icon
icon
تابلوى «خسته»، اثر کریستین کروگ
تابلوى «خسته»، اثر کریستین کروگ
نازنین و ضیافتی به صرف خون
نویسنده
نازنین جودت
17 اردیبهشت 1404
تابلوى «خسته»، اثر کریستین کروگ
تابلوى «خسته»، اثر کریستین کروگ
نازنین و ضیافتی به صرف خون
نویسنده
نازنین جودت
17 اردیبهشت 1404

اواخر تابستان، در عصری دلگیر و خفه، گیر افتاده بودم در ترافیک خیابان کریمخان. از صبح، هیچ‌کدام از کارهایم خوب پیش نرفته بود و از آن روزهایی بود که دعا می‌کردم زودتر تمام شود. راننده‌ی اسنپ از من هم کلافه‌تر بود و مدام در حال غر زدن و به زمین و زمان بَدوبیراه گفتن. هزینه را از طریق اپلیکیشن پرداخت کردم و وسط آهنگ روزبه بمانی که می‌خواند «کجا باید برم؟...» از ماشین زدم بیرون و بی‌توجه به راننده، که شیشه را پایین داده بود و داد می‌زد، رفتم سمت پیاده‌رو. کلافگی‌هایی از این جنس برای من با برگشتن به خانه و استراحت و آرامبخش خوردن تمام نمی‌شود. دلم فنجانی قهوه در کافه‌ای می‌خواست و یک نخ سیگار و خریدن کتابی که در مسیر برگشت شروع به خواندنش کنم و روز بعد با اشتیاق دانستن ادامه‌ی داستانش از جایم بلند شوم. پشت اولین کتاب‌فروشی چشمم افتاد به کتابی که هم‌‌اسم خودم بود. انگار نازنین روی جلدش از پشت ویترین برایم دست تکان می‌داد. طرح روی جلد میخکوبم کرد: پرنده‌ی کوچک و سفیدی روی میزی چوبی به پشت افتاده بود و پنجه‌های ظریف و سیاهش را توی شکم جمع کرده بود. به نظر می‌رسید زمان زیادی از مرگش نگذشته، چون قطره‌ی خونی که از کنار چشمش شُره کرده بود روی پرهای سفیدش هنوز تازه و قرمز بود. همسان‌پنداری‌ام با اسم کتاب و پرنده‌ی مرده کشیدم توی کتاب‌فروشی بی‌ آنکه به اسم نویسنده توجهی کرده باشم. بعد از خریدن کتاب، «داستایفسکی» روی جلد را دیدم. از این نویسنده‌ی دوران طلایی نثر روسی کم نخوانده بودم، ولی نشینده بودم کتابی به اسم نازنین نوشته باشد. برخلاف خیلی از آثارش، کتاب کم‌حجم بود و همین باعث خوشحالی‌ام شد. می‌توانستم تا آخر شب تمامش کنم و روز بدم را با پایانی خوب به انجام برسانم. کتاب‌به‌دست، وارد اولین کافه‌ی سر راهم شدم و بعد از سفارش قهوه و برشی کیک دارچینی با نازنین داستایفسکی همراه شدم. قلم نویسنده نگذاشت داستان را نصفه رها کنم و روی صندلی چوبی ماندم تا روایت مرد تمام شود، امانت‌فروشی که همسر جوانش را از دست داده بود. جسد زن در خانه بود و مرد منتظر که برای بردنش بیایند و از همین زمان نه‎‌چندان طولانی انتظار استفاده کرد و داستان زندگی کوتاهش با نازنین را در ذهنش ورق زد—روایتی از زندگی مشترک مردی چهل‌ساله و دختری شانزده‌ساله، مردی میانسال و عبوس و سخت‌گیر و دختری جوان و پُرشروشور که هرکدام دنیای متفاوتی داشتند و همین منجر به سرد شدن زندگی‌شان و خودکشی نازنین شد.

داستان که تمام شد، کتاب را به پشت گذاشتم روی میز و تازه متوجه طرح جلد شدم: پنجره‌ای باز و پرده‌ی سفیدی که در باد تکان می‌خورد و پری کوچک و ظریف که در هوا چرخ می‌زد، مثل روایت مرد داستان که عاصی و سرگشته به در و دیوار ذهنم می‌کوبید. برگشتم به صفحات اول کتاب، به بخش درباره‌ی نویسنده. می‌خواستم از نازنین بیشتر بدانم. نازنین کنار شب‌های روشن از مشهورترین آثار داستایفسکی است—اثری که در عصر پختگی‌اش نوشت، در چهل‌وپنج‌سالگی. نویسنده درباره‌ی نازنین گفته است: «عنوان یک داستان خیالی به آن داده‌ام، اما خودم فکر می‌کنم کاملاً واقعی است. از طرفی تخیل هم در آن جریان دارد. پس بهتر دیدم داستان مقدمه داشته باشد.» این چیزی بود که در شروع کتاب نظر من را هم جلب کرد، چون در آثار قبلیِ نویسنده به چنین موقعیتی برنخورده بودم. دلم می‌خواست بیشتر با نازنین آشنا شوم، زن جوانی که از آغاز تا پایان داستان بی‌جان میان تابوتی چوبی بود و مرد در مرور خاطراتش به او جان موقتی داد تا من مخاطب بتوانم شاهد حضورش در روایت مرد باشم. اسم کتاب و نویسنده‌اش را در گوگل جستجو کردم و دنبال نقد درست و درمانی درباره‌‌اش می‌گشتم که متوجه شدم تئاتری با اقتباس مهدی یزدانی‌خرم از نازنین و به کارگردانی صابر اَبَر روی صحنه است: امشب به صرف بورش و خون. اسم نویسنده و کارگردان کافی بود که بروم سایت تیوال و یکی از صندلی‌های خالی و دورافتاده از صحنه را برای فرداشب رزرو کنم. برای جای بهتر باید حداقل دو سه هفته‌ی دیگر صبر می‌کردم. نمی‌توانستم. جدا از هیجانی که برای دیدن نازنین روی صحنه به جانم افتاده بود، بعید می‌دانستم زن جوان، توی سر منِ فراموش‌کار، تا دو سه هفته‌ی بعد به همین پررنگی و شگفتی و رازآلودگی باقی بماند.

چهارشنبه‌عصرهای تهران به طرز عجیبی جهنمی است. ترافیک این روز از هفته شکل تازه‌ای از گیر افتادن در سیاهچاله‌ی زندگی در این متروپلیس بی‌دروپیکر است. با اینکه دو ساعت قبل از ساعت نمایش از خانه بیرون زدم، ولی چند دقیقه قبل از باز شدن درِ سالن رسیدم باغ کتاب. نازنین در بلک‌باکس پردیس تئاتر و موسیقی باغ کتاب روی صحنه می‌رفت. توی گوشی‌ دنبال عکس بلیتم گشتم و وارد سالن شدم. طراحی هوشمندانه و البته هنرمندانه‌ی صحنه نظرم را بدجور جلب کرد. فضایی که در داستان دیدم و تجربه کردم با چیزی که روبه‌رویم بود نزدیکی‌ای نداشت. اجرا چهارسو بود و آشپزخانه‌ای وسط سن خودنمایی می‌کرد. جلوی تماشاگران ردیف‌های اول، میز گذاشته بودند. ضیافت به صرف بورش و خون قرار بود عینی باشد.

صابر اَبَر با صدای دلنشینش ورود کرد و روایت را دست گرفت و، در لباس امانت‌فروشی که زنش را از دست داده، اجرایش را شروع کرد. اینکه واقعاً قرار بود روی صحنه آشپزی کند و توی روغن داغ چیزی تفت بدهد و سبزیجات خردشده را در قابلمه‌ای که از توش بخار بلند می‌شد بریزد من را به وجد آورده بود. قرار بود این فضا به روایت ایستای داستان کمک کند یا سیاستی پشت این چیدمان بود؟

در روایت امانت‌فروش روی صحنه، زن و مرد بی‌نام بودند، مثل داستان نویسنده‌ی شهیر روس. «نازنین» صفتی بود که مرد برای دختر جوان انتخاب کرده بود. جسد زن جایی زیر اُپن آشپزخانه جا داده شده بود و همین حرکت کافی بود تا شاخک‌های مخاطبی مثل من، که داستان را خوانده بود، تیز شوند. قرار بود اقتباس رویکرد جدیدی داشته باشد؟

امانت‌فروش داستان منتظر بود که برای بردن جسد زن بیایند و، در لحظات سوگ و انتظار، ماجرایش با نازنین را برای مخاطب روایت می‌کرد. یک جاهایی به اشتباهاتش هم اعتراف می‌کرد و تلاشی برای بی‌گناه جلوه‌ دادن خودش نمی‌کرد. ولی انگار بدش هم نمی‌آمد مخاطب را به این باور برساند که قصدش خوشبخت کردن نازنین بوده، اما ماجراهایی که پیش آمده آنها را از هم دور کرده و مرد اصلاً فکرش را هم نمی‌کرده نازنین هم از زندگی مشترک دست بکشد هم از زنده بودنش. پایان‌ دادن زن جوان به زندگی‌اش برای مرد غیرقابل‌ باور بود. امانت‌فروش روی صحنه هم روایتش را مثل مرد داستان شروع کرد، با سوگواری برای ازدست‌دادن همسر جوانش و حکایت دیدار اول‌ و دوم و سومشان و تصمیمش برای ازدواج با دختر جوان و ...

اَبَر، حین روایت، با تماشاگران داد و ستد کلامی هم داشت، چیزی که به مذاق مخاطب امروز خوش می‌آید. مثلاً از گوشواره‌ی من تعریف کرد و از رنگ لباس خانمی که آن سوی صحنه نشسته بود. از پسر جوانی پرسید که با او هم‌نظر است یا نه و با مرد میانسالی در ردیف اول گپ کوتاهی داشت و ... روایتش را با ساختار تک‌گویی پیش می‌برد و حین دور گشتن در سالن به آشپزخانه‌ سر می‌زد و مشغول آماده کردن بورش می‌شد. مومو را هم به کار گرفته بود تا روی میزها رومیزی بیندازد و وسایل صرف شام را بچیند. این حرکت فقط برای جذابیت بیشتر نمایش و پرطمطراق کردنش نبود. خانم نقوی بازیگر پیشکسوتی است و بعید است فقط برای چیدن میزها دعوت شده باشد. امانت‌فروشِ روایتِ اقتباس‌شده‌ی یزدانی‌خرم ضیافت راه انداخته بود تا با میهمانانش معاشرت کند و نمک‌گیرشان کند، شاید که بعد از شنیدن روایتش به بی‌گناهی‌اش در مرگ نازنین رأی بدهند.


در حال بارگذاری...
تابلوى «زن درون خانه»، اثر ویلهلم هامرس‌هوی

هرچه به آماده شدن بورش نزدیک‌تر می‌شدیم، از داستان داستایفسکی دورتر می‌شدیم، داستانی که بیش از صدوپنجاه سال از خلقش گذشته و به زندگی و روزگار دو قرن پیش شبیه‌تر است، به دوره‌ای که اخلاقیات جایگاه ویژه‌ای در زندگی آدم‌ها داشت، به روزگاری که آدم‌ها به وقت اعتراف به حقیقت پایبند بودند. یزدانی‌خرم اما روایت را در اقتباسش به زندگی امروز نزدیک کرده بود. نمایش از جنس زندگی مدرن بود و بالتّبع رویکرد امانت‌فروش در روایت هم به این جریان نزدیک بود. به نظر نمی‌آمد اَبَر قصد اعتراف داشته باشد. تماشاگرِ حواس‌جمع از جایی به نامعتمدبودن راوی مطمئن می‌شود و با دقت بیشتری مونولوگ‌های امانت‌فروش روی صحنه را دنبال می‌کند تا به کشف درستی از نمایش برسد. اما مرد هم به‌اندازه‌ی تماشاگر خاص باهوش است و همه‌ی توان، انرژی، و ترفندهایش را به کار می‌بندد تا مخاطب را در تردید نگه دارد. با سوگواری‌ و اشک ‌ریختن برای نازنین ازدست‌رفته، سعی می‌کند احساس مخاطب را نشانه برود و با پیش‌ کشیدن موضوع قضاوت‌ کردن دیگران و سرک ‌کشیدن‌های بیجا در زندگی‌ بقیه، آن هم نه یک‌ بار بلکه به دفعات، تلاش می‌کند به میهمانانش القا کند که آنها در زندگی امانت‌فروش نبوده‌اند و از هیچ‌چیز خبر ندارند و دارند قضاوتش می‌کنند. تماشاگر فهیم امروز قضاوت‌کردن را نه برای خودش می‌پسندد نه برای دیگران، پس دوباره به تردید می‌افتد و این همان چیزی است که امانت‌فروش اقتباسی انتظارش را دارد. اما فضا، چیدمان، و حضور مومو و نازنین اجازه نمی‌دهد شک پیش‌آمده به یقین بدل شود و این دودلی تبدیل به بازی فریبنده‌ای می‌شود که هم یزدانی‌خرم در به‌راه‌انداختنش زیرکانه عمل می کند هم صابر اَبَر در اجرایش روی صحنه موفق جلوه می‌کند. موموی عصبانی در سکوت مشغول پذیرایی است و نازنین بی‌جان، ساکت و ساکن، زیر اُپن آشپزخانه به خواب ابدیت رفته. این زن‌ها و سکوتشان مرد و روایتش را زیر سؤال می‌برند و برای مخاطب فرصت کشف ناگفته‌ها و پنهان‌کاری‌ها را فراهم می‌کنند.

هرچه می‌گذرد مرد روی صحنه و مرد داستان از هم فاصله‌ی بیشتری می‌گیرند. تفاوت نگاه کلاسیک و مدرن پررنگ‌تر می‌شود. تماشاگر با تمرکز بیشتری اَبَر و نقوی روی صحنه را دنبال می‌کند تا گول ضیافت و بورش را نخورد و همین امانت‌فروش روی صحنه را عصبانی می‌کند. گهگاه صدایش را بالا می‌برد و، بعد از چند جمله و کنش، دوباره صدایش زیر و پر از غم می‌شود تا تیرش درست به قلب هدف، که همانا احساس مخاطب است، برخورد کند.

نازنین بی‌جان نمایش اما شبیه نازنین داستایفسکی است، زنی پاک و شریف و البته آمیخته به چاشنی حماقت. داستایفسکی زنان عصیانگر را دوست ندارد و این در بیشتر آثارش هویداست. حالا نازنینی از جنس همان زنان دوست‌داشتنی‌اش به اقتباس یزدانی‌خرم به صحنه ورود کرده، دختر جوانی که از سر ناچاری عزیزترین چیزهایش را گرو می‌گذارد برای پول آگهی در روزنامه. دختر دنبال کار است: معلم‌سَرخانه (با شرایط شما)، پرستار، رسیدگی به امور خانه، و حتی دوخت‌و‌دوز. اما کسی او را استخدام نمی‌کند. بودن و نبودنش برای عمه‌هایش مهم نیست. دختر تنها و بی‌کس است، اما پاک و شریف زندگی می‌کند. در اوج تنگ‌دستی است، اما به کسی آسیب نمی‌زند و در فکر انتقام نیست. امانت‌فروش با دختر ازدواج می‌کند یا بهتر است بگوییم او را از عمه‌هایش می‌خرد. دختر تلاش می‌کند زندگی عاشقانه‌ای برای خودش و مرد بسازد. اما مرد انتقامجوست. اصلاً شغل امانت‌فروشی را هم به همین دلیل انتخاب کرده تا از کسانی که رنج انزوا و تنهایی را به او تحمیل کرده‌اند انتقام بگیرد. پس با خشونت و سخت‌گیری به استقبال زندگی مشترک می‌رود. دختر هرچه می‌کند مرد از روشی که در پیش گرفته برنمی‌گردد. دختر شانزده‌ساله‌ی داستان و دختر هجده‌ساله‌ی نمایش در نهایت به سکوت می‌رسند و در لاک انزوا فرومی‌روند، اما سر لجبازی را باز می‌کنند. در همان مدت کوتاه زندگی زیر یک سقف، انتقام را در مرد دیده‌اند و آن را از او آموخته‌اند و حالا در مقابله با مرد از همین سلاح استفاده می‌کنند. مثلاً هرطور دلشان می‌خواهد چیزی گرو برمی‌دارند، به مرد نیش می‌زنند و دوئل دوران خدمتش در ارتش را به رویش می‌آورند، با افسری قرار می‌گذارند و ساعت‌های زیادی را بیرون از خانه می‌گذرانند، و با همه‌ی اینها هنوز زنانی سربه‌زیر و نجیب‌اند و امانت‌فروش‌ها نمی‌توانند به خیانت متهمشان کنند. هر دو نازنین در رویارویی با مرد‌ زندگی‌شان نقش و هویت پیدا می‌کنند و در داستان و روی صحنه پررنگ می‌شوند. هر دو، در لحظه‌ای که توان تحمل مرد را ندارند، روی شقیقه‌اش تپانچه می‌گذارند، اما هیچ‌کدام قادر به شلیک نیستند. ادامه‌ی این زندگی برای هر دو نازنین دشوار است. به بستر مریضی می‌افتند و وقتی از جا بلند می‌شوند دیگر شبیه نازنینی که قبلاً بوده‌اند نیستند. هر دو امانت‌فروش تلاش می‌کنند زندگی را به روزهایی برگردانند که نازنین‌ها پر از شور و اشتیاق بودند، اما تلاشی عبث است. زن جوان، هم در اثر کلاسیک داستایفسکی هم در اقتباس مدرن مهدی یزدانی‌‌خرم، مرگ و نبودن را به تبدیل شدن به شیئی بی‌ارزش ترجیح می‌دهد. نازنین‌ها از پنجره‌ی اتاقشان به سمت رهایی و مرگ پر می‌کشند. مرد‌ها بالای سر اجساد حاضر می‌شوند. روی جسدها فقط یک قطره خون است، انگار که همه‌ی خون و جان نازنین‌ها قبل از مرگ و در طول زندگی کوتاهی که داشته‌اند با سرنگ ظلم، بی‌عدالتی، فقر، انتقام، و بی‌پناهی از تنشان بیرون کشیده شده. مرد امانت‌فروشِ داستان خودش را برای چند دقیقه دیر رسیدن سرزنش می‌کند. مرگ نازنین را باور ندارد و مخاطب با او همدلی می‌کند. این ترفند داستایفسکی است که در نهایت با آدم‌های شرور داستان‌هایش کمی احساس همدلی می‌کنیم، چون نویسنده به شر مطلق اعتقاد ندارد. اما متن در اقتباس به سمت‌وسوی دیگری می‌رود تا مخاطب خاص دنیای مدرن امروز راضی از سالن بیرون برود. امانت‌فروش روی صحنه به کمک مومو مشغول سرو بورش می‌شود، سوپی به رنگ خون، همان خونی که در نبودش نازنین بی‌جان شده. هیچ تماشاگری دست به قاشق نمی‌شود و سوپ را حتی مزه نمی‌کند. امانت‌فروش—با همه‌ی اشک‌هایی که ریخته، بازی‌های مظلوم‌نمایانه‌ای که در اجرایشان از کاربرد هیچ‌ ترفندی فروگذار نکرده، لحن و شیوه‌ی دوستانه‌ و حتی لوندمآبانه‌ای که برای جلب‌توجه مخاطب پیش گرفته، و اَکت‌هایی که در سکوت و وراجی‌هایش کاملاً آگاهانه و فکرشده انجامشان داده—باز هم راه به جایی نمی‌برد. نخوردن بورش یعنی دست اَبَر برای تماشاگر رو شده و این یعنی نمایش به پایان رسیده. مخاطب از مرد اقتباسی، که از شروع به دنبال فریب‌کاری بوده، توقع تسلیم شدن و اعتراف ندارد. به نظر می‌رسد بهترین گزینه ترک صحنه باشد که همین اتفاق هم می‌افتد. بعد از رفتن اَبَر از سالن، مخاطب در صندلی‌اش فرومی‌رود و در سکوت روایت مرد و آنچه را بر نازنین گذشته در ذهن مرور می‌کند و به دنبال کشف بیشتر حقیقت یا مقایسه‌ی تئاتر و داستان است که امانت‌فروش با لباسی زنانه و کفش‌های پاشنه‌بلند به سالن برمی‌گردد و این صحنه اوج تقابل و رویارویی متن کلاسیک و اقتباس مدرن است. مرد مدرن نمایش از کنار رفتن نقابش ابایی ندارد. او از آغاز خود را قهرمان این ماجرا می‌دانسته و حالا که دستش رو شده این قهرمانی را، با پوشیدن لباس‌های نازنین و کفش‌هایی که هنوز بوی زنانگی‌اش را می‌دهند، جشن می‌گیرد. مرد از تصاحب زندگی نازنین، جوانی‌اش، آرزوها، و حتی لباس‌هایش به اوج لذت رسیده و این لذت را با چرخیدن روی صحنه به نمایش می‌گذارد. صدای تق‌تق پاشنه‌ها در سکوت سالن می‌پیچد و خراش می‌اندازد به احساس تماشاگری که بی‌صدا به سوگ نازنین نشسته.


متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد