دو سال، هیچکس سفر نرفت. کشورها مرزهایشان را روی دیگر کشورهایی که مرزهایشان را زودتر بسته بودند بستند. وقتی مرزها دوباره باز شدند، همه دوباره، با تمام قوا، سفر رفتن را شروع کردند. همیشه جور دیگری هم وجود دارد. بهتر است تا توانش را دارید دنیا را ببینید. در طول آن دوره، من دچار بیخوابی شدم و رو آوردم به تنهایی رانندگی کردن در شب. شب اول به سوپرمارکتی شبانهروزی رفتم. جلو بخش مواد غذایی منجمد ایستادم، هرازگاهی درِ فریزر را باز میکردم تا چیزی بردارم، و بعد نظرم عوض میشد.
سال سوم، اینطوری نبود که نتوانم سفر کنم، اما رفتنم هم عاقلانه نبود. شوهرم شهروند امریکا بود، و ما در نیوجرسی زندگی میکردیم. تمدید ویزای کاریام، یک بار دیگر، اتلافوقت به نظر میرسید، در نتیجه ما برای پروسهی گرینکارتم وکیلی گرفتیم و در یکی از تماسهای تلفنی ششدقیقهای که با او داشتم گفت که در حد فاصل اقدام برای درخواست و مصاحبه جایی نروم. میتوانستم سفر داخلیای در همان امریکا بروم، اما خروج از کشور ممکن بود مشکل درست کند. شوهرم پرسید تا کی نباید جایی برویم. وکیل گفت که الآن پروندهی معمولی حداقل یازده ماه طول میکشد، چون دولت قبلی جلو صدور گرینکارتهای زیادی را گرفته بود، چون خواسته بود مهاجرت از بعضی کشورها را محدود کند. به وکیل یادآوری کردم که من کاناداییام، و او گفت که ترک کشور و برگشتن این خطر را در پی دارد که در گمرک، به دلیل نامشخص بودن وضعیت اقامتم در کانادا یا امریکا، نگه داشته شوم. گفت به محض اینکه این فرمها را ارسال کنیم، وضعیتت معلق میشود.
وکیل همچنین تأکید کرد که در طول فرایند مطلقاً نمیتوانم از کارم استعفا بدهم. شرکتی که در آن کار میکردم مدرکی مبنی بر استخدام من ارائه کرده بود. اگر استعفا میدادم، شرکت مدرک را باطل میکرد و درخواست من خیلی ضعیف میشد.
علاوه بر برگهها، باید عکسهایی از خودمان و ویزای کاریام میدادیم، گواهی ازدواج و شناسنامههایمان، و تأییدیهی محضری که نشان دهد ازدواج ما واقعی بوده، و نتایج مهرومومشدهی آزمایشهای پزشکی که نشان دهد من واقعاً واکسینه شدهام و ناقل هیچ بیماری واگیرداری مثل سل، سفلیس یا سوزاک نیستم. تحصیلات تکمیلی تنها دلیل من برای آمدن به این کشور بود و اگر با شوهرم آشنا نمیشدم، نمیماندم آنجا. حالا طوری بود انگار، از طریق او، داشتم تلاش میکردم شرایط و موقعیتی تصاحب کنم یا از صف جلو بزنم.
تاریخها، آدرسها، و املای اسمهایمان را در همهی برگهها سهباره چک کردیم. عنوان یکی از برگهها «درخواست برای خویشاوند خارجی» بود. یکی دیگر: «تقاضای آزادی محدود» بود («آزادی محدود» به من اجازه میداد که در موارد کاملاً اضطراری سفر کنم، که وکیل گفت از آن اجتناب کنم). بنابراین اینطور نبود که من احساس بیگانه و جنایتکار بودن بکنم: آن کلمات آشکارا آنجا وجود داشتند.
وکیل از پیچیدگیهای احتمالی که ممکن بود باعث به تأخیر افتادن کار شوند گفت. من تابعیت کانادا داشتم، اما در چین به دنیا آمده بودم. گرینکارت مسیرم را برای شهروندی امریکا باز میکرد، و امکان داشت که در نهایت من شهروند دو کشور شوم، که هیچکدامشان زادگاه من نبودند. شوهرم با صدای آزردهی مردانهای پرسید که چرا این مسئله باید پیچیدگی ایجاد کند. وکیلمان با صدای آزردهی زنانهای پاسخ داد، من قوانین را تنظیم نمیکنم، فقط تأخیرها را پیشبینی میکنم.
شوهرم هرگز دچار بیخوابی نشده بود. او راحت، در طول شب، هر شب میخوابید، و این باعث میشد که بخواهم به او لگد بزنم، مثلاً، جفتپا به کمرش و از تخت روی زمین بیندازمش. یک بار که این فکر به سرم زد، ژاکت پوشیدم و سوار ماشین شدم. دوباره، در سوپرمارکت، تصمیم گرفتم پیتزای یخزده بگیرم. هفت تا با خمیرهایی به ضخامتهای مختلف خریدم. پیش خودم فکر کردم برای تفریح میتوانیم یک هفته فقط پیتزا بخوریم، از تینکِراست شروع میکنیم تا برسیم به دیپدیش. جعبهها بهسختی در فریزرمان جا میشدند، که این یعنی بایست از دیپدیش شروع میکردیم تا برسیم به تینکراست. وقتی فردا صبحش یک تکه پپرونی به ضخامت شش سانتیمتر به شوهرم دادم، به من گفت که بایست از رانندگی شبانه دست بردارم، این کار بهشدت خطرناک است. گفت اگر توی پارکینگ دزد بهت بزند چه؟ اگر آدم مسلحی بیاید چه؟ اما من قبلا ًبه این پیشامد فکر کرده بودم. اگر آدم مسلحی ساعت یک بامداد به آن سوپرمارکت خاص میآمد، خودم را از روی پیشخان اغذیهها پرت میکردم و پشت گوشتها پنهان میشدم.
والدین من هنوز در انتاریو، در شهر لندن، زندگی میکردند، درست شمال دریاچهی ایری، دو ساعت رانندگی از دیترویت. وقتی به مردم میگفتم اهل کجا هستم، حواسم بود که بگویم انتاریو، نه لندن، که فکر نکنند منظورم آن یکی لندن است که خیلیها اهل آنجا هستند. وقتی من و والدینم تبعهی کانادا شدیم، مردی، که لباس رسمی بر تن داشت، پاسپورتهای چینی ما را گرفت و سرتاتهِ آنها را سوراخ کرد. من هنوز هجده سالم نشده بود و والدینم از مزایای تابعیت به من گفتند. شهروند کانادایی، در مقایسه با فردی چینی، خیلی آسانتر میتوانست کار کند یا به سفر برود یا ملک بخرد. و اگر با یک کانادایی ازدواج میکردم، برای شهروندی دیگر به او نیاز نداشتم، چرا که پیشاپیش داشتمش.
مثل یک آدم معمولی، در طول روز داشتم رانندگی میکردم، که والدینم از بوینسآیرس، قبل از سوار شدن به کشتی سیاحتی دوهزار نفری، تماس گرفتند. آنها بازنشسته بودند، و الآن از پساندازشان برای سفر به دور دنیا استفاده میکردند و در نهایت راهی دیدن قطب جنوب بودند، پیش از آنکه ذوب و تبدیل به تکهای کوچک شود. آنها به جای «سلام» یکصدا گفتند وِی1؟ . وِی؟ وِی؟ وِی؟ تا من هم گفتم وِی. میخواستند بدانند که وکیلم چه گفته و کی همهمان میتوانیم به چین برویم تا آخرین مادربزرگ زندهام را ببینیم، زنی که در میانهی نودسالگیاش بود، که به گفتهی مادرم چندین قرنطینه را پشت سر گذاشته بود تا من را، نوههایش را، و والدینم را برای آخرین بار زیر یک سقف ببیند، چیزی که از زمان بچگیِ من دیگر پیش نیامده بود. بعد از اینکه حرف وکیل را به آنها گفتم، هر دو یکصدا آه کشیدند. اینکه چرا من بعد از پایان تحصیلاتم در امریکا مانده بودم برایشان قابل درک نبود. خب، حقوق بهتر بود، اما بیمهی درمانی خیلی بدتر بود. گفتم شغل من اینجاست. شوهرم. دوستانم. پدرم پرسید اما تابهحال به ذهن شوهرت— همیشه به شوهرم میگفت «شوهرت»، و نه اسم رسمیاش مَت— تا حالا به ذهن شوهرت رسیده که بیاید کانادا؟ که سی سال دیگر همه به کانادا میروند، چون که تغییرات اقلیمی امریکا را غیرقابل سکونت میکند. من جوابی نداشتم. وقتی مدت زیادی گذشت، پدرم گفت وِی؟
پدرم مخالف گرینکارت و، اصولاً، تابعیت دوگانه بود. چرا چین اجازهی تابعیت دوگانه نمیداد؟ چون آن کشور چیزی را میدانست که او میدانست: تو نه داخل هستی و نه خارج. چیزی که به آن جای اولِ مشترک میگویند وجود ندارد. این موضوع که تابعیت دوگانه حق رأی در دو کشور را میدهد عصبیاش میکرد. یک آدم نباید دو رأی داشته باشد، در حالی که خیلیها اصلاً ندارندش. والدین من هیچ تمایلی به نقلمکان به امریکا نداشتند. تمام چیزی که در اخبار میدیدند، انتخابات دیوانهوار، اسلحه و خشکسالیها و سیلهای کالیفرنیا بود— تنها ایالتی که به خاطر خط ساحلی زیبایش دوستش داشتند. توضیح دادم که در جرسی بهندرت چنین اتفاقهایی میافتد. حتی لازم نبود خودتان ماشینتان را بنزین بزنید. همیشه واوا2 یا بزرگراهی پیدا میشد که تو را از جرسی به هر جای دیگری که دوست داشتی ببرد. پدرم پرسید: وِی وِی؟ و من گفتم: نه، واوا.
مت یک خواهر داشت که ده سال کوچکتر بود. او خواهرشوهرِ نسل زدِ من بود که موقع سرخوشی بیصدا بشکن میزد و میگفت اِیول. بلافاصله بعد از باز شدن مرزهای اروپا خودش را مهمان سفری ششماهه به اسپانیا کرد. منظور او از «فرصت مطالعاتی» این بود که ناگهان کارش را ول کند، و شش ماه مدتی بود که او از پسِ خرج سفر برمیآمد، پیش از پیدا کردن شغلی دیگر. او امیدوار بود، در حالی که داوطلبانه انگلیسی درس میدهد، به اسپانیایی مسلط شود. شوهرم از او پرسید که چطور میتواند به زبان دیگری مسلط شود، وقتی بیشتر وقتش را صرف حرف زدن به زبانی میکند که آن را بلد است. خواهرش گفت که چرا او باید اینطوری باشد، در حالی که خودش استرس کمی دارد. تا زمانی که وکیل بگوید نباید سفر برویم، برنامه این بود که به دیدن او برویم و شوهرم مجازاً یک پاکت پر پول به او بدهد، از طریق وِنمو، که این امکان را به او بدهد چند ماهی بیشتر آنجا بماند تا مسلط شود. این اخلاق شوهرم را دوست داشتم. ادا و اطوار میآمد، اما قلب رئوفی داشت.
گرفتن تابعیت ادا و اطوار بود، و، وقتی کار درخواست گرینکارتم را شروع کردم، شوهرم به والدینش گفت، و والدینش دو ایالت را پشت سر گذاشتند تا ما را ناهار بیرون ببرند. موقع ناهار، صورت مادرشوهرم گل انداخته بود و از این حرف زد که چقدر خوشحال است که عضوی از خانواده میشوم، در حالی که مت و من دو سال بود که ازدواج کرده بودیم و قبل از آن هم پنج سال دوست بودیم. پرسید که گرینکارت واقعاً سبز است، و من گفتم که سبزی ملایم و خوشرنگ است، مثل مریمگلی، اما، رسماً گواهی ثبت خارجیها نامیده میشود، و فقط به مردان سبز کوچک3 که به طور غیرعادی سر بزرگی دارند داده میشود. شوخی بدی از آب درآمد، و خانوادهی جدیدم به من زل زدند. مادرشوهرم غران گفت تو که اینطوری نیستی، تو زن جوان قابلی هستی با اندازهی سر معقول. و اضافه کرد که وقتی کارهای مزخرف اداری تمام شد، دلش میخواهد همگی به پرتغال برویم، جایی که فکر میکرد تباری از آنجا داریم، چون نتایجش را تازه از سایت اِنسِستری4 دریافت کرده بود. به مادرشوهرم گفتم که من اجداد پرتغالی ندارم، و او گفت چطور میتوانم آنقدر مطمئن باشم. آیا تستهای تبارشناسی اِنسِستری را انجام دادهام؟
من همیشه به سوپرمارکت نمیرفتم. گاهی در ماشین مینشستم و گوشیام را بالاوپایین میکردم. واضح است که میتوانستم این کار را در تختم انجام بدهم، اما قرار نبود که رانندگی در شب منطقی باشد و در حالی که در محوطهی پارکینگ خالی و پرنور بودم روی لینکهای تصادفی بیشتری زدم. نود درصد کاناداییها در صدوشصت کیلومتری مرز زندگی میکنند، این واقعیتی است که از صفحهی واقعیاتی که ممکن است دربارهی کاناداییها ندانید یاد گرفتم. اولین بار که کلمهی «اعطای تابعیت» را در متنی تایپ کردم، تلفنم اتوماتیک آن را به «اعلام بیطرفی5» تصحیح کرد.
یکی از دوستان خوبم داشت برای عروسیاش برنامهریزی میکرد، بعد همهگیری اتفاق افتاد، و به تعویق افتاد، به تعویق افتاد، به تعویق افتاد. در نهایت، قضیه را کنسل کرد و به دفتر شهرداری رفت. پولی که بابت نپرداختن نصف هزینههای عروسی (بیعانهها پریدند) حفظ شد صرف ماهعسلی به مدت نامحدود کرد. او و شوهرش به کره و ژاپن رفتند، با گذشتن از سراسر آسیای جنوبشرقی، از راه مراکش و قسمتهای قشنگ اروپا، و بعد پاتاگونیا. رفتند کره به خاطر اقوامش، که به هر حال به عروسی او نمیرفتند. ژاپن به خاطر اقوام شوهرش. او هم، مثل خواهرشوهرم، برای کم کردن از بار باقی تعهداتش، کارش را ول کرد، و البته اخراج شده بود. شوهرش آنقدر ثروت خانوادگی داشت که اولاً نه به شغلی که از آن اخراج شده بود احتیاج داشته باشد و نه بعد از ازدواج نیازی به کار کردن داشت. زمانی که کره بودند، حساب کاربریای در رسانههای اجتماعی باز کرده بود که عکسهای روزانهاش را در آن منتشر میکرد، همراه با شرحی زیر آنها، که لیست دقیق پولی که آن روز برای غذا، اقامت و حملونقل خرج کرده بودند درش آمده بود. هدف صرفهجویی بود. از طرفی معقول بود، اما، از طرف دیگر، چرا؟
در حالی که در محل کارم بودم، که نمیتوانستم ولش کنم، عکسی از پدرم دریافت کردم. دو نفر را با قدوقوارهی والدینم، پوشانده در چند لایه کت، با عینک آفتابی تیره و شالی که تمام صورتشان را پوشانده بود دیدم، و تابلویی در دستشان که نشان میداد به قطب جنوب رسیدهاند. هیچ راهی برای تأیید اینکه آنها والدین مناند وجود نداشت. حتی نمیتوانستم بگویم که آن افراد آسیاییاند. فردا ایمیل دیگری برایم فرستاد، عکسی از دو گواهینامهای که از کاپیتان کشتی گرفته بودند، نام کاملشان به چینی چاپ شده بود و تأیید میکرد که آنها از قطب جنوب عبور کردهاند و تمام مسیر به عرض جغرافیایی ۶۴ درجه و ۵۸ دقیقهی جنوبی را طی کردهاند. پدرم هم مثل من نشانههای ملموس و مشهود موفقیت را دوست داشت. همانطور که وکیلمان مدام میگفت، برای موفقیت درخواستم، ازدواجم باید «bona fide» باشد. ما پشتسرهم این عبارت را میشنیدیم، گاهی دو بار در هر دقیقهای که بایست بابتش پول میدادیم. این کلمه از لاتین میآمد، به معنای «از روی حسننیت»، واقعی، و نه تقلبی. تصور کردم که باستانیان قطعههای طلا را برای همدیگر در هوا تکان میدهند و میگویند این یک سکهی بونا فایدی رومی است، حالا در ازایش یک الاغ بونا فایدی به من بده.
یک روز یکشنبه، موقع خوردن صبحانه، خواهر مت تماس تصویری گرفت و پرسید که چه کار میکنیم. قبل از آنکه فرصت جواب دادن پیدا کنیم، زد زیر گریه. بیرون، روی پشتبام بود و وسط روز یک لیوان مادیرا را جرعهجرعه مینوشید. آسمان به نظر زیبا میآمد، اما نمیتوانستیم نظری دربارهاش بدهیم— مجبور بودیم وسط حرفش بپریم. مشکلش با خانوادهی میزبانش. مشکلش با مدرسه. آن خانواده قوانین رفتوآمدی گذاشته بودند که او تابهحال دو بار نقضشان کرده بود. بار سوم دیگر بایست میرفت. مدرسه این تصور را در او ایجاد کرده بود که بیشتر شبیه معلمخصوصیای در تعامل با گروههای کوچک خواهد بود. بعضی روزها، سی کودک به کلاس او میآمدند، و هر بچه میخواست که خودش بخواند، اما هیچ دوتایشان سر یک کتاب به توافق نمیرسیدند. وقتی والدین آنها از بابت انتخاب شکایت میکردند، او هیچ از اسپانیایی آنها نمیفهمید. بدتر از همه، بهترین دوستِ پسرش از زمان کالج قرار بود این هفته به دیدنش بیاید، اما به دلیل ابتلا به ویروس مجبور شده بود سفرش را لغو کند. مت باحوصله گوش کرد، او را برای قوانین رفتوآمد و دوستش تحت فشار نگذاشت. میخواستم به او بگویم که سریعترین راه یادگیری زبان این است که در موقعیتهای دشوار قرار بگیری که سرت فریاد بزنند و تو نتوانی جواب بدهی. باور کنید من آن را تجربه کردهام، باور کنید جان سالم به در میبرید. اما دیدن گریهی خواهرشوهرم روی پشتبام هر تجربهی قابلآموزشی را ظالمانه نشان میداد. چرا به کسی که میخواهد پیشرفت کند باید بگوییم فقط جان سالم به در ببر؟
چند روز بعد، مادرشوهرم از فرودگاه، از گیت پرواز به اسپانیا، با فیستایم تماس گرفت و گفت که او حال خوبی ندارد. اوضاع بد است و او کاملاً تنهاست. او فقط یک بچه است. مت گفت اما این دلیل نمیشود که همهچیز را رها کند و برود. او گفت دقیقاً همین است. بچه همیشه بچه است. مادرش نگران ما هم بود، و اغلب از مت میپرسید اگر گرینکارت درست نشود چه؟ اگر گرینکارت درست نشود چه؟ اگر گرینکارت درست نشود چه؟ وکیل هیچ تضمینی نداده بود، اما معتقد بود که پروندهی من شکست نمیخورد (مگر اینکه کارفرما یا شوهرم را از دست بدهم، یا مرتکب جنایتی بشوم، یا به بیماری واگیرداری مبتلا بشوم، یا به خارج از کشور سفر کنم، یا مست در مصاحبه حاضر شده باشم، یا جوابهایی داده باشم که ازادوجمان را بونا فایدی نشان نداده باشد یا باعث شود که من غیروطنپرست به نظر بیایم).
دوستم، از پاتاگونیا، پشتسرهم از خودش و شوهرش ریلهای سیصدوشصت درجه میان درههای سرسبزِ در احاطهی قلههای برفی پست میکرد. در کپشنش نوشتهبود اینجا دائم باد میآید و در ادامه سری هشتگهایی طنزآمیز برای آنکه نشان دهد چقدر زیباترین جای جهان آن ها را تحت تاثیر قرار داده.
شوهرم گفت تو فومو6 داری.
گفتم از اینجا بیشتر از سی کیلومتر پیادهروی است. اشارهای به پرواز، قایق، یا اتوبوس برای رفتن به محل آن کمپ توریستی نکردم. در واقع، من هرگز از تدارکات سفر خوشم نمیآمد. جتلگ اغلب باعث بیخوابیام میشد. در وسایل نقلیه، موقع حرکت ناگهانی بالا میآوردم. یک بار در تور شرابی در توسکانی جوراب خودم را درآوردم تا در آن بالا بیاورم. (در ون کیسه نبود.) مجبور شدم آن جوراب را در ییلاقهای توسکانی، کنار جادهی خاکی، رها کنم. در حالی که داشتم توش بالا میآوردم، به مادرم فکر میکردم و ماجرایی که هیچ خاطرهای از آن نداشتم، و اما او آن را میدانست، چون آنجا بود. ما در هواپیما در راه چین به کانادا بودیم، پول بلیت یکطرفهی ما را مادربزرگ و پدربزرگم داده بودند، تا من و مادرم بتوانیم به پدرم در انتاریو بپیوندیم و زندگی خوش مهاجریمان را شروع کنیم— در این پرواز سیزدهساعته، یک قوطی کامل اسپرایت را سرکشیدم. هیچوقت سوار هواپیما نشده بودم. هیچوقت کسی یک قوطی کامل اسپرایت به من نداده بود. آنقدر کوچک بودم که وقتی روی صندلیام ایستادم، سرم به تکیهگاه سر صندلی نرسید. کسی که پشت سر من نشسته بود به موی مدلقارچی من اشاره کرد. مادرم تعریف میکرد که بعد من روی پنجهی پایم بلند شدم و تمام محتویات قوطی را روی آن شخص بالا آوردم. آیا این کار من طغیانی مخفی علیه ترک چین بود؟ آیا بدن من میدانست که حداقل تا پنج سال دیگر مادربزرگ و پدربزرگ و فامیلم را نمیبینم؟ آیا استفراغِ پرتابی من فومو بود؟
شوهرم گفت آدمها منظورشان از فومو این نیست.
من گفتم ترس جا ماندن از فرصتهایی که از دست دادهایشان. فوموایچِلبی.
شوهرم سکوت کرد.
دوستم و شوهرش به سانتیاگو رفتند، و، در پستی جدید، او در حال غذا خوردن با زوج شاد آسیاییای دیده میشد که معلوم شد پدرمادر من بودهاند. به مادرم پیغام دادم که کجا هستند و او تأیید کرد که واقعاً در شیلیاند و در حال سیاحت و بازدید از آثار هنری. من جواب دادم هنر؟ عجب که مادر من به هنر اهمیت میداد. او جواب داد بله، ما عاشق هنریم. او و پدرم در فودکورتی به دوستم و شوهرش برخورده بودند، که بعد از بازدید از موزهی هنر آن روز صبح، طبق نظری مشترک— که یک پرس غذای ارزان معادل پاندا اکسپرس— به آنجا رفته بودند. پدر و مادرم پول غذا را پرداخت کردند. به همین دلیل بود که دوستم در شرح عکسش نوشته بود، ملاقات خارقالعاده با والدین یک دوست! صفر دلار برای ناهار. هورا.
به شوهرم گفتم، چقدر احتمالش وجود داشت؟
مت به عکس دوستم، شوهرش و والدینم نگاه کرد. گفت که احتمالاً همه فکر میکنند چهارتایشان از یک خانوادهاند. نهاد خانواده برای مت معانی زیادی داشت— شبیه خانواده به نظر رسیدن، داشتن مدارک و نامخانوادگی یکسان، از آنجا که من نامخانوادگیام را عوض نکرده بودم، من و او شبیه خانواده نبودیم. به او میگفتم که مجبور نیستیم عین هم باشیم. ما، مثل چهار تا خال ورقهای بازی، با هم متفاوتیم. اما میلش به یکی بودن را هم درک میکردم. در کنترل دم مرز، افسرهایی که پاسپورتهای ما را بررسی میکردند هیچ سؤالی از او نکردند، اما بدیهیات را از من پرسیدند. مثلاً اینکه شهروند کجا هستم و کجا به دنیا آمدهام. این دو پاسخ هرگز با هم مطابقت نداشتند و به نظر میرسید مقصودشان از این سؤالها یادآوری واقعیت به من بود.
این هم دلیل دیگری برای دوست داشتن شوهرم بود. او مفهوم عدالت را خوب میفهمید. یک بار، پیش از آنکه سوار هواپیما به مقصد آن یکی لندن شویم، مأمور گیت من را به اطلاعات فراخواند تا بلیت و پاسپورتم را بررسی کند، که پیشتر بخش امنیت سفر هم آن را چک کرده بود. بعد من را به صفی بیرون گیت بردند تا کنار زنانی دیگر، برخی بچهدار، برخی بدون بچه، اما همگی با پوستی تیرهتر از کسانی که اجازهی سوارشدن داشتند بایستم. متصدی گیت دوم پاسپورتم را بررسی کرد، و بعد از نگهداشتن عکس کنار صورتم اجازه داد بروم. مدتی بود که به شوهرم اجازهی سوار شدن داده شده بود، اما او عصبانی دم پیشخوان ایستاده بود و متصدی اول به او اطمینان داده بود که بررسیها کاملاً بر اساس تصادف اتفاق میافتد و او پاسخ داده بود، عه؟ جداً؟ وقتی روی پل به سمت هواپیما ساکم را روی دوشش انداخت، به او گفتم من خوبم. حالا او سه ساک و یک چمدان چرخدار حمل میکرد و من هیچچیز.
نزدیک سوپرمارکت، پمپبنزین شبانهروزی دهردیفهای باز شده بود. شیشه را پایین دادم و گفتم که باک پر شود و شیشهی جلو ماشین را تمیز کنند. نزدیک پمپبنزین شبانهروزی، یک مدرسه، یک پارک و یک قبرستان شبانهروزی بود. همانطور که دور قبرستان میچرخیدم، داشتم به مرگ و تولد دوباره فکر میکردم. مهاجرت هر دوی اینهاست؛ زمانی، وقتی در مقطع راهنمایی درس میخواندم، تمام کاری که من و مادرم در آخر هفته انجام میدادیم این بود که به مرکز خرید برویم و در فودکورت بنشینیم و بشقابی نودل سرخشده میانمان باشد. آن زمان به هنر اهمیتی نمیداد. ما پولی برای سفر دریایی و چیزهای اضافی نداشتیم. خوردن آن نودلها مساویِ مرگ بر اثر مصرف نمک زیاد بود یا غصه از آنچه غرب با غذای چینی کرده بود. مادرم به من میگفت من واقعاً از اینجا متنفرم. کاش میشد بروم. حرفش به این معنا که وجود من مانع رفتن او میشود، مانع خوشحالی او میشود، و، اگر اساساً من آنجا جلوش ننشسته بودم، از مهاجرت منصرف میشد و، بدون وجود زندگیای جدید، من، مرکز خرید و آن کشور را ترک میکرد.
فرض بر این است که زامبیها بیخوابی دارند. اینزامبیا7 برای اینکه مردهی متحرک باشی اول باید بمیری و بعد خودت را از قبر خودت بیرون بکشی. دستی رنگپریده، مثل نرگس بهار، از دل خاک میروید. زامبی فریاد میکشد من زندهام! و بعد سالها سردرگم این طرف و آن طرف میرود: کسی میتواند به من کمک کند؟ ممکن است کسی به من بگوید که من مردهام یا زنده؟
یک هفته، خوابیدم و احساس میکردم، برخلاف مثلاً زامبیها، انسانی واقعیام. در طول این هفتهی عالی پر از روشنی و شفافیت، به خودم گفتم، خب، خوشحالم که یک درجه به امریکایی بودن نزدیکتر شدهای، خوشحالم که (وقتی سه سال بعد گرینکارتم را بگیرم، میتوانم برای شهروندی اقدام کنم) چینیکاناداییامریکایی میشوی، مثل یکی از آن کسانی که چند نامخانوادگی دارند. روشنی منجر به زایایی شد و در این هفتهی عالی پر از زایایی نکات مصاحبهی ازدواج و نمونه سؤالات را جمع کردم. نکته: پاسخهای مبهم یا متناقض ندهید. پرسش: لحاف فعلی اتاقخواب شما چه رنگی است؟ نکته: اما نیازی نیست از صحبت کردن دربارهی مشکلاتی که در ازدواجتان داشتهاید خودداری کنید. پرسش: چند لحاف دارید و چه کسی آنها را میخرد؟ وقتی تمرین میکردیم، مت حدس زد دو تا و من گفتم شش تا—چون من آنها را خریده بودم— و، همانطور که به من زل زده بود، فریاد زد شش تا؟ برای جزئیات بیشتر که اگر دولت امریکا علاقهمند باشد: شش تا از روکشهای لحاف از پارچههای مختلفاند و این بیگانه زیر هیچکدامشان نمیتواند بخوابد. بیگانگان ممکن است شکاف هویتی یا اتصالی مدارهای مغزی را تجربه کنند. نهایتاً، استخوان جدید روی ترکها درمیآید و سلولهای سالم روی سلولهایی را که وجود داشتهاند میگیرند. زامبیها آدمهای واقعی نیستند، اما در مقایسه با بیگانگان آنها به آدم بودن نزدیکترند، بله.
دفعهی بعد که خواهر مت با ما تماس تصویری گرفت، روی پشتبام دیگری بود. به نظر خوشحال میآمد و برنزه. مدل موهایش را عوض کرده بود. گفت سورپرایز، و تلفن را چرخاند به طرف مادرشوهرم که میدانستیم آنجاست، و پدرشوهرم که نمیدانستیم آنجاست. مت تلفنش را چرخاند تا صورتش کاملاً معلوم شود. گفت بابا، آنجا چه غلطی میکنی؟ مت و پدرش رابطهی معمولیای داشتند: بیسبال، باربیکیو، شوخیهای بین خودشان. مت حتماً با خودش فکر میکرد که اگر قرار بود او به اسپانیا برود، به من میگفت، چه معنی میدهد که نگفته؟ پدرش گفت سلام پسر، و گوشی خواهر مت را گرفت و گذاشت روی گوشش. چند ثانیه، تا زمانی که خواهر مت پدرش را متقاعد کرد که میتواند صفحهی نمایش را در امتداد دستش نگه دارد و مستقیماً با آن صحبت کند، ما فقط تاریکی داخل مجرای شنیداری پدرشوهرم را میدیدیم. پدرش گفت که فقط آخر هفته را اینجا هستم، نمیخواستم گلایه کنید که تنها ماندهاید. تلفن را دقیقاً در امتداد بازو نگه داشته بود. صدای مادرشوهرم شنیده میشد که تحکمآمیز اسم شوهرش را میگفت. پدرشوهرم به بیرون صفحهی نمایش نگاه کرد و گفت، چی؟ خیلی زود خواهر، مادر و پدر همه بایست میرفتند به مهمانی رقص و شام در غروب کشتی، و نوشیدن مادیرایی بیشتر.
بعداً، از مت پرسیدم که دلش میخواهد دربارهاش صحبت کند، و او گفت چیزی وجود ندارد که دربارهاش صحبت شود، هر دوی ما خانوادههایمان خارجاند و دارند بدون ما خوش میگذرانند، اشکالش کجاست؟ او سر خودش را با ایمیلها گرم کرد، مشخصاً یکی از آنها مؤدبانه و طولانی بود که از وکیلمان میپرسید کی میتوانیم منتظر خبرها باشیم— نه اینکه ما روند کار را درک نمیکردیم، یا عجول بودیم، نه اینکه میخواستیم بگوییم گور بابای دولت امریکا یا او. هم او و هم دولت کارهای مهمی داشتند. آزادی و غیره. انتظار برای گرینکارت مشکل جهاناولی بود، و، در حالی که ذکر مشکلات جهاناولی هرگز حال کسی را که در جهان اول زندگی میکند بهتر نکرده، ما از داشتن این مشکلات به نسبت باقی مشکلات سپاسگزاریم. بابت این فرصت بسیار سپاسگزاریم.
فراتر از اضطراب آشکارا، مشخص نبود که ایمیل واقعاً دربارهی چیست. بلافاصله پاسخ را دریافت کرد: پیامی خودکار به ما اطلاع داد که وکیل در تعطیلات است.
وقتی اینزامبیای من برگشت، به جاهای همیشگی میرفتم. سه شب پیاپی باکم را پر کردم. شب چهارم، کنجکاو شدم ببینم پشت گورستان چه خبر است، و تا کمی دورتر راندم. آن سوی گورستان سوپرمارکت دیگری بود، واوایی دیگر، بزرگراهی دیگر که به طرف پمپبنزین دیگری میرفت. و بعد حومهها، کلیساها، مدارس، گورستانهای بیشتر. همانطور که رانندگی میکردم، در این فکر بودم که برای رسیدن به مرز کانادا از چند شهر امریکایی باید بگذرم. شمال مرز بود. شرق اقیانوس بود. در هر دقیقه از رانندگی کردنم، از خودم میپرسیدم اگر یک دقیقهی دیگر هم رانندگی کنم چه میشود. پیش خودم فکر کردم فقط یک دقیقهی دیگر است، و آخرین باری که به مرز رفتم کی بود؟ این روزها مرز چه شکلی است؟ و سوپرمارکت یا گورستان: این کشور با کدام اینها به پایان میرسد؟
1.وِی اولین واژهای است که چینیها به محض اینکه تماس تلفنیشان برقرار میشود میگویند. به معنای سلام، مثل هِلو در انگلیسی
2.- Wawa پمببنزین و فروشگاه زنجیرهای که در شرق آمریکا فعالیت میکند.
3.ظاهراً نویسنده به همان Little green men یعنی موجودات فرازمینی (موجودات کوچک انساننما) که با تصویر کلیشهای سر بزرگ و پوست سبزرنگ شناخته میشوند اشاره دارد.و.
4.Ancestry.com وبسایتی که با آزمایش دیانای تبار انسانها را بررسی میکند
5.naturalization/ neutralization این دو واژه در زبان انگلیسی املای شبیه به هم دارند.
6.ترس از بقیه جا ماندن، ترس از دست دادن فرصت.
7.ّInzombia