icon
icon
عکس از سحر مختارى، مجموعه‌ی «دیگران»
 ،۱۳۹۸/ ۲۰۲۰
عکس از سحر مختارى، مجموعه‌ی «دیگران» ،۱۳۹۸/ ۲۰۲۰
صدای آن سال
نویسنده
نسرین کیایی
17 اردیبهشت 1404
عکس از سحر مختارى، مجموعه‌ی «دیگران»
 ،۱۳۹۸/ ۲۰۲۰
عکس از سحر مختارى، مجموعه‌ی «دیگران» ،۱۳۹۸/ ۲۰۲۰
صدای آن سال
نویسنده
نسرین کیایی
17 اردیبهشت 1404

صدای دينگ پيام دايی‌جواد اولين صدای صبح تابستان داغ آن سال بود. صدای بعدی مال مادر بود كه مثل فشنگ از دستشويی بيرون پريد و واتساپ را چك كرد و پشت‌بندش فرياد زد: «زود جمع‌و‌جور كنيد. دايی‌جواد رسيد ايران.»

دايی‌جواد رسيده بود فرودگاه امام. سريع رفتم حمام تا قبل از دو‌قلو‌ها دوش بگيرم. نه كه وسواسی باشم و حساس به تميزی، فقط چون تيغ اصلاح صورتم كند بود بايد ده دقيقه‌ای در حمام خيس می‌خوردم تا راحت‌تر صورتم را اصلاح كنم. هنوز پنج دقيقه نشده بود كه مامان مشت جانانه‌ای به در زد و گفت: «وحيد، اون دو‌ تا دونه ريش چيه كه هر روز می‌زنی؟ بيا بيرون تا عصبانی‌ترم نكرده‌ای!» صورتم را اصلاح هول‌هولكی‌ای كردم و از حمام بيرون زدم. مامان با فرچه و وايتكس جلوی در حمام بود. دوقلوها در حال گردگيری بودند. گفتم: «چای بذارم؟» خواهرهای دوقلويم با‌ هم گفتند: «لازم نكرده. برو لباس بپوش. بايد نون بخری.» اين عادتِ باهم‌حرف‌زدنشان هميشه روی مخم بود. اصلاً نمی‌دانم چطور هماهنگ می‌شدند. ولی مطمئنم خيلی چيزها زير سر نگار بود، با اينكه پنج دقيقه كوچك‌تر از ویدا بود، مثل همين هماهنگی در حرف زدن با ويدا.

صداهای بعدی صبح را نشمردم. ولی شايد صدای دهم يا دوازدهم صبح باز هم مال دايی‌جواد بود. اين‌ بار دينگ لایو اينستاگرام بود. دايی وسط بازار بزرگ تهران شروع به گرفتن لايو كرده بود. مامان و دو‌قلوها را صدا كردم و با‌اشتياق نشستيم پای لايو دايی. او در‌به‌در دنبال كيسه و سفيدآب بود. برای ما سه ‌تا تازگی داشت. این چیزها را تا‌به‌‌حال نديده بوديم. يادم می‌آيد وقتی مادربزرگ زنده بود يك چيزهايی گفته بود. حالا دايی داشت به‌تفصيل از روش استفاده و محَسنات كيسه و سفيدآب می‌گفت. قيافه‌ی مامان، كه سيلی محكمی به گوش خودش زد و گفت « ببند اون صفحه رو»، ديدنی بود.

سوغات دايی‌بزرگه برای ما سه نفر، كه بچه‌های خواهر نا‌تنی‌اش بوديم، روش استفاده از سفيدآب و كيسه بود، روش استفاده! نه ‌كه سفيدآب و كيسه از سفر آورده باشد، بلكه ادعا كرده بود آن‌سوی دنيا هوا به‌ قدری سرد است كه چرک تن هم رغبت نمی‌كند از تن جدا شود و برای همين كيسه و سفيدآب راه‌حل ماجراست و اينكه چقدر اين آلمانی‌ها خنگ‌اند كه روی اين محصول برای واردات سرمايه‌گذاری نمی‌كنند و گفته بود، اگر زبان آلمانی‌اش بهتر بود، حتماً آن لایو را به دو زبان می‌گرفت تا موضوع بهتر جا بيفتد.

در اولين حال‌و‌احوالپرسی، درست وقتی ‌كه دايی‌جواد چای زعفرانی را با نبات دو‌آتشه‌ی يزد هم ‌می‌زد و رولت خامه‌ای را با انگشت اشاره در گوشه‌ی لپش جا‌ساز می‌كرد، به همه‌ی ما درباره‌ی كيسه و سفيدآب و روش استفاده‌ی درست از آنها گفت. هرچه مامان چشم‌غُرّه بهش رفت كه جلوی بچه‌های سرخوش من هر حرفی نزن فايده نداشت و حرف‌های شيرين دايی‌بزرگه عينهو پشمكی كه بابا آخرين‌ بار، قبلِ دستگير شدنش، از شهربازی خريده بود در دلم آب ‌شد. يک هفته قبل از اينكه همه‌جا پر از سرو‌صدا شود، همسايه‌ها شكايت كارهايم را به بابا كرده بودند. توی شهربازی بابا برايم پشمک خريد و روی چرخ‌فلک بزرگ، وقتی رسيديم بالای بالا، گفت: «وحيد، چرا درِ پشت‌بوم رو قفل ‌كردی و همه‌ی اهالی رو زابه‌راه كردی؟»

تازه شيرينی پشمک ته دلم آب شده بود و شجاع شده بودم تا از سمانه بگويم، همان دختری كه روز شلوغی‌ خيابان زدی زير بغلت و بردی بيمارستان تا چشم‌هايش نسوزد، كه چرخ‌فلك هُری رفت پايين و روسری دخترهای صندلی پايينی را باد برد. دخترها جيغ كشيدند. سريع باقی پشمک‌ها را بلعيدم تا باد نبردشان. ترسيدم از سمانه بگويم. بابا گفت: «وحيد، نذار بگن شيرين‌عقلی! امسال، مهر، می‌برمت كارگاه پيش خودم. يه سال نرو مدرسه و بمون وردست خودم. فقط ديگه كار به كار درِ پشت‌بوم نداشته باش.»

بعد‌ از كلی غرولُند مامان—كه اين چه نكبت چندشی بود ياد بچه‌هايم دادی و اينها عقل ندارند و تا كسی برای ديدن تو بيايد، هنوز ماتحتش را روی مبل نگذاشته، اين سه ‌تا، مخصوصاً اين وحيد، ماجرای كيسه و سفيدآب را مفصل می‌ريزند روی دايره و هركسی كه لايو تو را نديده اينها خبردارش می‌كنند—قرار بر اين شد كه اين داستان را به پيشنهاد دايی جور ديگری به ذهن بسپاريم. و اين شد كه كيسه و سفيدآب گره خورد به علايق پدربزرگ نديده‌مان و ادای دِينی كه بر گردن اولاد بزرگ خاندان قرتاسی، يعنی دايی‌بزرگه، سنگينی می‌كرده است.

مامان زيادی بد‌شانس بود. تمام دوست و آشنا و حتی آنهايی‌ كه روش استفاده از اينستاگرام را بلد هم نبودند به دلیل شرايط آن سال‌ها اينستاگرام داشتند و پيگير خبرها بودند و خب خيلی قبل از آنكه من و دو‌قلو‌ها فرصت دهن‌لقی پيدا كنيم آنها لایو دايی‌جواد را ديده بودند. ولی هيچ‌كس نمی‌دانست كه برای من نه دايی‌جواد و كيسه و سفيدآبش مهم است و نه هيچ‌چيز ديگر. من سمانه را داشتم. دختری كه فقط روی پشت‌بام می‌‌ديدمش. محافظت از تردد ساكنين به پشت‌بام آپارتمان ده‌واحدی زهواردر‌رفته مأموريت آن سال من بود. قفل را دستكاری كرده بودم و قلقش را فقط خودم می‌دانستم. بدون من كسی حق نداشت به پشت‌بام برود. حتی، وقتی سقف خانه‌ی آقای حاتمی از رگبار بهاری طبله كرد و ريخت، همه منتظر بودند تا من از مدرسه بيايم و در را باز كنم.

قبل از سرو‌صدای آن سال، بالای چرخ‌‌فلک، قرار بود از سمانه بگويم، از دختر پشت‌بام.

تابستان سالی كه دايی از آلمان آمد، هوا گرم‌تر از هميشه بود و باز گُله‌به‌گُله ايزوگام پشت‌بام وَر آمده بود. روی تابلوی اعلانات ساختمان برای ترميم ايزوگام مبلغی اضافه بر شارژ مشخص شده بود كه سهم هر واحد بود. اولين ‌بار نگار و ويدا آن را ديدند و چنان درِ چوبی واحد را كوبيدند كه شيشه‌ی كوچک بالای در لرزيد. عكس سه‌در‌چهار بابا، كه گوشه‌ی سمت چپ شيشه‌ی در بود، از آن بالا سقوط كرد. قبل از اينكه مامان بفهمد عکس افتاده، پريدم و برش داشتم. فكر كرده بودم باباست که آمده. بابا زورش زياد بود و هربار در می‌‌زد شيشه‌ی بالای در می‌لرزيد. روزی كه دستگيرش كردند، عكسش را از لای كتاب عربی سه برداشتم و گوشه‌ی شيشه گذاشتم که وقتی آمد و در زد اول من بفهمم آمده. در را باز كردم. دوقلوها با‌ هم گفتند: «مامان... مامان... باز جيب مدير ساختمون خالی شده.» برای مامان رمقی نمانده بود تا چيزی بگويد. دست دوقلوها را گرفت و كشيدشان تو و هيس کِشداری بهشان گفت. اين جمله‌ی جادويی «باز مدير ساختمون جيبش خالی شده» را اولين بار پيرمرد تنهای واحد روبه‌رویی گفته بود. از آن به بعد، هروقت مدير ساختمان پول اضافه‌ای علاوه‌ بر شارژ می‌خواست، مامان می‌گفت به‌ قول آقای حاتمی «باز جيبش خالی شده». تا قبل از آن روز، كه دوقلوها داد بكشند، اين جمله ذهن مامان را سبك می‌كرد تا كمتر به خرج‌و‌مخارج پيش‌بينی‌نشده فكر كند، ولی از آن روز به بعد تأثيرگذاری خودش را از دست داد. آن روز آخرين‌ باری بود كه جمله‌ی جادويی را شنيدم. جمله‌ای كه حال مامان را بهتر می‌كرد حالا ديگر بی‌‌خاصيت شده بود. خانه‌ی ما همه‌چيزش زود بی‌خاصيت می‌شد—مثلاً همين توری پنجره، كه اگر نبود شب‌ها پشه‌ها امانمان را مي‌بريدند؛ یا اینکه هرچه روی ديوار كوچه‌اش می‌نوشتيم لعنت بر پدر و مادر كسی كه اينجا آشغال بريزد باز هم، چون فحشی گروهی بود، كسی به خودش نمی‌گرفت و همچنان باشوق سر كوچه، كنار تير چراغ‌برق، آشغال كوت می‌كردند.

هر سال مامان دو ‌بار توری پنجره را عوض می‌كرد—يک ‌بار اول خرداد، كه توری كهنه‌شده‌ی سال قبل را می‌كند، و يك‌ بار هم وسط مرداد. مامان در چسباندن توری به چهارچوب تنها پنجره‌ی اتاق پذيرايی مهارت خاصی داشت. البته كه پنجره‌ی اتاق پذيرايی هم بعد از حادثه‌ی زمستان پارسال، به قول مامان، ديگر پنجره‌ی درست‌ودرمانی نشد. زمستان سال قبل، موقع درست كردن قرنيز پشت‌بام، وقتی بسته‌ی بلوک سيمانی‌ای بالا می‌كشيدند، بسته تاب خورد و بعد زارت كوبيده شد به پنجره‌ی اتاقی در طبقه‌ی پنجم كه ازقضا اتاق ما بود. از همان‌وقت، چهارچوب پنجره لقی داشت. مامان می‌گفت «بابا بياد، درستش می‌كنه» و من ياد دندان‌های لقی می‌افتادم كه فقط بابا دل كندنشان را داشت.

در حال بارگذاری...
عکس از سحر مختارى، مجموعه‌ی «بنا، برخاطرات» ،۱۳۹۴/ ۲۰۱۵

مردادی كه دايی‌جواد آمد، باز دوباره توری بايد عوض می‌شد. مامان با همان دقت در حال چسباندن توری بود كه ديدم فرصت خوبی است تا دايی و گرما را بهانه كنم و از مامان كارت بانكی‌اش را، كه مثل شيشه‌ی عمرش مراقبش بود، بگيرم و برای حال آمدن جگر خان‌دايی بستنی بخرم. بالاخره كارت را گرفتم و زدم بيرون.

بستنی‌فروشی معجون‌سرا نرسيده به ميدان استادمعين برِ كوچه‌ی شاه‌محمدی بود. مامان، هميشه، اول آدرس را يک ‌بار به من می‌گفت و بعد اصرار می‌كرد تا نرسيده‌ام آن را با خودم تكرار كنم. سمانه! اين فراموشی گاه‌وبیگاه هم بعد از ديدن چشم‌های تو افتاد به جانم، همان موقع كه داد زدی و كور شدم.

هنوز پايم را از در مغازه داخل نگذاشته بودم كه عطر آشنايی همراه با كله‌ای كه موهای كوتاه پسرانه‌ی صورتی و آبی عين كلاه‌گيس رويش بود از كنارم رد شد. بوی عطرش رفت زير دماغم. خودش بود، مريم كشاورز، هم‌كلاس خواهرهايم. تا آمدم بگويم سلام، گفت: «وحيد، شنيدم دايی‌جوادت اومده. سوغاتی چی آورده؟» من، كه مست بوی عطر بودم، گفتم: «كيسه و سفيدآب». مريم و آدم‌های توی بستنی‌فروشی از خنده تركيدند. گفتم: «نه، نه، برای به‌جاآوردن نذر بابابزرگ عين‌الله... كيسه و س...» هنوز جمله‌ام را تمام نكرده بودم كه علی‌آقا—از پشت دخل، همان‌طوری كه با زبانش رشته‌ای فالوده از سبيلش جدا می‌كرد، گفت: «نذر؟! اونم عين‌الله گوربه‌گور؟ عين‌الله دلاكی دوماد رو سه‌برابر حساب می‌كرد و جوری گوش طرف رو می‌بريد كه نگو... حالا كی و كجا نذر كرده؟» سينه ستبر كردم و بادی به غبغب انداختم و رو به مريم كشاورز گفتم: «بابابزرگ نذر می‌كنه که اگه از سفر گرجستان سالم به تهران برسه تا يک ‌ماه بی‌مزد و مجانی دلاكی كنه.» علی‌آقا شيشكی‌ای بست و گفت: «همون خوب شد تو گرجستان گور‌به‌گور شد و برنگشت. ببين وحيد، به جواد بگو اين شامورتی‌بازی‌ها رو برای ما در نيار.» بعد زير لب اضافه كرد: «پس، از آلمان هم سوت شده. جوادی كه من می‌شناسم اومده از نمد بابای تو كلاه بدوزه برای اقامت آلمانش.» مريم كشاورز، كه سفارش دو اسكوپ بستنی توت‌فرنگی و كره‌ی گردویش را تحویل می‌گرفت، گفت: «وحيد، به نگار بگو يادش نره كاغذ الگو بياره.» خواستم بگويم باشد، ولی صدايم درنيامد و در عوض صدای علی‌آقا بود كه آروغ آبداری زد و پشت‌بندش ظرف بستنی سنتی را روی ميز كوبيد و به كارت توی دستم اشاره كرد و گفت: «رمز؟» گفتم: «بیست‌وهشت، چهل‌وچهار.» گفت: «به جواد سلام برسون و بگو همون هميشگی رو براش کنار گذاشتم. يه سری به ما هم بزنه. هوی! وحيد، آدرس خونه‌تون رو تكرار كن.»

بِدو از مغازه بيرون زدم. در راه تكرار می‌كردم «خيابان طوس، كوچه‌ی پازوكی». يك‌نفس تا خانه دويدم. جيب‌ها را گشتم، ولی از شانس بد كليدی در كار نبود. از رگبار امسال، بهار، زنگ آيفون اتصالی كرده بود و بگير‌و‌نگير داشت و صدايش از ته چاه در‌می‌‌آمد. خواستم زنگ همسايه‌ای را بزنم، ولی پشيمان شدم. نگار و ويدا از بس زنگ همسايه‌ها را زده بودند، ديگر كسی برای ما نه‌تنها در باز نمی‌كرد كه کاری می‌کرد از زنگ خانه‌شان را زدن پشیمان شویم. يك‌ بار هم سطلی آب روی سر من خالی كردند كه يعنی «دستت را از روی زنگ بردار». شروع كردم به گشتن در باغچه‌ی جلوی خانه برای پیدا کردن سنگ‌ريزه تا بزنم به شيشه. کسی گفت: «وحيد، چی می‌خوای تو باغچه؟ شنيدم دايی‌ت اومده و از آلمان كيسه و سفيدآب آورده.» صدای پژمان، پسر طبقه‌‌اولی‌ها، بود. سر چرخاندم تا جوابش را بدهم كه ديدم مامان تا كمر از پنجره آويزان شده و توری سفيد عينهو پرچم در باد تكان‌تكان می‌خورد. مامان با مشت به سينه‌اش می‌زد و زير لب چيزی می‌گفت. پسر همسايه لگدی به تل شن و ماسه‌ی كوت‌شده‌ پای ديوار زد و داخل ساختمان رفت و در را محكم بست. به سرفه افتادم. باز به مامان نگاه كردم. حدس زدم مامان از آن بالا گفت «خير نبينی وحيد، كه فقط كليد اون پشت‌بوم به جونت بسته‌ست» و بعد كليد را پايين پرت كرد و كليد صاف افتاد توی تل شن و ماسه‌ی پای ديوار. قرار بود سر ماه نشده اين بقايای بازسازی واحد آقای حاتمی از پای ديوار كوچه جمع شود، ولی به ‌قول مامان «سر ماه آقای حاتمی هنوز نشده». به تل شن و ماسه نگاه كردم، که هر روز كمی پايين‌تر می‌رفت، و به نوشته‌ای كه روی ديوار پشتش بود و هربار كمی بيشتر ديده می‌شد. كلمه‌ی «زندگی» را خواندم و بعد شروع كردم با انگشت اشاره‌ی دست راستم به جابه‌جا كردن شن و ماسه‌ها تا اينكه حلقه‌ی دسته‌كليد را پيدا كردم.

زير ناخنم پر از شن و ماسه بود. اين ناخن يك خاصيت عجيبی داشت که وقتی كمی بلند می‌شد به طرف پايين بر‌می‌گشت و بيشتر از يک ناخن معمولی زيرش آت‌و‌آشغال جمع می‌شد. در را باز كردم و توی راهروی دم‌كرده‌ی ساختمان پله‌ها را سه‌تا‌يكی بالا رفتم. مامان جلوی در منتظر بود. يقه‌ام را گرفت و كشيدم داخل و گفت: « هزار ‌بار گفتم تا بابات نيومده آتو دست اينا نده... عين آدمو بی‌سر‌وصدا برو و بيا.» كارت و بستنی را از دستم گرفت. ناخنم كشيده شد به كف دست مامان. در حالی كه رد ناخن را با دست ديگرش می‌ماليد، گفت: «كوتاه كن اون بی‌صاحاب رو» دو روز پيش، كوتاهش كرده بودم، قبل از آمدن دايی. به‌ نظر من و سمانه، رشدش كند شده بود و اين به دلیل تجويز سمانه بود كه گفته بود آب كمتر بخورم. می‌گفت حتماً آب زياد می‌خوری كه زود‌به‌زود بلند می‌شود. از آن روز به بعد، آب كم می‌خوردم، خيلی كم. در ‌واقع، هميشه تشنه بودم. اما می‌خواستم ناخن را از رو ببرم. نگار و ويدا می‌گفتند فرقی نكرده، ولی من و سمانه جور ديگری فكر می‌كرديم. مامان با صدای خفه‌ای گفت: «تا ناهار حاضر بشه برو تو اتاق دو‌قلوها. دايی خوابه.»

دايی پای پنجره‌ی توری‌‌دار، زير باد پنكه، خوابيده بود. صدای قيژقيژ پنجره، هر‌بار كه كله‌ی پنكه به‌ طرفش می‌چرخيد، بلند ‌می‌شد. لای پنجره كمی باز بود تا خانه دم نكند. توری شكم‌ كرده بود به طرف بيرون. خواستم چيزی بگويم كه مامان انگشت اشاره‌اش را روی بينی گذاشت و با اشاره‌ی سر ‌و چشم بهم فهماند كه بی‌صدا بروم اتاق‌خواب. اتاق‌خواب كوچك بود و بجز كمد ديواری و يک ميز كوچک، كه بابا خودش درست كرده بود، و آينه‌ای باريک و قدی، كه كنارش بود، چيز ديگری نداشت. آينه را بابا برای دوقلوها خريده بود با دو ‌تا لاک قرمز عين هم. اولين ‌بار كه لاک را روی موكت كرم‌رنگ اتاق ريختند، جيغ مامان هوا رفت. بابا گفته بود «فدای سرشون. بذار اون‌قدر لاک بزنن تا ياد بگيرن». دايره‌ای كه لاک قرمز روی موكت ساخته بود با نيمی از كاغذ الگو پوشيده شده بود. نگار و ويدا در حال كشيدن خط‌هايی روی كاغذ بودند. گفتم: «مريم كشاورز گفت كاغذ ببَريد.» نگار دماغش را جمع كرد و ابرويی بالا انداخت و گفت: «دختره‌ی خسيس... دو ‌بار كاغذ الگو بهمون داده فكر كرده چه خبره؟! بذار بابا بياد.» ويدا پشت‌بندش بلند شد و دست به كمرش زد و يک پايش را كمی كج گذاشت و جوری ايستاد كه شبيه ايستادن مريم كشاورز بود و با لحن و ادا و اطوار او گفت: «وِنزْدِی1 رو ديديد؟ دختره عين وحيد شما خله؛ با يه دست قطع‌شده حرف می‌زنه.» نگار رو به من كرد و گفت: «وحيد، واقعنی تو پشت‌بوم چی داری؟ جن؟»

نگار خوب بلد بود هروقت چيزی ازم می‌خواهد از پشت‌بام و علت محافظت من از آنجا بپرسد تا من هم با دست‌‌به‌سركردنش همچنان رازم را نگفته بگذارم و دماغش بسوزد و بعدش دل من بسوزد و كارش را انجام بدهم. بدون اينكه منتظر جواب من بشود، ادامه داد: «وِنْزدِی رو چطوری گير بياريم و ببينيم تا روی اين دختره رو كم كنيم؟» ويدا خطی ديگر كشيد و با قيچی شروع به بريدن كاغذ كرد و گفت: «اين وحيد ته ‌تهش بره پشت‌بوم با جنش حرف بزنه و از ناخنش بگه.» هر ‌دو زدند زير خنده. حرفش را جوری با نيش و كنايه گفت كه من سر لج بيفتم و بگم هر جور شده وِنْزدِی را گير می‌آورم. عصبي شدم و گفتم: «جن نيست...» با ‌هم گفتند: «پس چيه؟» باز مشغول بريدن كاغذ‌ها شدند. صدای به‌هم‌خوردن تيغه‌های قيچی لابه‌لای كاغذ الگو دلم را به هم می‌زد. اتاق دم‌كرده و خفه بود. بوی لانه‌ی مرغ می‌داد. بوی بدی كه در نبود تو، سمانه، خيلی اذيتم می‌كرد. سمانه، تو جن نبودی. تو سمانه‌ی من بودی، همان دختری كه اولين بار وقتی صدای «سوختم، سوختمت» را شنيديم ديدمت. شبيه تينكر بل2 بودی. همه‌ی اهالی ساختمان از لای پنجره نگاه می‌كردند كه بابا تو را از توی كوچه و لابه‌لای صدای آن سال بلند كرد و زير بغلت را گرفت و برد بيمارستان. سروصدا بود. ديگر نديدمت. ولی از همان روز شدی سمانه‌ی من، همان سمانه‌ای كه يک روز له شده بود حالا دوباره بود. سمانه اسم جوجه‌ام بود. يک روز رفت كوچه و رهگذری نديدش و زير پا لهش كرد. ولی حالا تو، سمانه، مال من بودی، سمانه‌ی تينكر بل من.

در حال بارگذاری...
عکس از سحر مختارى، مجموعه‌ی «دیگران»، ۱۳۹۸/ ۲۰۲۰

سر ناهار باز دايی از سرمای آلمان گفت و كلی قربان‌صدقه‌ی گرمای وطن رفت. با دست پس گردنش را ماساژی داد و فتيله‌ای از چرک كَند و گفت: «به خدا كه همين چرک كردن هم اون طرف دنيا برات حسرت می‌شه.» مامان ظرف‌ها را طوری به هم می‌كوبيد كه نگار‌ و ويدا بلند شدند و آنها را از دستش گرفتند. از ظرف‌ها و چشم‌غُرّه‌ی مامان چيزی نصيب من نشد، ولی سر‌راست بهم گفت که بروم پشت‌بام. كاسه‌ای بستنی دستم داد و ازم خواست زير سايه‌ توی خرپشتک بنشينم و بستنی بخورم و تا ويدا يا نگار را نفرستاده دنبالم پيدايم نشود. پشت در واحدمان، دنبال لنگه‌ی دمپايی‌ام بودم كه شنيدم دايی گفت: «خيالت تخت، آبجی... خودم راست‌وريسش می‌كنم. بگو بيان.» لنگه‌ی دمپايی‌ام نمی‌‌دانم چرا توی پاگرد طبقه‌ی پايين افتاده بود. لِی‌لِی‌کنان رفتم تا لنگه‌دمپايی‌ام را بردارم كه دختر همسايه‌ی پايينی از لای در نگاهم كرد. دختر شبيه مِمول بود. گفت: «دستت چيه؟» گفتم بستنی. گفت: «خوشمزه است؟» با قاشق تکه‌ی بزرگی از بستنی كندم و از لای در گذاشتم دهانش. بستنی خيلی زياد بود و از گوشه‌ی دهانش شره كرد بيرون. لپ‌هایش سرخ شد و چشم‌هایش به اشک افتادند، ولی به‌زور قورتش داد. گفت: «بازم.» قاشق را پر كردم و از لای در دادم داخل كه يکهو پدرش عين جن پشت ‌سر ممول ظاهر شد. دست بچه را كشيد و در را محكم كوبيد. تکه‌ی بستنی افتاد روی پاگرد جلوی در. صدایش از پشت در می‌آمد که می‌گفت: «امروز تكليف اين پسره رو روشن می‌كنيم. مرتيكه، به جای اينكه فضولی كنه تو كار زن و دختر منحرف بقيه، می‌موند بالا سر پسر خُل‌و‌چِلش.»

بستنی له‌شده روی پادری بوی حمام نمره می‌داد، همان حمامی كه برِ خيابان بيست‌و‌يك‌متری است، سر راه نانوايی بربری. جمعه‌صبح‌ها توی صف نان بوی نان و دَم حمام با ‌هم قاتی می‌شد. بعدش صف پر می‌شد از افغان‌هايی كه با موهای خيس و تازه آب‌ و شانه‌خورده منتظر نان بودند. دلم از بوی حمام نمره به هم می‌خورد. می‌خواستم با مشت بزنم به در خانه‌ی بابای ممول، ولی ياد حرف مامان افتادم. دویدم سمت پشت‌بام. داغی ايزوگام خورد توی صورتم. دنبال شلنگ آب گشتم. آب كه پاشیدم، صدايت آمد: «وحيد... چرا گريه می‌كنی؟» سمتت برنگشتم. شلنگ را گرفتم روی صورتم. بعد برگشتم و گفتم: «سمانه، بستنی می‌خوری؟»

«می‌دونی كه من چيزی نمی‌خورم. خودت بخور. وحيد، بابای ممول هميشه تنده. در عوض ممول خيلی خوشحال شده.»

هميشه قبل از اينكه هر چيزی را برايت تعريف كنم می‌دانی‌اش. چقدر خوبی، سمانه. لازم نيست مثل مريم كشاورز همه‌اش نگران باشم كه مبادا ناراحت بشوی.

«وحيد، رنگين‌كمان! بيا بگيريمش.»

گفتم: «نرو... وايستا منم بيام.»

شلنگ را پرت كردم و آمدم سمتت. رنگين‌كمان رفت. گريه كردی. يكهو غيب شدی. سمانه، الآن گفتم چقدر خوب است که تو مثل مريم كشاورز نيستی. سمانه، بيا. دارم باز رنگین‌کمان درست می‌كنم. سمانه، برگرد.

از دست خودم عصبانی‌ بودم. شلنگ را ول کردم. شلنگ مثل ماری خزید و از لبه‌ی قرنيز تازه‌تعميرشده پايين رفت، همان قرنيزی‌ كه تو كنارش ايستاده بودی و رنگين‌كمان را توی دست‌های سفيد و تپلت گرفته بودی.

شکمم پيچ می‌زد. سرم پر از صدا‌ بود. پشت‌بام بدون سمانه را نمی‌خواهم. سرم پر از صدا‌ بود، دهانم خشک. دلم آب می‌خواست. پله‌ها را سه‌‌تايكی کردم و پايين رفتم. جلوی در پر از كفش و دمپايی بود. سرم درد می‌كرد و پسِ گردنم از داغی گِزگِز. حوصله‌ی در زدن نداشتم. تنه‌ی محكمی به در زدم و دو لنگه‌ی درِ چوبی واحد از هم باز شد. مامان گفته بود ديگر هيچ‌وقت اين كار را نكنم، ولی باز تكرارش كردم. همه‌ی همسايه‌ها آنجا بودند. دايی جلوی پنجره داشت سيگار می‌كشيد. بهم تشر زد كه چرا آمده‌ام پايين. هنوز جوابش را نداده بودم كه صدای دادوقال و همهمه‌ی همسايه‌ها بلند شد. هركس چيزی می‌گفت. از بابای ممول گرفته كه فحش می‌داد تا آقای حاتمی كه فقط نگاهم ‌كرد و سر تكان ‌‌داد و گفت: «آخه، پسر خوب، پشت‌بوم كارت چيه؟! برو اين جاهايی كه هم‌سن‌وسالات می‌رن. اسمش...» باباي ممول قبل من جواب داد: «اين ديلاق بره گيم‌نت كه اونجا هم دعواش می‌شه.» يکهو دايی داد زد: «آقاااا! بس كنيد ديگه... چند ‌بار بگم؟ تكليف اين تخم جن با من. تا سال ديگه فرصت بديد به خواهرم...» حرف دايی تمام نشده بود كه دويدم سمتش. داد زدم: «نه من جنم و نه پدرم... تخم جن هم...» هنوز حرفم تمام نشده بود كه لنگ درازم گير كرد لبه‌ی قاليچه، همان نيمچه‌فرشی كه مامان زير پای دايی انداخته بود تا موكت اذيتش نكند. سكندری خوردم و مسيرم از سينه‌ی دايی به توری شكم‌داده عوض شد. با سر رفتم توی توری پنجره... صدای جيغ ‌آمد. مامان داد زد: «يا ابوالفضل!» نگار و ويدا با هم جيغ كشيدن: «وحيد!»

دستم يک لحظه به چهارچوب پنجره گرفت، ولی توری پنجره عين دندان لق از جا کنده شد. عجب سكوتی! بالاخره صداها قطع شدند... حالا فقط آفتاب صاف توی حدقه‌ی چشم‌هايم می‌زد. از شلنگی كه از لبه‌ی قرنيز آويزان شده بود آب روی صورت و بدنم ریختم، آب يخ. قطره‌ها از روی صورتم بی‌‌صدا سُر می‌خوردند سمت گوشم. گوشم از آب پر شده بود. صدای دريا می‌‌آمد. بابا وسط آب‌ها بود. دهانم را باز كردم. سمانه گفته بود آب نخورم. ولی سمانه... بايد آب بخورم. خيلی تشنه‌ام.


1.«Wednesday»، مجموعه‌ی تلویزیونی استریم امریکایی در ژانر کمدی و دارای داستانی معمایی، ترسناک، و ماوراءالطبیعی است که بر اساس شخصیت وِنزدِی آدامز اثر چارلز آدامز ساخته شده ‌است.

2.Tinker Bell، شخصیتی تخیلی در داستان پیتر پن (Peter Pan) که جِیمز مَتیو بَری خلقش کرده. او یک پری بااستعداد و خلاق است که خصوصیات بچگانه دارد؛ مهربان است، اما گاهی زود عصبانی می‌شود. تینکر بل شجاع و ماجراجوست و همین خصوصیتش او را به دردسر می‌اندازد.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد