خالهصفیه خواهر کوچکتر مامانپری بود، البته از مادری دیگر. پدربزرگم راستهدوز حجرهی خیاطها بود؛ گاهی هم خرجکار میدوخت و پول بیشتری میگرفت. مادر خالهصفیه را هم، وقتی رفته بود تا ژاکتهای زردوزیشده را تحویل اوستاکار بدهد، دیده بود. نه مادربزرگ من و نه مادر خالهصفیه هیچکدام آنقدر عمر نکردند تا عروسی دخترهایشان را ببینند.
مامانپری قبل از بیستسالگی زن پدرم شد. پدرم معلم بود. ریاضیات درس میداد. کاغذهایش را دسته میکرد و میگذاشت داخل کیف چرمی دکمهدار، کیف را میزد زیر بغلش، و راهی مدرسه میشد. تنها چیزی که طی سالهای معلمیاش بهتدریج تغییر کرد همین کیف چرمی بود که با بند چرمی بلندی از شانهاش آویزان میکرد. زندگیاش همان زندگی سادهی معلمی بود، تهِ تهش یک خانهی دوطبقهی حیاطدار قدیمی با یک درخت توت، یک درخت خرمالو، و یک درخت انار پر از شتهی چاق سبزرنگ.
پدرم اولین و تنها خواستگار مادرم بود—برعکس خالهصفیه که چندتایی خواستگار داشت، اما دستِبرقضا درست لحظهی آخر اتفاقی میافتاد که باعث میشد عروسی به هم بخورد. آقاداود که پیدایش شد، خالهصفیه بدون اتلاف وقت بیچونوچرا زنش شد. شب عروسیاش لباس سفید تافته با یقهی قایقی و دامنی که تا سر زانوهایش میرسید تن کرد و کلاه مدلاسکارلتی سرش گذاشت. آقاداود توی همهی عکسها چشمهایش بسته بود و سرش به یکور افتاده بود. چند وقتی گذشت و آقاداود، همانطور که یکباره پیدایش شد، یکباره هم غیبش زد. بعد از یک سال بیخبری، خالهصفیه قید آقاداود را زد. زیر مهر طلاق را که انگشت زد، دست تهمینه، دختر کوچکش، را گرفت و آمدند توی دو اتاق تودرتوی طبقهی پایین خانهی ما جاگیر شدند.
تهمینه همبازی سعید، برادر کوچکم، بود. هر روز سر ظهر کمین میکردند گوشهی حیاط تا لگن آب را خالی کنند سر گربهای که توی زیرزمین خانه بچه گذاشته بود. جیغ گربه که درمیآمد، خالهصفیه صدایش را توی سرش میانداخت و فریاد میزد: «آتیش به جونتون نیفته، چیکار این زبون بسته دارین؟ میخواین زیگیل بیفته به صورتتون؟»
اکبرآقا شوهر دوم خالهصفیه رانندهی بیابان بود. عادتش بود پشت فرمان عرق را با شیشه سر بکشد. همان هم جانش را گرفت. پشت فرمان قلبش ایستاد و نفسش دیگر درنیامد. خالهصفیه دوباره بیوه شد، اما این بار کلی پول به ارث برد. خاله، که وضعش خوب شد، دیگر خدا را بنده نبود. بعد از چهلم اکبرآقا، خانهی بزرگ روبهروی خانهی ما را خرید و سالها همانجا ماند و من از پشت پنجرهی اتاقم شاهد همهی اتفاقات خانهشان بودم.
خالهصفیه عاشق مهمانیدادن بود. وقت و بیوقت به هر دلیلی جلسات زنانه بر پا میکرد تا بتواند لباسهای رنگوارنگ ازمدافتادهاش را بپوشد، با آبوتاب غیبت کند، زنجیرهای طلایش را از کوتاه تا بلند از گردنش آویزان کند، دستبندهای طرح رولکسش را روی هم به مچ بیندازد، انگشتهایش را پر انگشتر کند، و چشم تمام زنهای فامیل بهخصوص مادرم را کور کند.
تهمینه زمین تا آسمان با مادرش فرق داشت. خاکیترین دختری بود که در عمرم دیده بودم. زیبا نبود، یعنی از آن زنهایی نبود که در همان وهلهی اول به چشم میآیند. اما زِبر و زرنگ و سرزباندار و همهفنحریف بود. در شانزدهسالگی زن پسری به اسم مرتضی شد که خاله برایش لقمه گرفته بود. پسر دومش را حامله بود که مرتضی رفت ژاپن و هنوز هم که هنوز است برنگشته. تهمینه غیابی از مرتضی طلاق گرفت و خودش آقا و خانم زندگیاش شد. توی بیستوششهفتسالگی یکی از بزرگترین املاکیهای بالای میدان ونک را، که یک قشون مرد سبیل ازبناگوشدررفته داشت، یکتنه میگرداند. در تمام مدتی که از طلاقش میگذشت حتی یک روز هم کنار مادرش زندگی نکرد، برعکس سعید که هنوز ور دل خانواده جا خوش کرده و تکان نمیخورد.
سعید دردانهی مامانپری بود و نانش در روغن. تا پنجسالگی با لباس یکدست سفید و دستارهای سبز سیّدی سقّا میشد و میان دستهی سینهزنها با کشکول پر از شربت و پیالهی روحی راه میافتاد و به اینوآن شربت تعارف میکرد. تا چهاردهسالگی گیس بافتهی نذری باریک پسِ سرش تا کمرش میرسید. شب بیدار و روز تا لنگ ظهر خواب بود. هیچ جای ثابتی بند نمیشد و هیچ شغل مشخصی نداشت. مامانپری بیخبر از پدر، که معتقد بود سعید دیگر برای خودش مردی شده، از خرجیاش میزد و پول توجیبی پُروپیمانی برایش میگذاشت که، از سر بلندپروازیهای توخالی، همان روز اول همهاش را با دوستانش شریک میشد. تنها چیزی که در زندگیاش نظم داشت باشگاه رفتنش بود. معتقد بود عقل زنها به چشمشان است؛ بَر و بازویش را که ببینند، یک دل نه صد دل عاشقش میشوند. زنهای مورد توجه سعید به دو گروه تقسیم می شدند: دستهی اول تکوارث و نازپرورده و پُراَدا، و دستهی دوم مستقل و تحصیلکرده و اسمورسمدار و صاحب شغلی پردرآمد. مثل روز برایش روشن بود که یک روز زیبارویی از این دو گروه انتخابش میکند و زندگیاش روبهراه میشود.
مامانپری همراه اصغرآقاشوفر، رانندهتاکسی محله، به فرودگاه رفته بودند تا خالهصفیه را که برای بار سوم به مکه رفته بود به خانه بیاورند. سعید نردبان را به دیوار کنار در خانهی خاله تکیه داد. بندهای بنر گلوبلبلنشان زیارتقبول را به تیرکهای بالای در بست. برگشت و به پنجرهی اتاق من، که پشتش ایستاده بودم، نگاه کرد. سرم را تکان دادم که یعنی خوب است. سه تا انگشتهای دستش را به هم مالید و سرش را تکان داد که یعنی کلی پول بالای این بنر داده، بیخودی هم داده، انگار که پول بیزبانش را دور ریخته باشد. بیراه هم نمیگفت، ولی خودم به سعید گفته بودم، اگر قرار باشد دامادش شود، باید کاری کند.
کک دامادش شدن را خود خالهصفیه به تنبان سعید انداخته بود، وقتی سعید رفته بود تا دیش ماهوارهشان را تنظیم کند. گفته بود: «سعیدجان، عمر دست خداس. معلوم نیست چقدر دیگه این نفس میآد و میره.» گفته بود: «منم و همین یه دختر. میترسم یکی پیدا بشه به قصد همین چندرغاز ارثومیراث کلاه سرش بذاره.» گفته بود: «کی بهتر از تو که با اخلاقش خو داری، از جیک و بیکش خبر داری! بدونم تو کنارشی، خیالم از بابتش راحت میشه.»
تهمینه که شوهر کرد، سعید سرباز شد و تا خدمتش تمام شود تهمینه یک پسر هم داشت. سعید دلش با این ازدواج نبود، ولی بعدِ حرفهای خاله دودوتایش فیکس چهار تا شد. در ذهنش خانهی قدیمی خاله را کوبید و ساختمانی پنجطبقه ساخت. بجز طبقهی پنجم، که مال خودش و تهمینه بود، هر طبقه را دو واحد کرد و با مستأجرها قرارداد بست و خیالش راحت شد که مِنبعد زندگیاش سروسامان میگیرد. بس است هرقدر ته جیبش شپشها جفتک چهارکُش انداختهاند. تنها ایراد کار این بود که این فردا روزی که قرار بود خاله نباشد ممکن بود حالاحالاها نرسد.
صدای تهمینه، که سعید را صدا میزد، بلند شد. تهمینه درِ تراس خانهی خاله را باز کرد. کیسهی سیاه بزرگی که تا خرخره پر بود پشت سرش روی زمین کشید. شال از روی سرش افتاده بود و بافتهی بلند موهای بورش از این سر شانه به آن سرشانه میرقصید. همهی کار تهمینه، توی این سه چهار روز قبل از آمدن خاله، اینطرف را روفتن و آنطرف را سابیدن شده بود. کیسههای بزرگ زباله را پر میکرد از آتوآشغالهای قدیمی بهدردنخوری که همه میدانستیم جان خاله بهشان بند است. سر کوچه میبردشان و با خیال راحت کنار سطلهای زباله میگذاشت و به چشمبرهمزدنی کیسهها ناپدید میشدند.
همهی یخهای توی فریزر را توی کیسه ریختم و بردم خانهی خاله که شربت سکنجبین درست کنم. سعید نردبان را جمع کرد و گوشهی حیاط کنار ماشین اسقاطیاش گذاشت. قدمهایش را تند کرد تا کمکی به تهمینه برساند. تهمینه را کنار زد و کیسه را تا کنار باغچه روی زمین کشید. تهمینه پایین دامنش را زیر زانوها داد و یکوری روی پلهی تراس نشست تا نفسش تازه شود و گفت: «این دیگه آخریش بود.» و سرش را برای من تکان داد که یعنی سلام. سعید عرق پیشانیاش را با آستین کوتاه لباسش گرفت و گفت: «چی چپوندهای توی این کیسه که اینقدر سنگینه؟»
«باور نمیکنی اگه بگم یه دستهی گنده روزنامهی عهد بوق توشه، زرد زرد. همچین که دست میزدی بهش پودر میشد. ته کمد بود، با یه عالَمه چیزای جاگیر بهدردنخور دیگه... پاشم. نشستن فایده نداره. الآناس که سروکلّهشون پیدا شه... اینو بردی سر کوچه، یه آبی هم به حیاط میزنی؟»
سعید بهشوخی برای تهمینه پا چسباند.
تهمینه که رفت، توی کیسه سرک کشیدیم. سعید شلوار جین کهنهی وصلهپینهداری را بیرون کشید. کمربند شلوار به کیسهی پلاستیکی سنگینی گیر کرد. کیسه هم بیرون کشیده شد. همین که خواستیم داخل کیسه را برانداز کنیم، صدای تهمینه از جا پراندمان: «اون که دستته کفن مادرمه. دفعهی قبل که رفته بود مکه برای خودش سوغاتی آورده بود. خیلی وقته نقشهی بیرون انداختنش رو کشیده بودم. پیداش نمیکردم. پشت روزنامهها بود. هروقت یادم میافتاد که تو کمد یه کفن هست، بدنم میلرزید.» گفتم: «اینو دیگه بفهمه انداختی دور، بیچارهت میکنه.» تهمینه دستی توی هوا تکان داد، انگار که بخواهد فکرهای بد را پراکنده کند، و گفت: «یه کیسه خاک هم توشه. فکرشو بکن، ورداشته با خودش خاک آورده.» سعید دستی به تهریشش کشید و گفت: «میگم نکنه بیرون انداختن اینا گناه داشته باشه؟ هرچی نباشه خاک تبرکشدهس.» تهمینه دستهایش را توی هوا تکاند و گفت: «خب بیرون نندازش. دستی بدش به یکی. همین واکسی سر کوچه خوبه!» سعید چشمهایش را گرد کرد و گفت: «بابا! این زنونهس. واکسی مردهها!» تهمینه باتعجب به سعید نگاه کرد و گفت: «مگه فرقی میکنه؟ پارچه پارچهس دیگه. حالا اونو ولش کن. الآن میرسن ها. بجنب، تو رو خدا.»
تهمینه باعجله به داخل برگشت. به خانه برگشتم تا لباسهایم را عوض کنم. سرک کشیدم سمت سر کوچه. باید دیگر پیدایشان میشد. حیاط خانهی خاله خیس بود. سعید کنار ماشین قراضهاش نشسته و سرش گرم رادیاتور ماشین بود—ماشینی که یک روز دلکویش خراب میشد، یک روز اگزوزش ریپ میزد، یک روز یاتاقانش میزد. مثل همیشه دلورودهی ماشین را کف حیاط ریخته و با پیچگوشتی بزرگی به جانش افتاده بود. هیچ سررشتهای از این کار نداشت، ولی از رو هم نمیرفت. دستی به بدنهی ماشینش زد. طوری خیره شد به ماشین که معلوم بود توی ذهنش میگفت: «توام دیگه عمرت سر اومده، پسر. میری یه تازهنفس جاتو میگیره.» لبخندش از دور پیدا بود. صدای شیشکی که برای خودش بست هم از دور شنیدنی بود.
بالاخره از راه رسیدند. خاله همه را ماچمالی کرد. لیوانهای شربت خنک را سر کشیدند. این بار از مهمان خبری نبود. خاله روی زمین نشست، پاهایش را دراز کرد، و آخی بلندی از ته دل گفت. به مامانپری گفت: «خواهرجون، بار اولم نبود که اینهمه به خودتون زحمت دادین... والا... به این بچهها گفته بودم کسی رو تو زحمت نندازن.» نمایش خالهصفیه شروع شد. حالا که از زنهای فامیل خبری نبود، مادر باید تقاص همه را پس میداد. مامانپری، همانطور که روی زانو نشسته بود و با دست کرکهای فرش را جمع میکرد، گفت: «چه زحمتی خواهرجون! بزرگی گفتن، کوچیکی گفتن. صد دفعه هم که بری، بازم میآم.» خاله گوشهی چشمی نازک کرد، لبخندی زد، و با دست رانهایش را مالید و گفت: «تهمینهجان، کجایی مادر؟» تهمینه با سینی چای و خنده روی لب وارد شد و گفت: «یه چایی لبسوز آوردهم برای مامان و خالهی گلم که میدونم حسابی خسته شدهن.» خاله نگاهی به قدوبالای تهمینه انداخت. روی چوب میز تلفن کنار دستش چند ضربه زد و گفت: «الهی قربونت بره مادر. نشین، عزیزجان. تا چایی یهریزه خنک بشه، برو اون ساک قهوهایه رو بیار.» تهمینه بشکنی زد و با خندهی زیرجُلکی به اتاق بغلی رفت. به کمکش رفتم. دستهی ساک را گرفتم و ساک را دنبال خودمان روی زمین کشیدیم و کنار خاله گذاشتیم. خاله با اداواصول خاص خودش زیپ ساک را کشید. تهمینه باخنده گفت: «مامان، از اون دیشداشا که گفتم برای سعید آوردی؟» خاله زد روی لپش و صورتش را نیشگون کوچکی گرفت و گفت: «خدا مرگم بده. دشداش، مادرجون!»
خاله دست برد داخل ساک و خریدهایش را یکییکی روی زمین چید. گفت: «بیا، خواهر. از هر چیزی دو تا گرفتم عین هم، یکی مال تو، یکی مال خودم.» مادر ابروهای پرپشتش را با دست صاف کرد و گفت: «والا راضی به زحمت نبودم.» خاله کیسهی سفیدی جلوی مادر گذاشت و گفت: «تا یادم نرفته... خدا بهت صد سال عمر و سلامتی بده، خواهرجون. دفعهی قبل برای خودم کفن آوردم، ولی برای تو نه. همهش خون خونهمو میخورد. حالا از شرمندگی دراومدم.» چشمانم گرد شدند. شانههای پهن سعید همهی چارچوب در را پر کرده بود. پقی زد زیر خنده و بلافاصله کف دستش را روی دهانش گذاشت. تهمینه به صورت سعید اخم کرد و به چشمان من خیره ماند. خاله به صورت تهمینه نگاه کرد و سری به علامت پرسش تکان داد که یعنی «چه خبره؟» همه میدانستیم که وقتی خاله بفهمد همهچیز خانهاش را تاراندهایم زمین و زمان را یکی میکند. تهمینه کموبیش به تِتِهپِتِه افتاده بود. نگاهش به خاله بود، ولی خطاب به مامانپری گفت: «کفنم شد سوغاتی آخه! دل آدم میگیره به خدا. اصلاً میدونی چیه خاله، اگه این سوغاتی رو قبول کنی، یه روز که نیستی میآم خونهتون، مثل مال مامان، میندازمش بیرون.» خنده روی لب خاله خشک شد. چشمهایش بیهوا میپرید. لکنت گرفته گفت: «چی... کفن... مال من... بیرون...» نفس خاله به شماره افتاد. رنگش پرید. دستش را روی قفسهی سینهاش فشار داد. مادر خودش را رساند بالای سر خاله و داد زد: «تهمینه، بپر یه لیوان آبقند بیار.» تهمینه خشکش زده بود. به آشپزخانه دویدم و یک مشت قند داخل لیوان آب ریختم و تندتند هم زدم. مادر لیوان را به لبهای خاله نزدیک کرد و آبقند را بهزور به خوردش داد. شانههای خاله را مالیدم. مادر گفت: «خواهر، چی شد یهدفعه...»
سعید گوشهای ایستاده بود. یک ابرویش را برایم بالا انداخت که یعنی «نگفتم شر میشه؟» گفته بودش، صد بار به تهمینه و ده بار به من. خالهصفیه آرام چشمهایش را باز کرد. عمق چشمهایش کدر شده بود. نگاهش نور نداشت. فکر نمیکردم اینهمه کفنش را دوست داشته باشد. چشمش که به تهمینه افتاد، داغ دلش تازه شد. محکم زد روی رانش و گفت: «آخ! دستت بشکنه، مادر. نگفتم به وسایل من کاری نداشته باش؟ خدا به من مرگ بده که کلید خونهمو دادم دست تو...» مادر به تهمینه اشاره کرد که از جلوی چشم خاله دور شود و گفت: «ای بابا! زبون به دهن بگیر، خواهر! این حرفا چیه! فدای سرت، اصلاً من کفن میخوام چیکار، همین که آوردی مال خودت!»
به سعید نگاه کردم. لبخند زد که یکجورهایی یعنی «حال کردی؟» بیشتر نگاهش کردم که یعنی موقعش است، بجنب. بالاخره تکانی به خودش داد. دستهایش را در جیبهای شلوارش فروبرد و سلانهسلانه به سمت حیاط، همانجا که ماشینش را پارک کرده بود، رفت. عجلهای نداشت. بدش نمیآمد خاله کمی بیشتر چزانده شود. بدش نمیآمد تهمینه دوراندیشیاش را تحسین کند. بدش نمیآمد یک عمر توی سر همه بکوبد که «خوب شد به حرف تهمینه گوش ندادم. کفن خاله رو، به جای اینکه بندازم سطل آشغال، گذاشتم پشت ماشینم». فرصتی بود تا بیشتر خودش را توی دل خاله جا کند. به نظرم زندگی یکدرمیان شانس بود و بدشانسی... و شاید حالا موقع شانس سعید رسیده بود.
تهمینه بغضش را قورت داد. صدایش را یک پرده بالا برد و گفت: «یعنی چند متر پارچه اینقدر مهمه؟ خونهتو کردهم عین دستهی گل. چند روزه نفسم بریده از بس شستهم و سابیدهم. این هم عوض دستت درد نکنهس؟» بینیاش را باصدا بالا کشید. گوشهی لبهای بیرنگ خاله بیهوا می پرید. گفت: «پارچه چیه بی مادر مونده، همهی زندگیم توی اون کفن بود، طلاهام، پولام، سنگای گرونقیمتم. ای مادر، آتیش زدی به زندگیم که...»
سعید یک قدم آن طرف درگاهی ایستاد. نمیدانم چرا، ولی یکجورهایی انگار جان تازه گرفته بود. دست کشید به بازوهای لختش تا پوست مورمورشدهاش را آرام کند. تهمینه با دهان باز و چشمان گشاد هاج و واج مانده بود و گفت: «ای وای! خاک بر سرم. لای کفن جای گذاشتن پول و طلاس؟ سعید، ای وای! سعید، به کی دادی کفن رو؟»
چشمانم مات مانده بود روی سعید. چشمان سعید مات مانده بودند روی صندوقعقب ماشین قراضهاش. مثل آدمهای مست و پاتیل هیچجوره حرف توی دهانش نمینشست. گفت: «من... من... به کسی ندادهم... با همون کیسهش گذاشتم سر کوچه... اصلاً خودت گفتی... بذارشون سر کوچه... چقدر گفتم به وسایل خاله کار نداشته باش... مگه تو سرت رفت...»
سرم را پایین انداختم. مثل مادر، پرزهای فرش را دایرهوار زیر سرانگشتانم جمع کردم و گلولههای پشمی بیریخت درست کردم. یادم آمد یک جایی یک آدم حسابی نوشته بود: «گاهی آدمها رذالتهایی دارند که حتی خودشان هم جرئت نمیکنند باور کنند. نکتهی مهمش اینجاست که هیچکس هم از این قاعده مستثنا نیست.»