icon
icon
 سبلان، عکس از وبسایت جغرافیاى ارمنستان
سبلان، عکس از وبسایت جغرافیاى ارمنستان
سبلان ذهن و زمان را می‌شکافد
نویسنده
فرزانه عبدلی
17 اردیبهشت 1404
 سبلان، عکس از وبسایت جغرافیاى ارمنستان
سبلان، عکس از وبسایت جغرافیاى ارمنستان
سبلان ذهن و زمان را می‌شکافد
نویسنده
فرزانه عبدلی
17 اردیبهشت 1404

موهای خفته در زیر کلاهم آرام روی پیشانی‌ام خزیده ‌بودند و دستم، اسیر دستکش و عصا، نمی‌توانست که دوباره پنهانشان کند، و عجیب بود که دیدنشان نزدیک مژه‌هایم این‌طور به من احساس زیبایی و معصومیت کودکانه می‌داد—احساسی شبیه وقتی در زمستان‌های سخت کودکی، با دستکش‌های بافتنی زمخت بر دست، از پشت چتری موها با نگاهم به مادرم می‌گفتم «ببین چه دختر خوبی هستم»، چون مدل موهایی که برایم درست کرده‌ بود تغییر نداده‌ بودم و این ناتوانی موقت در بر هم‌ زدن مطلوب او فرصت خوبی برای به‌دست‌آوردن دلش هم بود. اگر دستانم آزاد بودند، اولین کاری که می‌کردم کنار زدن همه‌ی موها به عقب سرم با کف دست‌هایم بود، طوری که اصلاً احساسشان نکنم، جوری که گردش چشمانم به هر سو آسان باشد و من بتوانم همه‌چیز را در اطرافم دقیق ببینم. افق را ببینم، درخت‌ها را تا آسمان، و همه‌ی پرنده‌ها را تا جایی که چشم کار می‌کرد. این امکان و گسترده شدن در محیط انگار فقط تا زمانی میسر بود که من، به دلیل کودک بودن، هنوز به بودنم و بدنم در هیئت زن آگاهی نداشتم. وقتی کم‌کم آدم‌بزرگ می‌شدم، دیگر نمی‌دانستم از اینجا به بعد باید با خودم، بدنم، و امیالم دقیقاً چه کنم. بزرگ شدن مایه‌ی دردسر بود؛ مانع زندگی کردن بود. البته که تدریجی و تلویحی همیشه و همه‎‌جا متوجه تبعیض‌ قائل شدن به دلیل دختر یا پسر بودن می‌شدم، ولی بلوغ برای من بیش از یک بحران بود. وقتی در مدرسه آموختم باید طوری حرکت کنم که انگار استخوان و عضله و اندامی ندارم، تا سال‌ها توجه و تمرکز من صرف حذف رفتار و حرکت طبیعی بدنم شد و، پرنده‌ها که هیچ، حواسم بیشتر به روسری و چاک روپوشم بود تا به ماشین‌هایی که ممکن بود حین عبور از خیابان از روی من رد شوند.

میان کوهستان بودیم و چند تار مو نزدیک مژه‌هایم سیلی از تداعی وضعیت پیچیده‌ای از سرگذشتم را با خود سرازیر کرد. همیشه تجربه‌ی هر لذتی برای من سایه‌ی زیبایی هم از تلخی‌ها بر بستر وجودم دارد. من اما استاد بیرون کشیدن خودم از باتلاق‌های زندگی‌ شده‌ام. با آنکه در مسیری بکر با آب‌وهوایی غیرقابل پیش‌بینی قدم گذاشته بودیم، انگار در زمان شناور بودم و همه‌ی آنچه به عنوان شگفتی در انتظار لمسشان بودم برایم روشن بود—با دوستانی ناب، در کوهستانی با بوی آب خالص، و وجود جایی در قلب که برای عشق گشوده‌تر می‌شد. و دوباره من سیاهچاله‌ای شده ‌بودم برای خوشی‌ها... می‌گفتند زرتشت روی این قله کنار صخره‌ای مکعب‌شکل، شبیه به معبدی، پیغمبر شده ‌است. به ذهنم رسید هیچ زنی تاکنون پیغمبر نشده ‌است…

در حال بارگذاری...
سبلان، عکس از وبسایت جغرافیاى ارمنستان

اینجا همه‌ی سنگ‌ها و صخره‌هایش با بقیه‌ی جهان فرق دارد. آنها یا آن‌قدر وسیع و بلندند که انگار منتظر تحسین‌اند، یا آن‌قدر زیبا و عجیب که انگار طلبکار ستایش. در پناه تخته‌سنگ‌ها برای استراحت نشسته‌ بودیم. چشم من به نوعی از ابر لایه‌لایه، که از زاویه‌ی دید ما مثل خطوط حامل در موسیقی دیده ‌می‌شد، دوخته شد. نگاه من، از رقص لکه‌های کوچک ابر لابه‌لای آن خطوط، نت‌های ملودی زیبایی را در ذهنم زمزمه کرد که برای درک و دریافت آن پدیده، بی‌تردید، می‌بایست تنها در آن ارتفاع مشخص حضور می‌یافتم. وجب‌به‌وجب، تغییر مختصات ما جلوه‌ی همه‌چیز را تغییر می‌داد—همه‌چیز را، حتی قرص خورشید را که با آمدورفت نمی‌دانم چند‌صدهزارساله‌ی منظم خود باعث شده است که آمدنش را در هر طلوع طوری مسلم پنداریم که توهم تکراری بودن روزها یا حتی لحظه‌ها به سرمان بزند. وقتی به دریاچه‌ی باشکوه رسیدیم، اشک‌هایمان سرازیر شدند. این گریه‌ای لطیف و سپید بود و برای من اصلاً شبیه آن بغض شیشه‌ای‌ام بر قله‌ی عَلم‌کوه نبود. آنجا تمام ترسی که در مفصل‌هایم گرفتار شده بود ناگهان بر شرّه‌ی تخته‌سنگ‌ها افتاد و صدای شکستنش همراهانم را به حیرت واداشت. آن اشک از انباشت ترس جاری شده بود، ترسی که نفس را بر من تنگ کرده‌ بود، ترسی که درد داشت و من مقصر و مستحق هیچ‌کدام از آن دردها نبودم. به گمانم این نوع خاص از ترس در ارتفاع خیس می‌خورد و چون کوهستان قوی‌ترین حلّال این ترس است آن را آب می‌کند و در خود فرومی‌برد. با منظره‌هایش چنان افقی به چشم‌ها پیشکش می‌کند که نه‌تنها بدن را از فراموشی می‌رهاند، بلکه آن را سرشار از لذت حضور می‌کند. بر فراز سبلان بودم، ولی ترسی در تنم نبود. قله‌ای که برای آن دریاچه آغوش است فقط می‌توانست برای من بستر نوازش باشد و روح من همان‌جا آن‌قدر آرام شد تا آماده‌ی لمس عشق شود.

در حال بارگذاری...
سبلان، عکس از مایکى کنیتل

موقعی دریافتم سبلان چه چیزی را در من تغییر داده ‌است که از اردبیل برگشته بودم و داشتم در پارک می‌دویدم. به حالتی همیشگی در بدنم آگاه شدم که مدتی بعد از دویدن، وقتی خستگی در پاهایم وزن می‌گیرد، تمام تلاشم معطوف به کشاندن خودم به مسیر، با زور، برای ادامه دادن است. و، چون تازگی‌ها هر زجر و زحمتی را با تمام وجود پس می‌زنم، غلبه بر این خستگی به انگیزه‌ای قوی‌تر برای ادامه دادن نیاز داشت و تکرارش برایم ناممکن بود. به سرعت گذر زمین زیر قدم‌هایم خیره شدم. لحظه‌ای بعد، حالتی که در صعود سبلان تجربه کرده بودم، در ذهن و بدنم بازسازی شد، شبیه آن روز در سبلان...

اصلاً مهم نبود برای رسیدن به آن قله‌ی شگفت‌انگیز چند ساعت در دل کوه پیموده بودم. هنگامه‌ی فرود، از دامنه پایین می‌دویدم و، با وجود دوازده ساعت کوهپیمایی، آخرین قدم‌ها را با وزن کوله‌پشتی بر شانه‌هایم بی‌اندازه سبک و شاد برمی‌داشتم. آن چند کیلومتر آخر از گروه جدا شدم، مواجهه‌ی دیگری با ترس... کار اشتباهی کردم. می‌دانستم این کوهستان هم خرس دارد و هم سگ گله و، از آنجایی که در دمای زیر صفر باتری تلفن همراه به‌سرعت تخلیه می‌شود و آنتنی در کار نیست، انگار موبایلی هم اینجا وجود ندارد. شاید اینها معدود خطرهای واقعی این تنهایی بودند. ولی ترسی عمیق‌تر از این وجود داشت، ترس از فاصله! بیشترین فاصله‌ی فیزیکی عمرم از بنی‌بشر را داشتم. از هیچ زاویه‌ای کسی نمی‌دیدم. این بیشترین فاصله هولناک است و یادآور اینکه، وقتی نگاهی بر تو نیست، انگار مرده‌ای. ترس هولناک همراه من بود. ولی ترس آبی شد که من درونش شنا می‌کردم تا سری از آن بیرون بیاورم و هوا بگیرم. هوایی که گرفتم جریان لطیفی از سرخوشی به راه انداخت، روانی مطلق را. بدنم محدودیتی برای حرکت نبود. خودش می‌دانست بهترین نقطه‌ی فرود قدم‌هایم کجا باید باشد و من بااطمینان بر سطح خاک پای می‌کوبیدم. قدرش را می‌دانستم. این وضعیت گوهر کمیاب است. برای بیانش چاره‌ای جز استفاده از استعاره‌هایی که فقط حول توصیف آن واقعیت می‌گردند نیست. توان درک دوباره‌ی جوهر هیچ اتفاقی وجود ندارد و این تنها بازگویی خاطرات من است. می‌توانم بگویم برای گشوده‌تر بودن دوباره پوسته‌ای از ذهن و روانم شکافته بودم. از ترسی عبور کرده ‌بودم. قفلی از مفصل‌هایم باز کرده ‌بودم و هیچ جمله‌ای گویای تمام «مواجهه‌ی من» نیست.

وقتی به چادرم رسیدم، ادراک پیشین من دگرگون شده بود و این مهم‌ترین چیزی بود که من از بالای آن قله آورده بودم، شکستن تکرار و دیدن با نگاهی تازه‌‌زاده‌شده، خلق آگاهانه‌ی احساسی جدید که حیران می‌کند و جهانی به چشم می‌آورد که وسیع است و شبیه سپیده‌ی صبح. دیگر مانند قبل برآشفته نیستم، چراکه آموخته‌ام چگونه قفس سینه‌ام را، مقابل ترس، فراخ و آزاد کنم. من شاهد پیدایش دریاچه‌ای شگفت‌انگیز بر فراز کوهستانی بودم که با جان سختم پیموده بودمش و در حال پیوستن به روزگار تازه‌ای که ته‌مانده‌ی تلخی تاریخ زیستنم را از جانم بیرون ریخته بود.


متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد