icon
icon
عکس از رویا حسینى
عکس از رویا حسینى
صداها
تأملاتی درباره‌ی زندگی روزمره
نویسنده
راضیه فیض‌آبادی
7 شهریور 1403
عکس از رویا حسینى
عکس از رویا حسینى
صداها
تأملاتی درباره‌ی زندگی روزمره
نویسنده
راضیه فیض‌آبادی
7 شهریور 1403

گفتن جان کندن است

و شنیدن جان پروریدن

شمس تبریزی


«… در کائوآئی، در ایالت هاوایی هستم. هوا، به‌ طرزی باورنکردنی، صاف و آفتابی است. یک ابر هم در آسمان دیده نمی‌شود، و انگار حتی مفهومِ ابر هم در ذهن نمی‌گنجد. […] آپارتمانی اجاره کرده‌ام. صبح‌ها که هوا خنک است، پشتِ میزتحریرم می‌نشینم و از هر دری چیزی می‌نویسم.» اینها را موراکامی در کتابِ از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم نوشته، و من امروز دارم این کتاب را می‌خوانم؛ امروز می‌خواستم بروم بِدَوم، ولی طوفان گردوخاکِ تهران که آسمان را خاکستری کرد و شاخص آلودگی هوا را به بالای چهارصد درجه برد نرفتم. و حتی همه‌ی پنجره‌های خانه را هم بستم. من هم، مثل موراکامی، پشت میزتحریرم نشسته‌ام و دارم چیز می‌نویسم، ولی فاصله‌ای دور و دراز با او احساس می‌کنم. نه اینکه فکر کنید دارم نوشته‌های خودم را با او مقایسه می‌کنم، نه! دارم زیستِ روزمره‌ی خودم را با او مقایسه می‌کنم. به نظر می‌رسد کیفیت زندگی روزمره‌ی من با او فرسنگ‌ها فاصله دارد. میلان کوندرا در کتاب زندگی جای دیگری است می‌گوید: «کیفیتِ زندگی را دو چیز تعیین می‌کند، کتاب‌هایی که می‌خوانید و انسان‌هایی که ملاقات می‌کنید.»

راستش من با کوندرا همدلم، اما به‌سختی می‌توانم تصور کنم که فرقی نداشته باشد زیر آسمان خاکستری تهرانِ امروز باشم یا زیر آسمان آفتابی و صاف هاوایی. اما خوب که فکر می‌کنم به نظرم چیزی که کوندرا می‌گوید در ارتباطِ با استمرار و تکرار است که معنا پیدا می‌کند؛ برای کسانی که در هاوایی زندگی می‌کنند شاید «در هاوایی زندگی کردن» دیگر، آن‌قدرها که ما فکر می‌کنیم، لذت‌بخش نباشد. مثلِ مکانیسم سازگاری در سیستم عصبی است؛ اگر محرک‌های خارجی هیچ تغییری نکنند، سلول‌های عصبی دیگر تحریک نمی‌شوند، و این یعنی پالسی به سیستم عصبی مرکزی نمی‌فرستند. برای همین است که مثلاً اگر در یک روز آفتابی خرداد کنار رودخانه‌ای مشغول چیدن برگ‌های سبز پونه باشید، ابتدا از بویش مست می‌شوید، ولی بعد از چند دقیقه بوی پونه‌ها انگار نامرئی می‌شوند و دیگر حسش نمی‌کنید.

لابد، به خاطر همین تکرار است که ساکنان هاوایی هم گاهی هوس می‌کنند به سفر بروند، ما که جای خود داریم. من هم تازه از سفر برگشته‌ام.1 هنوز هم می‌توانم چشمانم را ببندم و گردنه‌ی زیبای حیران را ببینم؛ انگار در آسمان راه می‌رفتم، روی زمین گل‌های کوچک و زیبای بنفش، صورتی، زرد، و سفید همدیگر را صدا می‌کردند، انگار همگی میهمان جشن باشکوهی بودند و تک‌درخت‌هایی اینجاوآنجا دزدانه به من چشمک می‌زدند. با علیرضا بودم. از تله‌کابین که پیاده شدیم، بعد از اینکه توانستیم نگاهمان را از چشم‌اندازهای افسونگر تپه‌های سرسبز برداریم، و حواسمان را، که پرتِ آواز خوش پرندگان بود، جمع کنیم، مسیر روبه‌رویمان را بالا رفتیم. علیرضا جلوجلو می‌رفت، و من بازیگوشانه، سرگرمِ عکس‌انداختن، گل‌چیدن، به پایین دره‌ها سرک‌کشیدن، دِلِی‌دِلِی‌کُنان پیش می‌رفتم. ناگهان، همه‌چیز در مهی غلیظ فرورفت. ناگهان، در چشم‌برهم‌زدنی، همه‌ی چیزهای آشکار و شفاف نامرئی شده بود. آدم‌ها از بودنِ در آن مهِ غلیظ لذت می‌بردند، ولی من به ناپایداری فکر می‌کردم، به اینکه حرکتِ تکه‌ای ابر در آسمان، به همین راحتی، تجربه‌ی بودن مرا در آن فضای زیبای کوهستان آن‌چنان تغییری داد که به‌یکباره امر طبیعی تجرب‌ی ممتد بدیهی فرض‌شده و مناظرِ آشکارِ آبجکتیوِ اطراف خصلتِ پایدار خود را از دست داده و همه‌چیز را مُعلق کرده بود. فضای غریبی بود. برای پیداکردن مسیر برگشت، چندین بار بالا و پایین رفتیم. هم خنده‌دار بود و هم تأمل‌برانگیز.

ما سفر می‌کنیم تا شاید چندروزی از زندگی روزمره رها شویم. مگر زندگی روزمره چیست که باید از آن رها شویم؟ آیا یک سلسله رفتارهای مرسوم یا احساسات یا افکاری است که تکراری، پیش‌پاافتاده، از روی عادت، طبیعی، و خیلی معمولی است؟ واضح است که خوابیدن، غذاخوردن، سرِ کار رفتن، حمام‌کردن و هزاران کارِ مشترکِ بین ما و همسایه‌ی بغلی‌مان، یا فلان سلبریتی،‌ یا بهمان سیاست‌مداری، که هیچ‌چیزش شبیه ما نیست، مؤلفه‌های زندگیِ روزمره‌اند. زندگی روزمره انگار چیزی کم دارد، که اگر نداشت با شنیدن این واژه، بفهمی‌نفهمی، حس کسالت یا رخوت نمی‌کردیم. آن چیز لحظات استثنایی است، کیفیتِ حس‌وحالِ سرخوشانه یا حتی اندوهبار است. مگر اینکه خیلی عاشق باشیم، که در یک روز معمولی، به قول شاه نعمت‌الله ولی، سرخوشانه پایکوبان از درِ خلوت درآییم. اگر عاشق نباشیم، حتی اگر اهل هاوایی هم باشیم، دچار ملال خواهیم شد. چون به نظر من تکرار هر چیز بدون کوچک‌ترین تغییرِ معنادار در شکل یا کیفیتش، یا بدون کوچک‌ترین تغییر در نگاهِ ما، تبدیل به تجربه‌ای یکنواخت و حوصله‌سربر می‌شود.

کوچک‌ترین تغییر در شکل یا کیفیت کارهای روزمره یعنی چه؟ چطور می‌شود که کاری تکراری از یک روز به بعد تکراری نباشد؟ تصور کنید در اداره‌ی ثبت اختراعات کار می‌کنید؛ یک روز خیلی معمولی، در اداره نشسته‌اید و، مثل خیلی از روزها، دارید برای کسی توضیح می‌دهید فایل‌هایش چه مشکلی دارند و راهنمایی‌اش می‌کنید که چه بنویسد و چطور بنویسد، همین‌طور که دارید حرف می‌زنید، می‌بینید وقتی می‌خواهید بگویید «نیاز» نمی‌توانید. روی «ن» از گفتن بازمی‌ایستید. بعد از چند ثانیه و بعد از چند بار تلاش، بالاخره می‌گویید «نیاز». دلتان آشوب می‌شود، ولی به روی خودتان نمی‌آورید؛ دوباره، چند ثانیه نگذشته که روی «گمان» گیر می‌کنید، بعد روی «نوشتن»؛ سعی می‌کنید واژه‌هاتان را ساده‌تر و دمِ‌دست‌تر انتخاب کنید. می‌ترسید و ترس کارتان را خراب‌تر می‌کند. دیگر نمی‌توانید مثل همیشه روان صبحت کنید. هی زبانتان می‌گیرد، هی روی واژه‌ها گیر می‌کنید، هی گیج می‌شوید. نمی‌فهمید چه‌ به روزتان آمده، می‌ترسید، مضطرب می‌شوید. و، در این بین، فکر می‌کنید همه‌ی همکارانتان گوش‌هایشان را تیز کرده‌اند و به لکنت‌های شما گوش می‌کنند. انگار سالنِ بزرگِ اداره، ناگهان، در سکوتی عمیق فرومی‌رود و فقط صدای حرف‌های بریدهبریده‌ی شما می‌آید. حس استیصال، مثل قطره‌های رنگ پخش‌شده در آب زلال، کف سالن پخش می‌شود و از پاهای آدم‌ها بالا می‌رود و به گردن و لب‌ها و گوش‌هایشان می‌رسد. همه فهمیده‌اند؛ این صحنه اصلاً معمولی نیست. ناتوانایی در حرف‌زدن اصلاً چیزی همیشگی نیست!

نوشتن مثل حرف‌زدن بود: بی‌تلاش و بی‌دغدغه. اما روز بعد نوشتنم هم طورِ دیگری شده بود. دستخطم داشت عوض می‌شد، مثلاً «ی»هایم —«ی»هایِ آخرِ منفصلِ پس از الف، که همیشه بالای الف می‌گذاشتم— حالا گاهی کمی بالاتر بود، که انگار ربطی به الف نداشتند و گاهی کمی پایین‌تر بود، یعنی می‌رفتند توی الف زیرشان. انگار «ی»های نوشته‌ی مرا کسِ دیگری نوشته بود که سال‌ها عاشق آن نوع «ی»‌نوشتن نبود. یا دستم موقعِ نوشتنِ «که»هایم، که به خیال خودم امضای نوشته‌هایم است، کمی دیر می‌پیچید و این یعنی «که»‌هایم فربه‌تر شده بودند و آن‌قدرها دیگر زیبا نبودند. می‌دانید، بحث «ی‌»ها و «که»‌ها نبود، بحث این بود که چیزِ مطمئنی در من داشت نامطمئن می‌شد. زمینِ سختِ زیر پایم داشت لغزان می‌شد و من هی تعادلم را از دست می‌دادم.

یک مغازه‌ی بزرگِ قهوه‌فروشی نرسیده به میدان ونک بود که علاوه‌بر قهوه کلی خرت‌وپرت‌ قهوه‌نوشیدن و قهوه‌دم‌کردن و قهوه‌آرایی می‌فروخت. من همیشه وقتی مسیرم به میدان ونک می‌خورد، به آنجا سر می‌زدم. گیریم که یک ریال هم خرید نمی‌کردم، اما گشت‌وگذار در آن مغازه‌ی بزرگ خوش‌عطر را دوست داشتم. سه سالِ پیش هم، در یک روزِ پاییزی که در همان حوالی پرسه می‌زدم، سرخوشانه به سویش شتافتم و روی پله‌ها، که به آن درِ بزرگِ شکوهمند می‌رسید، محکم با صورت به زمین خوردم.

پزشک عکس‌های رادیوگرافی‌ام را که دید گفت خوشبختانه مشکلی نیست. من تمامِ مدتی که ظاهراً باید خیالم راحت می‌بود با خودم درگیر بودم که آیا به دکتر بگویم که چند روز است موقع حرف‌زدن حسی عجیب و ترسناکی دارم یا نه. با اینکه مدام داشتم ترسم را پس می‌زدم و آسمان و ریسمان به هم می‌بافتم تا به خودم بقبولانم که طوری‌ام نیست، ولی گفتم. داشتم از اتاقِ دکتر خارج می‌شدم که ناگهان برگشتم و گفتم: «خانم‌دکتر، من چند روزه موقع حرف‌زدن لکنت می‌گیرم.» سکوتش از وحشتناک‌ترین سکانس‌های عمرم است. برگشتم، روی صندلی نشستم و سؤال‌وجواب‌ها شروع شد.

من به ام‌اس مبتلا شده بودم و اینها نشانه‌های شروعِ بیماری در بدنم بود، بیماری‌ای که رفتارهای آشنا و معمولیِ روزمره را ناآشنا می‌کند. در واقع، این خصلت ام‌اس است که، وقتی عود کند، خودِ آشنایتان را برای شما آشنایی‌زدایی می‌کند. رفتارهای آشنا غریبه می‌شوند. این رفتارِ معمولیِ روزمره در بدنِ من «حرف‌زدن» است و در بدنِ دیگری شاید «راه‌رفتن»، و در آن یکی «دیدن» یا هر رفتار دیگری که تا قبل از آن نامرئی است. چه اهلِ سینما باشید چه ادبیات، لابد، اسمِ شکلوفسکی و نظریه‌ی او «آشنایی‌زدایی» به گوشتان خورده. دارم چه چیز را به چه چیز ربط می‌دهم! برای خودم هم غریب است، ولی واقعاً فکر می‌کنم ام‌اس مسیر فرایندهای ادراکیِ آدم‌ها را عوض می‌کند، در بازه‌ای، یکی از کارکردهای آشنایتان را مختل می‌کند، و باز بعد از مدتی بَرتان می‌گرداند به همان جهانِ آشنا با اندکی عوارض و دشواری‌هایی که در این گذار سهمِ شما شده‌اند. البته بعید می‌دانم طی‌کردن این گذار مانند دیدن فیلمی از هیچکاک یا خواندنِ رمانی از کوندرا باشد. به گمانم، کسی از آن لذت زیبایی‌شناختی‌ نمی‌برد، ولی می‌تواند نگرشِ‌ آدم‌ها را به زندگی عوض کند، مثل کسی که بار هستی خوانده باشد.

در حال بارگذاری...
عکس از رویا حسینى

بیماری چگونه توانست نگاه مرا به زندگی عوض ‌کند؟ بیماری زمینِ قرص و محکمِ زیر پایم را سُست و لغزان کرد. یادم است وقتی پزشکم به من گفت می‌توانی به زندگی روزمره‌ات برگردی، چقدر برایم عجیب بود و چقدر خاطرم را آسوده کرد. برگشتن به زندگیِ روزمره یعنی بیدارشدن با زنگِ ساعت، کش‌وقوس در تختخواب، با تنبلی از تخت بیرون‌آمدن، خوش‌وبش با علیرضا، کتری برقی را روشن‌کردن، صبحانه را آماده‌کردن، حاضرشدن، و سرِ کار رفتن. تازه اینها بهترین حالتش بود؛ زندگی روزمره‌ام می‌توانست از همان صبح خوب شروع نشود. اما عجیب بود که بعد از شنیدنِ حرف پزشکم، برای برگشتن به همان زندگیِ روزمره‌ی عادی، چقدر احساس خوشبختی می‌کردم. خوب یادم است که در همان مطب برای غذاپختن، جاروکردن، تندتند جمع‌وجورکردن، برای از خانه تا مترو پیاده‌رفتن، از رفاه خریدنکردن، ظرف‌های شسته را در کابینت گذاشتن، برای همه‌ی چیزهای ساده‌ی بی‌اهمیت دلم تنگ شد. بزرگ‌ترین آرزویم برگشتن به همه‌ی اینها بود. آیا واقعاً زندگی روزمره، با تمام ملال‌انگیزی‌اش، چیزی خواستنی است؟ یا اصلاً چیز مهمی است؟ این همان موضوعی است که بهانه‌ای شد برای نوشتنِ این یادداشت.

ذهنم درگیرِ این سؤال بود: اساساً، آیا زندگیِ روزمره موضوعِ درخوری ا‌ست برای تأمل‌‌کردن یا نه؟ من فکر می‌کنم، اتفاق‌های بی‌اهمیت، خیلی اوقات، در ذهنِ ما به هم می‌چسبند، و از لابه‌لای آن‌ها یکهو چیزِ مهمی در می‌آید. مثلاً خوب یادم است، همان زمانی که داشتم به این موضوع فکر می‌کردم، تینا جلالی در روزنامه‌ی اعتماد کتاب زندگی روزمره در ایران مدرن— نوشته‌ی هاله لاجوردی—را معرفی کرده بود. من، که مثل همیشه یکراست رفته بودم صفحه‌ی هنر و ادبیاتِ اعتماد را بخوانم، قُلابم به این یادداشت گیر کرد. همان روز، کتاب را اینترنتی سفارش دادم. و تا به خانه برسم، کتاب هم رسیده بود. کتاب مسابقه‌ی دویِ سرعت را از من بُرده بود. هاله لاجوردی زندگی روزمره را از مجرای چندین فیلم ایرانی بررسی کرده بود، فیلم‌هایی که بین سال‌های هفتاد تا هشتاد ساخته یا اکران شده بودند. در مقدمه‌ی کتاب اندیشمندانِ مهمی، که درباره‌ی زندگیِ روزمره به نظریه‌پردازی پرداخته‌اند، معرفی کرده بود. کتاب سرنخ را به من داد. از اینجا به بعد، من قِل می‌خوردم به سمتِ این کتاب و آن کتاب. فهمیدم که نظریه‌پردازان انتقادی از نخستین کسانی بوده‌اند که زندگی روزمره را بهانه‌ای کرده‌اند برای اندیشیدن. مثلاً کسی مثل رولان بارت درباره‌ی ساده‌ترین چیزها، مثل پودرِ رختشویی، آشپزی، استیک، و سیب‌زمینی، و درباره‌ی خیلی از چیزهایی که موضوعِ صحبت همه‌ی ماست، و نه عالمان و دانشمندان، مقالاتِ تخصصی نوشته. و بسیاری از نظریه‌پردازان مهم و تأثیرگذار نیز به حرف‌هایش ارجاع داده‌اند و شگفت‌آور آنکه تعدادِ سایتیشن‌های مقاله‌اش، درباره‌ی استیک و سیب‌زمینی، بالای چند هزار شده. واقعاً نمی‌خواهم درباره‌ی مقالاتِ بارت بنویسم، می‌خواهم بگویم زندگی روزمره مهم است و می‌توان به آن جورِ دیگری نگاه کرد. یک‌جوری که بدیهی و طبیعی نباشد، که انگار مطمئن باشی، همین است که هست و جز این نیست.

البته که هیچ‌کدام از این نظریه‌پردازان، یک روز در مطب پزشک، به این نتیجه نرسیده بودند که زندگی روزمره چه موهبتِ عزیزی است. زندگی روزمره برای انگلس، پترسون، گافمن، و که‌ و که مثل دریایی بود که آنها تورشان را در دلش می‌انداختند و آنچه می‌خواستند صید می‌کردند. یکی دنبال شناخت فرهنگ بود، دیگری دلش از فرهنگِ مصرفی خون بود، آن یکی زندگی را صحنه‌ی تئاتر می‌دانست و انسان‌ها را هنرپیشه‌هایی کاربلد. اما من زنی بودم که در میانه‌های عمر ترسیده بود، سستی و ناپایداری زندگی را درک کرده بودم، و ناگهان روزمر‌گی برایم گرانقدر شده بود. من در روزهای ترس و نگرانی با خودم می‌گفتم، آیا می‌شود، مثل همیشه‌ی خودم، از حرف‌زدن با دیگران نترسم؟ می‌شود مثل همیشه وقتی هایده می‌خواند «به چشمای تو سوگند، که عشقت واسه من رنگِ جُنونه»، شادمانه، بلندبلند بخوانم «که عشقت مثلِ آتیشه تو قلبم مثل خونه»؟ می‌شود باز هم نوشته‌هایم را بلندبلند برای علیرضا بخوانم: بی‌وقفه، بی‌مکث، بی‌بغض؟ می‌شود، وقتی توی اداره ناهارم را می‌گذارم که گرم شود، به این فکر نکنم که چطور روزی، که کم‌توان‌تر شدم، از این‌همه پله‌ بالا بیایم، یا غصه‌دار نشوم از اینکه روزی، بعد از کار، نتوانم به پارک شهر بروم، دلتنگ نشوم از اینکه روزی دیگر نتوانم تنهایی جایی بروم. آن روزها با خودم می‌گفتم چرا نمی‌توانم مثل قبل، وقتی به گل‌هایم آب می‌دهم، فقط به گل‌هایم آب بدهم؟ چرا به گل‌هایم که آب می‌دهم، هی مدام از خودم می‌پرسم چه وقت؟ کی؟ چگونه؟ الآن فکر می‌کنم که ما به تکرار، به تثبیت، به استمرار یک چیز، به بادوام‌بودن، و در یک‌کلام، به «امورِ آشنا» نیاز داریم. با چیزهای آشنا احساسِ امنیت می‌کنیم. اما شاید از آنها لذت نمی‌بریم. مثل آدمی هستیم که همیشه آبِ گوارایی می‌خورده، ولی از یک‌جایی به بعد، قبل از آنکه لیوانِ آب را سربکشد، بازمی‌ایستد. به لیوان نگاه می‌کند. درخشش آن را می‌بیند. یک جرعه می‌نوشد. خنکیِ آب را می‌فهمد: گوارایی‌اش را، صدای آهسته‌ی قُلپ‌قُلپش را، و کیفِ خودش را از نوشیدن آب. تمامِ حس‌هایش درگیرِ نوشیدن آب می‌شود. و بعد، تمامِ آب را، تا آخرین قطره‌اش، سَرمی‌کشد. ما همیشه، یکهو، یک‌نَفَس، تمام آب لیوان را نوشیده‌ایم و نفهمیده‌ایم اصلاً تشنه بوده‌ایم یا نه.

برای گروهی از آدم‌ها امور آشنا هنوز یکنواخت و تکراری نشده‌اند: برای کودکان. چیزی که برای ما عجیب است شگفت‌زده‌شدن آنهاست. همین شگفت‌زدگی آنها —شگفتی از دیدن حرکت برق‌آسای جهان از پشتِ پنجره‌ی ماشین، از چشیدن طعم ترش لیموی تازه، یا شنیدن موسیقی شیش‌وهشت شهرام شب‌پره، یا سردی یخ، زبری دیوار همسایه، و چه و چه— ناگهان امر آشنای مقابل چشم ما را برایمان ناآشنا می‌کند. من دو سال از سال‌های کودکی‌ام را، از چهارسالگی تا شش‌سالگی، در بندرعباس زندگی کرده‌ام. چیزی که از آنجا یادم مانده فضای پهناور برای بازی‌های کودکانه، شیطانی‌های دسته‌جمعی با کودکانِ همسایه، راه‌های بی‌انتهای دوچرخه‌سواری، مارمولک‌های بزرگ ترسناک، و آفتابِ سوزان است. یادم است اولین زمستانی که به تهران برگشته بودیم، یک روز صبح که از خواب بیدار شدم، مادرم صدایم زد تا بالکن بزرگ خانه‌مان را ببینم (آن‌وقت‌ها در یک خانه‌ی کوچک با بالکنی بزرگ و حیاطی بزرگ‌تر، پر از گل‌ رز صورتی و درختانِ سبز و تنومند، زندگی می‌کردیم.) خوب یادم است، بالکن خانه‌مان را که نگاه کردم یک سفیدی یکدست دیدم. با ذوق، شگفت‌زده، و هیجان‌زده به مادرم گفتم: «این‌همه شِکَر؟» من نمی‌دانستم برف چیست! مادرم هنوز هم این خاطره را برای دیگران تعریف می‌کند. می‌خواهم بگویم، کودکان، بی‌آنکه بخواهند، آشنایی‌زدای امور آشنا برای ما آدم‌بزرگ‌ها هستند. چطور می‌توان از تازگیِ کودکانه در بزرگسالی مراقبت کرد؟ سرخوشیِ کودکانه مُسری است؟ سرایت می‌کند؟

در فیلمِ آلیس در شهرها، از ویم وندرس، آلیس با نگاه کودکانه‌اش فیلیپ را، آرام‌آرام در یک همسفریِ ناخواسته، متحول می‌کند. فیلیپ پرسه‌زنی است که نه با مناظر طبیعی و نه با چشم‌اندازهای شهری ارتباط معناداری برقرار نمی‌کند؛ جاده‌ها برایش تجربه‌ای یکنواخت‌اند و ملال‌انگیز. حس‌های آلیس، در مقابل، خیلی تَروتازه‌اند. با اشیا رابطه‌ی لذت‌بخشی دارد، غذا را برای خوش‌مزگی‌اش می‌خورد نه برای سیرشدن. معنای چیزها برای آلیس به کارکردشان خلاصه نمی‌شود و از همین روی کسالت‌آور نیستند. من آن صحنه را که فیلیپ و آلیس مقابل تابلوی کنار جاده (از آنهایی که توصیه‌های دمِ‌دستی می‌کنند و هیچ‌کس حتی بهشان نگاه هم نمی‌کند.)‌ ایستاده‌اند و با هم نرمش‌های مسخره‌ی بامزه انجام می‌دهند خیلی دوست دارم. اما می‌دانم اگر هزار بار هم از کنار چنین تابلویی رد بشوم، محال است کنارش بایستم و کمی دست‌وپایم را بجنبانم. کاش من هم یک آلیس داشتم!

واتانابه هم یک آلیس داشت، منظورم همان پیرمردی است که در فیلم زیستن کوروساوا در آستانه‌ی مرگ بود. آلیسِ او زنی بود که شوخ‌وشنگ بود و حس‌هایش تَروتازه بود. اسمش میکی بود. جرقه‌ی اصلی را در زندگی واتانابه او زد. واتانابه برگشت به روزهای تکراری ملال‌انگیزِ گذشته‌اش، ولی این بار، همه‌چیز رنگ و بوی تازه‌ای داشت. او توانست فرصتِ اندکِ زندگی‌اش را معنادار کند. دانستنِ اینکه زندگی، بیش از آن چیزی که فکرش را می‌کرده، شکننده و بی‌ثبات است عوضش کرد. آلیسِ من در زندگی‌ام که بود؟ بیماری؟ عجیب نیست؟

اروین یالوم می‌گوید افرادی که بیمار می‌شوند، با اینکه بحران و خطری را از سَر می‌گذرانند، آن را فرصتی می‌بینند برای تغییر. یالوم به آن «رشدِ فردی» می‌گوید. هر قدر مرگ نزدیک‌تر، فرصت برای زیستن غنیمت‌تر. یادم است رمانِ مواجهه با مرگ از برایان مگی را که می‌خواندم، شخصیتی به نامِ جان و موقعیتِ نزدیکی که به مرگ داشت خیلی مرا به فکر فرو بُرد. در نیمه‌های روایت، پس از آنکه دکتر به جان اطلاع می‌دهد که بیمار است و باید حداقل دو سه هفته در بیمارستان بستری باشد، به او می‌گوید: «چرا از این فرصت استفاده نمی‌کنی که کار مفیدی انجام دهی؟ بنشین کارت را انجام بده. مقالاتِ طولانی و یک‌نَفَس بنویس. ظهور و سقوطِ امپراتوری روم را بخوان، یا هر کتاب قطور دیگری که سال‌هاست دوست داری بخوانی و فرصت نمی‌کنی. دوستانت را ببین. موسیقی گوش کن. تلویزیون تماشا کن.» می‌گوید بیماری باعث می‌شود آدم از زیرِ سایه‌ی ارزش‌های غلط بیرون بیاید. تازه می‌فهمی که معنای واقعی زندگی، نه در کار، بلکه در همین ارتباطات خانوادگی و دوستانه است. من گاهی، هنگام خواندن رمان‌ها، خطِ روایی را فراموش می‌کنم و به خودم فکر می‌کنم. مواجهه با مرگ از این لحظه‌ها زیاد داشت. مرا غرق می‌کرد، به خیلی چیزها فکر می‌کردم: به شادی‌های ساده و ماندگار که کنار دستم بودند، که مقابل چشمانم بودند، ولی زیر سایه‌ی چیزی بودند. شاید، به قولِ پزشکِ جان، زیر سایه‌ی ارزش‌های غلط یا شاید زیر سایه‌ی زندگی روزمره است که شادی‌های ساده‌ی کوچک و ماندگار بی‌رنگ و بی‌رمق می‌شوند. شادی‌های ساده و ماندگار چیست؟ شادی‌هایی که خیلی ساده‌اند، ولی دیریاب‌اند؛ از بس ساده‌اند، به چشم نمی‌آیند. من شادی‌های زیادی را تجربه کرده‌ام که مالِ روزهای خاصی بوده‌اند: روزی که در رشته‌ای که می‌خواستم قبول شدم، روزی که در شرکتی که دوست داشتم استخدام شدم، روزی که فهمیدم علیرضا هم مرا دوست دارد، روزی که برای اولین بار با علیرضا به سفر رفتم. هزارتا از این روزها می‌توانم همین الآن ردیف کنم. ولی منظور من این نوع شادی‌ها نیست، آن شادی‌هایی نیست که با آنها روزهای عمرم را پین‌گذاری می‌کنم و یکی‌یکی می‌توانم، مثل همین حالا، نامگذاری کنم و بازشمارمشان. یک جور شادی که مثلاً وقتی پنجره‌ی خانه‌ات را در پاییزِ تهران باز می‌کنی و می‌بینی دیشب باد آمده و رنگِ آسمان را آبیِ آبی کرده و خبری از آن لایه‌ی خاکستریِ آلودگیِ دیروز در آسمان نیست نصیبت آدم می‌شود. همین! البته که مصداقِ این شادی ماندگار نیست. عمرش آن‌قدر کوتاه است که ماشین‌های داخل اتوبانِ همت به‌تنهایی می‌توانند آن را مثل حبابی نازک بترکانند، ولی هنرِ یافتنِ این جنس شادی ماندگار است.


در حال بارگذاری...
عکس از رویا حسینى

راه رسیدن به هنرِ کشفِ شادی‌های ساده‌ی ماندگار چیست؟ به نظر من، نگاه‌کردن به لحظاتی از زندگی روزمره، که می‌توان آن کیفیت استثنایی را از دلش بیرون کشید، بهترین راه است. لحظاتی که در لابه‌لای زندگی روزمره گم می‌شوند مثلِ ماهِ دمِ غروب‌اند، که اگرچه هستند درخششی ندارند. اما مگر می‌شود؟ می‌خواهم تجربه‌ی خودم را توصیف کنم. من مدتی است که دویدن را شروع کرده‌ام. یکی از آن روزهایی که تنهایی داشتم در پارکِ نزدیکِ خانه‌مان می‌دویدم —یکی از آن روزهایی بود که احساس می‌کردم امروز مال من است. همه‌چیز در ریتم دلخواه من پیش رفته بود: صبح اصلاً ترافیک نبود. بدون حتی یک دقیقه تأخیر کارت زده بودم. یک متقاضی هم نداشتم. همه‌ی پرونده‌هایم بی‌هیچ چالشی جلو رفته بودند. موقع برگشت، جلو ماشینم هیچ ماشینی پارک نبود که منتظر بمانم راننده‌ی بی‌خیالش سلانه‌سلانه بیاید ماشینش را بردارد، یا ده بار تماس بگیرم خواهش کنم ماشینش را عقب‌جلو کند تا من دربیایم. خلاصه، آن روز همه‌چیز خوب بود— آن روز برنامه‌ی دویدنم را تمام کرده بودم، سرد هم کرده بودم و داشتم خودم را به ماشینم می‌رساندم. نرسیده‌به‌ماشین، ناگهان، ابرهای تیره‌ی آسمان هوسِ باریدن کردند. باران، نم‌نم، باریدن گرفت. از آن باران‌های اغواگری که تمام حس‌های رقیقِ قلبت را برمی‌انگیزد و دلت نمی‌دانی برای که یا برای چه ناگهان می‌تپد. همه‌چیزِ آن روز داشت جوری دلپذیر می‌شد که آخرِ شب در دفترم، مثلاً، بنویسم «زندگی آبتنی کردن در حوضچه‌ی اکنون است» و زیرش تاریخ بزنم و شاید شکلکی بکشم که شبیه‌ترین شکلک به من باشد. ولی ناگهان باران تند شد و من لباسِ نازکی که مناسب دویدن است پوشیده بودم و داشت سردم می‌شد. از ماشین هم، حداقل، یک‌و‌نیم کیلومتر فاصله داشتم. کم‌کم سرما داشت می‌رفت توی بدنم، از آن مدل‌هایی که حداقل تا یک ساعت درنمی‌آید. ناگهان، با خودم گفتم بِدوَم!

دویدم. تا ماشین را یکسره دویدم. نه سردم شد، نه خسته شدم. در طول دویدن حس عجیبی داشتم، انگار یک چیزی که درون من جوانه زده بود داشت رشد می‌کرد و داشت به یک جور «شدن» بدل می‌شد که تا به آن لحظه به آن چشم ندوخته بودم. مثل این می‌مانست که امکاناتِ «بودنم» تغییر کرده بودند. اگر کسی مثل من تجربه‌ی بیماری و هراس از کم‌توانی داشته باشد، می‌فهمد دارم از چه حرف می‌زنم، از بودنی که محدود شده، از بودنی که از آن کاسته شده، از بودنی که کوچک‌تر شده، از بودنی که کم‌توان‌تر شده حرف می‌زنم. آن لحظه، تجربه‌ام دقیقاً برعکس بود. انگار، من مجهز به چیزی شده بودم که هیچ‌وقت نداشتمش. حسی که داشتم مثل این بود که، مثلاً، گوش‌هایم ناگهان طولِ موج‌های کمتر یا بیشتر را بشنود، یا چشم‌هایم طیف رنگی‌‌ای را که نمی‌توانسته ببیند ببیند، یا دست‌هایم زبری و نرمی‌های خیلی نازک و شکننده‌ای را لمس کند. من امکانِ جدیدی در خودم کشف کرده بودم که می‌توانستم برای گرم‌شدن، برای زودتر رسیدن، برای احساسِ رهایی‌کردن، برای رسیدن به آن سمت پیچ جاده —که غروب از آنجا معلوم است— و برای هزار بهانه‌ی زیبای دیگر بِدوَم. ماه دم غروبِ من جوری می‌درخشید که انگار در دلِ تاریک‌ترین شبِ سال است. می‌خواهم بگویم، از چند ماه پیش، دویدن شادی ساده‌ی ماندگاری در زندگی من شده.

مطمئنم که شما هم مثل من سرِ ذوق می‌آیید، اگر توصیفِ ارلینگ کاگه2 را از پیاده‌روی‌های روزانه‌اش بخوانید. مطمئنم که پس از خواندنش دوست دارید، در اولین زمانِ ممکن، مثلاً دوباره بلوار کشاورز را از میدان ولیعصر بگیرید بروید تا پارک لاله. کاگه می‌گوید: «راه‌رفتن یعنی لذت‌بردن از خوشی‌های کوچک. وقتی راه می‌روم، حرکت همه‌چیز آهسته‌تر است. پیاده راه رفتن و قدم‌زدن موجدِ مکاشفه‌های درونی است. پیاده‌روی همه‌چیز است: حرکت، تواضع، تعادل، کنجکاوی، بو، صدا، نور و —اگر حسابی راه بروید— اشتیاق.» او اشتیاق را این‌طور معنی می‌کند: «حسی که چیزی را می‌طلبد و در تمنای آن می‌سوزد، بی‌آنکه آن را بیابد.» می‌گوید پرتغالی‌ها و برزیلی‌ها در زبان پرتغالی برای بیان این عطش و اشتیاقِ غریب واژه‌ای یگانه دارند: Saudade. در پانوشتِ کتاب این واژه را این‌طور ترجمه کرده: «لذتی که از آن رنج می‌برید و ناخوشی‌ای که از آن لذت می‌برید.» در این واژه انگار هم عشق هست، هم درد، هم شادی. روی واژه‌ی اشتیاق می‌ایستم. اشتیاق. اشتیاق. شیفته‌ی دیدارِ کسی یا چیزی بودن. میلِ شدید داشتن. با خودم فکر می‌کنم، چقدر جای اشتیاق در زندگی روزمره خالی است.

در زندگی روزمره‌ی خودم دنبال «اشتیاق» می‌گردم. به نظرم، دیر‌یاب و دور از دست می‌آید. به گمانم، شاید مصداقش را بتوانم در کوهنوردی پیدا ‌کنم، همان دردِ توأم با لذت، لذتی آمیخته با رنج. حداقل بارهای اولی که قله‌ای را صعود می‌کنی، هزار بار در میانه‌ی مسیر از سختی راه به تنگ می‌آیی و با خودت کلنجار می‌روی که این چه سختی و زحمتی است که به خود می‌دهی، ولی باز هم ادامه می‌دهی. این چه لذت و چه میلی است که به بهای این‌همه خستگی و دردِ جسمانی نصیبم می‌شود. این کشش، این میل، این تمنا از جنس اشتیاق نیست؟

وقتی نظرِ کاگه را درباره‌ی کوهنوردی می‌خواندم، حس کردم آدمی بسیار تواناتر از من، در توصیفِ تجربه‌ی زیسته‌اش، آنچه من درکِ مبهمی از آن داشته‌ام چه خوب توصیف کرده. کاگه می‌گوید: «وقتی با ماشین به طرف کوه رانندگی می‌کنید —با آن چاله‌چوله‌های کوچک، سراشیب‌ها، صخره‌ها، خزه‌ها، و درخت‌هایی که از پیش چشمتان کوچک‌تر از همیشه می‌گذرند— زندگی مختصر و کوتاه می‌شود. باد را نمی‌فهمید. بوها را، هوا را، و نورِ در حال تغییر را درنمی‌یابید. پاهایتان درد نمی‌گیرد. همه‌چیز مات می‌شود.» چندین سال است که جمعه‌ها دیگر برای من مات نیست. من باد را می‌فهمم. من سوزِ برف را، خیلی زودتر از دیگران، می‌فهمم. من بوی پاییز را بهتر می‌شنوم. صدای رعد را، ترنم باران را، صدای پای آب را می‌شنوم. می‌دانم، از مسیرِ دشتِ هویج به سمتِ قله‌ی پرسون که می‌روم، کجای مسیر بوی آویشن می‌دهد، کجا بوی پونه، کِی گل‌های زردِ بومادران دامنه‌ی کوه را فرش می‌کنند، کِی اسطوخودوس‌های بنفش گل می‌دهند، گُلپَرها، با آن برگ‌های فراخ و گل‌های خوش‌نشین، کجای مسیر نشسته‌اند. و اینها همه بسط پیدا می‌کند در زندگی روزمره‌ام. انگار گوش‌های من، شامه‌ی من، چشمانم، و دستانم حساس‌تر می‌شوند. من گاهی صدای قُل‌قُلِ ریزِ جوشیدن خورش را در قابلمه، یا صدای جلزوولز سرخ‌شدن شامی را در ماهیتابه شفاف می‌شنوم. شنیدنِ صداهای معمولی به من حسی از بودن در لحظه می‌دهد، حسی از حاضربودن، حسی از درک‌کردن. اینها برایم چیزهای کمی نیست. اینها همان چیزهای کوچکی است که در زندگی یکنواخت روزمره هستند و دیده نمی‌شوند، باید ذره‌بینی برداشت و کشفشان کرد.

گاهی، وقتی در جزئیاتِ روزمره غوطه‌ور می‌شوم چیزی را درک می‌کنم که به نظرم هزاران بار قبل از این هم تجربه کرده بوده‌امش، ولی بی‌خیال از کنارش عبور کرده بوده‌ام. مثلاً یک بار، که بعد از یک هفته به دیدن مادرم رفته بودم، همان ابتدای دیدار و چاق‌سلامتی‌های معمول، مادرم مرا، فقط چند ثانیه بیشتر از حدِ متعارف، در آغوش گرفت. من خواستم به رسمِ معمولِ همیشگی آغوشش را ترک کنم، اما مادرم انگار هنوز سیر نشده بود. من یک فشارِ آهسته‌ی سبکِ نادیدنی و به‌چشم‌نیامدنی را فهمیدم؛ چیزی از لحظه را انگار شکار کرده بودم. آن چیز آن‌قدر ضعیف بود و مبهم که نمی‌توانم وصفش کنم، اما درکش کردم. ماندم. در آغوشش ماندم. خودم بهتر از هر کسی می‌دانم که اگر من منِ قبل‌ترها بودم، هیچ از آن حس اندک اما پُرمقدار نمی‌فهمیدم. آن لحظه هنوز هم برای من تجسم حس دلتنگیِ مادرانه‌ی ناگفتنیِ مادرم است، که برای من کمی با احساسِ گناه همراه است. از این لحظاتِ بکر خیلی نصیبم شده، لحظاتی که حتی به‌سختی می‌توانم توصیفشان کنم. می‌خواهم بگویم، همه‌ی حس‌های برخواسته از دیدنِ جزئیاتِ زندگیِ روزمره شادی‌بخش نیست. ولی به گمانِ من به‌شدت انسانی است. مثلاً بارها پیش آمده که با آدمی که هیچ نمی‌شناخته‌ام احساس نزدیکی و همدلی داشته‌ام، فقط به واسطه‌ی اینکه واکنشش در برابرِ چیزی شبیه به واکنشِ خودم بوده، یا به خاطر اینکه آن بروزِ جسمانی یا احساسی‌ای که او داشته، علی‌رغم اینکه خودم نداشته‌ام، خیلی خوب فهمیده‌ام. شاید آن لحظه خودم هم اگر واهمه‌ی نگاه دیگران را نداشتم، اگر که ظاهرسازی‌ها و وانمودکردن‌ها در من فروکش کرده بود، همان واکنش‌ها را بروز می‌دادم. و این همدلی‌ها و انس‌والفت‌ها را مدیون آهستگی، مدیون دیدنِ صبورانه، مدیونِ نظاره‌گری، مدیونِ غوطه‌خوردن در خود و در دیگری هستیم. و من اگر کمی به این منزل رسیده باشم، مدیون میهمانِ ناخوانده‌ام هستم، مدیون بیماری‌ام. می‌دانم که فردایی نااندیشیده و نامعلوم در انتظار من نشسته و چه خوش‌خیال باید باشم که گمان کنم فردا روزی است شبیه امروز.

1.نوشتن این جستار خیلی طول کشید. آن روز که پارگرافِ اول را می‌نوشتم، تازه از سفر برگشته بودم، ولی زمانی که تمامش کردم، روزها از آمدنم گذشته بود.

2.Erling Kagge : ماجراجو و نویسنده‌ی نروژی است. گفته می‌شود که او نخستین کسی است که پیاده هم به قطب شمال، هم قطب جنوب، و هم به قله‌ی اورست سفر کرده. کتابی که نویسنده بدان اشاره می‌کند کتابی است با عنوان پیاده‌روی: به‌آرامی و گام‌به‌گام [Walking: One Step At a Time] که چند ترجمه از آن به فارسی چاپ شده.—و.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد