گاهی نمیدانم من کجا تمام میشوم و این گنبد تاریخی از کجا شروع میشود. آدمهای زیادی هستند که گنبد و گلدسته و مدرسههای تاریخی اصفهان را با صدا و کلمههای من میشناسند. من، سُرایِه نادری، راهنمای شیک تورهای خارجی، با عینک آفتابی بالای سر، با ظاهری اتوکشیده و روسری گرهخورده زیرِ گردن که نقش کاشی هفترنگ دارد، با چهرهای غمگین انگار سعی میکند تا چیزهایی را که خودش میبیند و احساس میکند برای گردشگرهایی که از بوردو آمدهاند، تعریف کند.
ـ خانمها و آقایون، رنگ آبی برای شما چه معنایی داره؟ هم غمانگیزه، هم قدرتبخش و هم پاککننده. در معماری ایرانی نشانهای از نیروی آسمونه ...
گردشگران خارجی صدا و کلمات من را همچون بخشی از سوغات اصفهان با خود میبرند. نمیدانم، بار اولی که فهمیدم قسمتی از اصفهان شدم، چه زمانی بود؟ زمانی بود که به بناهای باستانی زیاد فکر میکردم؟ یا وقتی کنار جوی سنگیِ چهارباغِ پایین قدم میزدم؟ یا درست قبل از دروازه دولت، وقتی به بازار قدیمی رنگرزان میرسیدم؟ شاید همان وقتی که دقیقهها بدون حرکت میایستادم و دیوارهایی را نگاه میکردم که حالا خودم قسمتی از آنها هستم! نمیدانم چه زمانی بود! شاید همان وقتی که ژولیت، کنار دیوار ایستاده بود و به فیلیپ میگفت:
-از این زاویه عکس بگیر تا مقرنسها توی نور بدرخشن!
یا آن روزی که مگی، مسافری از رم، زیر طاق گنبد ایستاد و سرش را رو به گنبد شیخ لطفالله گرفت و گفت:
کاش میشد تمام جزئیات رو توی عکس نشون داد!
یکبار فیلیپ میگفت:
-حس عجیبی داره، نمیدونم. اما حس خیلی بزرگیه!
همان لحظه، در جواب، به کتیبههایِ با خط علیرضا عباسی و باقربنا نگاه کردم؛ وقتی تمام انحنای خطوط روی تنم جا انداخت، گفتم:
-این خطها جوری نوشته شدن که از هر طرف بایستین، یک آیهی کامل دیده میشه!
فیلیپ دستی به سر بدون مویش کشید، عینک آفتابی گرد فلزی را بالای ابروها داد؛ ابروهای خاکستریاش در تضاد با سیاهی عینک بیشتر به چشم آمد. جواب داد:
-آیهی کامل؟
چطور باید به فیلیپ توضیح میدادم؟! درعوض، ژولیت شال دور گردنش را مرتب کرد و گفت:
-آیهی کامل؟ مثل جملههای عهد عتیق!
فیلیپ و ژولیت، بدون حرف دیگری زیر گنبد چرخیدند. احساس میکردم آنها ایستادهاند و این گنبد است که به دورِ آنها میچرخد. گفتم:
-گنبد نماد زن است و مناره نماد مرد! در واقع مسجد شیخ لطفالله گنبدی زنانه است! چون تنها مسجدی هست که مناره نداره.
ژولیت درست وسط گنبد ایستاد و با هیجانی عجیب پرسید:
-زنانه؟ یعنی این مسجد برای زن خاصی ساخته شده؟ یه معشوق؟
فیلیپ اطرافش را نگاه کرد و گفت:
-کی آخه یه مسجد نخودیرنگ رو برای یه معشوق میسازه؟ بروشور توی دستش را تکان داد و باز گفت:
-اینجا فقط نوشته که ساختنش هفده سال طول کشیده!
و من به هفده سالی فکر کردم که فقط آجر روی آجر این گنبد و دیوارها نیامده. چیزی که این گنبد را ماندگار کرده، نفسهای آهستهاش بود که به خیالم فقط خودِ من آنها را میشنیدم.
ژولیت جوابش را توی توضیحات بعدی هم نمیگیرد، در عوض در یک غروب سادهی تابستانی که آسمان در حجم زیادی از رنگهای نارنجی و بنفشِ کبود و صورتی فرو رفته، به همراه فیلیپ و ژولیت، به خیابان چهارباغ میپیچم. متوجه میشوم نور مایل خورشید مچ دستم را به اندازهی یک کاشی مربعی هفت رنگ روشن کرده؛ انگار از درون پنجرهی مشبکی با شیشههای رنگی تابیده باشد. چهارباغ از مسافران ایرانی و خارجی لبریزست. فیلیپ و ژولیت، تندتند از هم عکس میاندازند.
دلم میخواهد چند دقیقه، از آنها دور شوم و دستم را که نقشهای مقرنس رویشان شکل گرفته، ببینم. آخر بازار، مسجد چهار ایوانی حکیم است؛ میتوانم توی خلوتیِ صحن بزرگش به این اتفاق فکر کنم. به جای آن، در ضلع شرقی میدان نقش جهان میایستم، درست رو به عمارت عالی قاپو که روزهای قبل، ساعتها تماشایشان میکردم. خودم را درون آن میدیدم. کنار خودم میرفتم. دست دراز میکردم و دست خودم را میگرفتم. ارواح دیگری غیر از خود دیگر من هم آن جا پرسه میزدند.
من سُرایِه نادری، اولین نفری که به تورهای گردشگری معرفی میشد، میدانستم حرف زدن در مورد تاریخ و بناهایی که از صدها سال قبل مانده برای ماندگار کردن در ذهن افراد، چیز غریبی است؛ حرفهایی که تکههایی از وجودت هستند. باید بتوانی این تکهها را به ذهن و چشم آنها منتقل کنی. من با احساس کردن بناها و آجرها، کاشیها، گنبدها و منارهها، آنها را به خاطرهی آدمها میکشانم. درست لحظهای که حس میکنم قسمتی از گنبد شیخ لطفالله هستم؛ میتوانم آن را برای گردشگری غریبه توصیف کنم. انگار دربارهی خالهای روی کتفم که تازه توی آینه کشفشان کردهام حرف میزنم. یا درباره احساسی قدیمی که تازه معنای آن را فهمیدهام. چشمبسته از نقشهای طاووسی روی گنبد و دیوارها برای فیلیپ و ژولیت حرف میزنم. آنها هم مثل هر مسافر خارجیِ دیگری، تازهواردی هستند که در برخورد اول با حرفهای من جذب ساختمانِ بنا میشوند. اما طولی نمیکشد که هر کدامشان گوشهای مشغول عکاسی میشوند و من باز همان کتیبهی رنگپریده و شکستهای میشوم که از نگاه آنها دیده نمیشود.
اما باز هم تلاش میکنم تا بگویم:
-یکی از شگفتیهای این گنبد با نقشهای اسلیمی، این هست که هر وقت از روز به یک رنگ دیده میشه!
فیلیپ سر جایش میایستد و با تعجب به من نگاه میکند. لبهایش را جمع میکند و با صدای آهسته میپرسد:
-چی گفتی؟
وقتی به خودم نگاه میکنم که کاملا خاکستری شدهام، دوباره میگویم:
-این گنبد، صبحها خاکی، ظهرها صورتی و غروب، خاکستری دیده میشه!
احتملا هر دوی آنها در حال بالا و پایین کردن رنگها توی ذهنشان هستند. گاهی هم به آنها حق میدهم، حدس میزنم که مسافرها ناچارند چیزی را که من میگویم، در ذهنشان مجسم کنند، تجسمی که احتمالا مبهم و بدون جزئیات است. آنها چیزهایی را میدیدند که از ذهن من زاده شده بود. آنها بنا را نمیدیدند. آنها نه گنبد شیخ لطف الله را میدیدند، نه باغ هشت بهشت را و نه هیچ ستون صورتیای از گچبریهای چهل ستون را. آنها تمام روز، مثل کسی که کاتالوگ شهری توریستی را ورق بزند، خیابانها را پشت سر میگذاشتند و بدون سؤال به حرفهای من گوش میدادند. درست مثل من که بدون اینکه از حرفهای ساختمانها چیزی بفهمم، به آنها گوش میدادم. کجای این عجیب بود؟ این که حرفهایشان را میشنیدم؟ از همان دقیقهی اول با آنها ارتباط برقرار کرده بودم. چیزی غریب و دور از فکرهای معمول آدمها، ما را به سمت هم میکشید. در واقع همین آرامش بناها بود که هر باری که آنها را میدیدم، به سمت آنها کشیده میشدم. انگار به طور مبهمی، خواستهی قلبی آنها را میفهمیدم.
میدانم از فردا، که باز به چهارباغ برگردم و شروع کنم به پیاده راه رفتن و نگاه کردن، نگهبانها هم با تعجب نگاهم میکنند؛ مثل تمام این روزها بعد از ساعتی جلو میآیند و میپرسند:
-خانم نادری؟ اتفاقی افتاده؟
تا اتفاق از نگاه آنها چه باشد! بناها فارغ از هر زمان و مکانی که بودند، با بیتفاوتی به آدمهایی که به آنها خیره میشدند نگاه میکردند. درست مثل من. سعی میکردم دنیایی را که آنها تصور میکردند، از نگاهشان ببینم. پیش از آن که من هم یکی از آنها بشوم، این شباهت را احساس کرده بودم. آنها بنا نبودند. فقط آجر، کاشی، دیوار و مناره و یا هر چیز دیگری ... آنها قسمتی از یک روح بودند. آنها انسان نبودند، اما من با آنها ارتباط برقرار کرده بودم. همانطور بیحرکت نگاهم میکردند. درد عجیبی درونم احساس کردم. پیش آنها احساس ترس میکردم. نه! از آنها نمیترسیدم. از اینکه بعد از تبدیل شدن به آنها، آدمها چطور درکم میکردند و یا من چطور به آدمها نگاه میکردم؟! مثل همین فیلیپ و ژولیت که هر بار از ساختمانی یا مسجدی تعریف میکنم، نگاهم میکنند.
میان آن همه زن و مرد و بچهای که توی دست و پا میچرخند، لحظهای میایستم و به گنبد روبهرویم که به نظر به ابرهای لایهای رسیده، نگاه میکنم. ژولیت میپرسد:
-از خیابان چهارباغ عباسی هم میشه به میدان نقش جهان رسید؟
میخواهم بگویم: «از همه جای این شهر میتوان به همه جا رسید!» اما نمیگویم. یک لحظه یادم نمیآید کجا هستیم. به میدان نقش جهان میرسیم. میتوانیم توی خیابان سپه، ابتدای خیابان چهار باغ بپیچیم. میخواستم به آنها بگویم بناها هم مثل آدمها هستند. همین گنبد گرد و بزرگ، همین سی و سه پل که دیدن موجهای زایندهرود برای خیلیها به آرزویی محال تبدیل شده، مثل آدم نیمهجانی هستند که به دنبال راه نجاتند، راه نجاتی برای درک شدن و دیده شدن.
من نمیخواستم آنها را درگیر چیزی کنم. نمیخواستم از چیزهایی که میبینند و نمیتوانند حس کنند، ناراحت شوند. یک جایی خوانده بودم: «دو راه برای زندگی هست: آدم میتواند رنج بکشد یا استاد و متخصص رنجِ دیگران باشد».
همانقدر که نمیخواستم آنها را شریک رنج خودم کنم، اما میخواستم رنجی را حس کنم که از دیدن بناها حس میکردم. چیزی که واقعا دوست داشتم این بود که بناهایی را که نشان میدادم و از آنها حرف میزدم واقعا حس کنند. بعد به نتیجهی بزرگتری رسیدم، خیلی نرم و آهسته. وقتی ما ارتباطمان را با چیزی از دست میدهیم که در رابطه با خودمان هم از دست داده باشیم. من دیگر همان دلاآرام نادری قبل نبودم که چشم و گوش مسافرهایی میشد که برای دیدن مناره علی یا مسجد عتیق، پشت دوربین عکاسی، پنهان میشدند. من موجود تعریفناپذیری بودم در حال تبدیل شدن. هر چه میگذشت، مرز میان من و بناها کمرنگ و کمرنگتر میشد. با هر سفری درون مسجدها، منارهها و بناها، حقیقت را بیشتر میدیدم.
پشت دوربین میایستم و به صفحهی آن زل میزنم. ژولیت و فیلیپ، دست در دست هم، روی نردههای چوبی خم شدهاند. پیش خودم میگویم ژولیت بیراه نمیگوید. دلش میخواهد بعدا، همان وقتی که روی مبل راحتیاش نشسته و برای دوستانش از خاطرات اصفهان تعریف میکند، عکسهایی از بناهایش را هم نشان بدهد. این خوب است، اما نه به اندازهی کافی. عکسهای بهجامانده از دیدارهای هولهولکی، چیزی از درک نکردن روح جاهای گردشگری کم نمیکند. مسئله فقط این نیست، فقط ندیدن آثار تاریخی و باستانی نیست، نه! مسئله فقط این نیست. این تازه اول کار است. کمی که با آنها نزدیکتر میشوم، حرفهایی است که آرزو میکنم کاش نزده بودم. مثل وقتی که گفتم: «ارزش یک کتیبهی ترکخورده گاهی از خیلی از آدمها بیشترست»
وقتی حرفم تمام شد، فیلیپ اخم کرد و تا آخر روز حرف نزد. به مرور فهمیدم که آنها بناها را نمیبینند. نه مسجدها را، نه منارهها و گنبدها را و نه کاشیکاریهای هفترنگ و مقرنسهای لبپرشده را. آنها هیچکدام را نمیدیدند. آنها زبان من را میشنیدند و تمام چیزهایی را که من میخواستم ببینم. آنها از زبان من، از چیزهایی که من تعریف میکردم، اصفهان را میدیدند.
نه! این آن چیزی نبود که من میخواستم. برای درک این روح، باید با من هم قدم میشدند. راه میرفتند. و من باز به احساسی که درون بنا جاری بود، فکر میکردم و این که این احساس از بنا جدا نیست. ژولیت به بنا نگاه میکرد، اما میدانستم این بنا، همانی نیست که به درون فکرش منتقل میشود و در نهایت، وقتی از اصفهان میرفت، از ایران میرفت، آن بالا توی هواپیما فقط فایلهای عکسهایش را زیر و رو میکرد و احتمالا به آنهایی بیشتر دقت میکرد که نورشان خوب بوده و اینکه نور از کدام زاویه به خودش تابیده است. اما این، آن چیزهایی نبود که من میخواستم برایشان توضیح دهم.
زمان، مرز میان واقعیت و حقیقت را مبهم میکند و من درون زمان کِش میآیم، آن قدر که تمام اجزای تنم جدا میشوند و هرکدام به یک کاشی، خط، سرکش کاف، هلال (نون) و ... تبدیل میشوند. احساس میکنم توی گنبدی به بزرگی گنبد شیخ لطفالله هستم. دستهایم بلند و بلندتر میشوند تا جایی که نزدیک مناره علی میبینمشان. فیلیپ و ژولیت هنوز در حال عکاسی هستند. کاشیکاریِ روی دستهایم از لاجوردی به زرد میرسند، از مقرنس به معرق تبدیل میشوند. آنها دیگر به من و حرفهایم گوش نمیدهند. من را میبینند، منِ تازه را. آنها را درون خودم احساس میکنم.
ژولیت اطرافم میچرخد و به فیلیپ میگوید:
-سُرایِه کجا رفت؟
فیلیپ دستش را میگذارد روی آجرهایم که یکییکی رنگ میگیرند. میگوید:
-همینجا بود!
ژولیت کنارم میایستد و به فیلیپ میگوید:
-این جا رو چرا ندیدیم؟ چند بار رد شدیم. فقط یک عکس دیگه!
صدای شاتر دوربین میآید و من کنار ژولیت ثبت میشوم. شاید بعدها، وقتی ژولیت عکسهایش را به دوستانش نشان داد و گفت: «این جا رو تازه کشف کردم» از توی عکس نفس راحتی بکشم. ژولیت به فیلیپ گفت:
-میدونی معنیِ اسم سُرایِه چی هست؟
فیلیپ، عینکش را توی تاریک روشن شب، توی جیبش گذاشت:
-یعنی سرودهشده!
احتمالا من زاده شده بودم تا در این شهر سروده شوم! اما نمیدانم کجا این اتفاق افتاده ...