از تهران آمدیم. پتاسکن همان جواب مورد انتظار را داد. هیچ جا نبود. فقط ریه و ما همه کار را کرده بودیم، همه کار یعنی حالا که پانزده اسفند است تا اول اردیبهشت عید را با هم بگذرانید.
قبلتر من خوشحال بودم که با هم به قرن تازه میرویم. وقتی به او در اتوبوس موقع برگشت گفتم، گفت ۴۰۱ قرن تازه است. ۴۰۰ نیست. پوشهی جواب را گفتند پیش از عید میفرستند. خانه که رسیدیم، اصلاً اصفهان که رسیدیم ترمینال، هر دو نفس راحتی کشیدیم و در خانه چای درست کردم و با هم سریالهای عقبافتاده را دیدیم. شب سهراب پیتزا گرفته بود. سریالها را دیدم. جوابها، جوابها. بین آگهیها جوابها میآمدند جلو. جلوتر. به عادت همیشه گفتم میروم پیادهروی. آذر گفت: «شببوفروشی خوب، همه رو رنگی بگیر.» توی راهپلهها، جلوی در ورودی، با خودم گفتم: «سیوهفت تا پله و جلوی در جای ده تا کوزهی شببو، بگو پنجاه تا خانم!» گفت: «نرسیدیم که امسال کار کنیم، حداقل شببوها به دادمون برسن.»
پیادهروی در شب؛ هم در «سین اصفهان» و هم در خیلی جاهای دیگر از پیادهرویها نوشتهام، اسمش هم «شب بگردیم» است. آنجا در نوروز پر از گل و ماهی و سبزه است و نفس انتظار نوروز همهی خانهها و کوچهها و خیابانها را پر کرده. مینشینم روی نیمکت سنگی پارک، روبهروی هتل کوروش، که یک گروه روی دیوارهای آن تصویر بهاری میاندازند و موسیقی پخش میکنند. موسیقی، موسیقی، موسیقی. همه برای این است که به آن سمت نگاه کنیم و فراموش کنیم که رودخانه خشک است. خشک مثل گلدانهای شببو که از روز دوم سوم عید خشک میشوند. سبزههایی که رشد میکنند و بلند میشوند و به یک طرف خم میشوند. خب یکی از ما میداند چه موقع کاروان میرسد. از چادری پر از گلدانهای شببو بیرون میآیم، از همه رنگ بهزور بیستوپنج گلدان جا میشود. میبرم.
حالا بیستوهفت روز از ۴۰۲ گذشته است. برای نوروز یک روز عصر با هم خیابان رفتیم. پای راست درد دارد. خب میرویم بستنی کاخ، برای خرید با هم چانه میزنیم. کم یا زیاد. ما که در اینجا فامیل نداریم. امسال زیاد نخر. اما نه، اما نه! رنگ سفید و قرمز و بنفش حتماً باشد. عید لباس نو میپوشیم. بچهها پیش ما هستند. یکی دو تا عکس میگیریم، بعد میرویم مهمانی. به من میگوید: «خوب شدم.» «تو همیشه خوبی.» «اونو که میدونم، لباسم شیکه؟» «چگونه جلوی آینه میشود همدیگر رو بوسید.» «اوه دوباره باید رژ بزنم.» غیر از گونه، یقهی پیراهن: چه یادگارهایی. چه یادگارهایی. و بعد باز بازیهای مکرر شروع میشود، جغرافیای بدن و فتوحات مغولها.
آه برای نوروز ۴۰۴ باید خیالپردازی کنم! در را که میبندم، میگویم من میروم پیادهروی و بروم نقشجهان. غروب و شب تاریک، روز و سال نو. جمعیت کمکم زیاد و زیادتر میشود. سال نو شده. جایی برای رفتن ندارم، دیشب این میدان پر از بوی شببو بود.