icon
icon
اثرى از مرتضی کاتوزیان
اثرى از مرتضی کاتوزیان
شاید حق با کامو باشد
نویسنده
مهدیه کوهی‌کار
17 اردیبهشت 1404
اثرى از مرتضی کاتوزیان
اثرى از مرتضی کاتوزیان
شاید حق با کامو باشد
نویسنده
مهدیه کوهی‌کار
17 اردیبهشت 1404

هیچ‌کس گریه نمی‌کرد. هیچ‌کس ضجه نمی‌زد. دورتادور ایستاده بودند و به جنازه‌ی سفید لاغر و باریکی نگاه می‌کردند که قرار بود جا بگیرد توی گو‌دال و گوش داده بودند به «مادر، مادر» مداح که قصد کرده بود آتش در عالم بیندازد.

همسایه‌ی دیواربه‌دیوارمان بود، از خیلی وقت ‌پیش، پنجاه سال قبل شاید، از همان‌وقت‌ها که من نبودم. همدم مامان بود و بعدها جای خالی مادربزرگ را پر ‌کرد برایم. چشم‌های روشن ریز داشت و وقت کشیدن قلیان، آن‌ موقع که مویرگ‌های سرخ گونه‌های سفیدش خوش‌رنگ‌تر می‌شد، زل می‌زدم به اسب کوچک پلاستیکی زردرنگی که توی کوزه‌ی شیشه‌ای ‌آبی‌رنگ جلوی پایش بالا ‌و پایین می‌رفت. حیوان گم می‌شد پشت نقش‌‌ونگار شیشه و پیدا می‌شد روی بلور آب. دست‌هایش بوی تنباکو می‌داد، وقتی خیار خرد می‌کرد و می‌گذاشت روبه‌رویم یا وقتی نارنگی پرپر می‌کرد و می‌گرفت جلویم، و بوی نور می‌داد، وقتی از هوشنگ می‌گفت، از چشم‌های روشن درشت و ریش چکمه‌ای و یقه‌ی بلندش.

می‌گفت: «از دست رفته بود. نفس نمی‌کشید. صداش می‌زدم و می‌دویدم. مسافر بودیم. تازه رسیده بودم. دویدم سمت حرم. چادر پیچید لای پاهام. شلال موهاش آویز شده بود از انگشت‌هام و توی باد تکان می‌خورد. به صحن که رسیدم، گذاشتمش روی برف‌ها. داد زدم: ’چه مهمان‌نوازی آقا!‘ و بعد انگشت تکان دادم سمت گنبد طلا و دهان باز کردم که صدای گریه‌اش بلند شد. انگار کسی به‌شتاب تکانش داده باشد و هول‌هول بیدارش کرده باشد.»

می‌خواستم دوباره بگوید، دوباره، هرباره، هر شبی که روی فرش‌های لاکی‌ رنگ‌‌رورفته‌ی اتاقش می‌نشستم، هربار که شیفته‌ی پیدا کردن آنی می‌‌شدم که پرسیدنش پیش مؤمنان حماقت محض است: معنای زندگی. بعدها، عقل‌رس که شدم، یقینم که ترک خورد، آن‌وقت‌ها که میان زمین و آسمان دست‌وپا می‌زدم، بارها وسوسه شدم تا بپرسم این ایمان، این یقین، از کجا آمده. بپرسم هیچ شد که به پوچی برسی، وقتی چشم‌های درشت و خمار قهوه‌ای هوشنگ دُردانه‌ات زیر ‌‌چرخ‌های کامیون له شد مثلاً.

کسی رفته بود توی گودال و تلقین می‌داد. آفتاب یله کرده بود خودش را روی خاک. یکی از نوه‌ها بی‌صدا با دست اشک‌هایش را پاک می‌کرد و با دست دیگر عکس را نگه داشته بود. توی قاب ‌عکس دست گذاشته بود روی گونه‌ی هوشنگ و صورتش را نرم کشیده بود سمت خودش. چشم روشن هوشنگ به دورها بود، یقه‌ی پالتو دور گردنش، ریش چکمه‌ای زیر انگشت‌هایش و چشم مادر به چشم‌های خمارش. خنده لب هر دو را انحنا داده بود. چهل سال دوری طول کشیده بود و حالا می‌توانست تا ابد کنار دُردانه‌اش باشد، اگر ابدی بود و اگر دُردانه‌ای مانده بود!

از لاک ناخن‌ها و تتوی دست‌هایم شرم داشتم. پا کُند کرده بودم تا پشت اتاق و برای تو رفتن دِل‌دِل می‌کردم. چشم‌های مصی پر از بهت بود. گفت: «شاید باورت نشود، اما مامان توی این یک هفته‌ای که برگشته از زیارت یک رکعت نماز هم نخوانده.» نخوانده بود و کسی نپرسیده بود چرا، چون گذشتن از ایمان، رد شدن از پرچین بلندی که عمری پشتش زندگی کرده‌ای، گم شدن است و هیچ‌کس نیست که از پرسش از گم شدن نترسد. گذشتن دل به دریا زدن است، خطر کردن است، برای آن‌ که بعد از یک عمر پا توی راه تازه می‌گذارد و برای آن ‌که نظاره‌گر است. ایمان داشتن خطر است و ایمان نداشتن هم. و مادر عجیب خطر کرده بود.

در حال بارگذاری...
اثرى از مرتضی کاتوزیان

چند هفته بعد، جویای حالش شدم. مصی گفت: «پیش رفیق گرمابه ‌و گلستانش است.» سجاده‌ی آبی ‌فیروزه‌ای‌اش را می‌گفت که عکس کعبه داشت. برگشته بود و دوباره شیرجه زده بود در استخر پرآبی که از عمقش بی‌خبر بود. شیرجه زده بود. غوطه‌ور شده بود و همین همه‌چیز را برایش معنادار کرده بود، همه‌چیز را، حتی دلواپسی حضورش را در دنیا.

مصی سیاهپوش ایستاده بود و مورسو‌وار1 نگاه می‌کرد به دست‌هایی که خاک گرم را می‌ریخت توی گودال. موهای سفیدش توی باد تکان می‌خورد و صورتش مثل زن‌ تابلوهای سکوت توی مطب دکترها بود. شک نداشتم که هر دو به یک چیز فکر می‌کردیم، به یک هفته‌ای که مادر دل کنده بود از رفیق قدیمی و به چیزهایی که توی آن یک هفته به آنها فکر کرده بود، به جوان ازدست‌رفته‌اش، به بی‌عدالتی زندگی، به سجاده‌های پهنش، و بیش از همه به پوچی. چه چیزی توی آن سفر بود که این زن را زیر و رو کرده بود و، بعد، چه اتفاقی افتاده بود که بازگشته بود به مسیر قبل، به مسیر همیشگی‌اش؟

باد نرم می‌پیچید لای درخت‌ها و یکی‌یکی آدم‌ها بلند می‌شدند از کنار مزار و می‌رفتند به ‌سمت ماشین‌هایی که کمی دورتر پارک کرده بودند. با خودم فکر کردم شاید حق با کامو باشد که کیرکگور فقط توانسته یک نام برای احساس پوچی‌اش بگذارد: ایمان. شاید مادر بعد از رسیدن به خط پایان، توی آن سفر زیارتی، راز سیزیف ‌را فهمیده و از مسیر برگشته. شاید تا لحظه‌ی آخر از غلتاندن آن سنگ سخت باخبر بوده، اما شهامت طغیان نداشته. شاید هم رازی پشت پرده بوده و آن را فهمیده. کسی چه می‌داند؟! کسی می‌داند؟ کسی نمی‌داند! هیچ‌کس نمی‌داند. هیچ‌کس هیچ‌وقت نمی‌داند.

نگاه کردم به خاک نرم و آب‌خورده. خاک آب را می‌مکید و چند لحظه بعد جز نم از آن چیزی باقی نمی‌ماند. فکر کردم به قطره‌های باران و به اینکه هیچ‌کدام چیزی بیش از دیگری نمی‌دانیم.


1.مورسو شخصیت اصلی رمان «بیگانه» اثر آلبر کاموست.—و.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد