icon
icon
عکس از وبسایت electricliterature
عکس از وبسایت electricliterature
اهمیت رنج مداوم برای خلق هنر
سارا رُز اتر پاسخ‌هایی فراهم آورده برای آزاردهنده‌ترین سؤال مهمانی‌های جهان: «چطوری رمانت را نوشتی؟»
نویسنده
سارا رز اتر
17 اردیبهشت 1404
ترجمه از
فرحناز دهقی
عکس از وبسایت electricliterature
عکس از وبسایت electricliterature
اهمیت رنج مداوم برای خلق هنر
سارا رُز اتر پاسخ‌هایی فراهم آورده برای آزاردهنده‌ترین سؤال مهمانی‌های جهان: «چطوری رمانت را نوشتی؟»
نویسنده
سارا رز اتر
17 اردیبهشت 1404
ترجمه از
فرحناز دهقی

یک بار، در یک مهمانی، با یک متخصص بیهوشی ملاقات کردم. همیشه مجذوب و مرعوب متخصصان بیهوشی بودم و از آنجا که در این مهمانی هوش و حواسم هم سر جایش نبود سر صحبت را با او باز کردم.

پرسیدم: «کجا می‌رویم؟ منظورم این است که وقتی بیهوش می‌شویم کجا می‌رویم؟»

مشخص بود که از سؤالم متعجب نشده است. نزدیک‌تر شد و گفت: «خب، تو شبیه یک کامپیوتری». بعد انگشت اشاره‌اش را روی پیشانی‌ام گذاشت و فشرد و گفت: «من فقط خاموشت می‌کنم. دکمه‌ات را می‌زنم.»

از جوابش عصبانی شده بودم. اگرچه هوشمندانه بود، هیچ معنایی نداشت. پاسخش مسئله‌ی من را حل نکرده بود. آن پاسخ کمکی به من نکرده بود که بتوانم سر از کاری که او می‌کرد دربیاورم، یا بفهمم آیا هر بار که بیهوش می‌شویم می‌میریم؟

واضح است که تخصص بیهوشی و نویسندگی هیچ شباهتی به هم ندارند. اما نویسنده‌ها نیز، بارها و بارها، در رویدادها، دورهمی‌های خانوادگی‌، دیدارهای خوشایند، مهمانی‌ها، یا جلسات تراپی با پرسش مشابهی روبه‌رو می‌شوند: چطوری رمانت را نوشتی؟ برای بیشتر افراد نوشتن رمان هم، به اندازه‌ی سفر به ماه یا بیهوشیِ قبل از عمل، رازآمیز است.

نمی‌توانم به این پرسش یک بار و از یک زاویه پاسخ دهم—در واقع رابطه‌ی من با نویسندگی در گذر عمر، بر اثر نوشتن کتاب‌های بیشتر، تغییر می‌کند. برخی تکنیک‌های نویسندگی من (منظورم تمرین‌هایی است که به‌ منظور تمام کردن متن‌های لعنتی انجام می‌دهم) به همان صورتی که هست باقی می‌مانند، اما سایر مسائل، مسائل وجودی‌تر، با گذر زمان، تجارب زندگی، و محیط سیاسیِ دربرگیرنده‌ی هستی من بالا و پایین می‌شوند. با این حال، تمام تلاشم را برایش کرده‌ام، خدمت شما: پنج گام ساده برای اینکه بتوانید رنج خود را به رمان بدل کنید.


نخست باید رنج کشید

مؤثر است مثلاً اگر پدر شما تازه درگذشته باشد، یا بعد از جراحی ستون فقراتتان تجربه‌ی دردناکی را از سر گذرانده باشید. هر دو رمان من مستقیماً از این دو موقعیت بحرانیِ زندگی‌ام نشئت گرفته‌اند، دوره‌ای که متوجه شدم فهمم از دنیای اطرافم کاملاً اشتباه است.

رمان تازه‌ام، رسیده، را درست پس از آن نوشتم که پدرم را به مرگی ناگهانی از دست دادم. بلافاصله بعد از آن هم قرنطینه‌ی کووید از راه رسید. پدرم همیشه از من می‌خواست این رمان را بنویسم—رمانی درباره‌ی کار کردن در دنیای تکنولوژی در کنار دیوانه‌ها. سالی که در سیلیکون ولی کار می‌کردم، هر بار که با هم تلفنی صحبت می‌کردیم، به من می‌گفت: از هرچیزی که اطرافت می‌بینی یادداشت بردار. بالاخره یک روز کتابی درباره‌شان می‌نویسی و میلیون‌ها نسخه از آن را می‌فروشی.

بعد از مرگ پدرم، و در زمان قرنطینه، در غم بزرگی غوطه‌ور شدم. انگار هیچ گریزی از این سوگ نبود، هیچ راهی برای پرت کردن حواس نبود، من بودم و اندوهم، که صدونود سانتی‌متر قدش بود، قد پدرم، همه‌جا دنبالم می‌کرد، سر راهم قرار می‌گرفت، هر لحظه از روز وادارم می‌کرد بغض‌های درگلومانده‌ام با گریه بترکند. پس از گذشت چند هفته، نشستم و نوشتن کتابی را که پدرم از من خواسته بود بنویسم آغاز کردم. رسیده، حتی بیش از اولین رمانم، زاییده‌ی سوگ و تنهایی است و در لحظاتی متولد شده که تصور نمی‌کنم دوباره در زندگی‌ام تکرار شوند. اما این کتاب چیزی را درون من سیراب می‌کرد، دردی که می‌خواستم معنا داشته باشد و تبدیل به چیز مفیدی بشود که او بتواند به آن افتخار کند.

شاید بعضی نویسنده‌ها، به‌خصوص نویسندگان رمان‌های عاشقانه، بتوانند عاشق شدن را جایگزین رنج کشیدن کنند. اگر شما بتوانید رمانی را بدون رنج کشیدن بنویسید، به احترامتان کلاه از سر برمی‌دارم. برای من، خلق اثر عمیقاً از درماندگی در فهم جهان اطرافم ناشی می‌شود.


بی‌رحم باش و پررو!

از بچگی به ما، یا دست‌کم به من، همیشه گفته‌اند که باادب باش، مهربان و موجه باش. اغلب اما نوشتنی که ما می‌نویسیم برعکس این است. برای نوشتن رمانی معرکه، باید بی‌رحم باشی و بی‌رحمانه باید صادق باشی درباره‌ی آدم‌های اطرافت، شخصیت‌های کتابت، تصوری که از دنیا داری، خانواده‌ات، همکارانت، و، بیش از همه، خودت.

انسانیت در ترسیم زشتی‌های آن نمایان می‌شود. شخصیتی که همیشه بدرفتاری می‌کند ناگهان قابل درک می‌شود اگر بفهمیم بارها تلاش کرده بچه‌دار شود اما نتوانسته. یک شخصیت افسرده در صفحه‌ی اول رمان آزاردهنده می‌شود، اما، وقتی خواننده متوجه می‌شود بچه‌ای در شکم دارد و هیچ پولی در جیبش ندارد، از زاویه‌ی دیگری به او نگاه می‌کند.

ویگدیس یورت در یکی از رمان‌هایش تکه‌ی فوق‌العاده‌ای در این باره دارد. از شخصیت داستان او، که خودش به‌تازگی رمانی نوشته، می‌پرسند آیا داستانت واقعی است؟ و شخصیت پاسخ می‌دهد علاقه‌ای به واقعیت ندارد، بلکه شیفته‌ی حقیقت است.

برقراری این تمایز یکی از مهم‌ترین شیوه‌های تضمین آزادی است در برابر حدومرز انتظاراتی که از ما می‌رود در نوشته‌هایمان. ما باید از نگرانی برای اینکه واقعیت در رمانمان انعکاس یافته یا نه رها شویم و توجهمان را معطوف این نکته کنیم که اثرمان هم از زیبایی انسانی نشئت گرفته و هم از حقیقت زشت ماهیت انسان.


طرح کلی، طرح کلی، طرح کلی

من در حرفه‌ام به دو چیز قویاً باور دارم: پیرنگ و طرح کلی. پیش از این، وقتی جوان و احمق بودم، فکر می‌کردم غریزه‌ی هنری که مستقیم از بهشت درون جسم من نازل شده تنها چیزی است که به آن نیاز دارم. آن موقع‌ها، فکر بدی هم نبود چون زمانی که سرشار از این غریزه می‌شدم اغلب اولین پیش‌نویس‌های متن‌ها را یکجا و کامل می‌نوشتم و بعداً فقط دستی به سر و رویشان می‌کشیدم. احساس می‌کردم نیروی والاتری کار را پیش می‌برد. زیبا بود. تصور می‌کردم این تنها شیوه‌ای است که می‌توان در پیش گرفت.

اما به مرور زمان متوجه شدم آن تشعشعات ذوقی نمی‌توانند ثبات یک حرفه را تضمین کنند. طی زندگی هنری‌ام، همواره تمام‌وقت سر کار می‌رفته‌ام. معمولاً نسخه‌های اولیه‌ی نوشته‌هایم را شب‌ها و آخر هفته‌ها نوشته‌ام، یا طی مرخصی‌های دو هفته‌ای‌ که می‌گرفتم و می‌رفتم جایی، می‌چپیدم توی یکی از این واحدهای ارزان و مثل دیو عقل‌ازکف‌داده‌ی دوش‌نگرفته‌ای با شلوار یوگا می‌نوشتم.

منظورم این است که فرصت من برای نوشتن بسیار کم است. وقتی برای نوشتن چیزی که ممکن است بعداً دور بیندازمش ندارم. البته، موقع ویرایش ممکن است برخی صفحات را به‌کل دور بیندازم، اما نمی‌توانم این اشتباه را مرتکب شوم که مجدداً بخش‌های مفصلی را بازنویسی کنم—می‌توان چنین کرد اما در این صورت باید به هر دو کارم لطمه بزنم یا بقیه‌ی عمرم را صرف کتابی بکنم که روشنی روز را نخواهد دید.

برای جلوگیری از این اشتباه مجبورم پیرنگ بنویسم. من آدم تجربه‌گرایی‌ام، بنابراین اول پیرنگ را می‌نویسم و سپس به آن شاخ‌وبرگ می‌دهم. اما واقعیت این است که از ابتدای خلقت بشر انسان‌ها همیشه در پیرنگ غرق شده‌اند. از دیوارنگاری‌های غارها تا انجیل. ما همیشه تشنه‌ی قصه‌ای بوده‌ایم که در آن اتفاقی روی دهد. ساده‌ترین ساختارهای پیرنگ‌ موفق هستند زیرا مخاطب را سرگرم می‌کنند.

هر موقع که تصمیم به نوشتن رمانی می‌گیرم، اول پیرنگ آن را می‌نویسم و سپس کمی تغییرش می‌دهم. من عاشق پیرنگ ترکیبی خوب هستم. اغلب انگل را مثال درخشان از فیلمی می‌دانم که یک ساختار پیرنگی سنتی را برداشته و سپس به سوی نقطه‌ی اوج حرکت کرده. بیشتر قسمت‌های فیلم اقدامی است برای هرچه بالاتر بردن هیجان مخاطب تا جایی که تنش به نقطه‌ی غیرقابل تحملی برای مخاطب می‌رسد. سپس فیلم به نتیجه می‌رسد.

هر بخش از طرح کلی‌ام را به صحنه‌های معینی تقسیم می‌کنم. این کار برایم اهمیت زیادی دارد زیرا، اگر هر روز که می‌نشینم پای نوشتن قرار باشد بگردم ببینم دفعه‌ی قبلی داشتم چه می‌نوشته‌ام، دیوانه می‌شوم. در عوض، به‌ محض اینکه طرح کلی‌ام را به صحنه‌های متعدد تقسیم می‌کنم، هر صحنه‌ای را روی کارتی نمایه می‌کنم و جزئیاتش را پشت کارت می‌نویسم.

در انتهای کار، کوهی برگه‌‌ی یادداشت برایم باقی می‌ماند. هر روز می‌نشینم و از میان آنها برگه‌ای را بیرون می‌آورم. آن کارت صحنه‌ای است که آن روز می‌نویسم، و معمولاً بین ۱۰۰۰ تا ۳۰۰۰ واژه درمی‌آید. این روش برای من نتیجه‌بخش است، چون وظایفم مشخص است، و تمرکز روی صحنه‌های مجزا باعث می‌شود هم صحنه‌ها را فشرده‌تر کنم و هم بتوانم پایان اثرگذاری برایشان بنویسم. (اگر توصیه‌ی فنی‌تری می‌خواهید، پس به این هم اشاره می‌کنم که صحنه‌ها را جداگانه در اسکریونر می‌نویسم تا بتوانم آنها را به ‌ترتیب بخش‌هایشان جابه‌جا کنم. اسکریونر به من انعطاف لازم برای ایجاد تغییر بدون نیاز به بازنویسی به‌ویژه برای پیش‌نویس اول و دوم را می‌دهد.)


بگذار آن بچه زشت باشد

بهانه‌ی دیگری که آدم‌ها برای ناتمام گذاشتن رمان‌هایشان می‌آورند این است که پیش‌نویس اولشان خوب از کار در نمی‌آید. عجب! همه‌ی پیش‌نویس‌های اولیه خوب از آب در نمی‌آید.

وقتی نوزادی متولد می‌شود، حال آدم را به‌ هم می‌زند. از بس زشت است، به کابوس می‌ماند: خونین، جیغ‌زنان، زیر لایه‌‌های چسبناک لزج، که با بند ناف تهوع‌آوری به مادرش وصل است. اگر بچه‌ها تا آخر همان شکلی می‌ماندند، هیچ‌کدام از ما حاضر نبودیم بچه‌دار شویم. اما بعد پرستار او را می‌برد و بدنش را از خون پاک می‌کند و پارچه‌ی سفید و تمیزی را به دورش می‌پیچد که او را شبیه به فرشته‌ها می‌کند و حتی اگر بچه همچنان زشت باشد، همه قربان‌صدقه‌اش می‌روند.

منظورم این است: اولین پیش‌نویس شما شبیه نوزاد زشت و خونینی است که مدام جیغ می‌زند و با بند تهوع‌آوری به شما وصل است. تو هم با حالی نزار نشسته‌ای و گریه می‌کنی و منتظری به واقعیتی بازگردی که در آن نوزاد زشت و خونین و جیغ‌زنان نیست.

بنابراین، کار شما این است که اولین پیش‌نویس متنتان را هرچه زودتر از رحمتان بیرون بکشید—به چند دلیل: اولین دلیل این است که وقتی اولین پیش‌نویستان را می‌نویسید ذهنتان استثنائاً فراتر از حد معمول باز می‌شود و این بازشدگی تا همیشه دوام نمی‌آورد. دوستی داشتم که یک‌ بار به من گفته بود هربار رمانی می‌نویسی درگاهی در ذهنت گشوده می‌شود و وقتی اولین پیش‌نویست را درمی‌آوری، آن درگاه بسته می‌شود و هرگز نمی‌توانی به درونش بازگردی. بنا بر تجربه‌‌ی من، این ادعا درست است — من عمیقاً اعتقاد دارم هرگز نمی‌شود یک کتاب را دوباره به همان صورت نوشت، چون هیچ‌وقت نمی‌توانم از لحاظ ذهنی به جایی که موقع نوشتن آن قرار داشتم برگردم.



بنابراین تنظیم اولین پیش‌نویس مانند این است که نوری را قبضه کنی. در مرحله‌ی تهیه‌ی پیش‌نویس اول، تقریباً هر روز می‌نویسم. اگر سر آن یکی کارم نباشم، معمولاً یک ماه و اگر سر کار باشم حدوداً شش ماه طول می‌کشد. مقررات من به این صورت است: من هر روز بعد از کارم یک ساعت می‌نویسم، و شنبه‌ها و یکشنبه‌ها، بلااستثنا، از نه صبح تا پنج بعدازظهر. از رمز و راز خاصی هم خبری نیست. تنها چاره‌ی کار این است که زمانت را به کارت اختصاص بدهی و اجازه بدهی نوزاد زشت متولد شود.

بارها شده شنیده‌ام که نویسندگانی که حتی پیش‌نویس اولیه‌ی داستانشان را هم ننوشته‌اند می‌پرسند که با کدام ناشر کار کنند و جلد کتابشان چگونه باشد. من هم همیشه می‌گویم: اگر پیش‌نویس اولیه ندارید، به این چیزها فکر نکنید. ایده‌ی یک رمان بدون پیش‌نویس اولیه باد هواست.


آن‌قدر ویرایش کنید که انگشتانتان از حال بروند

بیشتر کار من سر ویرایش کردن یا آن‌طور که من می‌نامش «پاک کردن خون از سر و روی بچه‌ی زشت» است. اهمیت بالاآوردن اولین پیش‌نویس، به هر طریق ممکن، و به هر زشتی‌ای هم که باشد، در این این است که بعد از آن می‌توانید هر چیزی را حک و اصلاح کنید. اگر پیش‌نویسی ولو بد تهیه کرده باشید، به هر حال چیزی دارید که بتوانید ویرایشش کنید، بهترش کنید، اصلاحش کنید. اما اگر هیچ پیش‌نویسی تنظیم نکرده باشید، به مردی می‌مانید در کافه‌ای که درباره‌ی کتابی که تاحدی نوشته است با زنی حرف می‌زند. رقت‌انگیز است.

بخش عمده‌ی اولین پیش‌نویس‌های من صرف چند ماه روی کاغذ می‌آید. اما ویرایش آنها سال‌ها طول می‌کشد. برای دو رمانی که نوشته‌ام مجموعاً سه تا پنج سال صرف ویرایش کرده‌ام، آن هم مدام و بی‌وقفه، که این کار را هم خودم انجام داده‌ام، هم به ویراستار سپرده‌ام و هم به ناشر. تحملی که در این مرحله نیاز دارید کاملاً با صبر مورد نیاز در مرحله‌ی پیش‌نویس اول متفاوت است. این بخش بیشتر محاسباتی، روش‌مند و فنی است. ویراستن به‌نوعی پرسیدن این سؤال است اما به شیوه‌ای دیگر: چند بار می‌توانی به یک صفحه خیره شوی قبل از آنکه دوست، ویراستار، ایجنت، یا ناشرت را اخراج کنی؟ و پاسخ این است: هزاران بار.

در آستانه‌ی فروپاشیدن و جا زدن از خودم می‌پرسم آیا نویسنده‌ی مورد علاقه‌ام هم اگر بود از کار دست می‌کشید، و این سؤال اثر می‌کند. معمولاً همین سؤال کافی است تا دوباره به کار برگردم‌—سخت است همین‌طور بخواهی زانوی غم بغل بگیری وقتی می‌دانی اگر جوان دیدیون، سیلویا پلات، دبورا لوی، و دایان ویلیامز جای تو بودند آن‌قدر ادامه می‌دادند تا بالاخره به جایی برسند. چنین سؤالی یادتان می‌آورد که این مرحله هم بخشی از مبارزه است.

و بله مبارزه است. فرایند رسیدن به ایده‌ای و تبدیل آن ایده به اولین پیش‌نویس نیازمند نوعی مقاومت و بردباری است. فرایند ویرایش آن کار نیازمند نوع کاملاً دیگری از بردباری است. و هنگامی که زمان انتشار و فروش رمان فرامی‌رسد ... خب، مقاله‌ی دیگری باید برایش نوشت. بهتر است این سؤال را در مهمانی دیگری از من بپرسید، زیرا آن‌قدر حوصله ندارم که پاسخ هر دو سؤال را در یک موقعیت بدهم.

نوشتن رمان ناممکن است. هرگز فکر نمی‌کردم از پسش بر بیایم. شبیه این است که خودت معمایی مطرح کنی و خودت هم بخواهی حلش کنی. بی‌اندازه افسونگر است و خضوع‌بخش. فرایندی است که هرگز استادی‌اش را به‌ دست نمی‌آوری، و من اتفاقاً برای همین است که شیفته‌ی آنم. اگر خوش‌اقبال باشم، تا زمان مرگم پنج یا شش کتاب دیگر خواهم نوشت. اگر بی‌نهایت خوش‌اقبال باشم، دو یا سه مورد از آنها آبرومند خواهند بود.

البته، شاید، مانند جواب آن متخصص بیهوشی، پاسخ‌های من هم در اینجا کافی یا واضح نبوده باشند. شاید اندیشه‌های من برای حل معمای نویسندگی کاملاً سودمند نبوده باشند. شاید اگر در یک مهمانی آن سؤال آزاردهنده را از من بپرسید، پیش می‌آیم و انگشتم را روی پیشانی‌تان می‌گذارم و می‌گویم «مغز شما شبیه یک کامپیوتر است، زحمت بکشید و روشنش کنید».

سارا رز اتر، تاکنون، کتاب‌های «رسیده» و «ایکس» را نوشته و برنده‌ی جایزه‌ی شرلی جکسونِ سال ۲۰۱۹ شده. همچنین جستارنویس نشریات تایم، گرنیکا، بامب، گالف کوست، دِ کات، وایس، و سایر نشریات است.
متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد