تابلویی در انتهای راهروی مرکز تجمع سنمتئو نصب شده که روی آن نوشته شده: «اگر اینجا آمدید که خیلی عادی، زمین بخورید زیادی جلو آمدهاید. برگردید و از درِ وسط وارد شوید.» وقتی دقت میکنی، میبینی که علامت ویرگول چیزی جز غبار یا جوهر اضافی نیست.
مربی جوان فیلیپینی به من و یکی دیگر به نام بون، که پرستاری افریقایی است، اجازه میدهد تماشا کنیم. ما هم دور از شرکتکنندگان کلاس، کنار زمین بسکتبالی که برای کلاس «عادی زمین خوردن» در نظر گرفته شده مینشینیم. کل کف زمین را با تشک پوشاندهاند و وسطش موانعی از فوم سخت درست کردهاند. ترکیب رنگها مثل حیاط مدرسهها زشت است. بون همراهِ مرد سفیدپوست بامزهایست که شکمی برآمده و کلهای تاس دارد. من هم همراهِ پدرم هستم که هر دو سن و سالی ازمان گذشته: او هفتادوششساله است و من چند ماه قبل پنجاهویکساله شدهام. یکی از دلایل حضورم در این کلاس و نوبتهای معاینۀ پزشکی او این است که ببینم در آیندهای نهچندان دور چه بلایی سر بدنم میآيد. همچنین: بدانم آیا میتوانم جلوی آن را بگیرم؟ به عبارت دیگر، سعی میکنم مرگ متفاوتی برای خودم رقم بزنم. من تنها فرزندِ پدرم هستم. مادرم سی سال پیش از دنیا رفته. هر مرضی هم که در آینده سراغم بیاید بیشتر از سمت مادرم است تا پدرم.
عجیب است که به سنمتئو برگشتم تا در خانهی دوران کودکیام باشم و کمکحالِ پدر و عجیبتر اینکه اصلا ناراحت نیستم. پدرم نه تنها میخواست اجارهبهای آپارتمان نیویورکم را پرداخت کند، بلکه ماهانه هزار دلار هم به من میداد و میگذاشت از ماشین داتسونِ تروتمیزش استفاده کنم. این هم برای خودش مایهی شگفتی بزرگتری بود. با این حال، در این فکرم که پس از مرگ پدر خانه را بفروشم و دوباره شانسم را برای نویسندگی در نیویورک امتحان کنم یا اینکه در سنمتئو بمانم. اینکه به گزینهی دوم فکر میکنم، نشان میدهد که زندگی در اینجا چقدر با روحیهام سازگار بوده. منظورم همین هوای گرم و روال عادی زندگی است: خرید روزانه با پدرم، بردنش به دکتر و دندانپزشکی، چرخیدن در مرکز خرید یا دیدن محوطهی کالج محلی جونیپر. و صد البته قضیهی عادی زمین خوردن هم بوده که روزهای سهشنبه و جمعه برگزار میشود.
مربی مارکو سانتاماریا نام دارد. این جوان بیستوهشتساله، علاوه بر کار در باشگاه، دو کلاس— فیزیوتراپی و فیزیک بدن— هم در جونپیر دارد، هرچند تا الآن در محوطهی دانشگاه ندیدمش. پنج سال پیش بورسی گرفت تا دربارهی تمرینات ورزشی جدید برای سالمندان که در کپنهاگ آموزش داده میشد تحقیق کند: چگونه با کمترین آسیبِ ممکن زمین بخوریم و بدون آسیب رساندن به خود بلند شویم. هرچند درس مهم این است که تا وقتی کمک از راه برسد، با خیال راحت دراز بکشیم. ما هنوز به این قسمت نرسیدهایم و مارکو به همه گفته که برای آمادهسازی، از تمرینات ذن بودایی استفاده میکند. به قول او، فقط باید بخواهیم و زمین بخوریم.
بیشتر حاضران در کلاس، تجربهی بدی از زمین خوردن ندارند. بلکه فقط میخواهند از اتفاقهای آینده پیشگیری کنند. یک مشت آدم وراج پرسروصدا که از خانه غذا میآورند و با هم قسمت میکنند و عکس اعضای خانوادهشان را به هم نشان میدهند. پدرم، در این مورد، اوضاعش از بقیه بهتر است و فرزند حی و حاضری دارد که میتواند به بقیه نشانش دهد. من آدم خوشروییام و رابطهی خوب پدر و پسریمان را به رخ بقیه میکشم. وقتی از من میپرسند مشغول چه کاری هستم، پدرم اجازه میدهد خودم برایشان بگویم. میگویم نویسندهام. وقتی از من میپرسند آثارم را کجا منتشر کردهام، میگویم در مجلات چاپشان کردهام. اگر جزئیات بیشتری بخواهند، میگویم در مجلات علمی، که این حرفم خیلی درست نیست. منظورم این است که این نشریات به همت دپارتمانهای نویسندگی خلاق در کالجها منتشر میشوند. یعنی نشریاتی تخصصیاند که شمار خوانندگانشان به زحمت به چند ده نفر میرسد.
امروز سهشنبه است و ساعت اول کلاس با مرور درس جلسهی پیش میگذرد. سالمندان از بین موانع عبور میکنند و مشکلی با پُرپیچوخم بودن مسیر ندارند. تختهی چوبی بزرگی درست در میانهی مسیر قرار دارد که مثل الاکلنگ بالا و پایین میرود، طوری که وقتی روی آن میروی و به وسطش میرسی، تخته به سمت پایین متمایل میشود، و در ادامه فرودی موفقیتآمیز داری، اینها همه جزوی از سفری پُرماجرا است. ما در چهارمین هفته از دورهی دوازدههفتهای خود هستیم و مارکو اعتقادی به این ندارد که سختترین امتحانات را برای پایان دوره بگذارد. اینجا کسی توبیخ نمیشود. همه تشویق میشوند— حتی کسانی که تعادلشان را از دست میدهند، فرصتی برای تمرین مهارت زمین خوردنشان مییابند. «باید سعی کنید به پهلو فرود بیایید و «سگرمههای تو همتان» را باز کنید. اذیت میشوید، اما امیدوارم که درد نکشید.»
خسته از تمرینهای تکراری به پارکینگ میروم. بون هم هست. اجازه میدهد سیگاری روشن کنم. بیمارِ بون کهنهسرباز است و ادارۀ امور سربازان هزینههای درمانی او را میپردازد که دستمزد بون هم شامل آن میشود. بیمارِ بون چیزی دربارهی جنگ ویتنام نمیگوید، به جایش با شادی دربارۀ زندگی عاشقانهاش حرف میزند. دایم از افعال گذشته استفاده میکند، اما آنقدر هیجانزده خاطره تعریف میکند که انگار نه انگار همهی اینها در گذشته اتفاق افتاده. بون میگوید اهل کامرون است. وقتی مادر بون میمیرد، به مینهسوتا میفرستندش تا با خویشاوندان دورش زندگی کند. مجبور میشود از نو کالج برود، زیرا مدارک تحصیلی افریقاییاش اعتباری نداشتهاند. خوشحالم که اینجا نقش شنونده را دارم و بون چیزی دربارهی خودم نمیپرسد.
صحبت به کلاسِ مارکو که میرسد بون میگوید چیزی به نام «فقط همینطوری بودن» در افریقا وجود ندارد. چطور ممکن است «همینطوری زمین بخوری؟» اگر در شهر لیز بخوری، مردم زیر دستوپا لهت میکنند. اگر این اتفاق در روستا بیفتد، شاید روزها بگذرد تا پیدایت کنند. خورشید از پا درت میآورد. خورشید همین است، جان میبخشد یا جان میگیرد: حدِ وسط ندارد. پس اگر زمین بخوری، باید بلافاصله بلند شوی. من الآن مجبور شدم باشگاه را ترک کنم، چون در ذهنم همیشه دو نفرم و این دو نفر بودن برایم قابل تحمل نیست. نسخهی اولم وقتی زمین میخورد، جوریکه مربی گفت، همانجا دراز میکشد، چون در سنمتئوست. خورشیدِ اینجا فرق دارد. اما نسخهی دوم باید سریع بلند شود، چون خورشید می سوزاندش و بهش یادآوری میکند که در افریقاست و همیشه در افریقا خواهد بود. بونِ سنمتئو و بونِ کامرون همیشه با هماند. شاید بگویی چه توازنی دارند، اما میشود آن را دیوانگی هم نامید. اینطور که نمیشود زندگی کرد.
ماشینسواری ما در سانفرانسیسکو همیشه در سکوت است. حتی اگر ضبط هم روشن باشد. گاهی پدرم غرقِ آیپادی میشود که از ایبِی برایش خریدهام. معمولاً به پادکست «زندگیهای خوب» بیبیسی گوش میدهد، این هم از فضولی دیگرِ من در امور روزانهاش. نینا سیمون، والت دیزنی، گراهام گرین، خورخه لوئیس بورخس: کسی که از قضا خودش هم آدم مهمی هم است توضیح میدهد چرا سوژهی انتخابیاش شایستهی «مقام زندگیهای خوب» شده— بورخس را دوست داشتم چون داستانهای هزارتویش نشانی از هوش ریاضی او یا چیزی شبیه به آن بودند. اپیزودها را بالا و پایین کردم و به نویسندگان بسیاری برخوردم: مالکوم لوری، الیور ساکس، ویرجینیا وولف. بورخس را سه مرتبه گوش داده بود. بورخس؟ چرا بورخس؟ این را به حساب میل و اشتیاق پدرم به رهایی در دنیای نویسندگی و افکار پراکنده و مازوخیستی گذاشتم، بدون اینکه نیاز باشد پای مرا که نویسندهای ناکام بودم به میان بکشد.
ماشین را پارک میکنم. فقط یک خیابان تا رستوران میاکو مانده. اینجا، وسط هفتهها، سرظهر شلوغ نیست. طبق معمول، در بار مینشینیم و سرآشپز به ژاپنی به ما خوشامد میگوید. این کار را برای همهی مشتریها انجام میدهد، نه فقط به این دلیل که ما ژاپنی هستیم. پدرم همان رول کالیفرنیای همیشگیاش را با یک کاسه سوپ میسو سفارش میدهد. من خوراکیهای عجیبوغریب منو را سفارش میدهم. سرآشپز مدتهاست که فهمیده نباید با پدرم همصحبت شود. سکوت— بهویژه برای من— مایهی خجالت است. از آنجا که از کارت بانکی پدرم استفاده میکنم، انعام خوبی میدهم. پدرم لطف میکند و هرگز به صورتحساب نگاه نمیاندازد. اگر هم به آن توجه کند، هرگز بابت انعامی که به سرآشپزها و کارکنان رستوران میدهم عذرم را نمیخواهد.
امروز پدرم عصایش را جا گذاشته. یکی از خوبیهای عادی زمین خوردن تقویت اعتماد به نفس اوست، عضلهای که از زمین خوردنِ پاییز پارسال بیش از همه آسیب دیده بود. دربارهی جزئیات این حادثه بگویم که پدر زیر بار اتفاقی که برایش افتاده نمیرود. مثلا میگوید پایش در پلههای پایینی خانهی سنمتئو پیچ خورده و اگر دوباره از او بپرسی، میگوید هنگام پیاده شدن از اتوبوس دچار حادثه شده. گمانم او تابهحال دو مرتبه زمین خورده. اما واقعاً دیگر به صندلی چرخدار احتیاج ندارد و همینطور عصا هم مسلماً لازم نیست. بیمه هر دو مرتبه هزینههای او را پرداخت کرد. با این حال، عوارض روانی زیادی برایش داشت. وضعیت گوش داخلیاش خوب است—پس زمین خوردن نتیجۀ بیتعادلیاش نبود. نه استخوانی شکست و نه آشفتگی ذهنی پیدا کرد. بدشانسی محض بود. پدرم به من گفت که دکتر را حسابی سرزنش کرده، چرا که به نظرش چنین تشخیصی ارزشِ وقت صرف کردن و هزینهی معاینه در بیمارستان را ندارد. اگرچه، در نهایت باید خوشحال میشد چرا که حکایتِ او همچنان باقی است.
محل ورقبازی او پنج خیابان با میاکو فاصله دارد.طبقۀ دوم یک ساختمان است و مال کسیست که پانزده سال پیش، قبل از آنکه پدر مزرعهمان را بفروشد، در زمینمان کار میکرد. عجلهای نداریم و پدرم از اینکه لازم نیست در مسیر توقف کند حس خوبی دارد. با او از پلهها بالا میروم و وقتی تیم— کارگر سابق— در را باز میکند، آنجا را ترک میکنم.
زمانی که پدرم پیش تیم است، من با سر زدن به چند کتابفروشی کتاب دست دوم مشغول می شوم. این عادتی است که از دوران جوانیام با من است. وقت میگذرانم و کمی بعد به دنبال پدرم میروم.
مسیر بعدیمان چندان در سکوت نمیگذرد. به پدرم گوش میکنم که دربارهی همبازیهای متقلبش صحبت میکند. همیشه همینطور است، اما حتماً باید در نشستهای دوماههی ورقبازی حضور پیدا کند. عاشق فریب خوردن است یا دلش میخواهد فکر کند که دیگران فریبش دادهاند. در غیر این صورت، چه حرفی برای گفتن باقی میماند؟
پارک کردن در امبارکادرو مایه ی دردسر است. باید چندین مرتبه دور بزنم تا جای پارک پیدا کنم. و وقتی به آپارتمان بعدی میرسم، باید بمانم. میزبان اصرار میکند. جلسۀ گروه گیلبرت و سالیوان1 است، شرکتی محلی است، به منظور برنامهریزی برای تولید سال آینده. پدرم هنرپیشهی تئاتر است و، تا همین دو سال پیش، هنوز آنقدر صدا داشت که میتوانست به گروههای کُر در صحنههای مختلف ملحق شود. روزی نگهبان بود، روزی دزد دریایی و روزی دیگر شهروندِ ژاپن. این گروه چند نمایش پرفروش داشته: «دزدان دریایی پنزانس»، «اچاماس پینافور» و «میکادو»، که سال پیش غوغا به پا کرد.
پنج سال از کار قبلی گروه یعنی «میکادو» میگذشت— آنها تصمیم گرفته بودند که تا پایان غائلههای سیاسی صبر کنند، تا کارشان را از سر بگیرند. با وجود این، منتقدان آنها را در کار سال قبلشان تحت فشار گذاشتند تا از گریم «آسیایی» دست بکشند: از چشمهای بادامی و سبیلهای آویزان «چینی»، علیرغم این واقعیت که نمایش به یک ژاپن خیالی اشاره میکند. (اینکه چنین انتخابهایی تا سالهای اخیر ادامه پیدا کرده شوکهکننده است.) اما در مورد «مفهوم»، گروه نظر خود را تغییر نداد: چنانکه اعضای گروه میگفتند، «میکادو» به «ژاپنِ سدههای میانی» مربوط بود و میخواست شخصیتهای آن اسامی بچگانۀ کارتونیشان را حفظ کنند.
هر روزِ هفته، انبوهی از منتقدان در محوطۀ کالج جونیپر، که سالن اجتماعات خود را به گروه گیلبرت و سالیوان اجاره داده بود، گرد هم میآمدند. من در این مقطع به سنمتئو برگشته بودم و پدرم روی صندلی چرخدارش بود. اما وقتی ما دو نفر در شب افتتاحیه و اختتامیه حضور پیدا کردیم، معترضان با دیدن این علیل آسیایی که به کمک فامیل یا پرستار آسیاییاش بود خشمشان را کنترل نکردند که هیچ، بلکه عصبانیتر هم شدند. خجالت بکشید! خجالت بکشید! من و پدرم تنها آسیایی امریکاییتبارِ آنجا بودیم که شجاعت به خرج دادیم و شکی نبود که گروه گیلبرت و سالیوان تمایل داشت ما پوشش سیاسیاش باشیم.
به معترضان که اکثراً جوان بودند، به اطمینانی که داشتند و به عقلشان حسادت میکردم. اما چهرهام آرام بود. حالتی بود که حتی داخل سالن و در سراسر نمایش حفظ کردمش، انگار دوربینی روی من تنظیم شده بود و منتظر بود تا مچم را بگیرد. از طرف گروه گیلبرت و سالیوان چیز خاصی ندیدیم. در عوض، دوره شدن در بین معترضان، اذیتشان میکرد. و برای پدرم، این اعتراضات فرصتی دیگر برای سرسختی بود.
«میکادو»ی گیلبرت و سالیوان کار مورد علاقهی اوست. از نظر او، مسخرهبازی نمایش از شکوه آن جدانشدنی است. من هم هر بار که نمایش را دیدهام، تحت تأثیر قرار گرفتهام. اگر به دیدن نمایش «خورشیدی که پرتوهایش شعلهورند» بروی، احتمالاً با صف منتقدان کینهجو روبهرو میشوی. «ما سه دختربچهی مدرسهای هستیم» نمونهی دیگری است. تولیدات گروه گیلبرت و سالیوان اغلب خیلی خوب نیست، اما در «میکادو» خوانندهها حق مطلب را ادا کردند.
برای آنکه پدرم را آمادهی رفتنم کنم، تلفن همراه بهتری برایش خریدم تا شاید ناتوانیهای فزایندهاش را جبران کند. و برای تشویق به استفاده از آن، او را به سمت توییتر هدایت میکنم. برای مردی که عطش بینهایتی برای شنیدن بدی آدمها دارد، میتواند ساعتها سرگرم شود. توئیترش را با افراد مشهور و شخصیتهای بیضرر پر کردم، اما الگوریتم توئیتر همچنان پستها و ویدئوهای احمقانهای به خوردش میدهد که صدای قهقههاش را به موسیقی متن وعدههای صبحانهمان تبدیل کرده.
یکی از حسابهای کاربری مورد علاقهی پدرم در توئیتر دودو نام دارد که اغلب به مسائل توانبخشی سگها و گربههای بیخانمان میپردازد. در اینکه مردی تا این حد انسانگریز خود را دلسوزِ حیوانات نشان دهد تناقضی وجود ندارد. آه و ناله میکند و گاهی اشک میریزد. اغلب تلفن را دورتر نگه میدارد تا ویدئوی جدید را تماشا کنم و اینگونه آن را به من معرفی کند: این سگه منم.
پیتبولی بیستوچهار ساعت است به حصار زنجیر شده: این سگه منم.
مادری زیر آوارِ ساختمان دنبال تولههایش میگردد: این سگه منم.
وضعیت هولناک پوست یک پیتبول (چرا همیشه پای پیتبول در میان است؟) که با اسید به او آسیب زدهاند: این سگه منم.
ویدئوهای خیلی کوتاه همیشه با شادمانیِ نشئتگرفته از حیاتی جدید پایان مییابند، اما پدرم هرگز به این تشابهِ مشخص اقرار نمیکند— اینکه بهرغم کتک خوردن از پدرش دوام آورده. هیچگاه تسلیم این استدلال نامعقول نشد که بدرفتاری لازم است و پدرش او را برای دنیای سخت آبدیده کرده. او مردی انسانگریز است که انسانگریزیاش را نوعی نقص میپندارد، اما میداند که برای اصلاح آن دیگر خیلی دیر شده.
نکتهی دیگری جا مانده: کتکهایی که من از دست پدرم خوردم بخش کوچکی از مشقتهایی بود که خود او از پدرش کشید. ظاهراً پدربزرگم به این گفته اعتقاد داشت که «تا نباشد چوب تر، فرمان نبرد گاو و خر»، اما پدرم، هرچند اصولاً پدری بیاعتنا بود، هرازگاهی چنان از کوره در میرفت که هوچیبازیهای من هم افاقه نمیکرد. از این رو، من هرگز نمیگویم: «این سگه منم.» این امر گواه این است که چطور قسر در رفتهام.
از پدرم میپرسم آیا گروه گیلبرت و سالیوان دربارهی کارهای ناتمام سال آینده به نتیجه رسیده و او میگوید آنها به «صبر2» تمایل دارند که یکی از پیچیدهترین آثار کارنامهی هنریشان است. اینطور که او میگوید، میتواند عنوان یک کتاب باشد: «به صبر تمایل دارند». اثری پرفروش و دور از ذهن دربارهی فردی پنجاهویکساله که از پدر بیمارش پرستاری میکند و درسهایی مهم از زندگی میگیرد. این روزها «زندگی نویسندگی» من عمدتاً با فکر کردن به «مهملات» و سپس، به طور رخوتانگیزی، کنار گذاشتن آنها میگذرد.
کجا بودی؟!
توی حیاط سیگار میکشیدم.
صدام رو نشنیدی؟ صورت پدرم خیس از اشک است.
من اینجام. باشه، شونههات رو میگیرم تا بلندت کنم. بدنش منقبض شده. میگویم: باید بذاری کمکت کنم. وقتی تکان نمیخورد، میگویم: مگه برای همین اینجام دیگه، نه؟ یالا. تا سه میشمرم.
در نهایت، وادارش میکنم که به قفسهی زیر سینک تکیه دهد. از او میپرسم: چی شد؟
زمین خوردم. تند حرف میزند. خیلی عصبانی است.
میدونی چرا؟
وقتی پاسخ نمیدهد، به سمت سینک میروم و یک لیوان آب برایش میآورم، دستم را پس میزند. میگوید: نمیخوام دوباره دستشویی کنم.
سر بکش.
بدون اینکه به من نگاه کند، آب را سرمیکشد. لیوان را میگیرم و در سینک میگذارم و چمباتمه میزنم. وقتی آماده شدی بگو.
برای چی؟ هنوز عصبانی است.
برای اینکه بلندت کنم. بعد حرف میزنیم.
در مورد چی حرف بزنیم؟
خودت چی فکر میکنی؟
میگوید حرفی برای گفتن ندارد. همونطور که دکتر گفت، فقط یه اتفاق ساده بوده.
سه تا اتفاق ساده؟
سه تا کجا بود؟ دومیه.
به او میگویم این دو اتفاق نشانهی شروع یک روند است. چرا حرفی زدم که برای هر دویمان ناخوشایند است؟
سرگیجه گرفتم. به خاطر داروهاست احتمالاً. به داروهای فشار خون و کلسترول اشاره میکند که هر دوی آنها را پزشک برای خودم هم توصیه کرده، هرچند به خاطر سفرم به غرب موقتاً مصرفشان نمیکنم. بنیهی ضعیفی دارم. دنبال منشأ آن هستم. امیدوارم حالتم مهرآمیز باشد و امیدوارم پدرم بلد باشد که چطور تلقی من از مهربانی را تشخیص دهد.
مدتیه که داری این داروها رو میخوری.
خب؟
قبلاً هم چنین اتفاقی افتاده بود؟
میگوید: البته که نه، بار اول بود.
از کجا مطمئنی به خاطر داروهاست؟
تو قسمت عوارض نوشته: سرگیجۀ احتمالی. میدونستم. این فقط یک تلنگر بود. از این به بعد باید حواسم رو بیشتر جمع کنم.
رضایت میدهد که بلندش کنم و روی صندلی میز صبحانه بنشانمش. چای درست میکنم. به او تعارف میکنم. جرعهجرعه مینوشد. میگویم: چیکار باید کرد؟
منظورت چیه؟
میخوای بیشتر بمونم؟
سرش را تکان میدهد. قرارمون سر جاشه. شونزده هفته. وقتی کلاس تموم شد، برمیگردی. و اینکه من نمیتونم هزینهی زندگیت رو بدم.
مجبور نیستی هزینهی زندگیم رو بدی.
نمیتونم هزینهی دو تا خونه رو بدم، خونهی خودم و خونهی تو.
میپرسم جایی از بدنش درد میکند یا نه و— به قول مارکو— به پهلو افتاده یا روی کمرش؟ به سرش ضربه خورده؟ زانوها و لگنش چطور؟
خیلی سریع بود. یادم نمیآد. پشت سینک بودم که بیهوا زمین خوردم.
اجازه میدهد فردا ببرمش دکتر. دکتر نظر پدرم را دربارهی داروها تأیید میکند و حالا میفهمم چرا اینقدر به این دکتر علاقه دارد: گویی از اینکه حرفِ پدرم را تأیید کند راضی و خوشحال است.
اما پدرم برنامهی حضورش در کلاسهایِ عادی زمین خوردن را یک هفته لغو میکند.
یک بار دیگر پیشنهاد میدهم که به قرار اولمان پایبند بمانیم و او دوباره پیشنهادم را رد میکند. دوباره میگوید: نمیتونم هزینهی دو تا خونه رو بدم. دیگه چطوری بگم؟ بله، تصمیم با منه. بعد از گذشت شانزده هفته، سم همنشینی ما نشت میکند.
میگویم: من رو مفتکی به کار گرفتهای. میدونی که.
میگوید: امیدوارم پول جمع کرده باشی.
حرفی ندارم.
پدرم میگوید: میدونم تو فقط برای پول این کار رو میکنی.
و هنگامی که با او مخالفت نمیکنم هر دو از پولکی بودن من خندهمان میگیرد. پدرم از این تصور که مرا درست تربیت کرده خوشش میآید.
صد دلار به مارکو دادم تا به پدرم رسیدگی کند. نیمساعت قبل از دو کلاس بعدی به ما وقت میدهد و از پدرم دربارهی زمین خوردنش سؤالهایی میکند: چشمات رو ببند و به اون لحظه فکر کن. جلو سینک پنجره داری؟ داشتی بیرون رو نگاه میکردی؟ میتونستی خورشید رو ببینی؟ بدن باهوشتر از مغزه. اجازه بده بدنت حرف بزنه.
آنگاه مارکو از پدرم میخواهد، تا جایی که یادش میآید، مثل همان بعدازظهری که زمین خورد زمین بخورد. چند تلاش اول او را قبول نمیکند. سعی نکن اونجوری که فکر میکنی من میخوام زمین بخوری. فکر کن چهجوری ایستاده بودی و چهجوری زمین خوردی. همونطوری بمون که اون روز بودی. ببین بدنت میتونه نشون بده چهجوری روی زمین افتاده بودی.
وقتی پدرم مطابق میل او به زمین میافتد، مارکو با لحنی دیگر صحبت میکند: نرمی در شانههایش، سپر کردن یک ساعد، تا حد امکان ملایم، و شل کردن پاهایش قبل از آنکه آنها با زمین برخورد کنند. او بایست این حرکات را به طور غریزی و از روی عادت انجام دهد. جملهی شرطی ناگفته: اگر دوباره زمین بخورد، به دردش میخورد.
لحظهای که پدرم در آشپزخانه در حال زمین خوردن بود، توی حیاط بودم و داشتم ماریجوانایی که از ساقی جونیپر خریده بودم، دود میکردم. اوقاتی که منتظر است کلاسها تمام شوند و مشتریهای دانشجو بیرون بیایند و سراغش را بگیرند یار صمیمی او میشوم. دود کردن ماریجوانا چانهام را گرم میکند.
به او میگویم پدرم زمین خورده و یکی از وظایفم این است که او را برای حضور در کلاسهای چطور زمین خوردن همراهی کنم.
جدی میگی لعنتی، فکر کنم برادرم بهشون درس میده.
تو برادر مارکویی؟
خب، پس برادرم رو میشناسی. دنیای کوچیکیه. محض اطلاعت باید بگم که اون وصلهی ناجور خونوادهس.
منظورت چیه؟
وصلۀ ناجور نمیدونی یعنی چی؟
مگه منظورت مارکوی اتوکشیده و خوشهیکل نیست؟ همون که یه مشت سالمند مریدشن؟
ساقی که برونو نام دارد میگوید مارکو با دوستدختر دانمارکیاش، که اکنون همسرش است، از سفر تحقیقاتیاش به کپنهاگ بازگشت. او ده سال از مارکو بزرگتر است و کسی در خانواده موافقِ این وصلت نیست. زنش ازدواج ناموفقی در کپنهاگ داشته و همسر سابقش حضانت دخترشان را بر عهده گرفته. مارکو هم با انتخاب این زن دانمارکی به رابطهی نویدبخشی که با زن فیلیپینیِ همسن و سال خود داشته پایان داده. آنها از دوران دبیرستان همدیگر را میشناختند و خانوادههایشان «پیشینهی خوبی» داشتند، که دیگر به طور جبرانناپذیری آسیب دیده بود. این اتفاق واکنشهایی فراتر از سطح خانواده به دنبال داشت، زیرا خصومت به فیلیپین کشیده شده بود و بستگان هر دو خانواده در شبکههای اجتماعی از خجالت یکدیگر درآمدنده بودند.
باهاش ارتباط نداری؟
برونو میگوید: اجازه ندارم.
میگویم: ولی اون اینجا تدریس میکنه.
برونو میگوید: روزهای کاریش اینجا نیستم. از این گذشته، سالهاست که من رو ندیده. نمیدونه الآن چه شکلیام.
برادرت راجع به بچهش با ما صحبت میکنه. یه برادرزاده دارین. میدونین که؟
برام مهم نیست.
جدی؟
اینکه میبینم حامی روابط گرم خانوادگی و اخلاق متعارف هستم مایهی تعجب است، اما بین استاد فیزیولوژیای که حامی سالمندان است و ساقی ماریجوانا چه کسی وصلهی ناجور محسوب میشود؟
به بهانهی صحبت با مارکو دربارهی وضعیت پدرم، کاری میکنم که راجع به کارهای موقت همسرش در شهر صحبت کند. همانقدر که همسرش از کارش بیزار است، آنها به درآمد دوم احتیاج دارند. مارکو خودش در حال راه انداختن وبسایتی برای تبلیغ خدماتش است، خدمات ماساژدرمانگری با پروانهی کار. آنها امیدوارند صاحبخانه شوند و برای پیشپرداخت خانه پسانداز میکنند. به داشتن فرزندی دیگر هم فکر میکنند. اما بدون درآمد اضافی نمیتوانند کاری از پیش ببرند. یکی از دانشجویان ارشد حرف او را میشنود و میگوید با کمال میل مارکو را با گروه ماژونگ3 خود آشنا میکند—خانمهایی که بهراحتی از پس هزینهی ماساژهای معمولی برمیآیند.
در نیویورکم که با من تماس میگیرند. پدرم بد زمین خورده. شش ماه پیش او را ترک کردم. معلوم میشود سکته کرده و به نظر دکتر نمیشد پیشبینیاش کرد، زیرا در آخرین معاینه پدرم، که ماه قبل انجام شد، نشانهای چیزی نبود.
توفیقی اجباری است که دوباره بون را ببینم. بون اولین گزینهام برای پرستاری از پدرم است. با حضور بون میتوانم زانوی غم بغل بگیرم و ماریجوانا بکشم، و فرارم از رویارویی با چهرهی تأسفبرانگیز پدرم روی صندلی چرخدار، باعث نمیشود قید پدرم و بون را بزنم. بارها در دوران جوانیام منتظر بودم این نتیجه و این روز را ببینم— پدرم، به معنای واقعی کلمه و به صورت کنایی، متواضع بود. یادآوری آن روزهای پرتلاطم دیگر برایم لذتی ندارد: مشاجره کردن با چنان خشمی که فقط با آرزوی مرگ یکدیگر پایان مییافت. آیا حضور زن در خانواده میتوانست این مسائل را رفعورجوع کند؟ احتمالاً خیر. بدون زشتی آرامش وجود نداشت.
امکان زندگی دوبُعدی، به واسطۀ پدرم، از نو میسر شد. به اصرار خودش، کنترل امور مالیاش به من سپرده شده. میدانم، یا بهتر است بگویم به یقین رسیدهام که او میتواند چندین برابرِ هزینههای مشترکمان را تأمین کند.
بون باید یک هفته به مینهسوتا برگردد و من روی تخت تاشوی اتاق پدرم میخوابم. پدرم گاهی پرتوپلا میگوید، خاصه اگر در ساعات پایانی شب باشیم. تماشای تلويزيون ديگر نیش و کنایههای او را به دنبال ندارد؛ میتوان گفت او راضیتر است. کج بودن دهانش بعضی روزها مشهود و روزهای دیگر بهسختی قابل دیدن است. پس از چند روز، امیدم برای بهبودی کامل او پررنگتر میشود ولی او با چهرهی سکتهکردهاش از خواب بیدار میشود و میبینم که آرزوهای من و جسم او زمین تا آسمان با هم فاصله دارند. حمام کردن او جزو وظایف بون است و من و پدرم تصمیم میگیریم تا بازگشتِ بون برای این قسمت صبر کنیم. در عین حال، هر روز به او کمک میکنم پیراهن و شلوارش را عوض کند و هر چند روز یک بار حولهای خیس روی صورت و گردن و زیر بغلش میکشم. به لطف خدا، زمینگیر نشده و فقط در سرویس بهداشتی کمی کمک احتیاج دارد تا بتواند شلوارش را پایین و بالا بکشد. اگر پدرم احساس شرمندگی کند، دربارهاش صحبت نمیکنیم. چنانکه گفتم، به نظر میرسد حس رضایتمندی تازهای او را فراگرفته. همچنین سعی میکند انرژیاش را ذخیره کند و با حفظ آرامش جلو سکتهی دوم را بگیرد. با این روحیهای که دارد دیگر مجاز نیست از توئیتر استفاده کند. خندیدن با صدای بلند خطرهایی دارد. تلفن شیک او به تقلید از صاحبش هر از چند گاهی از کار میافتد. او خریدن گوشی جدید را ممنوع کرده و چارهای نیست جز اینکه تلفن خودم را به او قرض بدهم. محض احتیاط، گرایندر4 را از روی تلفنم حذف کردهام (که البته زیاد هم از آن استفاده نکردم).
شبی پدرم از بالای تلفنم نگاهم میکند و میپرسد موشِ پیتزاخور دیگر چه صیغهای است؟ پیش از آنکه کلمات برایم معنا پیدا کنند، متوجه وضوح صدای او شدم.
دربارۀ چی حرف میزنی؟
تلفن را به سمتم میگیرد. به نظر میرسد تصادفاً وارد یکی از پوشههای شخصیام شده. انجام عامدانهی این کار مستلزم داشتن مهارتهای ویژهای است. از این گذشته، برای چه باید بخواهد مچم را بگیرد؟ شکست من در زندگی که بر کسی پوشیده نیست. صفحهی ایمیل باز است و او میتواند در بیابانی پهناور پرسه بزند. هیچکدام از مقالههای ارسالیام پذیرفته نشده و هیچیک از درخواستهای شغلیام پاسخ نگرفته.
موشِ پیتزاخور در تلفنم بین زبالههای یک زندگی بهتر است. تصویری اینترنتی که بریده و نشاندار شده و کنار عکسهای دیگریست که قرار بود شمعِ نوشتن را در من بیفروزند اما در نهایت به فراموشی سپرده شدند به پوشهای به نام «امکانها» فرستاده شده: عکسهای آنا مانیانی و ستسوکو هارای، دو هنرپیشهای که من عاشقشان هستم، اولی سرکش، دومی رازآلود، جوئل مککری، که در سفرهای سولیوان به کارگردانی پرستون استرجیس نقشآفرینی کرده، و تصویری از چخوفِ جوان که انتخاب آن بهاین دلیل نبوده که سکوی پرش به داستان کوتاه محسوب میشود، چخوف برای من همچون روحی ناظر است و قدیسی که از حرفه و زندگیام پاسداری میکند.
ماجرای موش پیتزاخور را برای پدرم توضیح میدهم. از جسارت نیویورکیاش میگویم که تکهای پیتزا را، که تقریباً سه برابر جثهاش است، از پلههای مترو پایین میبرد. حتی بعد از اینکه ویدئوی معروف یوتیوب را برای بار سوم پخش میکنم، چهرهی پدرم داد میزند که گیج شده. در حالت عادی عصبانی هم میشد، اما سکته، پس از مارکو، دومین مشوق او در زندگیست. دیگر با هر چیزی باید با دیدِ باز و مطابق با شرایط خاص خود آن مواجه شد.
پدرم میگوید: حتی نتونست پیتزا رو با خودش ببره. روی پله رهاش کرد.
میگویم: شاید رفته کمک بیاره؟
آنچه نمیگویم این است که وقتی موشِ پیتزاخور از قاب خارج میشود، مستقیماً وارد تخیلات من میشود. زندگی موشِ پیتزاخور در تلفنم حکم تجسم داستان کوتاهِ احتمالی در باب احتکار برای روزهای بد پیشِ رو را دارد.
بون مرا به ماریجوانافروشیای در مرکز سنخوزه معرفی کرده. این فرایند کاملاً بورژوایی است، اما به اندازهی اینکه برونو محصول را در محوطهی جونیپر کفِ دستت بگذارد کیفورت نمیکند.
دود کردن ماریجوانا در این حجم باعث شده که جنبهی احساسی وجودم دستخوش تغییر شود. از قوطیهای قرصم عکس میگیرم و با قوطیهای پدرم یک دولوحی میسازم. با تلفنم نشانش میدهم و زمانی میفهمم فکر بدی است که دیگر خیلی دیر شده: ناراحت به نظر میرسد. به همین دلیل، بقیهی روز را سکوت میکنم.
فردا صبح، زمان صبحانه، کیفش کوک است و مجذوب حیواناتی شده که دودو نجاتشان داده، اما دیگر به من نمیگوید این سگه منم.
به سرم میزند از او بپرسم سگ بیاورم یا نه.
فکر میکردم پیشنهادم را رد میکند. از این رو، وقتی گفت از کجا میخوای پیدا کنی؟ تعجب کردم.
یه انجمن حمایت از حیوانات اینجا فعالیت میکنه.
آنگاه ورِ پراگماتیستیاش وارد عمل میشود. من نمیتونم ازش نگهداری کنم، خودتی و خودت. از من نپرس، بهتره از خودت بپرسی.
وقتی پدرم دوباره سرگرم یوتیوب میشود، الگوریتم یوتیوب بر اساس مشاهدات اخیر و تماشای چندبارهی موشِ پیتزاخور ویدئوهای بیشتری از حیواناتی که در جستجوی غذا هستند پیشنهاد میکند: موشخرمای شیرینیخور و سنجاب کروسانخور. بعضیشان مستند حیاتوحشاند و بعضی دیگر کمدیهای هرروزه. کمدیها دربارهی موجودات همهچیزخوار گرسنهاند. البته بیباکانه هم هستند، زیرا بسیاریشان در نیویورک و در روز روشن و گاهی در حضور انبوهی از مردم ضبط شدهاند. لازم است به ابرستارههای این ژانر اشاره کنم؟ کبوتر تاکوخور، کبوتر چیپوتلهخور یا کبوتر موشمردهخور. اما هیچکدام از اینها به گرد پای موشِ پیتزاخور هم نمیرسند، که سکانس پلکان اودسا5 و «همشهری کین» این ژانر محسوب میشود. در یکی از پربازدیدترین بازسازیها از ویدئوی اصلی موسیقی متنی به ویدئو اضافه شده: پسرکِ «الیور توئیست» میگوید «خواهش میکنم آقا، بازم میخوام» و این جمله به «به من بیشتر بده6» با صدای بریتنی اسپیرز ختم میشود. به خاطر آوردن غوغایی که این ویدئو در هفتههای اول به پا کرد کار سختی نیست. چیزی که از یاد برده بودم نتیجهی خندهداری بود که پدرم به آن اشاره کرد: موشِ پیتزاخور زهرهترک شد و تکهی دزدی نصفهکارهاش رو وسط کار رها کرد.
بون تماس میگیرد تا بگوید اقامتش در مینیاپولیس یک هفتهی دیگر ادامه دارد و این خبر باعث ناراحتی پدرم نمیشود و من هم در کمال تعجب وحشت نمیکنم. وسطِ روز است و آب داغ حمام را ردیف میکنم. پدرم را به حال خودش میگذارم تا وقتی داخل وان رفت لباسزیرش را دربیاورد. به او میگویم پشت پنجرهی حمام در حیاط منتظر میمانم.
پدرم از پشت پنجره میشنود که به سنگریزهها و زمین خشک حیاط لگد میزنم. در آنسو همهچیز خاموش است، بهاستثنای صدای تخلیهی متناوب وان، تا دوباره آن را با آب داغ تازه پر کند.
وقتی بون اینجا پیش منه، تو چیکار میکنی بیشتر؟ شنیدن صدای واضح و رسای او و دیدن انرژی و ارادهاش برای این کار شوکهام میکند. احتمالاً نشانهی خوبی است. اگر میتوانست ببیندم، میگفت دست از خندیدن بردارم (لبخند زدن من اینجوری است: بیشتر گوشهی چشمهایم چین میخورد تا اینکه دهانم تکان بخورد).
میگویم برای استفاده از کتابخانه به جونیپر میروم. نمیگویم که برای فرار از دست برونویِ ساقی عینک آفتابی میزنم، هودی میپوشم و کلاه بیسبال بر سر میگذارم. به او میگویم مشغولِ نوشتن هستم. چیزی در این باره نمیگویم که دارم شروعی تازه را تجربه میکنم. اینکه، هماکنون، پس از سالها سکوت، و در حالی که هیچ تضمینی هم وجود نداشت، به وضعیت پرگوییام بازگشتهام... در داستانها و کتابها، عاشق لحظهایام که خفتهای هشیار میشود. وقتی این اتفاق میافتد، کیفور میشوم. اما فتیلهی شور و اشتیاقم را پایین میکشم، چون نمیخواهم بدبیاری بیاورم. هر خلاقیتی اولش خیلی آسیبپذیر است.
وقتی بون از مینیاپولیس برمیگردد، برنامهی مراقبت پارهوقت را جایگزینِ مراقبت شبانهروزی میکند که نشانهی خوبی برای سلامت پدرم است. من و بون و پدرم اکثر شبها برای شام مهمانی سهنفره میگیریم. غذای زیادی اضافه میآید که بون برای هماتاقهایش که از قضا پرستار هم هستند میبرد. وقتی بون از زندگیاش در کامرون و مینهسوتا میگوید و فرازونشیبهای مهاجرتش را با لحنی رضایتمندانه تعریف میکند، چشمهای پدرم برق میزنند.
پدرم از بون میپرسد آیا تابهحال موشِ پیتزاخور دیده.
میگوید نه.
پدرم به من میگوید: نشونش بده.
ویدئو را برایش میفرستم و او در تلفن خود به تماشا مینشیند. میخندد. روی زانوهایش میزند. میگوید: عجب دنیای دیوونهای داریم. میپرسد: نیویورکه؟
نیویورکه.
چهجوری زندگی تو همچین جایی رو تحمل میکنین؟
شانه بالا میاندازم. گفتگوی بعد از شام است. دم سینک ظرفشویی هستم. بون آبجویی برای پدرم و یکی هم برای خودش باز کرده. پدرم آبجو را با نی میخورد. بهترین لحظاتِ روز او همینهاست که ساعاتی پس از نوشیدنی اول به تماشای چندبارهی فیلمهای قدیمی بنشینیم و او غرقِ نامها و تاریخهایی شود که بسیاریشان به دورانِ پیش از تولد من تعلق دارند. هدف این است که آنقدر حرف بزند تا صدایش بگیرد. اگر برای خواباندنش به آبجوی دوم نیاز باشد، صبح روز بعد سردرد دارد که با قهوهی غلیظ، گاهی سه فنجان، رفع میشود، هرچند که متخصص قلب گفته باید مراقب باشیم. پدرم میگوید هرگز قهوه را کنار نمیگذارد.
بون از من میپرسد: تو نیویورک چیکار میکنی؟
ناگهان کنار او احساس شرمندگی میکنم. پدرم باید ببیند.
جواب میدهم: هیچ کار.
بون میگوید: ایول، پولداری دیگه. هیچ کاری نمیکنی.
منظورم اینه که کار مهمی نمیکنم. مثل همین کارهایی که اینجا میکنم.
بون میپرسد: تو نیویورک از اون یکی پدرت مراقبت میکنی؟ مثل اینجا؟ شوخی معروف اوست، نوعی طنز آمیخته با فلسفهبافی. او بورخسِ کامرون است.
خندهکنان میگویم: آره. پدر دیگهای توی نیویورک دارم. اونجا ازش مراقبت میکنم، ماریجوانا میکشم و وقت تلف میکنم. تازه، دنبال یه پدر دیگه هم هستم.
بون میگوید: حتماً پدر بدیه. و آنگاه رو میکند به پدرم و میگوید: چون این یکی که حرف نداره.
پرستار و بیمارش لحظهای احساساتی میشوند. پدرم نمیتواند تصمیم بگیرد چه قیافهای به خود بگیرد.
میگویم: آره، حق با توست.
1.عنوان این کمپانی از دو شخصیت شناختهشده به نامهای دابلیو. اس. گیلبرت و آرتور سالیوان— نویسنده و آهنگساز معروف دوران ویکتوریایی انگلستان— گرفته شده که با همکاری یکدیگر اپراهای معروفی ساختند که مهمترین آنها «کشتی پینافور»، «دزدان دریایی پنزانس»، و «میکادو»ست.—و
2.Patience
3. mah-jongg: بازیای چینی است و معمولاً چهارنفری بازی میکنند. بازیکنان به مهارت، حسابگری، استراتژی و کمی هم شانس نیاز دارند. این بازی ۱۳۶ (یا ۱۴۴) قطعهٔ هماندازه دارد که اشکالی با محوریتِ شخصیتها و نمادهای چینی روی آنها حک شده.—م.
4.یک نوع شبکهی اجتماعي
5. سکانسی معروف از فیلم رزمناو پوتمكين ساختۀ سرگئی آيزنشتاين.—م.
6.« Gimme More»: ترانهای از بریتنی اسپیرز، خوانندۀ امریکایی.—م.