icon
icon
«گلدان آفتابگردان»،
 اثر کلود مُنه
«گلدان آفتابگردان»، اثر کلود مُنه
کمی عشق، کمی عسل
نویسنده
شبنم اسمعیلی
17 اردیبهشت 1404
«گلدان آفتابگردان»،
 اثر کلود مُنه
«گلدان آفتابگردان»، اثر کلود مُنه
کمی عشق، کمی عسل
نویسنده
شبنم اسمعیلی
17 اردیبهشت 1404

خیابان بانهوف‌اشتراسه را از سر عادت صبح‌های شنبه‌ قدم‌زنان طی می‌کردم که دیدمش. مطمئن بودم که خود خودش است و مطمئن بودم که خواب هم نمی‌بینم. او هم مرا دید. نگاهم را دزدیدم و سرم را چرخاندم سمت ویترین اولین مغازه‌ای که نزدیکم بود. آمد کنارم ایستاد و گفت: «خدای من! خودتی تارا؟ اصلاً عوض نشده‌ای.» رو کردم به سمتش و گفتم: «وای! حامد، اینجا چی‌کار می‌کنی؟» آن‌قدر سرد و بی‌روح این جمله را گفتم که خودم هم یخ کردم. انگارنه‌انگار پانزده سال تمام با خیال ناگهانی‌دیدنش زندگی می‌کردم. دوباره گفت اصلاً عوض نشده‌ای. دروغ می‌گفت. همین دو ماه پیش مجبور شدم برای تمدید کارت اقامتم عکس جدید بگیرم. خودم را در عکسم نمی‌شناختم. من هم گفتم تو هم اصلاً عوض نشده‌ای و دروغ گفتم. جاافتاده، با موهای جوگندمی بهتر، و سرحال‌تر از آخرین باری بود که دیدمش. گفت آمده برای یک سمینار فرهنگی چندروزه درباره‌ی سبک زندگی دوگانه‌ی مهاجرین یا یک همچین چیزی. می‌دانستم در ایران پیشرفت کرده. شده بود استادتمام دانشگاه و کارشناس ثابت تحلیل‌های خبری تلویزیون در امور اجتماعی و فرهنگی. برنامه‌هایش را موبه‌مو هم دانلود کرده بودم و هم ده بار دیده بودم و حفظ بودم. گفت در هتل دولدر ساکن است و آمده خیابان بانهوف‌اشتراسه دوری بزند و برای بچه‌هایش سوغاتی بخرد. گفت هربار می‌آید زوریخ خیلی امیدوار است که من را اتفاقی ببیند. من کماکان به ساعت‌های توی ویترین خیره بودم و توان تکان خوردن نداشتم. چند بار دست کشیدم به موهایم تا وِزش را بخوابانم و خودم را لعنت کردم که چرا تنبلی کردم و ندادم سشوار را تعمیر کنند. گفت بیا با هم قدم بزنیم. قلبم تندتند می‌زد و دوست داشتم برگردم خانه و سیگاری روشن کنم و زنگ بزنم به نازیلا و او بگوید: «مامان، چرا روزی ده دفعه زنگ می‌زنی، من درس و کلاس دارم.» دوست داشتم برگردم خانه و چای دارچینی را دم کنم و شروع کنم به ترجمه‌ی کتابی که آقای سعادتی پنج ماه پیش به من داده بود و من امروز و فردا کرده و حتی یک خط هم جلو نبرده بودمش.

انعکاس خودم را توی یک‌به‌یک شیشه‌ی مغازه‌ها نگاه می‌کردم. توی آن لباسی که پوشیده بودم چاق و کوتاه به نظر می‌رسیدم—با موهای بلوند وز و ریشه‌های سیاه و بیشتر سفیدشان، با ته‌مانده‌ی رژ لب و ریمل دیشب. او کنارم بود، بلند و چهارشانه با ژاکت سرمه‌ای و شلوار جین. این دیدار را بارها در رؤیا برای خودم به شکل‌های مختلف دیده بودم. فکر می‌کردم روزی بالاخره به هوای دیدن من می‌آید زوریخ و، چون هیچ آدرسی از من ندارد، یکهو و اتفاقی همدیگر را می‌بینیم. سال‌های سال این رؤیا را در ذهنم می‌ساختم و برای این دیدار اتفاقی آماده بودم. عادت قدم‌زدن‌های بی‌هدفم صبح‌های شنبه‌ از همین‌جا می‌آمد. اما وقتی بعد از پانزده سال انتظار بیهوده کم‌کم به خودم قبولاندم که دیدنش اینجا شش‌هزار کیلومتر دور از ایران محال است، دیگر ترجیح ‌دادم که رؤیایم رؤیا بماند و به تحققش دلخوش نباشم. و بعد، نه یکدفعه و ناگهانی بلکه به‌مرور طی چند سال، خودم را و نه او را فراموش کردم. دوست داشتنش انگار تنها وسیله‌ای بود برای من تا به خودم بگویم زنی هستم که هنوز می‌تواند مردی را دوست داشته باشد و عاشقش باشد، ولی دیگر انتظار دیدارش را نمی‌کشیدم. برای منتظر ماندن دیگر خیلی خسته بودم و برای معشوق کسی بودن بی‌انگیزه شده بودم. دیگر شبیه آن زنی که تازه به اینجا آمده بود نبودم و مدت‌ها بود دیگر برای چیزی نمی‌جنگیدم. کم‌کَمَک شبیه آن چیزی شدم که دخترم در نوجوانی‌هایش می‌خواست—مادری تمام‌‍‌وقت، شاید هم یک مادربزرگ ایرانی از آن قدیمی‌هایش، از آنها که فقط در عکس‌ها قشنگ‌اند و در واقعیت پیرزن‌هایی‌اند با آرزوهایی بربادرفته. حالا لحظه‌به‌لحظه می‌خواستم از اتفاقی که در رؤیایم خیلی بهتر رخ داده بود تا توی واقعیت فرار کنم. برای ناگهانی‌دیدنش مدت‌ها بود که دیگر آماده نبودم.

در حال بارگذاری...
«زوریخ»، اثر ادوارد دوورنیک

دعوتم کرد به قهوه. پاسخ منفی را با هزار بهانه با نفس‌هایی بریده‌بریده دادم. گفت: «فارسی یادت رفته؟» یادم نرفته بود. زمانی خیلی سعی می‌کردم حتی به آلمانی فکر کنم. نشده بود. گفتم عصرانه بیاید خانه‌ام، فقط از روی ادب. ته دلم دوست داشتم بگوید نه. لبخند زد و گفت می‌آیم، با کمال میل.

بعد از خداحافظی خواستم بروم آرایشگاه تا موهایم را، که خودم با دکلره تقریباً سوزانده بودمشان، یک‌دست بلوند کنم و صافِ‌صاف—مثل آن سال‌های قبل که هر دو هفته یک‌ بار در آرایشگاه ریشه‌هایشان را رنگ می‌کردم، آن سال‌هایی می‌خواستم شبیه مردم اینجا باشم، با لنزهای آبی، و زبان آلمانی‐سوئیسی بدون لهجه‌ی ایرانی؛ آن روزهایی که می‌خواستم هرچه بیشتر خودم را از ایران دور کنم، از ایرانی که با من بد تا کرده بود؛ همان روزها که تنهاوتنها سلاحم برای زندگی در غربت و جنگیدن با تنهایی و بی‌پناهی زبان دانستن بود و نه هیچ‌چیز دیگر.


یکراست می‌روم خانه. زعفران می‌سابم. هل می‌سابم. کیک کدوحلوایی می‌پزم و رویش عسل می‌ریزم که می‌دانم دوست دارد. چای دارچینی دم می‌کنم. موهایم را شانه می‌زنم و می‌بافم و سعی می‌کنم ریشه‌های سیاه و سفید را نادیده بگیرم. لاک‌های نصفه‌نیمه را پاک می‌کنم و لاک جدیدی نمی‌زنم. کتاب‌هایش را، که سفارش داده بودم از ایران برایم بیاورند، از توی کتابخانه برمی‌دارم و می‌گذارم توی کشوی زیر تخت. پشت همه‌شان خودم با دستخط او و مداد قرمز نوشته‌ام «برای تارای عزیز». نازیلا زنگ می‌زند و نگران است که چرا بهش تلفن نکرده‌ام. می‌گویم مهمان دارم. خوشحال می‌شود و می‌گوید عکس بگیرم و بعد از رفتن مهمان هم بهش زنگ بزنم و بگویم چه شده است.

عصر می‌آید، سرِ ساعت، با کت‌وشلوار رسمی و یک‌‌عالمه گل آفتابگردان که انگار یادش مانده دوست دارم. یکراست می‌رود سمت کتابخانه و یکی‌یکی کتاب‌ها را نگاه می‌کند و می‌پرسد: «توی دنیایی که این‌قدر کوچک شده، چرا هیچ نشونی از تو نیست؟» ته دلم قند آب می‌شود که دنبالم گشته است. آفتابگردان‌ها را یک‌به‌یک نوازش می‌کنم و در گلدان بزرگی می‌چینمشان و نمی‌گویم من خودم همه‌ی رد و نشان‌ها را پاک کردم. نمی‌گویم با اسم و فامیل مستعار برای انتشاراتی کار می‌کنم. نمی‌گویم با آیدی فیک در فیس‌بوک و توئیتر و اینستا دنبالش می‌کنم. می‌گوید بچه‌هایم بزرگ شده‌اند و زحمتشان کم شده. می‌گویم مشکلات بچه‌ها با خودشان بزرگ می‌شود.

کیک کدوحلوایی می‌خورد و چای می‌نوشد. و از سلیقه‌ام تعریف می‌کند. می‌گوید: «می‌دونم بعد از پیمان چقدر سختی کشیدی.» نمی‌داند، هیچ‌کس نمی‌داند. برای حفظ آبروی پیمان به هیچ‌کس نگفتم که بعد از شکایت پدر و برادر پیمان برای گرفتن نازیلا از من و تصاحب حقوق پیمان دست‌تنها و نابلد و غصه‌دار چقدر پله‌های دادگاه را بالا و پایین رفتم. چقدر تنها و بی‌کس بودم و چقدر قانون پشت و پناه من نبود. در زندگی با پیمان همه‌چیز از یادم رفته بود، خرید از سوپر و سر و کله زدن با میوه‌فروش و منشی دکتر و حتی رانندگی. همه‌ی کارها را خودش می‌کرد. نه اینکه می‌خواست من دست به سیاه و سفید نزنم، بلکه او خودش را کاردان و مدیر و من را بچه و لوس و دست‌وپاچُلفتی و خرابکار می‌دانست. تمام آن سال‌هایی که زن پیمان بودم کارم خانه‌داری و بچه‌داری و ترجمه بود. کار دیگری یاد نگرفتم و تمام آن کارهایی هم که از قبل از ازدواج بلد بودم فراموش کردم. وقتی که از دنیا رفت، من با وجود سی‌وپنج سال دنیا را نمی‌شناختم و زندگی کردن را بلد نبودم، چه برسد به سر و کله زدن با قانونی که من را نادیده می‌گرفت.

از توی کیفش کتابی بیرون می‌آورد و به دستم می‌دهد و می‌گوید: «اینو با خودم آورده بودم شب‌ها بخونم. خوندمش. کتاب خوبیه. نویسنده‌‌ش رو هم می‌شناسم؛ آدم درجه‌یکیه.» پشتش با مداد قرمز می‌نویسد برای تارای عزیز، مثل اولین بار که دیدمش، توی کتاب‌فروشی دانشگاه. آن روز هم به من کتابی هدیه داد و پشتش با مداد قرمز نوشت برای تارا خانم.

در حال بارگذاری...
«سوزان با گل‌هاى آفتابگردان»، اثر کلود مُنه

ایران که بودم، خواب‌هایم برایم ارزشی نداشتند و فراموششان می‌کردم. بعدها در غربت انگار جزء مهم‌ترین دارایی‌هایم بودند. از خدا می‌خواستم آنچه در بیداری نداشتم در خواب و رؤیا نصیبم کند تا شیرینی‌اش را بچشم، اما انگار خواب‌ها هم بخیل‌اند. در خواب‌هایم هم حامد نبود، یعنی بود ولی خیلی کم. می‌دیدمش که شبیه رهگذرها از آن دور با سر سلامی می‌کند و می‌گذرد. تا سرم را برمی‌گرداندم که بیشتر ببینمش وسط یک خواب دیگر بودم. در رؤیاها و خیالم بیشتر می‌دیدمش که ناگهان وسط خیابان بانهوف‌اشتراسه ظاهر می‌شود و من، جوان و زیبا و باریک و خوش‌لباس و امیدوار، منتظر آمدنش بودم. اما همان‌طور که ناگهانی می‌آمد ناگهانی هم می‌رفت. در واقعیت، بعد از طلاق از همسرش و فوت ناگهانی پیمان و بارها خواستگاری کردنش از من، انگار باید دیگر قسمت همدیگر می‌شدیم. اما نشد. من عروس بیوه و نجیب خانواده‌ای بودم که هرگونه برخورد با مردی می‌توانست باعث رنج جدایی دائمی از دخترم شود و سایه‌ی این ترس همیشه با من بود.

کمک می‌کند ظرف و لیوان‌ها را توی ماشین ظرفشویی بچینم. باوسواس، روی بعضی‌ ظرف‌ها را با ناخن تمیز می‌کند. از توی خیابان صدای مردی می‌آید که «کمی عشق، کمی عسل» را در آهنگ معروف فرانسوی دِرنی‌یر دانس1 می‌خواند و گیتار می‌زند. حامد به من نگاه می‌کند و لبخند می‌زند. درست مثل قدیم‌هاست، کم‌حرف و مهربان و کمی وسواسی. انگار هرچیزی از او در یادم مانده بی‌کم‌وکاست خودش است. خوبی‌اش این است که تمام این سال‌ها، که او را تصور می‌کردم در ذهنم، از او آدم دیگری نساخته بودم که حالا توی ذوقم بخورد. من از خودم در رؤیاهایم آدم دیگری ساخته بودم و خیلی هم خواسته بودم به آن تارای ساختگی شبیه شوم. سال‌ها هم برایش تلاش کرده بودم. نشده بود.

مرد توی کوچه سرفه می‌کند و دیگر نمی‌خواند و فقط گیتار می‌زند. حامد توی تراس می‌رود و می‌گوید ناراحت نمی‌شوی سیگار بکشم. نمی‌گویم خودم هم سیگار می‌کشم. سیگارش را مثل آن قدیم‌ها دستش می‌گیرد و من به انگشتانش نگاه می‌کنم. می‌گوید دیگر نمی‌خواهم ایران بمانم. می‌گویم: «می‌خوای اینجا بمانی؟» می‌گوید: «اینجا نه، اینجا سرده. آمریکا شاید.» می‌گوید خسته شده است و فکر می‌کند تمام آنچه به دست آورده پوچ و بی‌ارزش است.

دم در، موقع خداحافظی، دستم را توی دستش نگه می‌دارد و بی‌مقدمه می‌گوید: «امریکا را دوست داری؟» ندارم، اما می‌گویم نمی‌دانم. تنها جایی که دوست دارم خانه‌ام است، خانه‌ای که خودم ساخته‌ام—بدون کمک هیچ‌کس دیگری، دست‌تنها، نابلد، فقیر. می‌رود. کتابی را که هدیه داده همراه کتاب‌هایی که توی کشوی تخت گذاشتم کنار هم توی قفسه‌ی کتابخانه می‌گذارم. سریع می‌روم توی آشپزخانه و سرم را از پنجره‌ی آشپزخانه سمت کوچه می‌برم تا قدم زدنش را توی خیابان ببینم. مرد فرانسوی دوباره همان آواز آشنا را می‌خواند. پرندگان از روی شاخه‌های درختان نیمه‌لخت ناگهان می‌پرند و باقیمانده‌ی برگ‌های زرد و نارنجی و قرمز درختان روی زمین می‌ریزد. دور و بر کوچه را نگاه می‌کنم. خلوت است. رفتنش را نمی‌بینم. دنبالش می‌گردم. نمی‌دانم اصلاً آمده بود خانه‌ام یا اینکه تا دوباره سرم را برگرداندم از خوابی به خواب دیگر پریده‌ام.

1.«Dernière Danse»

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد