با احتساب چهار نفری که زیر طاق بزرگ خانهی استخری ایستادهاند، میشویم هفت نفر که در چند سمت کوچهی شوقی در محلهی شاهدباز یزد سر پا ایستادهایم. دستهای ما هفت نفر در تکاپوی خشتهاست و قرنیهها گشاد و بارور از تماشا.
آن که میتواند باروری چشمها را از بازشدن قرنیهها بخواند منم، و شش نفر دیگر از دور و نزدیک خیره به خانهای ماندهاند که اهالی گازرگاه میگویند عاق شده و سالهای زیادی است که همه را طبق معاهدهای نانوشته از ورود به آن منع کردهاند.
در یزد، معاشقه با خشتها امر غریبی نیست. آن کوچههای خاکی اغلب میزبان جوانهاییاند که دوربین به دست میگیرند و روند انجام تغییرات را پیگیری میکنند. چشمهای ناظری که میدانند خشتِ رجِ سوم دیوار در چه تاریخی در عکسهایشان سالم بوده و از چه تاریخی به بعد کمی از گوشهی راست و نیمی از مرکزش کنده شده.
خانهی استخری هم از همین خانههاست که ما نقوش دیوارهایش را حداقل از بیرون از حفظ شدهایم. شهاب میداند شیشهی پنجرهی رو به کوچه را چه کسی شکسته و سارا تمام خطوط هندسی بنا را به سمت آسمان از بر است. اما داستان این خانه چرا برای همهی ما فرق میکند؟ چرا آن شش نفر که چشمهایشان گشاد شده و من که به نگاهکردن آنها خیره میشوم همه از این ساختمان عاقشده سؤال داریم؟
ما، خورههای بناهایِ درحالتخریب که اگر پایش میافتاد زمین را میکندیم تا داخل شویم و اگر راه ورود به آن از آسمان میگذشت دریغ نمیکردیم، حالا بیش از چهار سال است که میخواهیم وارد خانهی استخری شویم و نمیشود.
قفل روی در، حرفهای بیسر و ته ساکنان مبنی بر عاقشدن بنا و خانهای که هر روز یک جایش فلج میشود ما را گذاشته بین دو لبهی قیچی کنجکاوی و عشق، عشق به کنجکاوی در خانهها و کنجکاوی در قصههایشان، بدون بیم از اینکه بُریده شویم.
گرماگرم تابستان است، اما باد پاییزی بینصیبمان نمیگذارد.
این هفت نفر، که میتوانید مرا هم در شمارشان بیاورید، هفت تن گرسنهاند که چشمهایشان بارور شده اما دستهایشان چیز جدیدی از جستجو نصیبشان نشده. هیبت جستجو دستهای تماشاگران را خالی میکند و برای جبران خالیبودن دستها اغلب پرکردن شکمهای گرسنه میتواند تسکینی باشد. یکی از ما پیشنهاد میکند با نعیم، دوست یزدیمان، تماس بگیریم تا برایمان آش گندم نذری بیاورد. در یزد، آش گندم نذری را صبحهای خیلی زود میدهند و با احتساب ساعتی که این مکالمه در آن رخ داده احتمالاً نه خبری از نعیم میشود نه از آش گندم.
معنای زندگی در خشتهاست؟
بگذریم و ادامهی داستان گرسنگی را بگذاریم برای آخر متن. در همین لحظه که ما هفت نفر به دیوارها خیره ماندهایم تابستان در تهران معنای دیگری دارد و ساکنان پایتخت در حال جدال با زندگیاند، اما ما ششصدوسی کیلومتر اینسوتر در پی معنای زندگی در خشتها هستیم؛ همانا انسان را از گِل آفریدهاند و برای مرگ فرقی نمیکند خشتی در یزد را هدف بگیرد یا جان نوبالغی را در پایتخت ایران.
باری اینها همه حدیث بیقراری است، ما دنبال راه ورود به خانهی استخری هستیم. سارا، شهاب، محمدامین، آتنا، سیاوش و محمد بیقرارند و تلاشهای بینتیجه برای ورود به این خانه آنها را شکستخو کرده. جوانهایی بیقرار جوریدن خشتها با این سؤال همیشگی در ارتفاع ذهن: وقتی آنسوتر آدمها ساده و سهل میمیرند، جوریدن خشتها برای یافتن قصهی آدمهایی که طبق روندی طبیعی مردهاند چه ارزش افزودهای دارد؟ تاریخ پیگیر کدام داستان میشود؟
به هر رو، این سؤالها بنبست ذهنهای جستجوگر همهی ماست که بارها از آن با هم حرف زدهایم، اما بگذارید داستان را ادامه دهم؛ دوربینها گاهی صدای شاتر را منتشر میکنند، هر چند دقیقه یک بار صدای کشیدهشدن مداد سارا روی کاغذ کاهیاش شنیده میشود و تقتق فندک من سومین صدایی است که سکوت کوچه را به حاشیه میبرد.
شهاب تلفنش را برمیدارد تا به مجید، دوست یزدی که آشناهای زیادی در میراث فرهنگی دارد، زنگ بزند و یکجوری مجوز ورود ما به خانهی استخری را بگیرد. او هم حرف دیگران را میزند. همه میگویند ملک شخصی است و حتی بازرسان یونسکو هم که چند باری با نامه و دستخط سراغ ما آمدهاند ناکام برگشتهاند. بدون دیدن این خانه، برداشت ما از محلهی شاهدباز یزد در تابستان ۱۴۰۱ کامل نیست و این یعنی مستندنگاری محلهی گازرگاه خیلی موفق نیست.
ناامید شدهایم، بعد از خوردن ناهار و کمی استراحت، بچهها پیشنهاد میدهند غروب هم برویم مقابل خانهی استخری. سارا میگوید میخواهم چند عکس هم در شب از آن بگیرم.
غروب در مسیرِ شب است که دوباره به کوچهی شوقی میرسیم. رسیده و نرسیده، پیرزنی مسن با چادر مشکی و صورت در هم، که خبر از خشم او میدهد، با دو پارهآجر به سمت ما میآید. از جملاتی هم که به زبان میآورد معلوم است ما اولین گروهی نیستیم که چنین بلایی سرش میآید: «هر روز باید یه عده آدم دوربینبهدست بیان آسایش ما رو به هم بزنن... ازتون شکایت میکنم. چی میخواین از این خونه؟!»
به سمت ما میآید، لنگلنگان. کند میدود، اما خشمی که در چهرهاش نشسته به لنگزدنهایش سرعت قابل ملاحظهای داده و تلخیاش را جلوتر از تنش به ما میرساند. زیر لب چیزهایی میگوید و سارا که جلوتر از همهی ماست از برخورد اولین پارهآجرش جا خالی میدهد. پیرزن با لهجهی غلیظ یزدی فریاد میزند: «گوربهگورشدهها جلو در خونهی دختر من چه غلطی میکنین؟»
بی آنکه مشاجره کنیم و برایش از اهداف والایمان در ثبت بافت تاریخی یزد بگوییم، پا به فرار میگذاریم و سرعت پیرزن غائله را به چابکی تنهای ما میبازد.
آخر شب، که بیخوابی به سرمان زده و دمغ نشستهایم به چایخوردن و قهوهی بدمزهی یزدی را تستکردن، مجید هم به جمعمان اضافه میشود. مدیر اقامتگاه هم آمده و صحبتش با مجید گل کرده. هر دو با لهجهی یزدی حکایت امروز ما را تعریف میکنند و به داستان فرار ما از دست پیرزن میخندند.
محمدآقا، مرد میانسال مدیر اقامتگاه، میگوید: «داستان این خونه جالبه. خانم استخری از اواخر سال ۶۹ که دخترش رو توی این خونه از دست داد دیگه پاش رو تو اون نذاشت. دخترش از روی پلهها پرت شد پایین و گردنش شکست. بعد از مراسم تشییع همونجا تو حیاط دفنش کردن و ختم رو هم تو همون خونه گرفتن، اما دیگه بعد از اون پیرزن درِ خونه رو بست و عاقش کرد.»
میپرم وسط حرفش و میگویم: «یعنی چی که عاقش کرد؟»
جواب میدهد: «این خونه رو ترک کرد و گفت آجربهآجر این خونه باید خراب بشه. همسایههایی که از پشتبوم دید دارن میگن داخلش تقریباً داغونه. همین بیرونش سالم مونده. تا امروزم نه خودش وارد خونه شده نه گذاشته کسی واردش بشه. میراث و شهرداری و یونسکو هم زورشون نرسیده که نرسیده.»
نیمهشب شده، ما بچههای نیمهشبیم و داستان عاق خانم استخری که خانهی تاریخیاش را از دیدرس ما پنهان کرده خواب از سرمان پرانده. در تهران هنوز نبرد نبرد با زندگی و جان آدمهاست و خبرهایی که میرسد خواب را در چشمهای ما لعنت کرده.
دم صبح، همان ساعتی که آش گندم را میپزند و به هر رهگذری چند کاسه پیشکش میکنند، نعیم هم میرود چند کاسه بگیرد تا ما آش گندم نخورده از یزد نرویم.
ما هم گرسنهایم و از کنجکاوی و کنجکاوی، غیر از یک داستان، چیزی دستمان را نگرفته. چشمبهراهش میمانیم. در تهران، رشت، سنندج و خیلی از شهرهای دیگر از آسایش شب خنک یزد خبری نیست و ما منتظر نعیم هستیم تا آشبهدست از راه برسد. یک ساعت میگذرد و نمیآید. زنگ پشت زنگ. سارا عصبانی و عاصی است. من هم.
دوباره به نعیم زنگ میزنیم. شهاب زنگ میزند. مجید و آقامحمد هم همچنین. آن صبح، ما آشنخورده میخوابیم تا ظهر که آفتاب ظهر تاسوعا خود را پیشکش شهر خشتی یزد میکند.
آن شب و روز عجیب با خبری که محمدآقا به گوشمان میرساند تلخی را بر ما تمام میکند؛ نعیم حوالی ساعت ۵:۳۰ صبح، که آشگندمهای داغ ما در باکس موتور برقیاش بودهاند، در بلوار دشتی با پرایدی تصادف و درجا فوت میکند.