icon
icon
نوروز بل، عکس ها از ترى لیونز ۱۹۵۰
نوروز بل، عکس ها از ترى لیونز ۱۹۵۰
صداها
تاریخِ آتش‌بازی
روایتی از درون به زایش، به نوروزبَل؛ بی‌سانسور
نویسنده
نیما فریدمجتهدی
8 فروردین 1403
نوروز بل، عکس ها از ترى لیونز ۱۹۵۰
نوروز بل، عکس ها از ترى لیونز ۱۹۵۰
صداها
تاریخِ آتش‌بازی
روایتی از درون به زایش، به نوروزبَل؛ بی‌سانسور
نویسنده
نیما فریدمجتهدی
8 فروردین 1403

این‌که در ارتفاع ۲۹۰۰ متری، داخل چادر باشی و موبایلت زنگ بزند، آن‌هم در سال ۱۳۸۵ در منطقه‌ای دورافتاده در مرز اِشکِوَر (شاه سفیدکوه) و رامسر، اتفاق عجیبی است؛ وقتی داستان عجیب‌تر می‌شود که اسم محمدتقی جکتاجی روی صفحه‌ی موبایلت نمایان شود، حوالی هشت و نه صبح در نزدیکی قلّه‌ی بِزابُن، یکی از قلل شاخص اِشکِوَر، رودسر و رامسر.

صدای جکتاجی پشت خط می‌آمد؛ او از دوستانی سخن به میان آورد که قصد برپایی مراسم نوروزبَل، جشن تحویل سال گیلانی‌ها را داشته و تا ساعتی دیگر عازم ییلاق هستند. علت زنگ اما، شناخت جکتاجی از من بود که «چون همیشه در کوه و کلات هستی، همراه بچه‌ها برو که گیر نکنند!».

سه روز بود که در دامنه‌های بُزابُن بودم، با رسول. رسول احمدپور که زمانی همراهِ تنهاییِ تحقیقاتم در مناطق کوهستانی گیلان بود. عازم گیلان بودیم، نه به‌خاطر خواهش جکِ پیر، برای اینکه برنامه تمام شده بود. یادم می‌آید چادر ما از این چادرهای مسافرتی بود، مالِ رسول. در سرمای دو روزه‌ی کوهستان انگار چفت و بستش به‌هم نمی‌خورد. هرچه سعی کردیم بسته نمی‌شد و رسول آخر سر با خشونت و چند فحش آبدار، هم‌زمان که پایه‌های چادر را شکست، جمع‌اش کرد!

دو روز سختی داشتیم، رفته بودیم دنبال شواهد یخچالی دوران چهارم؛ یکی دو اتفاق حواس‌مان رو پرت کرده بود. یک جا از چادرمان دزدی شد، اولین‌بار بود می‌دیدم چوپانی دزدی می‌کرد و خاطره‌ی بدش ماند برایم. اتفاق دوم، در روز دوم بود که من وسط صخر‌ه‌های ریزشی بزابن، که هر کدام چند تن وزن داشتند، کم آوردم و گریه کردم، به رسول گفتم تو برو؛ زحمت بار را او کشید.


لاهیجان

حوالی ظهر است، کسی خانه نیست، قرار است زود بروم سمت دوستان که در لنگرود کنار پارک فجر منتظرند؛ به امین حسن‌پور نامی زنگ می‌زنم؛ با لهجه‌ی لاهیجانی جوابم را می‌دهد، می‌گویم برنامه چیست؟ می‌گوید عازم ییلاقیم؛ گفتم چه دارید؟ چی باید بیاوریم؟ گفت همه‌چی هماهنگ شده است؛ بیچاره خبر نداشت قرار است توی چه چاهی بیفتیم؛ منِ همیشه شکاک، کیسه خوابم را برداشته و عازم شدم. دیدم پولی ندارم، مادرم سرِ کار بود. رفتم آژانس استخر لاهیجان، نزدیک خانه‌مان. هم آژانس گرفتم و هم از آقای لطیفی بیست هزار تومان پول به قرض! رسیدم پارک فجر، دو پسر جوان با تیپ و ظاهری مثل خودم، یکی لاغر و لاهیجانی، امین حسن‌پور، دیگر تهرانی، البته پسرخاله‌ی همان لاهیجانی بود؛ حجت بابائی روشندل. سومی مردی بلندبالا، به‌نسبه جوان، سیه‌چرده با ته‌ریش، که شباهت زیادی به نیروهای کادری نظامی یا حداقل امنیتی داشت. خودش را روستاییِ باتجربه‌ای می‌دانست و خیلی اصرار داشت که به ما چند جوان سوسولِ شهری خیلی سریع این قضیه را بفهماند‌ که من آدم پرتجربه‌ای هستم و برخورد با روستایی‌ها را خوب بلدم؛ اسمش م. م بود.

تا آنجا که من متوجه شدم، کار انجام برگزاری مراسم میان امین و جکتاجی هماهنگ شده بود و بعد م. م و بعدتر من به تیم ملحق شده بودیم.

همان شروع ماجرا عجیب بود؛ وقتی قرار شد با آژانس به ییلاق برویم! کجا؟ ملکوت؛ رفتن به ییلاقِ دوری مثل ملکوت با آژانس امر رایجی نبود. خیلی مرفه بود، حداقل کار من نبود، دروغ چرا، فکر می‌کردم عجب غلطی کردم آمدم، من که پول آژانس تا ملکوت را ندارم! حالا چرا ملکوت؟: «کوه‌های خوبی برای برگزاری مراسم نوروزبَل و روشن کردن آتش دارد!» تا آنجا که من جغرافیای ملکوت را می‌شناختم، هموار و بی‌آب و علف بود. شک دوم اینجا شروع شد. کی گفته این را که باید برویم آن‌جا؟: «چون من جست‌وجو کردم، بهترین جاست برای این کار.» این را آقای م. م گفت، این آقا «پیل‌کوت» بود؛ جنسش جوری بود که نمی‌شد باهاش حال کرد. از امکانات فوق‌العاده، آشنایان و فامیل‌ها، شام و نهار، خانه‌ی آماده و... صحبت کرد، شک کردم، نمی‌دانم چرا شک داشتم.

در حال بارگذاری...

ملکوت

«خب آقای م. م، کجا برویم؟ خانه‌ی فامیل و دوستانت کجاست؟ برنامه‌ریزی که کردی، از کجا شروع می‌شود؟». نگاه گنگش به من، امین و پسرخاله‌اش: «هیچ‌جا». فکر کردم شوخی می‌کند مردک: «ییلاقه ده، یه‌جا خوسیم!»، برویم قهوه‌خانه!

شک به رفتار عجیب م. م، سبب نزدیکی‌ام با امین شد؛ همه دستِ خالی بودند، جز من که تتمعی از وسایل کوهنوردی همراهم بود. ساعتی در قهوه‌خانه ماندیم، خب برنامه چیست؟ هیچ. جکتاجی چه گفت؟ هیچ. با کی هماهنگ هستیم؟ هیچکس.

به جکتاجی و خودم فحش می‌دادم؛ چند نفر را جمع کرده بودیم، امین به‌عنوان کسی که از لحاظ تاریخی بر مسئله‌ی نوروزبَل اشراف دارد، برای چند نفر از مردم و دهیار (آقای سیدی) توضیح می‌دهد: «نوروزبَل جشن تحویل سال مردمان البرزنشین است که تحویل سال‌شان در میانه‌ی ماه مرداد در تابستان است. ظاهراً امسال به تقویم تاریخی دیلمی-گالشی یا هرچیز دیگری که به آن می‌گویند، سال ۱۵۸۰ است.» آن‌جا کسی نه یادش بود، نه می‌دانست اصلا نوروزبَل چیست! به کاهدان زده بودیم، نوروزبَل جشن گالش‌هاست، ملکوت کلایه‌نشین است (با خودم زمزمه کردم). با مردم روستایی صحبت کردیم و درخواست کمک دادیم. بدون هیچ معرفی‌نامه یا برنامه‌ی مدونی. مرد مرموز (همان م. م) دوربین فیلم‌‌برداری یا هندی‌کم را بیرون آورد با ادا، خودش را فیلم‌بردار و گزارشگر صداوسیما معرفی کرد؛ دیگر رویمان باز بود، گفتم: «آقا نکن این کار را.» و جوابم داد: «اشکال ندارد، مردم وقتی دوربین ببینند، همراهی می‌کنند».

فردا قرار است جشن بگیریم، مردم می‌آیند و می‌روند، باز صحبت از صداوسیما شد: «امین این ما رو به فنا می‌ده‌ها»، دیگر خودمانی شده بودیم: «آقا نکن، نگو صداوسیما». انگار نه انگار.

شب هم رفتیم خانه‌ی یک آقایی که سید بود و بزرگ روستا، علی‌رغم نگاه شکاکش به ما و مراسم، همراهی‌مان کرد. تنها شانس ما کلیدواژه‌ی گالش بود. قرار جشن را گذاشتیم. خسته‌ بودیم؛ گرمای روز، دشواری راه و بی‌خانمانی: «آقای م. م شما که گفتید هماهنگ کرده‌اید، آن فامیل‌ها و دوستان شما کجا هستند؟ اتراقگاه کجاست؟»: «هیچ‌جا، خوسیم ده، هرجا ببو، حیاط مئین، ییلاقه ده».

دیوانه می‌شوم؛ همه‌ی کسانی که مرا می‌شناسند، می‌دانند من زود دیوانه می‌شوم؛ اولین‌بار است در زندگی جایی گیر افتاده‌ام و اولین‌بار است در زندگی با آدمی روان‌پریش به این شکل رو‌به‌رو می‌شوم که هرچه می‌گوید را خودش انکار می‌کند.

دهیاری را برای ما خالی کردند، اتاقی خالی، برای ما فرش آوردند و چند دست رختخواب. خیلی ناهنجاریم. با امین بیشتر اُخت می‌شویم. برای جشن، مردم روستا توجیه شده‌اند. اولین‌بار بود که با مردمانی برای اجرای مراسمی بی‌مقدمه در تلاش بودیم. روز سختی بود: «امین، دروغ‌های پی‌درپی همراهمان، که ما از صداوسیما آمده‌ایم، بی‌تاوان نخواهد بود». تأیید می‌کند؛ عجیب در سربه‌راه کردنِ آقای م. م ناموفقیم!

صبح، ویرانیم، نان و پنیری و شرایط نامناسب؛ در برابر انتقادها، ما را متهم به سوسول بودن می‌کند: «برادر من سه روز در ارتفاع 3هزار متری پیش گالش‌ها بودم. من سوسول نیستم». دوربین به دست در میانه‌ی روستا سعی در اغوای بچه‌های روستا برای آوردن هیزم برای تَش نوروزی دارد، کسی چیزی نمی‌آورد، مقداری خس و خاشاک جمع می‌شود فقط؛ من بچه‌ی کوهستانم، به امین فراخوان دادم، گفتم این‌جوری نمی‌شود: «هیزم در روستایی مثل ملکوت که از جنگل دور است، در حکم طلاست». کسی هیزم نمی‌آورد. حتی به بهانه‌های نیم‌بندِ مستندِ سینمایی و صداوسیمای گیلان.

نیاوردند که نیاوردند.

زنگ‌های جکتاجی و همراهان از گیلان زیاد می‌شود؛ در راهند.

راننده‌ای آن‌جا بود خوش‌مشرب، اهل دل. گاز روسی داشت. به امین پیشنهاد دادم: «یک راه داریم فقط؛ پول خرج کنیم.» بگوییم یک ماشین هیزم می‌خواهیم که ببرند روی تپه‌ی بلندی در حاشیه‌ی روستا بگذارند.

حوالی ظهر است، استرس زیاد بود، مدام در تکاپو بودیم، و هنوز هیزم که یکی از بنیان‌های کار بود، آماده نبود...

بالاخره انجام شد؛ آن‌هم ظرف مدت یک ساعت؛ احساس می‌کردم نقشی تاریخی ایفا کرده‌ام در این لحظه‌ها. نوروزبَل بدون بل نمی‌شود و بَل بدون هیزم؛ سروصدای حاشیه‌ی مراسم زیاد شده بود، صحبت‌های ما با بزرگان روستا و دهیار نتیجه داده بود. تا ظهرِ روز واقعه، دیگر همه‌ی روستا می‌دانستند، قرار بود لباس محلی بپوشند، یکی اسبش را آذین کرد، یکی خودش را آراست، یکی کوزه به دست بود و دیگری شولا به دوش.

ملکوت مرکز یکی از پاسگاه‌های منطقه‌ی املش است، ما سه نفر از دیشب به دلیل دروغ‌های پی‌درپی آقای م. م پیشانی‌سفید بودیم و انگار همه‌ی اهالی آن‌جا نسبت به ما حساس شده بودند، حق هم داشتند، چند جوان بدون معرفی‌نامه و هیچ برنامه‌ریزی مشخصی در یک روستای ییلاقی دورافتاده، می‌خواستند آتش روشن کنند، آتش جشنی که کسی از آن هیچ نمی‌دانست: «آتش‌پرستید؟ زردشتی هستید؟» آقای م. م، عرق‌ریزان و شتابان آمد به سمت دهیاری و گفت: «فرار کنید، پلیس دارد می‌آید.» وسایلش را جمع کرد و رفت، چنان سریع که کسی نفهمید چطور. یکی از عجیب‌ترین صحنه‌های ریاکاری و نادانی زندگی را جلوی چشم‌مان دیدیم. ما سه نفرِ باقی‌مانده، مات و مبهوت بودیم. ما ماندیم، ما همان سوسول‌ها و پلیس. بازداشت شدیم؛ زنگ زدیم به جکتاجی و ماجرا را گفتیم، ظاهرا تیم همراهشان پروپیمان بود، خیلی‌ها داشتند می‌آمدند؛ مرحوم محمدتقی میرابوالقاسمی هم بود، فرماندار املش شاگردش بود، او زنگ زد و به احترام استاد، آزادمان کردند.

همراهان گیلانی آمدند، بزرگانی بودند؛ جلسه‌ای با حضور مأموران پاسگاه، مأمور یگان حفاظت میراث (میثم نوائیان) و بزرگان روستا برگزار شد. هماهنگی بیشتر شد. جمع قوام گرفته بود. همه‌چیز عجیب بود، یک‌باره همه‌چیز داشت جور می‌شد. یک پشته هیزم بزرگ بر تپه‌ای خودنمایی می‌کرد. همه آمده بودند. حتی مردم روستاهای مجاور. همه به سوی تپه روان بودیم.

جشن نوروزبَل، چنان برگزار شد که انگار ماه‌ها برایش تدارک دیده بودیم؛ همه‌چیز به شکل عجیبی خوب بود؛ حس کمونیست‌های جوان شوروی را داشتیم که میان توده‌ها عملیاتی فرهنگی را به پیش برده بودیم. جکتاجی از نوروزبَل گفت برای مردمان کوهستان؛ مردی از جلگه از میراث نیاکان‌شان حرف می‌زد.

زکی‌پور مردم روستا را با شعری به وجد آورد. مردم هم به مهربانی ما را نواختند؛ سگ جنگ دادند، شیرینی پخش کردند. غروب ‌رسید و بل افروخته شد.

فیروزکوه رو‌به‌روی‌مان، عکس پشتِ عکس، بغل گرفتن‌ها و جشن.

آقای م. م نمی‌دانم برگشت یا نه، یادم نیست؛ فکر می‌کنم با برادر بزرگ‌ترش برگشته بود از میانه‌ی راهِ مطلاکوه.

از جشن آن سال، یادگاری به جا ماند که سال‌های سال هم حاشیه داشت و هم اثربخشی؛ نوروزبَل شد بخشی از دغدغه‌ی ما و شروع دوستی‌ام با امین؛ سال‌ها باهم کارهای زیادی کردیم در زمانه‌ای که داشتن و نگاه کردن به فرهنگ بومی هم نماد بی‌کلاسی بود و هم راه دشمن‌تراشی! امین (ورگ) و خاطراتی که در پای فیروزکوه شکل گرفت، مانا ماند.

حالا در سال ۱۴۰۲ شمسی، نوروزبَل نه یک جشن موزه‌ای و یادمانیِ کلیشه‌ای، بلکه ریشه دوانده در ذهن جمعی بسیاری از مردم گیلان و حتی ایران است؛ بلِ تشِ نوروزی، در منظرِ گرگ‌ومیش گرفته‌ی فیروزکوهِ دیلمان، رنگِ تاریخ و فرهنگ گیلان بود که در خاطر نقش بسته است.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد