولیدشده پیدا کنند. همچون سوپرمارکت بزرگی که طبقه‌ی کالاهای شوینده را به‌دقت از بیسکویت‌ها و کنسروها جدا کرده و مشتری با نگاهی سرسری می‌تواند هر آنچه لازم دارد در میان قفسه‌ها پیدا کند. این می‌تواند درآمد فروشنده را بالا ببرد، ولی دردسرهای غم‌انگیزی برای خالق اثر ادبی ایجاد می‌کند.

در قالب ژانر به‌سختی می‌توان به پایانی غافلگیرکننده و متفاوت دست یافت. مثلاً در محدوده‌ی ژانر پلیسی و جنایی توجه ما بیشتر معطوف آن است که حدس بزنیم چه کسی مجرم است و در پایان داستان نیز انتظاری جز برملا شدن راز مجرم و پیروزی پلیس نداریم. در ژانرهای علمی‌تخیلی، عاشقانه، فانتزی، جنگی و غیره نیز اوضاع به همین اندازه اسفبار است. این بیماری مهلکی ا‌ست که «میلان کوندرا» بخش زیادی از عمر خود را صرف مبارزه با آن کرد. او رمان را همچون مهمانی‌ای باشکوه می‌دانست، ولی دراماتیزه کردن واقعیت در قالب‌های ازپیش‌تعیین‌شده‌ی روایی را همچون آن می‌دانست که بعد از دعوت مهمانان به میز غذا با شلاق به جانشان بیفتی و مجبورشان کنی همگی از گذرگاهی تنگ بگریزند. میلان کوندار می‌گفت در این قالب‌های محتوم نویسنده چاره‌ای جز این ندارد که خارق‌العاده‌ترین شخصیت‌هایش را با شلاق به سوی چند گذرگاه تنگ هدایت کند. پایان‌بندی‌های از‌پیش‌تعیین‌شده که ژانرها به نویسنده تحمیل می‌کنند دقیقاً شبیه همان گذرگاه تنگ و ناگزیرند.

طعم داستان‌های طبقه‌بندی‌شده با داستان ناب و بدون محدودیت همان‌قدر متفاوت است که مزه‌ی غذای تکراری و استاندارد و بسته‌بندی‌شده در سوپر مارکت با طعم طبیعی و بکر و منحصربه‌فردی که سرآشپزی هنرمند آن را خلق می‌کند. گسترش رویکرد ژانری به ادبیات باعث می‌شود خوانندگان نیز همچون مشتری‌های سوپرمارکت به غذاهای بی‌کیفیت و ارزان و حتی سرطان‌زا عادت کنند.


سه‌گانه‌ی معجزه‌گر

البته همیشه نویسندگانی هستند که با توانمندی و خلاقیت خود محدوده‌های ژانر را گسترش می‌دهند. همچون سه‌گانه‌ی پلیسی «فردریش دورنمارت» که در قالب ژانر پلیسی و معمایی به دستاوردهای تازه‌ای رسید. جالب است که در آغاز رمان قول، یکی از رمان‌های این سه‌گانه‌ی معجزه‌گر، نوشته شده: «مرثیه‌ای بر رمان پلیسی». یعنی دستورالعمل‌های قابل پیش‌بینی رمان پلیسی چنان در این اثر به‌ هم‌ ریخته که پس از آن برای نوشتن هر رمان پلیسی تازه‌ای باید قوانین متفاوتی وضع کرد. خواندن سه‌گانه‌ی فریدریش دورنمارت برای علاقه‌مندان به داستان پلیسی مصیبت است. چون پس از خواندن آن به احتمال زیاد تا سال‌ها دیگر نمی‌توانند از خواندن هیچ رمان پلیسی قالب‌بندی‌شده‌ای لذت ببرند.


مدعیان گمشده در تاریخ

اتفاق شگفت‌انگیز دیگری نیز در ابعاد تاریخی و ملی ادبیات فارسی رخ داده که بسیار معنادار است. بسیاری حافظ را آخرین شاعر بزرگ عصر طلایی ادبیات فارسی می‌دانند. شاعری که در زمان حیات خود قلب خوانندگان بی‌شماری را تسخیر کرد و شعر او از چین تا اروپا گسترش یافت. حافظ تصویری نمادین از گسترده‌ترین دامنه‌ی نفوذ زبان فارسی است. در میان فارسی‌زبانان نیز حافظ همواره یکی از محبوب‌ترین و پرنفوذترین خالقان ادبیات و شعر بوده. حتی برخی معتقدند حافظ غزل را به چنان قله‌ی دست‌نایافتنی‌ای رساند که بعد از او دیگر کسی نمی‌توانست چیزی به آن زیبایی بسراید. ولی کسانی که با تاریخ ادبیات فارسی آشنایند می‌دانند زبان‌آوران چیره‌دست در روزگار حافظ و پس از آن کم نبوده‌اند. کتاب رقت‌انگیزی وجود دارد با عنوان حافظ پادشاه عریان شعر که نویسنده‌ی آن تلاش می‌کند ثابت کند حافظ شاعر بزرگی نیست. او با نمونه‌های پرشمار و زیبایی از اشعار گوناگون، که قبل و همزمان و حتی پس از حافظ سروده شده‌اند، نشان می‌دهد بسیاری از غزل‌های حافظ نمونه‌های بهتر و کامل‌تری دارند، آثاری که در قالب صنایع ادبی می‌توانند زیبایی و تناسب بیشتری از غزل‌های حافظ داشته باشند. ولی شگفتا که نام بسیاری از این شاعران سخنور را امروزه کمتر کسی شنیده و مخاطبانی جز پژوهشگران تاریخ ادبیات ندارند، در حالی که حافظ حتی در روزگاری که بیشتر مردم سواد خواندن و نوشتن نداشته‌اند بخشی از حافظه‌ی ادبی یک ملت را تشکیل می‌داده. نویسنده‌ی کتاب اقبال معجزه‌آسای حافظ را حاصل کج‌سلیقگی و بی‌اطلاعی مخاطبان ادبیات فارسی دانسته. متأسفانه، تا جایی که من اطلاع دارم بسیاری از استادان دیگر ادبیات فارسی با چنین دیدگاهی موافق‌اند. بی‌گمان، راز بزرگی از زیبایی ادبیات بر این مدعیان سخن همواره پوشیده می‌ماند، زیرا دو شاخص مهم در پژوهش ایشان فراموش شده: تاریخ و جوهر ادبیات که مواجهه با زمان و واقعیت است.


عهدِ الست

تاریخ همچون طبیعت است. هر چیز ناکارآمدی در گذر زمان محکوم به نابودی ا‌ست. آثاری که از آزمون تاریخ سربلند بیرون می‌آیند و در گذر زمان باقی می‌مانند همچون موجوداتی هستند که می‌توانند خود را با تعادل ظریف نظام طبیعت هماهنگ کنند. حافظ نمونه‌ا‌ی عالی از هماهنگی با تاریخ و طبیعت است. سفری کوتاه به آرامگاه او زنده‌بودن این شاعر را در حافظه‌ی فارسی‌زبانان آشکار می‌کند. تلاش بسیاری از جزم‌اندیشان در طول تاریخ برای پاک‌کردن حافظ از حافظه‌ی ملی ایرانیان دلیل دیگری بر اهمیت اوست. ولی نکته‌ی مهم‌تر کارکرد درونی شعر حافظ است. میلیون‌ها انسانی که در طول هشتصد سال شعر حافظ را حفظ کرده‌اند برای دقیق‌بودن قواعد عروض و قافیه و رعایت مو‌به‌موی نظام زیبایی‌شناسی در سخن او نبوده، که اگر چنین بود، نمونه‌های بهتری از حافظ و شعرش در همان روزگار وجود داشت. چیزی که حافظ را به چنین درجه‌ای می‌رساند حس همذات‌پنداری و انکشاف درونی‌ای است که سخن او در مخاطب پدید می‌آورد. شعر حافظ در ظاهر غزلی عاشقانه است، ولی در بطن آن مواجهه‌ای بی‌رحمانه با مهم‌ترین واقعیت‌های زندگی انسان اتفاق افتاده. بخش بزرگی از اشعار حافظ تمنای وصال است. ترجمه‌ی درونی این تمنا چنین می‌تواند باشد: آیا در این جهان بی‌رحم کسی هست که صدای منِ تنها را بشنود؟

حافظ به شکل‌های گوناگون از عهد الست و جام‌جم سخن می‌گوید، آگاهی درونی و اسرارآمیزی که پیش از تولد در نهاد انسان شکل گرفته.

سال‌ها دل طلب جام‌جم از ما می‌کرد

آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد

یا

برو ای زاهد و بر دُردکشان خرده مگیر

که ندادند جز این تحفه به ما روز الست

عشق در شعر حافظ مسیری است برای رسیدن به آگاهی ضروری و آتشین، چیزی که هر انسانی به‌نوعی آن را در زندگی خود تجربه می‌کند. تفاوت شعر حافظ با انبوه شعر صوفیانه و عرفانی در آن است که حافظ این آگاهی را در قالب ازپیش‌تعیین‌شده‌ی ایدئولوژیک دریافت نمی‌کند. شعر حافظ پر از اشاره‌های پنهان و آشکار به نشانه‌ها و کهن‌الگوهای صوفیانه است و در عین حال علیه صوفیگری است. زیرا جهان او جمع اضداد است، پارادوکسی که هر انسانی اگر چشمان خود را گشوده باشد، ناگزیر با آن رو در رو می‌شود. شعر حافظ سفری درونی و کاملا شخصی برای درک واقعیت‌های ناپیدایی است که اثر انکارناپذیر بر زندگی می‌گذارند. در نهایت، این مواجهه‌ی ترسناک و سرگیجه‌آورِ خود حافظ با شهود و تجلی و واقعیت‌های زمانه است که تأثیر منحصر‌به‌فرد کلماتش را پدید می‌آورد.


جایِ خالی

با این مثال‌ها شاید بتوان فهمید ما چه چیزی نداریم. چرا بیشتر آثار ادبیات معاصرمان چنین میان‌مایه و در عرصه‌ی جهانی کم‌فروغ‌اند. در یک قرن گذشته، بسیار از ضرورت تعهد نویسنده به جامعه و تاریخ و زمانه‌ی خود سخن گفته‌اند، ولی متأسفانه حاصل این تعهد کمتر باعث خلق آثار بزرگ شده که آینه‌ای روایی از جامعه و تاریخ معاصر ما باشند. حاصل این تعهد ظاهری انبوه آثاری ا‌ست که در قالب‌های محدود و تکراری با سوز و گداز از فقر و نابرابری و بیداد سخن می‌گویند، بی‌آنکه آگاهی و تجربه‌ی تازه‌ای درباره‌ی این مفاهیم به ما افزوده باشند.

چند سال هم می‌شود که این شعار بامزه مد شده: نویسنده باید تجربه‌ی زیسته داشته باشد! یعنی خودش برود چیزهای مختلف را از نزدیک تجربه کند و بعد درباره‌ی آن‌ها بنویسد. این نیز در عمل کمک چندانی نکرده. نمونه‌ی آن نویسندگان فراوانی است که خود در جنگ تحمیلی هشت‌ساله حضور داشته‌اند یا مدتی در زندان بوده‌اند، ولی وقتی درباره‌ی جنگ و بیداد می‌نویسند همچنان در حال بازتولید همان قالب‌های تکراری و ایدئولوژیک و پیش‌بینی‌پذیرند. آثار این نویسندگان حتی گاه نچسب‌تر از کسانی است که با تخیل خود و بی‌ تجربه‌ی زیسته درباره‌ی همین موضوع‌ها نوشته‌اند. پس اگر حتی همچون ارنست همینگوی اقیانوس‌ها را با قایق شخصی خود بپیماییم و در تمام جنگ‌های مهم زمانه‌ی خویش جنگیده باشیم، اگر به بیشتر شهرهای جهان سفر کرده باشیم و غذاها و هتل‌ها و آدم‌های بی‌شماری را تجربه کرده باشیم، همچنان هیچ تضمینی وجود ندارد که اثر ما چیز جذاب و بدیعی از آب در آید. زیرا چیزی که همینگوی را تبدیل به یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان قرن بیستم کرد درک شگفت‌‌انگیز او از حرکت پنهان یک ماهی در اعماق آب و بازآفرینی واقعیت آن بود. آنچه در آثار او اتفاق می‌افتد مواجهه‌ی بی‌رحمانه با واقعیتِ مرگ، تنهایی، دلسپردگی و نیروی قدسی و ترسناک طبیعت است. بعد از همینگوی نویسندگان بی‌شماری تلاش کردند شیوه‌ی زندگی و نگارش او را تقلید کنند، اما حاصل آن فقط انبوهی آثار رقت‌انگیز و بی‌مایه است که با جاروی تاریخ روفته می‌شوند. نقطه‌ی تشابه همه‌ی این نویسندگان عجزشان در مواجهه با زمان و واقعیت است، مواجهه‌ای که منجر به نوعی آگاهی شخصی و صادقانه و عریان شود. کاری که بسیاری از ما از آن وحشت داریم، زیرا در برابر واقعیت متلاشی می‌شویم. خوردن غذایی که دیگران پخته‌اند همیشه آسان‌تر است. بیشتر ما ترجیح می‌دهیم با چند کنسرو و نان باگت به جنگل برویم تا آنکه خود بیاموزیم چگونه در آن جنگل شکممان را سیر کنیم و لذت هم ببریم.


ما را دنبال کنید
InstagramThreadsTelegramYoutubeTwitter
پادکست شوروم
SpotifyYoutubeAppleCastbox
logo
ما را دنبال کنید
InstagramThreadsTelegramYoutubeTwitter
پادکست شوروم
SpotifyYoutubeAppleCastbox
logo
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به شرکت گیتی نگار ماهک است.