icon
icon
طرح از پژمان حمیدی‌زاده
طرح از پژمان حمیدی‌زاده
داستان
عرقِ سرد
نویسنده
بهمن طالبی‌نژاد
13 تیر 1403
طرح از پژمان حمیدی‌زاده
طرح از پژمان حمیدی‌زاده
داستان
عرقِ سرد
نویسنده
بهمن طالبی‌نژاد
13 تیر 1403

«لعنت به این شانس. یعنی چی که نگین حالش بد شده و من باید جاش رو بگیرم. اگه من الآن اینجا نبودم، شرکت چه گهی می‌خورد؟ این آحمت دیگه شورش رو درآورده. فردا می‌رم شرکت، داد و بیداد می‌کنم. این که نشد برنامه‌ریزی. دهن من یه‌ نفر رو سرویس کرده‌ن... نگین هم حتماً از فشار کار بریده که نیومده... اتوبوس هم که رسید... حالا کجا هست این کنسرت؟ آه، جام پیرامید؟ عمراً برسیم اونجا. یک ساعت راهه. الآن هم که ساعت هشت‌و‌نیمه. کی برسیم؟ کی بلیت‌ها رو بگیرم. ای بابا...»

«خانم‌ها و آقایانی که برای کنسرت امشب بلیت خریده‌ن لطفاً سوار اتوبوس بشن تا من بیام آمار بگیرم و اگه کسی غایب نبود، سریع‌تر راه بیفتیم. لطفاً بفرمایین. اگه از اقوام یا فامیلتون کسی توی بار یا دستشویی هست لطفاً صدایش کنین. خیلی دیرمون شده و باید حرکت کنیم. دوستان، لطفاً سریع‌تر.»

همیشه این ملت نخاله‌بازی درمی‌آورند. حالا کدام گوری باید بگردم دنبالشان. معلوم نیست کدام جهنمی کله‌پا شده‌اند. خدا می‌داند. از همان روز اولی که توی فرودگاه دیدمشان گفتم این‌ها دمار از روزگارمان درمی‌آورند. نگاه کن، لب بار نشسته‌اند و کم مانده تو چشم‌هایشان هم ودکا بریزند.

«دوستان، کنسرت دیر شد. اتوبوس داره راه می‌افته و همه منتظر شمان. لطف کنین راه بیفتین. خونواده‌‌تون دنبالتون می‌گردن.»

«کجا؟ تو که اینجایی. تا تو نری که اتوبوس راه نمی‌افته داداش. فکر کردی؟»

«خب منم دارم می‌رم. خود دانین. اگه دنبال من اومده‌ین، سوار می‌شیم و می‌ریم کنسرت، اگه نه، خونواده‌‌تون رو پیاده می‌کنم و راه می‌افتیم و بلیت‌ها‌تون می‌سوزه. شرکت هم خسارتی از این بابت به شما پرداخت نمی‌کنه. بلند می‌شین؟»

«شماها دیر کردین. ما از هشت آماده‌ بودیم که...»

«برای لیدر قبلی مشکلی پیش اومده بود. حالا هم من اومده‌م که ببرمتون... اگه بلند نشین، من می‌رم و همراهاتون رو پیاده می‌کنم، چون خیلی دیرمون شده و باید راه بیفتیم.»

«پاشو بریم بابا. کوفتمون کرد این یارو. اومدیم بابا.»

«بذار یه لیوان آبجو بگیرم بریم.»

«دوستان، دیره. نمی‌رسیم. اونجا هم همه‌چیز هست، می‌تونین بخرین و بخورین.»

«اونجا که مجانی نیست. من اینجا پولش رو داده‌م.»

«میل خودتونه. من دارم می‌رم سمت اتوبوس که حرکت کنیم.»

«بریم بابا، بی‌خیال. اومدیم. اومدیم.»

