اگر بخواهیم ارجاعات ادبی را کنار بگذاریم و صرفاً به جغرافیا توجه کنیم، پرندگان این بار در تهران میمیرند و من، که مهاجرم و دنبال ییلاقهای تاریخی تا بهار را رقم بزنم، دست شهرستان را با چشمهای نمدار میفشارم و شاید هم، اگر دل خوشی از آن داشته باشم، بغلش کنم و بعد وقت ترک کردنش سر میرسد. حالا—بی اینکه کسی بداند که پا روی چه دوستداشتنهایی گذاشتهام و سیصد چهارصد کیلومتر آنطرفتر، روزی که در تنگنا و ناامیدی هستم از سیل جمعیت، قرار است یقهام را بگیرد—من دیگر شهرستان را ترک کردهام و، کمی پیچیدهتر که نگاه کنیم، ترکش گفتهام.
رسیدن به تهران شبیه عبور از دروازهای نامرئی بود، رسیدن به جایی که قرار بود رؤیاها در آن شکل بگیرند. آمده بودم تا به آرزوهایی که سالها در سر داشتم نزدیک شوم. اما تهران چیزی نبود که تصورش میکردم.
شهر، بزرگتر از آن بود که بشود همهچیزش را فهمید—خیابانهای شلوغش را، آدمهایی که در آن از کنار هم میگذشتند بی آنکه همدیگر را نگاه کنند، و سکوت عجیبش را که از پشت صدای بوق ماشینها و ازدحام جمعیت در آن به گوش میرسید.
من از شهرستان آمده بودم، جایی که خیابانها کوچکتر بود و مردم بیشتر از همدیگر خبر داشتند. اما در تهران حتی یک سلام ساده هم گاهی اضافی به نظر میرسید. همان روزهای اول فهمیدم که این شهر به کسی خوشامد نمیگوید، انگار نمیخواست مهاجرهای تازهوارد را بپذیرد.
مهاجرت، برای من، فقط تغییر جغرافیا نبود؛ مثل این بود که بخشی از هویتم را پشت سر گذاشته باشم. شهرستان هنوز در حرفهایم بود، در لهجهای که سعی میکردم پنهانش کنم، و در یادآوریهایی که به گذشته برم میگرداند. لهجه را که کنار گذاشتم، رفاقت درست کردم. دقیقاً همین صحیح است، «درست کردم» و در درست کردنش دیگر خیلی وسواس به خرج ندادم، انگار وسط زمین بازی کاشته شده بودم و قرار نبود با میل صددرصدی یارکشی کنم. تنگنا از توقعهایم کاسته بود و حداقل حداقلها راضیام میکرد.
شبها دور هم جمع میشدیم. یکی هنوز با لهجه با صدای بلند حرف میزد و انگار نمیخواست تسلیم تهران شود. دیگری نگاهش از زیر عینک به کتابی میافتاد که باز نشده بود، اما بیشتر از تئاتر و داستان از ناامیدی حرف میزد. یکی دیگر، که همیشه سیگارش نیمهکشیده خاموش میشد، ساکتتر از بقیه بود و فقط گوش میداد. ما؟ همه مثل وصلههایی ناجور بودیم، یک جمع ناهمگون. خوشفاز بودنمان، تهش، از خوبیهای اندک شهرستان گفتن بود و در این میان پیروزی از آن کسانی مثل خودم بود که اختلاف کمتری با تهران داشتند. اما این دروغ است و فقط یک بازی چند سر باخت ذهنی. به هر حال، من هم مثل خیلیهای دیگر مهاجرم و کمتر از تهرانیها خیابانهای تهران را دیدهام. زیر زمین سوار قطار میشوم، زیر زمین زندگی را ادامه میدهم و همان زیر از قطار پیاده میشوم. حتی آن زیر ساندویچهای ارزانقیمت هم تعبیه کردهاند، قهوه حتی— اگر اینجا شهرستان بود، خیلی خجالتزده نمیشدم که چای هوس میکنم. جنگ تمدنهاست آن زیر. هرکس چیزی میفروشد، فراخور جغرافیایی که او را پس زده. من هم خودکارهای چهار تا ده تومان را از همانجا میخرم. دستم میرود سمت کیفم و کتابی بیرون میآورم. یک صفحه باز میکنم و میخوانم: «تهران شهری که از بلعیدن هیچوقت سیر نمیشود. هرکسی که به آن وارد میشود بخشی از خود را از دست میدهد. اینجاست که دیگر هیچچیزی از کسی برای کسی باقی نمیماند، حتی برای خودش.»
چند سال پیش، که قرار بود همهچیز را رها کنم و به تهران بیایم، آرزوهای بزرگی در سر داشتم. با بعضی از رفیقها هم قول و قرارهایی گذاشتم. حالا اما سالهاست که همدیگر را ندیدهایم. یکیمان در سینما و تئاتر گل کاشت و نویسنده شد، از آن معروفها. یکیمان رفت سینمای اتریش را نجات دهد که نشد و حالا، به قول خودش، بِشتِل میبرد با دوچرخهی نارنجیاش. یکیمان برگشت شهرستان و کافه زد. آن یکی هم، که برایش خوب چیده شده بود، کارمند شد، کارمند ادارهای نبش کوچهی بالاور که در تمام کوچههای شهرستان برای حال دانشجوهای سینما و تئاتر خوابگاه رهسازش بغض میکردیم.
کمکم هم از تعدادمان ریخت، یک فروپاشی که این بار خودمان مسببش بودیم، از ساختنش تا اعتماد کردنها به همدیگر. از آن جمع ناهمگون، دوتایمان عاشق یکدیگر شدند، یکیمان رفت در کتابفروشی شروع به کار کرد و کمتر پیدایش شد. بقیه را اما نمیدانم. گاهی هستند، گاهی نیستند. قراری در دلشان برقرار نیست. سرآخر من ماندم، غم، و انزوا. این بار جبر و جغرافیا زمین را خالی کردند و من، که در آستانهی به ثمر رساندن گل بودم، در آفساید قرار گرفتم. بعد هم فهمیدم که خب اینجا شهرستان نیست و انتظارم بیجاست. به خودم گفتم شلوغی و کار و کار است، تا حدی که خودم هم روزها برای جبران خواب ازدسترفتهی شبها روی خواب در مترو حساب میکنم—طوری که، اگر بخت یاری کند که سر و ته صندلی گیرم بیفتد، سر کج کنم روی دیوارهی شیشهمانندش و، اگر هم که یاری نکند و قطار شلوغ باشد، خیاری و سرپا روی شانهی مسافرهای دیگر بخوابم. در این اوضاع، گاهی پیش میآید که یکی دو ایستگاه را هم رد میکنم.
مهر نودوهفت، حتی نمیدانستم، اگر در مترو سرپا ماندم، باید بهاندازهی عرض شانهها پاهایم را باز کنم تا وقتی ایستادم کلهپا نشوم به سمت جلو. خب، همچین چیزی ندیده بودم. خط تئاتر شهر تا قائم قطارهایش هفده دقیقه یک بار میآمدند. تمایل به متمدنانه برخورد کردن باعث شد کلاس روز اول را از دست بدهم. بعد فهمیدم مهم نیست نزدیک در باشی یا دور از آن. کافی است شانهات را لابهلای جمعیت گیر بدهی و دیگر زحمتش را بقیه میکشند و تو در نهایت سوار میشوی. چند روز زمان برد تا این دستاورد نصیبم شود که البته کافی هم نبود. پیادهراهرفتنهای تئاتر شهر تا انقلاب، و این اواخر تا جمالزاده، یک باید بود و هست همچنان. کافی نبودن هر دستاوردی به این علت بود که هنوز فکر میکردم برچسب شهرستانی روی پیشانیام است و همین که زبان باز کنم متوجه میشوند از کجا آمدهام. از کجایش مهم نبود. اینکه دیر فهمیدم همه شهرستانی هستیم و به قول بیشترشان تهرانی اصیل یا اروپاست یا امریکا مهم بود. مهم بود، چون همین باعث شد هیچوقت احساس تعلق به تهران نداشته باشم و از سر خجالت نروم ولیعصر و هجده کیلومتر روی جدولهایش راه بروم.
چند روز پیش، ناشری تماس گرفت و قبول کرد یکی از چند نمایشنامهای که نوشته بودم و فقط خودم تا مدتها از وجودشان خبر داشتم چاپ کند. اما اشکی در چشمانم از خوشحالی حلقه نزد. خب، هرچه که باشد کتاب اول دستاوردی بزرگ محسوب میشود. البته باید این را هم اضافه کنم که از اول تصمیم گرفته بودم به چه کسی تقدیمش کنم که آن هم فقط ناشی از ترس حرف زدن و از دست دادن بود و رضایت به فقط بودنش، هرچند اندک و شاید چند هفته یک بار، و تدارک دیدن یک بازی که احتمالاً فقط خودم بازیکنش بودم، یک بازی که فقط دو کلمه باشد و یک امضا زیر آن: برای... برای کسی که آرزو میکنم تا شانسم از دندهی چپ بلند نشده باشد دستم را بفشارد، و بعد آرام و آهسته در گوشم بگوید: «نترس، با من.» و او همان لحظه از شانزده آذر به سمت قدس برود.
همهی اینها به این دلیل بود که من عملاً حرف نمیزدم و خودم را لابهلای فلوکستینها، آسنتراها، و ملاتونینها قایم میکردم. بودن یا نبودن؟ مسئله این نیست. مسئله گفتن یا نگفتن است که میتواند تمام دستور زبان را به هم بریزد و جوابش همهی بودنها، خندیدنها، قدم زدنها، قدم زدنها، و قدم زدنها را تحتالشعاع خودش قرار دهد و یک «نَ»، زبانم لال، وصلهپینه شود به پیش از هر کدامشان.
ترس همهی مویرگهای مغزم را احاطه کرده و بی هیچ منطقی دلم میخواهد کنترلی، چیزی، دستم باشد و ساعت شش تا نُهوچهلوهفت دقیقه و سی ثانیهی شب پنجم اسفند هزاروچهارصدودو را تبدیل به یک لوپ کنم که هی تکرار شود و هی تکرار شود و در این فاصله آوار شود تهران. فقط نبش نصرت بماند و ما دچار یکدیگر شویم. من هم، به بهانهی اینکه چیزی لای موهایت گیر کرده، دستی بکشم رویشان و آن یک تار موی رهاشده را از آن خودم کنم و تو حتی متوجه نشوی که چگونه در هزارم ثانیه چنین میزانسنی چیدهام. ولی من، همان موقع که موهایت را با گیرهسر سادهی آبیرنگت کنار گوش سمت چپت جمع کردی، دیالوگهایم را بین آنها جا گذاشتم و کسی هم نیست دیگر که سوفلهشان کند. فقط من ماندهام، تو، و کافه چار، نبش خیابان نصرت.
اما حالا گسل تهران فعال شده—درست نبش خیابان نصرت، گسلی با عمق چشمهای روشنت—و انگار قرار نیست هیچچیز سر جای خودش بماند و ما منهای تویی که نیستی شود و من ویران شوم. دفن شوم زیر آوار تمام دوستداشتنهایی که نتوانستهام کنار هم بچینم و نثارت کنم، آواری که حالا فقط تبدیل شده به دو حرف و یک امضا. چیزی در گوشم مدام تکرار میشود: «کمک کن با تن هم پل بسازیم».1 کسی بیدارم میکند. ایستگاه آخر، قائم.
1. بخشی از ترانهی «پل»، سرودهی ایرج جنتی عطایی.—و.