این قطره از گداز دو عالم چکیده است
بیدل دهلوی
همین که بیدار شد احساس کرد در ادامهی رؤیایی که میدیده بیدار شده. سعی کرد خوابی را که به بیدارشدنش گره خورده بود به یاد بیاورد. تصویرهای گنگی، شبحوار، از جلو چشمانش میگذشت، اما مثل کلمهای که نوکِ زبان آدم گیر کرده باشد و به زبان درنیاید، نتوانست چیزِ معنیداری پیدا کند، حتی چیزی که بشود اسمش را تصویر گذاشت.
به قصد برخاستن، نیمخیز شد. همان لحظه کشف کرد که آنچه در خواب میدیده چیزی مثل همین بوده، همین نیمخیزشدن. گویی در خواب شروع به نیمخیزشدن کرده باشد و لحظهای بعد در بیداری آن خیزیدن ادامه یافته باشد. نه، حتی این هم نبود! پس نباید اسمش را میگذاشت «کشف». چیزی بود در حد شهود یا وحی؟ البته شهودی که چندان هم روشن و واضح نبود، چون باز هم چیزِ درخوری به یادش نیامده بود.
موبایلش را از روی عسلی کنار تخت برداشت و نگاه کرد، یک ربع به نُه را نشان میداد. صبحهای جمعه را فقط به همین دلیل دوست داشت که مجبور نبود زنگ هشدار موبایل را روشن کند تا بهموقع بیدار شود، که نکند دیر به مدرسه برسد و آقای برادر، مدیر دبیرستان، که اصلاً رنگ و بویی از برادری نبرده بود، چپچپ نگاهش کند و او، زیر سنگینی نگاهِ مسخرهی طلبکارش، راهش را بکشد طرف کلاس و در همان حال، حواسش باشد که باید معلم باحالی باشد برای بچهدبیرستانیهایی که از شیمی متنفرند، تا شاید از این طریق بتواند برایشان جذابیتی ایجاد کند.
فکر کرد، چه مدت است احساس میکند به اندارهی کافی جذاب نیست؟ از وقتی مریم ولش کرده و رفته بود؟ یا حتی قبلتر، از نوجوانی؟ از وقتی که اغلب همکلاسهایش دوستدختر داشتند و تنها او بود که نمیتوانست کسی را برای خودش پیدا کند تا جلو دیگران قُپّی در کند؟ پس مریم چه؟ بالاخره، لابد یک وقتی برای این زن جذابیتهایی داشته که او حاضر شده باهاش ازدواج کند و پنج سال هم با او بماند. پنج سالی که لااقل سه سالش خیلی خوب بود، لذت داشت، کیف داشت، حتی لحظات عاشقانه داشت. درست است که ازدواج سنتی بود، اما به هر حال از هم خوششان آمده بود که بله گفته بودند. هرچند اگر مریم بعدتر منکر همهی اینها شده باشد و هزار بار گفته باشد، اگر زنِ او شده فقط برای خلاصشدن از خانهی پدریاش بوده.
صبح جمعه را نباید با این فکرها خراب کرد. یا علی گفت و بلند شد.
این شروع یک داستان کوتاه است. حتی میتواند شروع یک رمان باشد. بسیار خب، حالا میخواهم چه کارش کنم؟ نه اینکه از اول ندانم چه میخواهم بگویم. بعد از سی سال داستان نوشتن، لااقل اینقدر میدانم که باید طرح داستانم آماده باشد تا بتوانم بنویسمش، یا دستکم باید پایان داستان را بدانم. به نظرم، مشکلِ خیلی از نویسندگان این است که فقط بلدند داستان را شروع کنند، ولی از تمامکردنش عاجزند. در حالی که، هر طور فکر کنی، پایان داستان مهمتر از شروع آن است. کاش، فقط یک بار، یکی از خوانندگان داستان یقهی یک نویسنده را میگرفت و میگفت: «هی فلانی، موقع نوشتن، اصلاً به من فکر میکنی؟» یا دستکم، برایش توضیح میداد که داستان باید چه شرایطی داشته باشد تا برایش آن اندازه جذاب باشد که تا انتهایش بخواند. خب این مسئلهی مهمی است. خودم میدانم که سلیقهی آدمها با هم فرق دارد و هر کسی از یک گونه داستان خوشش میآید که شاید بسیاری دیگر آن را نپسندند. منظورم چیز دیگری است.
بگذارید منظورم را با مصداق توضیح بدهم. مثلاً تا الآن از شروع این داستان چه چیزهایی دستگیرمان شد؟ اجازه بدهید فهرست کنیم:
- مرد تازه بیدار شده و...
[مرد، اسم نداشت؟ چرا، حتماً اسمی باید داشته باشد، ولی تا برایش یک اسم انتخاب کنم، عجالتاً، او را آقای خ مینامیم. من، هر جا گیر میکنم، شخصیتهایم را به همین نام صدا میزنم!]
- فهمیدیم که آقای خ تا قبل از بیداری داشته خوابی را میدیده که به یاد نمیآورد.
- آقای خ دبیر شیمی دبیرستان است و امروز هم جمعه است، بنابراین نباید به مدرسه برود.
- آقای خ از آقای برادر، مدیر دبیرستان، اصلاً دل خوشی ندارد و احتمالاً آقای مدیر هم از او چندان خوشش نمیآید.
- آقای خ سعی میکند برای شاگردانش معلم جذابی جلوه کند، تا درس شیمی را بهتر بفهمند.
- به نظر من، از همین چند سطر پیداست که آقای خ از کار معلمی راضی نیست.
- زنی به اسم مریم داشته که پنج سال با هم زندگی کردهاند، ولی اکنون زنش او را ول کرده و رفته. احتمالاً، طلاق گرفتهاند.
- آقای خ فکر میکند آدم جذابی نیست، یا لااقل چندان که باید و شاید جذاب نیست.
خب، اینها تمام اطلاعاتی است که از این سطرها دربارهی آقای خ میدانید. البته این اطلاعاتی است که شما میدانید، چون احتمالاً من، به عنوان نویسنده، اطلاعات بیشتری از او دارم که ممکن است در خلال داستان آنها رو کنم یا نکنم، اما فعلاً همین است که هست.
مسئله و مشکلِ من دقیقاً همینجاست. الآن، در دلِ همین چند سطر شش هفت داستانِ بالقوه خوابیده که هر کدام میتواند چیز مستقل و بهکلی متفاوتی باشد. داستان آقای خ میتواند دربارهی خواب یا رؤیایی باشد که تا لحظهی بیدار شدن داشته میدیده. شاید حتی یک کابوس! ممکن است آن خواب در بیداریِ آقای خ واقعاً ادامه پیدا کند. یا لحظهبهلحظهی داستان میتواند رؤیایی باشد که او دارد میبیند. یا حتی پیچیدهتر، خواب و بیداری آقای خ آنچنان درهمتنیده شده باشد که خودش هم نفهمد کی خواب است و کی بیدار. من قبلاً هم چنین داستانی نوشتهام به عنوان «سرطان خواب».
دیگر چه امکانات بالقوهای وجود دارد؟ رابطهی او و مدیر مدرسه؟ داستان تکراری مدیر سختگیری که همه را از بالا نگاه میکند و دبیرِ بدبختی که به خاطر شرایط مجبور است توهینهای پیدا و پنهان او را تحمل کند و به کارش ادامه بدهد!
از طرفی آقای خ شیمی درس میدهد و ظاهراً، این درس برای بچهها چندان هم خوشایند نیست و او مجبور است کلاس را برایشان جذاب کند، تا بتواند مباحث خشک علمی را توی کلهی آنها فروکند. این هم موضوع جالبی است: یک آدم افسرده که سعی میکند جذاب باشد و از طرفی همین کوششِ دایم او به افسردگیاش بیشتر دامن میزند. این آدم، نهایتاً، یا باید خودکشی کند یا یکی از دانشآموزانش را به طرز فجیعی بکشد.
نه، زیادی خشن است!
رابطهی آقای خ با مریم، همسر سابقش، هم میتواند محور داستانی مستقل باشد. زنی که پنج سال با او زندگی کرده و بعد از هم جدا شدهاند. این جملهی زن که «برای خلاصشدن از خانهی پدریاش ازدواج کرده» چقدر میتواند مهم باشد؟ ازدواجشان ازدواجی سنتی بوده و آنها سه سال از پنج سال زندگی مشترکشان را در کمال صلح و صفا با هم به سر بردهاند. پس آیا میتوانیم داستان را اینطور پیش ببریم که مریم با مرد دیگری آشنا شده و به خاطر او آقای خ را ترک کرده؟ این هم میتواند داستان جذابی باشد. اصولاً، من فکر میکنم، همیشه خیانت جذاب است. گفتم جذاب. این هم که جذابیت از دغدغههای آقای خ است میتواند دستمایهی خوبی برای ادامهی داستان باشد. آقای خ اعتمادبهنفس ندارد، چون فکر میکند مرد جذابی نیست.
اینها تقریباً تمام امکانهایی است که تا اینجا میتوانیم با یکی از آنها داستان را ادامه بدهیم و این، کموبیش، همان چیزی است که مخاطب میخواهد. اما خوانندهی عزیز، بیا کمی خلاقتر باشیم. مثلاً به چیز کاملاً متفاوتی فکر کنیم. به چی؟
صبح جمعه است. آقای خ بیدار شده. و بالاخره، بعد از کمی فکروخیال، از تختخواب دل میکند و بلند میشود. قبل از اینکه برود دستشویی و آبی به سروصورتش بزند، طبق عادت، به آشپزخانه میرود تا کتری را آب کند و روی شعلهی گاز بگذارد، تا وقتی از دستشویی آمد، آب جوش آمده باشد و چای را دم کند و صبحانهی یکنفرهاش را بخورد.
[چرا فعلها زمانِ حال است؟ داستان با فعلِ گذشته شروع شده بود. ببینید آدم باید حواسش به چه چیزهایی که نباشد. خب، پس زمانِ فعلها باید گذشته باشد.]
آقای خ کتری را روی شعلهی وسطی گاز گذاشت و زیرش را زیاد کرد و راه افتاد طرف دستشویی که، ناگهان، سر جایش خشش زد. وسط پذیرایی، چیزی از سقف آویزان بود که تا آن لحظه ندیده بود. آقای خ عینک به چشم نداشت، ولی چشمهایش آنقدر هم معیوب نبود که نتواند تشخیص بدهد چیز عجیبی که از سقف تا وسط پذیرایی در هوا معلق است یک قطرهی بزرگِ شفاف است. یک قطرهی آب؟
چشمهایش را مالید، بعد تنگترشان کرد و آرام و مستقیم به طرف وسط پذیرایی قدم برداشت. بله، یک قطرهی شفاف که سرِ نازکش هنوز به سقف متصل بود و از آن بالا بیشتر از یک متر و نیم کش آمده بود تا گردیِ شفاف و بزرگش مقابل سینهی او قرار بگیرد.
آقای خ، بیاختیار، کششِ ملکولی آب را به یاد آورد. اما فوراً این فکرها را پس راند؛ چون با هیج منطقی این قطرهی بزرگ نمیتوانست آب باشد. یک دور کامل به دور قطره چرخید. بعد سعی کرد بفهمد بویی دارد یا نه. نداشت. پس از سالها شیمیخواندن و شیمی درس دادن، میدانست که نباید به یک مادهی ناشناخته، همینجور اللهبختکی، دست بزند یا کاری کند که بعداً نتواند جمعش کند. بهدقت به قطره نگاه کرد و وقتی صورت خودش را کجومعوج در قطرهی بزرگی که به اندازهی پهنای سینهاش بود دید، خودش را عقب کشید. اما بلافاصله برگشت و فوتش کرد. اول یک فوت کوچک و بعد کمی قویتر. سطح قطره کمی موج برداشت و تصویر ازریختافتادهاش لرزید. آقای خ حدس زد: «جرم ملکولی این قطره هرچه باشد خیلی شبیه آب است.» با این حال، هنوز احتیاط میکرد. مگر ممکن است آب به این شکل معلق بماند؟
اما اینطور که نمیشود! حتماً باید سر درمیآورد که این چیزی که وسط پذیراییِ خانهاش سبز شده چیست.
دوباره به سقف نگاه کرد و فکر کرد ممکن است از طبقهی بالا نشت کرده باشد؟ اما چی نشت کرده باشد؟ آب؟ این چه آبی است که نمیچکد؟ از این فکر منصرف شد و عقبعقب به سمت اتاقخواب رفت تا عینکش را بیاورد و با دقت بیشتری به قطرهی عجیب نگاه کند. در راه بازگشت، سری هم به آشپزخانه زد. بعد از اینکه چای را دم گذاشت، با یک قاشقِ شربتخوری، یک کاسهی پلاستیکی، یک جفت دستکشِ نایلونی، و یک بغل روزنامه به پذیرایی بازگشت.
بعد از اینکه فرش دستبافت قدیمی وسط پذیرایی را کنار زد و میز پذیرایی کوچک را هم به گوشهای کشید، چند لایه روزنامهها زیر قطرهی بزرگ، درست وسط پذیرایی، پهن کرد و کاسهی پلاستیکی را هم زیرش گذاشت. دستکشهای نایلونی را دست کرد و خیلی بااحتیاط، دوباره، به قطرهی شفاف بزرگ نزدیک شد. همزمان، داشت به چیزهای دیگری هم فکر میکرد: اینکه محال است در آزمایشگاهِ کوچکِ مدرسه بتواند کاری از پیش ببرد. تازه اگر بتواند سرایدار پیر و فضول مدرسه را راضی کند که این وقت روز تعطیل در را برایش باز کند و اجازه بدهد چند ساعتی در آزمایشگاه کار کند. به آزمایشگاه مجهز دانشگاه هم فکر کرد، همان دانشگاهی که دوازده سال پیش با مدرکِ فوقلیسانس و با معدل خوبی از آنجا فارغالتحصیل شده بود، و خدا را شکر کرد که هنوز طی این سالها توانسته ارتباطش را با آنجا حفظ کند. ولی چه فایده، حتی قبول نکردند دو واحد حقالتدریس سر کلاس برود، حتی برای سادهترین و ابتداییترین درسهای پایهی شیمی. به هر حال امید به بازبودن آزمایشگاه شیمی دانشکدهی علوم در روز جمعهی پاییزی امید خیلی معناداری به نظر نمیرسید. مثل اینکه امید داشته باشی بخاری که از لولهی کتری بیرون میزند به ابر تبدیل شود و ببارد و کمآبی ناشی از گرمایش زمین را جبران کند. شاید لازم هم نبود آقای خ اینقدر به جزئیاتِ مثالهایش توجه و دقت داشته باشد و تقریباً هم میتوانیم مطمئن باشیم که نداشت. فقط داشت با عینکی بر چشم و دستکشِ نایلونی در دست و قاشقی نشانه رفته به سمت قطرهی درشت به آن نزدیک میشد. مثل حشرهشناسی که یک حشرهی نادر و کمیاب را یافته و میداند اگر الآن نتواند بگیردش و حشره پرواز کند و بپرد شاید دیگر هیچ وقت نتواند آن را دوباره ببیند.
بالاخره اول با احتیاط فراوان و بعد با حس گنگ و ناآشنایی، مثل اولین مواجههی نوع انسان با مفهوم دلتنگی، نوک قاشق را آرام و آهسته در دل قطرهی زلال و بزرگ فروکرد و همزمان احساس عجیبی به او دست داد، احساسی مانند اولین باری که یک نوزاد نوک پستان مادرش را پیدا میکند و به دهان میگیرد. در حالی که کیسهی پلاستیکی را آماده و باز نگه داشته بود تا به محض بیرونکشیدن قاشق محتویاتش را در آن خالی کند، قاشق را اندکی بیشتر فروبرد و ناگهان با پدیدهی شگفتانگیزی روبهرو شد. قاشق گویی مکیده شد. چنان محکم و قوی که انگشتان آقای خ نتوانست نگهش دارد و در آنی به داخل قطرهی درشت و زیبا کشیده و درون آن ناپدید شد.
آقای خ اول جا خورد، بعد سعی کرد با دقت بیشتری به قطرهی شفاف نگاه کند و ببیند برای قاشق چه اتفاقی افتاده، اما در کمال تعجب نتوانست اثری از قاشق در میان قطره بیابد. انگار قاشق فقط بلعیده نشده بود، بلکه در کمتر از یک ثانیه به جزئی از قطره بدل شده بود، جزئی که دیگر هیچ فرقی با آن نداشت.
آقای خ عقب کشید. حالا، احساس میکرد دیگر هیچ درکی از موقعیت پیش آمده ندارد.
فکرهای عجیبغریب را ول کن، خوانندهی عزیز. تو که شیمیدان نیستی؛ برایت چه فرقی میکند آن ماده چه چیزی است. یا در جدول مندلیف پیدا بشود یا نشود. یا اصلاً چه فرقی میکند برایت که علم در این باره چه نظری داشته باشد... ول کن آقاجان، و به جان بچسب. در این لحظه، یک نفر بس نیست که به این مسائل بیندیشد؟ ما آقای خ را داریم، معلم شیمیای که کارش همین است. مرد تنهایی که زنش —که احتمالاً با مرد دیگری بوده— ولش کرده، مردی که از کارش راضی نیست و احساس میکند برای شاگردانش چنان که باید و شاید نمیتواند جذاب باشد. به این مرد نگاه کن. روز جمعهای از زندگیاش شده نگاهکردن به یک قطرهی سمج که از سقف پذیرایی خانهاش آویزان شده و معلوم نیست از کجا آمده و به کجا خواهد رفت. یک لیوان چای ریخته و ایستاده به سقف خیره نگاه میکند. کششِ ملکولیِ انواع مایعات را در شرایط متفاوت مرور میکند و به انعکاس تصویر کجومعوجش در آن قطرهی هیولایی خیره شده.
اینها کافی نیست؟ حتماً باید خودت در چنین شرایطی گیر کنی تا بفهمی گاهی زندگی چقدر میتواند برخلاف تمام قوانین و معیارهای خودِ زندگی باشد؟ اصلاً چرا فکر میکنی شرایط آقای خ خیلی خاص است؟ چرا فکر میکنی خودت هرگز در چنین شرایطی قرار نگرفتهای؟ هر روز صبح، وقتی کره را روی نان میمالی و قاشقی مربا رویش میریزی، مطمئنی که میدانی در اتاقِ کناری چه اتفاقی دارد میافتد؟ از کجا معلوم، همان زمان، قطرهی بزرگی در حال شکلگرفتن نباشد و تا لقمهات را بجوی و فروبدهی، از سقف آویزان نشده باشد؟ این چه یقینی است که داری؟ اینهمه قطعیت را از کجا میآوری آدمِ حسابی؟
آقای خ، تا عصر آن روز، لابهلای کتابهای مرجع شیمیاش غرق بود. اما جوابی پیدا نکرد. سه ساعت تمام گوگل را زیر و رو کرد. حتی به دو سه نفر از دوستان و همکارانش هم زنگ زد. اما فهمید این بدترین کاری است که میتواند بکند. نتوانست ماجرا را به هیچکدامشان بگوید. چه باید میگفت؟ میگفت مادهی جدیدی پیدا کرده؟ صبح از خواب بیدار شده و مادهای جدید چشم توی چشمش دوخته که یاالله مرا کشف کن؟ صِرف گفتن این حرفها دیوانگی محض نیست؟ پس همان بهتر که احوالپرسی مختصری بکند، و وقتی یکی از دوستان سالها پیش در پایان مکالمهشان بگوید به همسرش مریم سلام برساند، نگوید چند سال است از هم جدا شدهاند.
زندگی همینقدر احمقانه است، مثل ازشاخهافتادن یک سیب. بله، احمقانه است! چون هیچکس نمیفهمد دقیقاً چه اتفاقی میافتد وقتی یک زندگیِ کاملاً معمولی، بعد از چند سال، برای یکی از طرفین، یا شاید برای هر دو طرف، تبدیل میشود به جهنمی غیرقابلتحمل؟ تا جایی که یکی از آنها روزی زبان باز کند که دیگر نمیتواند این اوضاع را تحمل کند. کدام اوضاع؟ حتماً جوابهایی ردوبدل خواهد شد، ولی واقعاً چه کسی میتواند دلیل غایی و نهاییای برای آن پیدا کند؟ و همین تمام ماجرا را احمقانه میکند. تازه این احمقانگی در برابر زیرکانگی یا عاقلانگی نیست. اصلاً نقطهی مقابلی ندارد. مثل آن قطرهی بزرگ که ضدی ندارد تا بتوان شناختش، سنجیدش، تعریفش کرد، فهمیدش. فقط به طرز بیرحمانهای وجود دارد. شاید تنها مفهومی که در کنار این احمقانگی بتوان یافت فقدان قطعیت باشد، یعنی نبودن مفهوم مطلق. عدمِقطعیتی که باز خودش هیچ نقطهی مقابلی ندارد. در واقع، باید قطعیتی وجود داشته باشد تا بتواند نقطهی مقابل عدمِقطعیت قرار بگیرد. وقتی چنین چیزی نباشد، درست در شرایط احمقانگی قرار میگیریم. سکهای که هیچ رویی ندارد. چیزی مثل «الف» بورخس. متأسفانه آقای خ اهل ادبیات و داستان و رمان نبود، وگرنه مجموعه داستان هزارتوهای بورخس را برمیداشت و یک بار دیگر داستان «الف» را میخواند و دلش آرام میگرفت. شاید در آن صورت دست به چنان کاری نمیزد؛ یعنی از پندارِ قطعیت یا رنجِ نبودِ آن در دام فاجعهای نمیافتاد که فقط یک اسم رویش میشود گذاشت: هیچ، مطلقاً هیچ.
شب بود. جمعهشب، ساعت نُه. آقای خ فردا صبح، شنبه، باید دوباره میرفت مدرسه، دوباره آقای برادر را میدید و زیر سنگینی نگاه مسخرهی طلبکار او میرفت سر کلاس. باید بار دیگر، به دهانهای باز دانشآموزان نگاه میکرد و همزمان که دربارهی ترکیبهای قلیایی برایشان حرف میزد و تخته را پر میکرد از فرمول و جدول سعی میکرد جذاب هم باشد. زنگهای تفریح چای میخورد و به حرفهای تکراری و سراسر شکوه و شکایتِ معلمهای دیگر گوش میداد و خودش هم همراهیشان میکرد تا زیادی احمق به نظر نرسد و فکر نکنند بهکلی پرت است. بعد دوباره برمیگشت خانه. وقتی کلید را در قفل میچرخاند، باید پیش از هر چیز منتظر چه صحنهای میبود؟ آیا قطره محو شده بود؟ همانطور که ناگهان جمعه آمده و شنبه رفته بود؟ یا هنوز حضور آویزانش را ادامه داده و حتی آویزانتر هم شده بود؟ ممکن بود ول شده باشد کف خانه و به جسم و جان روزنامهها نشت کرده باشد؟ اگر راه افتاده بود روی کاشیهای کفِ پذیرایی و رسیده بود به قالی دستبافت تبریز چه؟ این ماده را میشد از روی قالی شست؟ رنگهایش قاتی نمیشد؟ اگر هیچکدام از این اتفاقها نیفتاده بود چه؟ قطره همچنان، محکم و آویزان، سرِ جایش بود چه؟ اگر فردا و فرداهای دیگر هم از جایش تکان نمیخورد، آن وقت چه؟
همهچیز در یک لحظه اتفاق افتاد. وقتی آقای خ روی مبل، مقابلِ قطره، نشسته بود و در حالی که تیلهی شیشهای کوچکی را که چند روز پیش جلو در ورودی خانه پیدا کرده بود دستش گرفته و به یاد ایام کودکی با آن ورمیرفت داشت به قطره نگاه میکرد. خودش هم نفهمید چه شد که ناگهان، گویی با حرکتی غیرارادی، تیله را به سمت قطره پرتاب کرد و تیله نیز مانند قاشق در دل قطره ناپدید شد. بدون اینکه ردی از خودش روی بدنهی قطره بر جای بگذارد یا حتی، مثل وقتی جسمی سخت را به داخل ظرفی آبی پرتاب میکنیم، قطرههای کوچکتری از آن در اطراف پراکنده شود. صاف به دل قطره فرورفت. انگار که هیچوقت تیلهای در کار نبوده.
مرد، یک دقیقهی تمام، فقط به قطره نگاه کرد. بعد از روی مبل بلند شد، چراغها را خاموش کرد، لباسهایش را درآورد و آرام به طرف قطره قدم برداشت. انگشت اشارهاش را آهسته به قطره نزدیک کرد و برای آخرین بار از خاصیت مکندگی قطره خوشش آمد. بعد دستش را شل کرد تا قطره کارش را بهتر انجام دهد.
لحظاتی بعد، مرد دیگر نبود. خانه خالی بود و لباسهای مرد، به شکلی نامرتب، ولو روی زمین افتاده بود.
دو سه روز بعد هم که بالاخره پلیس درِ آپارتمان را میشکست و وارد میشد هیچچیزی تغییر نکرده بود. لباسها، با همان بینظمی، روی کف پذیرایی پخش و پلا بود و قالی دستبافت تبریز گوشهای جمع شده و پنجرهها بسته بود. هیچ قطرهای از سقف آویزان نبود و هیچ موج مرموزی در فضا پرسه نمیزد. فقط آقای خ دیگر آنجا نبود. انگار هرگز آنجا نبوده.