با این جماعت باید این‌طوری حرف زد. خیلی دیر شده. امیدوارم راننده بتواند به‌موقع برساندمان به جام پیرامید، در غیر این صورت، این‌ها زنده‌زنده من را می‌خورند. داغ‌اند و تا خرخره خورده‌اند. نرسیدیم و دیر شده بود و این‌جور حرف‌ها سرشان نمی‌شود. بگم خدا چه کارت کند نگار. من این یکی ‌را دیگر کجای دلم بگذارم. واقعاً نمی‌کشم. حاضر بودم باز بروم تا فرودگاه اسپارتا دنبال مسافر، ولی کنسرت نه. این‌ها را چطوری جمع کنم بعد از کنسرت؟ وقتی این‌جا این‌جوری‌اند، بعد از کنسرت چطوری مهارشان کنم؟ به خیر بگذرد امشب. باید با مصطفی تماس بگیرم بگویم بیست‌ودو تا بلیت برایم کنار بگذارد تا وقتی رسیدیم علاف نشویم. امیدوارم حداقل زمانی که این‌ها داخل سالن کنسرت‌اند بتوانم تو اتوبوس کمی چرت بزنم. آخ، باید به مریم هم زنگ بزنم. منتظرم است.

داریم می‌رسیم. چقدر ورودی پارکینگ شلوغ است.

«دوستان عزیز، ببخشید آهنگ خوندنتون رو قطع می‌کنم. داریم کم‌کم به محل برگزاری کنسرت یعنی ساختمان جام پیرامید نزدیک می‌شیم. لازم می‌دونم چند نکته‌ رو باهاتون هماهنگ بکنم و توضیحاتی بهتون بدم. لطفاً وقتی رسیدیم داخل پارکینگ، به‌هیچ‌وجه از اتوبوس پیاده نشین تا من برم و بلیت‌هاتون رو بگیرم و بیام همین‌جا تحویلتون بدم. بدون داشتن بلیت داخل سالن را‌هتون نمی‌دن. پس حتماً داخل اتوبوس بمونین تا من برگردم و بلیتتون رو بدم دستتون. دوم اینکه...»

«آقا، جام پیرامید یعنی چی؟ چرا اسمش جام پیرامیده؟»

«دوست عزیز، اگه یه کم صبر می‌کردین، این‌ اطلاعات رو جلو خود ساختمون تا زمانی که درها باز بشن خدمتتون عرض می‌کردم. ولی حالا فقط بگم که جام به معنی شیشه و پیرامید به معنی هرمه. دلیل این نامگذاری هم اینه که این ساختمون شبیه یه هرم شیشه‌ایه و پارک بزرگی که این سالن رو وسطش ساخته‌ن هم در مرکز شهر قرار داره. یعنی همین‌جایی که هستیم. اما داشتم می‌گفتم که از اتوبوس خارج نشین تا بلیت‌هاتون رو بگیرین. لطفاً موقع پیاده‌شدن شماره و جایگاه اتوبوس رو به خاطر بسپارین. چون وقتی از کنسرت برگردین، پارکینگ خیلی شلوغ می‌شه و اگه اشتباه کنین، یا گم می‌شین یا اتوبوس اشتباهی سوار می‌شین. حتماً به این نکته دقت کنین. وقتی برگشتین، حتماً دنبال من بگردین. اشتباهی اتوبوس دیگه‌ای رو سوار نشین.»

«آقا، بچه که نیستیم. اون ضبط رو روشن کن. ما نیومده‌یم کلاس درس که، می‌خوایم خوش باشیم‌‌ها...»

«دوست عزیز، غیر از خونواده‌ی شما پونزده‌ نفر دیگه هم داخل اتوبوسن که شاید دلشون بخواد حرف‌های من رو بشنون. اجازه بدین. نیم‌ساعت دیگه این‌قدر می‌خونین و می‌زنین و می‌رقصین که دیگه رمقی براتون باقی نمی‌مونه. ولی این نکات ضروری رو بنده حتماً باید براتون بگم، چون سال‌های گذشته مسافرهای زیادی اذیت شده‌ن. دوستان به خاطر امنیت و سلامتی خودتون حتماً و فقط از بوفه‌ی سالن نوشیدنی بخرین و از گرفتن نوشیدنی و خوردنی از آدم‌های ناشناس دوری کنین. لطفاً از هیچ‌کس هیچ‌چیز قبول نکنین. دوستان، ترک‌ها تا وقتی بلیت دستتون باشه هیچ کاری‌ باهاتون ندارن. داخل سالن نیروی امنیتی هم هست و اگه کسی از روی مستی یا هر چیز دیگه‌ای مزاحمتون شد لطفاً به نیروی امنیتی مراجعه کنین و خودتون اصلاً درگیر نشین. اگه دستگیر بشین، به‌راحتی آزادتون نمی‌کنن و حتی ممکنه بلیت برگشتتون رو از دست بدین. خب، داریم وارد پارکینگ می‌شیم. باز تکرار می‌کنم که از ماشین پیاده نشین تا من برم و بلیت‌هاتون رو بگیرم.»

باید به راننده بگویم من که پیاده شدم در را ببندد و به‌هیچ‌وجه هم بازش نکند. امیدوارم مصطفی همین نزدیکی‌ها باشد و راحت پیدایشان کنم. آهان. مثل اینکه خود بچه‌های شرکت هم اینجا هستند. خب پس، همه‌چیز ردیف است. بهتر. این خرابکاری خودشان بوده. تأخیر تقصیر من نیست. فکر کنم این احسان است که دست تکان می‌دهد. می‌خواهد سوار اتوبوس بشود.

«سلام. دیر شده. بلیت‌ها دم ماشینه. برو از مصطفی بگیر. فقط به خودت تحویل می‌دن. بپا کم و زیاد نشه‌ها. من با مسافرها می‌رم تو پارکینگ.»

«باشه. پس به راننده بگو من که پیاده شدم در رو ببنده.»

باید سریع برگردم، خیلی دیر شده. امیدوارم راهشان بدهند. پیش احسان معطل نمی‌کنم، سریع برمی‌گردم داخل اتوبوس. باید زود بفرستمشان داخل. می‌خواهم تمام مدت کنسرت را داخل اتوبوس بخوابم. دیگر بریده‌ام. چشم‌هایم سیاهی می‌روند. امشب باید هر طور شده کمی بخوابم. لعنت به این شغل. لعنت به این ترکیه. لعنت به ایران که هیچ سرگرمی و تفریحی برای مردمش ندارد. لعنت به این مردم پولدار و سرخوش. موبایل من است که زنگ می‌خورد؟

«سلام مریم‌جان. من کنسرتم... نه بابا، به جای بچه‌ها من رو فرستاده‌ن. نمی‌دونم... چرا خسته‌ام. ببین من دارم بلیت‌ها رو می‌گیرم، بهت زنگ می‌زنم. قربانت. بای. فعلاً...»

«مگه نگفتم نذار پیاده بشن؟»

«گفتن می‌خوان سیگار بکشن. ببین اینا مستن، زیاد گیر نده بهشون دردسر می‌شه.»

«دوستان، لطفاً جمع بشین تا بلیت‌ها‌تون رو بدم بهتون. درِ ورودی اون سمت ساختمان مشخصه. لطفاً به ترتیب بیاین جلو که من بلیت هر شخص رو به خودش بدم. اون دوستان داخل اتوبوس هم بیان بلیتشون رو بگیرن. اونجا هم همین‌طور رفتار کنین و بلیت هر شخص دست خودش باشه. هر کدوم از اعضای خانواده بلیتش دست خودش باید باشه، وگرنه راهتون نمی‌دن. لطفاً دونه‌دونه بیاین جلو.»

«درست شمردی؟ کم و زیاد نبود؟ امضا دادی بهش؟»

«آره. نه، نشمردم. درسته دیگه... احسان‌جان، راهنمایی‌شون کن لطفاً... بله. این هم خدمت شما. نفر بعد...»

«آقا، بلیت این دختر ما رو هم بده.»

«بله، حتماً. بفرمایین. لطفاً هر کس بلیت گرفته بره سمت در ورودی، بقیه هم پیاده بشن... بله، این هم خدمت شما...»

«شب برگردیم همین‌جا؟»

«بله خانم، همین‌جا در خدمتتون هستیم. شماره‌ی ماشین رو به خاطر بسپارین، موقع برگشتن گیج نشین و ماشین رو گم نکنین... بله. این هم خدمت شما... عه... چرا کم اومد؟»

«ببخشید قربان، شما اسمتون تو لیست بوده؟»

«بله، من و دخترم هر دو تو لیستیم. پولش رو هم داده‌یم.»

«پس چرا کم اومد؟ احسان‌جان...»

«چی شده؟»

«ببین، یه بلیت کم اومده.»

«درست شمرده بودی؟ اضافه سوار نکرده‌ای؟»

«آره. همه‌چیز از روی لیست درسته. نمی‌دونم چرا کم اومد...»

«از مصطفی درست گرفته‌ای؟ این ترک‌ها بعضی وقت‌ها کلک می‌زنن‌ها. دیدی درست؟ به تعداد داد دستت؟»

«آره... نمی‌دونم. خیلی عجله داشتم... خسته بودم... نمی‌دونم اون کم داده یا من اشتباهی به اون خونواده اضافه داده‌م. اون خونواده که زیاد بودن. مازندرانی‌ها.»

«برو دنبالشون... برو تا نرفته‌ن. من این یارو رو آروم می‌کنم.»

«دمت گرم. الآن می‌آم...»

«عه، این دوستتون کجا رفت؟»

«الآن می‌آد. رفت براتون بلیت بگیره. خب... شما از تهران اومده‌ین؟»

باید پیداشان کنم. باید خوب بگردم. اوه، چه خبر است اینجا. تو این خرتوخری چه‌جوری پیدایشان کنم. من هشت‌ تا بلیت دادم بهشان یا هفت‌ تا؟ اصلاً یادم نیست... لعنتی. اگر پیداشان نکنم، باید از بازار سیاه برای آن مردک که با دخترش آمده بلیت بخرم. یعنی هر چه اینجا کار کرده‌ام باید بدهم بالای پول بلیت این کنسرت دوزاری. یعنی کل این بدبختی‌ها که کشیده‌ام هیچ. یعنی دست‌ازپادرازتر باید برگردیم تهران... اَه. کجا هستند اینها؟ آب شده‌اند و رفته‌اند توی زمین. کار کار خود بی‌ناموسش است. یارو با شلوغ‌بازی و مست‌بازی بلیت اضافه گرفته از من... حالا دیگر شک ندارم... کجا هستند پس؟ نفسم گرفت. باید برگردم پیش احسان... این‌ دختر و پسرها چی پخش می‌کنند بین ملت؟ فکر کنم دانشجو هستند؟

«احسان، نیستن. دود شده‌ن رفته‌ن هوا. آقا، چی‌کار کنم؟»

«من چند تا از بچه‌های خودمون رو دیدم، بهشون گفتم. تنها راه اینه که یارو رو راضی کنیم ژاکت تو رو بپوشه و به جای لیدر با دخترش بره تو. باید بریم رو مخش. وگرنه باید بلیت بخری.»

«سلام. ببخشید، معطل شدین. بلیت تموم شده بود. ما یه راهی به ذهنمون رسید. گفتیم با شما در میون بذاریم...»

«چه راهی؟ الآن شروع می‌شه. همه رفته‌ن تو، من و دخترم مونده‌یم. ما پول داده‌یم. لطفاً بلیت من رو هم بدین ما بریم.»

«عرض کردم که قربان، بلیت تموم شده بود. برای همین گفتیم اگه قبول کنین، لباس فرم من رو بپوشین و به عنوان لیدر همراه دخترتون که بلیت دارن تشریف ببرین داخل.»

«یعنی چی آقا؟ من پول داده‌م بلیت خریده‌م. شما اشتباه کرده‌ای بلیت من رو داده‌ای به یکی دیگه، من چرا باید همچین ریسکی بکنم؟ نه، یا بلیت من رو می‌دین یا پلیس خبر می‌کنم...»

«پلیس؟ نه قربان. شما چرا درک نمی‌کنین؟ بلیت دیگه نیست و منم می‌خوام که شما رو بفرستم داخل. ولی تنها راهش اینه که شما لطف کنین و همراهی کنین و لباس من رو بپوشین. کسی متوجه نمی‌شه...»

«نه، من و دخترم باید با بلیت خودمون بریم داخل. لطفاً بلیت خودم رو بدین. هیچ راه دیگه‌ای نداره.»

«چرا گوش نمی‌کنین؟ بلیت تموم شده و من دیگه بلیت ندارم. قبول دارم. این مشکل منه. ولی کاش شما هم همراهی کنین.»

«آقا، قبول کنین. این دوست من اشتباه کرده و حالا بلیت کم آورده‌یم و اگه شما قبول نکنین، خودتون از دیدن کنسرت جا می‌مونین. دخترتون بلیت داره و می‌تونه بره داخل. حیفه که شما همراهش تشریف نبرین.»

«این مشکل شماست. من پول داده‌م و بلیت خریده‌م. دخترم هم با من می‌آد داخل.»

«باشه... باشه... براتون بلیت تهیه می‌کنم.»

«امین، چی‌کار می‌خوای بکنی؟»

«ببین از کجا می‌شه یه بلیت تهیه کرد، من برای ایشون بلیت می‌خرم...»

«غیرقانونیه. در ضمن خیلی هم گرون می‌شه... دو سه برابر حساب می‌کنن.»

«اشکالی نداره. فقط ایشون بره داخل... بقیه‌ش مهم نیست.»

«باید بریم از بچه‌های دیگه بپرسیم. قربان، شما همین‌جا تشریف داشته باشین، ما الآن برمی‌گردیم.»

خدایا چی‌‌کار کنم؟ بلیت از کجا پیدا کنم؟ تمام پولی که درآورده‌ام باید امشب بدم بالای بلیت برای این مردک. به مریم چه بگویم؟ این چه گهی بود خوردم. اصلاً نمی‌دانم آن بلیت چی شد؟ حتماً خودم اشتباه کرده‌ام. کاش مریم اینجا بود. او می‌دانست چه‌جوری این گندی که زده‌ام جمع و جور کند. بقیه‌ی بچه‌ها کجا هستند؟ از کی بلیت بخرم؟ این ترک‌ها گوش آدم را می‌برند. الآن دیگر همه فهمیده‌اند. به گوش محمت‌بِی هم می‌رسد. حتماً برایم جزا1 می‌نویسد. خیلی خسته‌ام. سرم گیج می‌رود. این کتاب‌ها چیست که اینجا گذاشته‌اند؟ انجیل فارسی؟ اینجا؟ وسط آنتالیا؟ یعنی چی؟ یعنی کار آن جوان‌هایی است که این‌ورها می‌پلکیدند؟ کاش مریم اینجا بود. چه حلال‌زاده...

«الو سلام... نه، خوب نیستم... مریم یه بلیت کم آورده‌م. نه... نمی‌دونم... نه... راضی نمی‌شه. بدقلقه. دارم دنبال بلیت می‌گردم که براش بخرم... نمی‌دونم. اومده‌م پشت ساختمون که نبیندم... فکر کنم باید کلی پول بدم. من رو ببخش... باید بگردم دنبال کسی که بلیت بفروشه. نه... اگه ببینن، می‌گیرنمون. باید احتیاط کنم. کاش تو اینجا بودی... من هم دوستت دارم. داشتم می‌اومدم لوژمان2 پیش تو که یکهو افتادم توی این هچل. تو بگو چی‌کار کنم؟ بلیت بخرم؟ تو مشکلی نداری؟ نمی‌دونم... خیلی خسته‌ام. دیگه نمی‌کشم. این‌جوری سفر به قونیه مالیده... کاش منم دلم روشن بود. راستی، نمی‌دونی چند لحظه پیش چه اتفاقی افتاد. داشتم به تو فکر می‌کردم که زنگ زدی... نه نمی‌گم. یه سورپرایزه. دیدمت بهت می‌دم... یه چیزیه... ببین احسان داره می‌آد. امیدوارم بلیت‌فروش رو پیدا کرده باشه. بهت زنگ می‌زنم. آره. باشه. دوستت دارم. فعلاً...»

«آقا، حله...»

«چی شد؟ بلیت‌فروش رو پیدا کردی؟»

«از اون بهتر...»

«چی شد؟ بگو، کنسرت شروع شد. چقدر باید پول بدم؟»

«مونا رو یادته؟ مونا حاتمی؟»

«اون که پارسال باهاش بودی؟ دوست‌دخترت که باهاش به هم زدی؟»

«آره. خودشه.»

«خب؟ اتفاقی اینجا قاتی جمعیت دیدمش. با یه شرکت دیگه کار می‌کنه. مسافر آورده برای کنسرت؟»

«آره. یه بلیت اضافه داره. مسافرش نیومده. گفت می‌ده به تو.»

«تو باهاش حرف زدی؟ بعد از اون دعوایی که با هم کردین؟»

«آره. البته نه با خودش، با دوست‌پسر جدیدش حرف زدم. گفت راضی‌ش می‌کنه که بلیت رو مجانی بده.»

«واقعاً؟»

«آره، پسر باحالیه. گفت اون گوشه وامی‌ستن تا بریم پیششون. گفتن بلیت رو می‌دن به خودت.»

«دمت گرم. باورم نمی‌شه... یعنی حله؟»

«آره بدو. من می‌رم پیش اون یارو و دخترش، می‌آرمشون جلو در ورودی. تو هم بلیت رو گرفتی بیا اونجا بدیم بهشون برن داخل.»

«باشه. نمی‌دونم چه‌جوری لطفت رو جبران کنم. احسان، من به تو مدیونم.»

«برو. دیر می‌شه. اونجا می‌بینمت...»

یعنی واقعاً این اتفاق هم به خیر گذشت؟ یعنی این یارو هم با دخترش می‌رود داخل؟ بعد از یک هفته بی‌خوابی و بدوبدو این یکی دیگر نوبر بود. خیلی خسته‌ام. فکر کنم این بدوبدوهای آخری از روی آدرنالین بوده. ولی دیگر نمی‌کشم. باید بروم دختره را پیدا کنم. اسمش چی بود؟ نگار؟ مانا؟ مونا؟ آره، مونا. ولی دیگر نمی‌کشم. دست‌هایم می‌لرزند. چرا زمان این‌قدر کند می‌گذرد؟ چرا این راه این‌قدر دراز و کشیده شده؟ چه‌جوری برسم به آن‌ها. پاهایم سنگین شده‌اند. قلبم... قلبم تیر می‌کشد. انگار هوا روشن شده؟ این نورها از کجا آمده‌اند؟ آخ قلبم، دارد می‌سوزد... چه عرق سردی... کاش کسی اینجا بود... کاش مریم اینجا بود...

1. در ترکی استانبولی به معنای جریمه است.

2. خوابگاهی که در ترکیه به تورلیدرها می‌دهند.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد