از همان لحظهای که بخاری برقی را روشن کردم و خزیدم زیر پتو با خودم گفتم: امسال عید-مید نداریم.
لحاف پفپفی محبوبم را دور خودم پیچیده بودم و اینستاگرام را بالاپایین میکردم. وسط تماشای هفتسینهای رنگوارنگ، ایمیلی از دانشگاه گرفتم که میگفت به دلیل طوفان سنگین برف، کلاسهای فردا صبح کنسل است. خسیسها خب حداقل کل روز را تعطیل میکردید. آخرین جمله این بود: اولین روز بهار مبارک.
حدود هفت ماه از ورودم به آمریکا میگذشت. ۲۸ اوت ۲۰۱۴ نشستم توی پرواز قطر و تنها جملهای که با خودم تکرار میکردم این بود: «امروز رو بگذرون.» توی پرواز پسری کنارم نشسته بود. ده سالی از من کوچکتر بود. از روی دستبند طلایش که شکل پرچم ایران بود حدس زدم ایرانی است. چند ساعت از پرواز گذشته بود که مهماندار از خواب بیدارم کرد و گفت: «مرغ یا پاستا.» حتی نفهمیدم چه میگوید. همینجور بهتزده نگاهش میکردم که پسر شمرده گفت: «میگه مرغ میخوای یا پاستا؟» انگلیسی حرف زدن پسر را میفهمیدم. با خجالت گفتم مرغ و سینی را تحویل گرفتم. فکر کردم باید از پسر تشکر کنم اما خیلی دوست ندارم با غریبهها حرف بزنم. آهسته گفتم: «ایرانی هستی؟» گفت: «آره، دانشجوی لیسانس دانشگاه بوستونام.» گفتم: «چه جالب، منم همونجا پذیرش دارم.» پرسید: «اولین سفرته؟» خب کاملا از وضعتیم مشخص بود. با سر تأیید کردم. گفت: «نگران نباش، بوستون خیلی شهر قشنگیه.» فکر میکنم این تنها مکالمهمان بود. غذا را با دو لیوان نوشیدنی خوردم تا بقیهی پرواز را بخوابم و همین هم شد.
در ماههای بعد تنها فعالیتم پرسهزدن در شهر بود. کلاسهایم که تمام میشد، راه میافتادم، پیاده یا با مترو. روز دوم استاد سر کلاس گفت: «یادتون باشه چرا به بوستون اومدید. اینجا هستید که درس بخونید نه اینکه تو خیابان نیوبری چرخ بزنید.» یواشکی گوشیام را درآوردم و توی نوت گوشی نوشتم خیابان نیوبری. همان روز عصر سوار مترو شدم و کل خیابان نیوبری را بالاپایین کردم. دوست نداشتم وارد هیچ مغازهای شوم. بزرگترین وحشتم سفارش قهوه در استارباکس بود. سفارشگیرندهها در بیست ثانیه ده تا سؤال میکردند و سادهترین راهحل، جواب نه به همه سؤالها بود. شکر؟ نه. خامه؟ نه. هف اند هف؟ نه. چی؟ نه. اسم؟ نه. این شد که یک بار به جای اسمم هم گفتم نه و یک لیوان قهوه با اسم NO تحویل گرفتم. آن روز اما دل به دریا زدم و وارد یک فروشگاه بزرگ کمیک شدم. تنها فروشگاه کمیکی که دیده بودم، مغازه استوارت در سریال تئوری بیگبنگ بود. این یکی نسبت به آن بزرگتر بود. همینطور توی فروشگاه دور میزدم و کتابها را نگاه میکردم. یکی از فروشندهها فهمید گیج میزنم و سراغم آمد. گفت: «کمکی چیزی نمیخوای؟» فکر کنم فقط چند ثانیه نگاهش کردم. دختری با موهای طلایی و قدی حدودا سی سانت بلندتر از من بود. وقتی دید جوابی ندارم، گفت: «موهات خیلی قشنگه.» تشکر کردم و گفتم چیزی نمیخوام. فقط دارم نگاه میکنم. گفت: «این ردیف حراجی هالوویینه» و با دست به ردیفی از کتابهای نارنجی اشاره کرد. ازم پرسید: «برای امسال کاراکتر انتخاب کردی؟» گفتم» «نه!» گفت: «هر چی انتخاب کردی به کسی نگو، همشون ازت کپی میکنن.» خندیدم و گفتم: «هنوز فکر نکردم.»
توی اینستاگرام یکی عکس مبارک را استوری کرده بود و با فونت ریز در مورد ریشههای نژادپرستانهی آن نوشته بود. با خودم گفتم مردم چه حوصلهای دارند. سمیه از آشپزخانه داد زد: «چایی میخوری؟» بلند گفتم: «اگه دم میکنی.» چایی را دم کرد و آمد دم در اتاقم. گفت: «آخر هفته بریم مهمونی رادیو جوان؟ البته آدماش داغونن ولی عیده دیگه یه کاری بکنیم.»
سمیه همخانهام بود. از ایران توی گروه تلگرامی ویزا همدیگر را پیدا کرده بودیم. توی گیر و دار ویزا و بلیط و چمدان جمع کردن، بهم پیام داده بود: «من میخوام خونه دو خواب بگیرم، میای همخونه شیم؟» من هم درجا قبول کردم. بعدا با خنده بهم گفت: «تو دیگه چه اسکلی هستی! حداقل چند تا چیز میپرسیدی.» گفتم: «من خونهی تکی میخواستم، حالا که زورم نمیرسید مهم نبود کی بودی، همیشه مزاحم بودی.» ولی این یکبار را شانس آوردم. سمیه بهترین دوستم در آمریکا شد و تنها ایرادش این بود که آشغال بیرون نمیبرد که خب، توی دیوانهخانه مهاجران ایرانی ایرادی قابل چشمپوشی بود.
گفتم: «مهمونی رو ولش کن. یادت نیس اون دفعه رو؟» سمیه دستش را به نشانهی تأسف روی صورتش گذاشت و گفت: «کنسله.» چند ماه پیش توی سرمای شدید رفتیم مهمانی شب یلدا و تا به خودمان بیاییم یک دسته پسر مست دورهمان کرده بودند. ما هم سریع فرار کردیم و برگشتیم خانه. پیتزای بزرگی سفارش دادیم و فیلم دیدیم و قسم خوردیم دور مهمانی ایرانی را خط بکشیم. گفتم: «جاش شنبه صبح بریم برنامهی عید موزه.» گفت: «اون فقط برای عکس با سفرهی هفتسینه که اونم تا چهار فروردین دیگه همهی عکساشون رو گذاشتن اینستا و نمیارزه. بعدشم باید دو ساعت تو صف واستی تا کیهان کلهر نیم ساعت برات ساز بزنه.»
سمیه میدانست وسواس دارم، هیچوقت وارد اتاقم نمیشد. چایی را روی میز دم در گذاشت. کمی غر زدیم و آخرش تصمیم بر این شد که شنبه ظهر برویم رستوران ایرانی کوبیده بخوریم و اینجوری سر و ته داستان نوروز را هم بیاوریم.
طوفان کمکم داشت شروع میشد. پنجره را باز کردم، چاییم را لب پنجره گذاشتم تا خنک شود. کلهام را از پنجره بردم بیرون و سیگاری روشن کردم. سرمای شدید بوستون تنها وجه مشترک این شهر با شهرستان کوچکمان بود. در ۱۸ سالگی آنقدر جان کنده بودم تا رتبهام به دانشگاههای تهران برسد و از آن شهر فرار کنم.
سیگارم توی باد خاموش شد، دوباره روشنش کردم و وقتی خاکستر آن را میتکاندم، دو تا موجود تپل در حیاط دیدم که در تاریکی توی آشغالها میلولند. تا به حال راکون ندیده بودم، داد زدم: «سمیه بدو بیا.» سمیه آمد و دوتایی کلههایمان را از پنجره بیرون بردیم. گفتم: «اوناهاش ببینشون.» گفت: «خوبه طبقه بالاییما. اون گربههای پدرسگ خوابگاه چهجور دنبال غذای سلف راه میافتادن. اینا چاقن تا بالا نمیرسن.» دوتایی خندیدیم.
صبح با صدای لخلخ دمپاییهای سمیه از خواب بیدار شدم. از پنجره بیرون را نگاه کردم. ۳۰ سانتی برف آمده بود و هنوز با قدرت داشت میبارید. چه بهاری! گوشیم را چک کردم، چند پیامِ آمادهی تبریک عید گرفته بودم، هیچ کدام را باز نکردم. گوشیم را پرت کردم یک گوشه و نیم ساعتی برای خودم غلت زدم. سمیه داد زد: «بیداری؟» گفتم: «آره، حال ندارم پاشم.» گفت: «من دارم میرم دانشگاه.» پرسیدم: «مگه تعطیل نیست؟» گفت: «کار دیگهای ندارم.»
صدای بسته شدن در را شنیدم. به زور خودم را از تخت کشیدم بیرون. لیوانی برداشتم و از تهماندهی قهوهای که سمیه دم کرده بود، برای خودم ریختم و نشستم گوشه مبل. این گوشه بهترین جای خانه بود. چیزی تو مایههای Sheldon spot که همیشه سر تصاحبش دعوا بود. قهوهی ماندهام را مزهمزه میکردم که ایمیلی از استاد راهنمایم گرفتم که گفته بود حواستان باشد کلاس ساعت دو بعدازظهر برقرار است. تحویل سال ساعت ۲:۲۰ دقیقه بود.
نشستم یک جواب بلندبالا نوشتم و درش داستان تقویم شمسی و لحظهی تحویل سال یکسان در جهان و بهار و فلان را گفتم که بگویم امروز کلاس نمیآیم. استادم پیرمردی خوشرو بود و حتما از چنین چیزی استقبال میکرد. بعد فکر کردم خب بهجایش چه کار کنم. باید سر ساعت ۲:۱۹ دقیقه زنگ بزنم ایران و وسط آنهمه شلوغی، من در یک قاب دست به دست شوم و جملات تکراریِ «خب عیدتون مبارک و ایشالا سال خوشی باشه برات» را تندتند بگویم و آخرِ سر مامان بغض کند و بعد دوباره بروم توی سوراخ تاریک خودم. تازه از قبل بهشان گفته بودم سال تحویل سر کلاسم و بعدا زنگ میزنم. میتوانستم کلاس نروم و زنگ هم نزنم. بعد باید مینشستم توی Sheldon spot و تنها سینیای که در یخچال داشتیم یعنی یک عدد سیب را گاز میزدم. ایمیل را پاک کردم و گوشی را بستم.
برف تقریبا ساعت ۱۰ صبح بهطور کامل قطع شد. من به عادت هر روزه تا آن ساعت دوش گرفته، صبحانه خورده و لباس پوشیده بودم. اما آن روز تا ظهر کاری در دانشگاه نداشتم و فکر میکردم این چند ساعت را چطور به بطالت بگذرانم. چند تا دستور شیرینی عید در بیست دقیقه از یوتیوب پیدا کردم و با خودم گفتم خب این هم کاری است. بلند شدم شال و کلاه کردم بروم سوپرمارکت سر کوچه تا مواد اولیه شیرینی گردویی را بخرم. فکر بدی هم نبود. وقت میگذشت. زدم بیرون از خانه و از شیب تند کوچه به سختی پایین آمدم. وقتی به سوپرمارکت رسیدم زنی دم در بههم گفت هیچی نیست، برگرد. واقعا هم چیزی نبود جز قفسههای خالی و مقداری جنس خشک. بعدها فهمیدم در آمریکا با کمترین هشدار طوفانی، تمام قفسههای غذا خالی میشود. خب این هم از شانس ما! دم ورودی سوپرمارکت ایستاده بودم و توی نقشه گوگل دنبال یک سوپرمارکت دیگر میگشتم که یکهو به ذهنم رسید Persian Bakery را جستوجو کنم.
تنها قنادی ایرانی بوستون را پیدا کردم. خارج شهر بود. باید دو تا قطار عوض میکردم و یک اتوبوس دیگر. دیدم گزینهی دیگری برای کشتن وقت ندارم. تازه عاشق متروسواری هم بودم. سریع از سوپرمارکت زدم بیرون و به سمت ایستگاه رفتم.
یک ساعت و بیست دقیقه دیگر در ایستگاهی نزدیک قنادی پیاده شدم که همچین هم نزدیک نبود. بیست دقیقه پیادهروی در سرمای منفی هجده درجه از ماجراجویی نوروزیم پشیمانم کرد. رسیدم به جایی که گوگل نشان میداد. اولش مغازه را پیدا نمیکردم. کمی بالاپایین کردم و تابلوی Tabrizi Bakery را دیدم؛ مغازهی کوچکی که شبیه به هر چیزی بود جز قنادی. یک مغازهی دو دهنه که ویترینش با پلوپز پارس خزر، کتری شیردار، زیتون، رب انار و خیارشور پر شده بود. روی در ورودی یک کاغذ چسبانده بودند که با فونت درشت رویش نوشته بود: «تمام اقلام هفتسین موجود است» و زیرش با ماژیک، خیلی ریز: «سبزه تمام شد».
وارد مغازه شدم. داخل مغازه هم دست کمی از بیرونش نداشت. از ترشی هفتتابیجار تا گلاب و لیمو عمانی توش پیدا میشد. دوتا یخچال شیرینی قدیمی جلوی مغازه بود و بهعنوان پیشخوان عمل میکرد. یخچالها تقریبا خالی بودند. تنها یک سینی شیرینی زبان و یک سینی شیرینی نان پنجرهای موجود بود.
وقتی بچه بودم نان پنجرهای شیرینی مشترک تمام خانهها شامل مادربزرگ، داییها و خالهها بود. آخرین جمعهی سال مراسمی به نام این شیرینی ثبت شده بود. آن روز از صبح تمام خالهها و زنداییهایم به همراه مامان توی زیرزمین خانهی مادربزرگ جمع میشدند و ساعتها مجمههای مسی را از شیرینی پر میکردند. ما بچهها هم برای خودمان توی حیاط ول بودیم. بعد هر کس سهم خودش را برمیداشت و میرفت خانهاش. در روزهای عیددیدنی در هر خانه شیرینی نان پنجرهای بود به همراه یکی دو نوع دیگر. ما که تا روز عید آنقدر از شیرینی خانهی خودمان خورده بودیم، دندان تیز میکردیم برای گزینههای دیگر.
سالها بود شیرینی پنجرهای نخورده بودم اما ناخودآگاه انتخاب اولم شیرینی زبان بود. منتظر ماندم تا زنی که در بخش انتهایی مغازه چیزمیز جابهجا میکرد به سراغم بیاید. چند بار با خودم مرور کردم که چهجوری با یک غریبه فارسی حرف بزنم. مثلا بگویم: «سلام خوب هستید؟ یک جعبه از این شیرینی زبانها. یک کیلو از این شیرینیها. ببخشید از این شیرینیها میخواستم.» داشتم دنبال جمله مناسب میگشتم که زن آمد پشت پیشخوان و همهی نقشههایم را بههم ریخت. زنی ریزنقش با ظاهری آسیایی بود. با خودم گفتم خب راحت شدی. سفارشم را به انگلیسی دست و پا شکسته دادم و منتظر ماندم تا زن زبانها را دانهدانه در جعبه قرار دهد و وزنشان کند. این فرآیند چند دقیقهای طول کشید. وقتی جعبه را دستم داد، کارتم را بهش دادم و زن گفت: cash only. این تنها کلماتی بود که گفت. پول شیرینی را حساب کردم و آمدم بیرون. جعبه به دست مسیر پیادهروی طولانی تا ایستگاه را شروع کردم. جعبهی شیرینی، بندی نداشت و دستم را خسته میکرد؛ جعبهی سفید کوچکی که با فونتی ساده گوشهاش اسم و آدرس قنادی را نوشته بود جوری که انگار صاف از دههی هفتاد سفر کرده بود به ۲۰۱۴. حالا من مجبور بودم کل راه آن را روی دستم بگیرم تا چینش شیرینیها بههم نریزد. وسط راه چند بار سُر خوردم و تقریبا از دست سگ بزرگی که از بوی شیرینی خوشش آمده بود در رفتم.
نشستم سر کلاس، جعبه را روی صندلی کنارم گذاشتم و با ژاکتم پوشاندمش. استاد چند دقیقه زودتر به کلاس آمد، نزدیک شد و گفت: Happy Norouz. تشکر کردم و لبخند زدم.
سالتحویل که شد، داشتم جواب سؤالهای کوییز ساده کلاس را مینوشتم. موبایلم را هم روی مد بیصدا گذاشته و ته کولهام چپانده بودم. ساعت ۳:۳۵ دقیقه کلاس تمام شد. ژاکتم را که برداشتم، چشمم به جعبه شیرینی افتاد. سال نو شده بود و این جعبه مانده بود روی دستم. استاد که در حال جمع کردن دفتردستکش بود، اشارهای به شیرینی کرد و گفت امشب مهمونی داری؟ مثل تمام وقتهایی که جوابی ندارم یا نمیتوانم به انگلیسی درست صحبت کنم لبخند زدم و گفتم نه. یکهو در ادامه گفتم: «برای شما گرفتم!» با تعجب پرسید: «این رسمه تو ایران؟» توضیحی به ذهنم نرسید، فقط گفتم yes. با کمال میل جعبه را ازم گرفت و گفت Try to have some fun tonight. باز هم لبخند زدم و خداحافظی کردم.
نوروز تمام شد. در اولین آخر هفته فروردین کباب خوردم، به چندتا مهمانی کوچک رفتم، به تعداد بیشماری تماس از ایران جواب دادم و برای کنسرت کیهان کلهر دو ساعت توی صف ایستادم و اینگونه بهار آغاز شد.
یک هفته بعد توی همان کلاس روی همان صندلی نشسته بودم که استادم از کنارم رد شد و یک بسته روی میزم گذاشت. بدون هیچ توضیحی. درس را بلافاصله شروع کرد و من فرصت باز کردن بسته را نداشتم. بعد از کلاس بسته را برداشتم و به دفتر کارم رفتم. باید تا عصر صبر میکردم که دفتر خلوت شود. آخر روز بسته را باز کردم. یک ظرف کوچک گردو به همراه یک کارت تبریک بود که توش نوشته بود زهرای عزیز شیرینیهایت فوقالعاده بودند. از طرف رونالد و جولیا. ظرف گردو را باز کردم و یکی برداشتم. لایهای بلورین از شکر رویش را پوشانده بود و بوی دارچین تند میداد. این گردوها را قبلا امتحان نکرده بودم، بهشان میگفتند پیکان یا گردوی آمریکایی. وقتی گذاشتمش توی دهنم تصویر زنی مو قرمز جلوی چشمم آمد که پیشبندی سفید با حاشیهی تور آبی بسته بود و در آشپزخانهای نیواینگلندی روی گردوهای بوداده، شکر قهوهای میریخت. شب، ایمیلی از استادم گرفتم که توش توضیح داده بود: «این پیکانها پذیرایی شب سال نوی ماست. وقتی دخترهام تو تعطیلات از کالیفرنیا به خونه برمیگردن، یک روز کامل صرف درست کردن اینها میکنن. آخر شب کل خونه بوی شکر سوخته و دارچین میده. این بو برای ما بوی عید تو خونهست.»