icon
icon
تابلوى رستوران فست‌فود، آمریکا دهه‌ی ۷۰ میلادى
تابلوى رستوران فست‌فود، آمریکا دهه‌ی ۷۰ میلادى
تمام ماجرا
نویسنده
مهسا قنبرپور
31 اردیبهشت 1404
تابلوى رستوران فست‌فود، آمریکا دهه‌ی ۷۰ میلادى
تابلوى رستوران فست‌فود، آمریکا دهه‌ی ۷۰ میلادى
تمام ماجرا
نویسنده
مهسا قنبرپور
31 اردیبهشت 1404

داشتم با گوش راست، ریزریز، به شانه‌ام ضربه‌ می‌زدم و کپه‌ی گوجه‌های خردشده را از روی تخته با لبه‌ی کند چاقو سُر می‌دادم توی ظرف فلزی که برق رفت. برق با صدای تق ریزی رفت.

دستکش‌هایی که به دستم زار می‌زنند تا بالای مچ می‌کشم بالا. لاتکس کش می‌آید و مثل شلاق می‌خورد روی نبضم. فرناندو یک مشت گوشت چرخ‌کرده می‌ریزد توی روغن. بخار با صدای جِلزّووِلز قاتی می‌شود، گُر می‌گیرد، و صاف می‌رود بالا؛ حلقه می‌زند دور لامپ؛ هاله‌ می‌شود. ما برق داریم. کامیون غذای ما روشن است. یک دست را زیر چاقو کاسه می‌کنم و می‌روم سمت شیشه‌ی ماشین. باید کمی خم شوم تا از زیر نئون‌های بالای پنجره بیرون را ببینم. فرناندو می‌گوید: «برق رفت؟» صورتم می‌خارد. یک ورش را محکم می‌مالم به شانه‌ی راست. خوابم می‌آید. چند قطره‌ی آب گوجه می‌چکد روی کانتر. درز بین انگشت‌ها را محکم می‌بندم. می‌گویم: «رفت.» صدای ژنراتور ون ما، که فرناندو به‌ش می‌گوید کامیون، بنا کرده یک‌تنه جای سکوت تمام شهر را پر کند. فرناندو هوا را با پوفی کش‌دار می‌دهد بیرون. با غیظ، دو مشت گوشت چرخ‌کرده می‌اندازد روی صفحه‌ی ‌داغ و، همین‌طور که زل زده به گوشت‌ها، می‌گوید: «الآن وقت برق رفتن بود؟» یاد هیوا می‌افتم که این‌جور وقت‌ها، بی‌لحن و قاطع، فقط می‌گفت «مبارک». هزارویک لحن و حرف جا می‌شد توی همین یک مبارکش. هرکدام را که می‌خواستی برمی‌داشتی. تشنه‌ام. صدای دینگ یک سفارش آنلاین می‌آید. با انگشت کوچکم ته قبض‌های سفارش‌ را، که ردیف شده‌اند، پشت هم می‌آورم بالا: ناچو1 با سس تند، تاکوی گوشت، اِنچیلادا،2 و پیکو دِ گایو.3

فرناندو اصرار دارد پیکو دِ گایو را با سالسا ساده نکند. به گمانم چیزی که در نهایت دست مشتری می‌دهم بیشتر شبیه یک‌جور سالاد شیرازی ا‌ست، سالاد شیرازی‌ بی‌خیار هالوپینو‌دار. این‌ را ولی هرگز به خودش نگفته‌ام. فرناندو دوباره می‌گوید: «الآن وقت برق رفتن بود؟» و دست می‌کند توی ظرف کاهو. از روی لحن شاکی‌اش این سؤال را این‌طوری توی سرم به فارسی ترجمه می‌کنم. کِی وقت رفتن برق است؟ برق کِی برود خوب است؟ فرناندو اهل غر زدن نیست. اصلاً اهل حرف زدن نیست. با این‌ حال، بیخود ادای آدم‌های صبور را هم درنمی‌آورد. به ساعت نگاه نمی‌کنم. نمی‌خواهم نگاه کنم. دستکش‌ها را به‌زحمت از دستم می‌کنم. هم‌زمان گشادند و چسبناک، سمج‌ و کش‌دار، مثل این شب، این روز. حالا حتماً کمِ کم یک ساعتی از نیمه‌شب گذشته. توی این محله فقط ما تا دوی صبح بازیم. انگشت اشاره‌ام را محکم می‌گردانم توی گوشم و از ون می‌روم بیرون. صدای آژیر ماشین‌های آتش‌نشانی از هر طرف بلند است. نور‌های قرمز دارند روی تابلوی «تا دیروقت بازیم» ما می‌رقصند، کنار ژنراتور، نزدیک تیر چراغ‌برق خیابان کاریّو4 که زیرش نوشته «سرعت مجاز بیست‌وپنج مایل». نور زردی توی پمپ‌بنزین روبه‌رو بی‌رمق سوسو می‌زند. هیچ‌چیز این شب، این روز، فوق‌العاده نیست، آزاردهنده هم نیست. همه‌چیز روبه‌راه است. عصبانی نیستم. حرفی با کسی ندارم. کدام حرف؟ با کی؟ تابلو را کشان‌کشان می‌آورم نزدیک ون. فرناندو دارد از دو نفر سفارش می‌گیرد. دختربچه‌ای روی شانه‌های پدرش نشسته و دست‌ها را کرده توی مو‌هایش. کف کتانی‌های سفیدش روی سینه‌ی مرد جا انداخته. حتماً این وقت شب به هوای گرفتن عکس‌برگردان اینجاست. فرناندو به بچه‌ها عکس‌برگردان‌های کارتونی می‌دهد. کاسه‌ی پر از عکس‌برگردان را می‌گیرد جلویشان. هر چند تا بخواهند برمی‌دارند. حتماً همه‌‌ی آنها که این ساعت‌ بیدارند دلیل خوبی برای نخوابیدن دارند. یک موتوری کمی جلوتر نگه می‌دارد. دستم را می‌گذارم روی لاله‌ی گوش و سرم را کج می‌کنم. کف دستم را چند بار صاف و گود می‌کنم. صداهای مسخره می‌دهد، ولی از مکش و خلأ خبری نیست. صورتم می‌خارد. دلم می‌خواهد سیگاری آتش بزنم، ولی باید بروم سراغ خرد کردن پیازها. سال ساعت دو و یک دقیقه نو می‌شود. حتماً باید قبلش پیاز خرد کنم. موتوری توی مشتش ها می‌کند. پدر ساق پای دخترک را تندتند می‌بوسد، در فاصله‌ی میان کش جوراب و پاچه‌ی شلوار.

دانه‌های هالوپینو را جدا می‌کنم. فلفل‌های خردشده را می‌ریزم روی گوجه‌ها. پیازها را گذاشته‌ام برای آخر کار، هرچه نزدیک‌تر به ساعت دو، بهتر. فرناندو درِ یخچال را با آرنج می‌بندد و رو به من آهسته می‌گوید: «چهار مدل نوشابه بردم براش. هی می‌گه این رو نمی‌خوام، اون رو نمی‌خوام!» آن طرف پنجره‌ی پیشخان، دختری، انگار روی نوک پا‌ها ایستاده باشد، دارد سرک می‌کشد توی ون. فرناندو برمی‌گردد سمتش و می‌گوید: «همینا رو داریم فقط. کدوم رو بدم؟» دختر هیچ‌کدام را نمی‌خواهد. تشکر می‌کند و می‌رود. پشتش مرد میانسالی که سر تراشیده‌اش توی گوشی ا‌ست شاورمای پرسی می‌خواهد که نداریم. فرناندو هرچی آماده داریم برایش لیست می‌کند. مرد دو تا بوریتوی گوشت می‌گیرد، با پنیر اضافه و نوشابه‌ی رژیمی. یک یک‌دلاری مچاله می‌اندازد توی شیشه‌ی انعام. از بی‌تفاوتی‌اش حرصم می‌گیرد. شاورما نشد، بوریتو. پرسی نبود، ساندویچ. از بی‌خبری‌اش خوشم می‌آید. معلوم است نمی‌داند ما اصلاً به همین گوشت سرخ‌شده‌هایمان است که معروفیم. فرناندو می‌گوید رازش در هم نزدن است: اینکه بدانی گوشت را تا کجای کار فقط نگاه کنی، هم نزنی. از کنار کپسول گاز چهار ‌تا پیاز درشت می‌آورم. حتماً وقت خرد کردن پیاز‌هاست. به ساعت نگاه نمی‌کنم. ساعت ربطی به من ندارد. فرناندو که بنا کند به جمع‌وجور کردن، می‌فهمم سال نو شده، ساعت دو شده. یکی از پیاز‌ها قل می‌خورد. به‌وقت می‌گیرمش. فرناندو دارد با ناخن روی فویل‌ خط می‌اندازد، از روی خط‌ تا می‌زندش، و آن را می‌بُرد.

«ببخشید، سِون‌آپ... سِون‌آپ قوطی هم نداشتین؟»

فرناندو درجا می‌گوید: «نه! گفتم که! سِون‌آپ داریم، همه‌چی داریم، فقط توی قوطی نیست.» همان دختر است. مردد ادامه می‌دهد: «ببخشید، می‌شه پس یه لحظه بیاین؟ همین‌جا.» با دست پشت سرش را نشان می‌دهد. فرناندو می‌رود پشت صندوق و می‌گوید: «چی شده، خانم؟»

«هیچی... می‌شه یه لحظه بیاین کمک من؟ همین‌جا.»

فرناندو نگاهی به ساعت می‌اندازد و بعد به مونیتور بالای صندوق که سفارش آنلاینی رویش نیست؛ رو می‌کند به من و می‌گوید: «حواست هست من برم زود بیام؟» ته پیاز را می‌زنم. سرم را به علامت آره تکان می‌دهم. دختر بلافاصله می‌گوید: «شما نه، اون آقا. ببخشید.» سرش را از شیشه می‌آورد تو. رو به من می‌گوید: «ببخشید، می‌شه شما یه لحظه بیاین؟ سلام.» با اینکه کلمه‌ها را شمرده‌شمرده—در واقع تک‌تک—ادا می‌کند، لهجه‌ی انگلیسی‌اش از من و فرناندو هم غلیظ‌‌‌تر است. فرناندو نفسش را با پوف بلندی می‌دهد بیرون. می‌گوید: «برو ببین چی می‌گه.» می‌گویم: «دستم بند است. کار دارم. پیازمان ته کشیده.» می‌گوید: «زود می‌آی. خلوتیم.» دستکش‌های سمج را می‌اندازم توی سطل.

هوا برای آخر مارس سرد است. دختر چراغ‌قوّه‌ی گوشی‌اش را گرفته جلوی پایمان. با هر قدم، آب توی گوشم تکان می‌خورد. دست‌ها را می‌کنم توی جیب شلوار گرم‌کُنم. می‌گوید: «ببخشید... زیاد طول نمی‌کشه.» می‌گویم: «مشکلی نیست. حالا چی شده؟» جواب می‌دهد: «الآن... الآن می‌رسیم.» جلوی یک مجتمع قدیمی می‌ایستد. سنگی که مانع بسته شدن در شده با پا می‌زند کنار. در را برایش نگه می‌دارم. از زیر دستم رد می‌شود. ورودی مجتمع تاریک است و بوی نم می‌دهد. می‌گوید: «رسیدیم. اونجاست.» روبه‌رو را نشان می‌دهد. راهروی ساختمان تنگ و تاریک و به‌نظر بی‌انتهاست. دختر افتاده جلو و نور گوشی‌اش را انداخته جلو‌تر. از جلوی در‌های زرشکی می‌گذریم. فاصله‌ی در هر واحد تا واحد‌ بعدی حداکثر سه قدم است، سه قدم من، پنج شش قدم دختر. تا از یک در برسیم به در بعدی، پلان واحد توی سرم نقش بسته: آشپزخانه‌ها همه جلوی در؛ کنج چپ، بالا، دستشویی و حمام؛ بعضی‌ها یکخوابه، بقیه بی‌اتاق. نقشه‌ها را از سرم بیرون می‌کنم. این چیز‌ها به من ربطی ندارد. صورتم بدجوری می‌خارد. چهار روز که از ریش زدنم بگذرد، بساط همین است. بشود یک هفته، دیوانه می‌شوم. بوی غذا، یک غذای آشنا... بوی آش رشته از زیر یکی از در‌ها می‌زند توی راهرو. نفس عمیق می‌کشم. دختر می‌گوید: « دست‌پختش، دست‌پخت خانم یون، حرف نداره!»

«خانم چی؟»

«یون. اینه خونه‌ش، همین این.»

«فامیلی‌ش یونه؟»

«آره. یون. خانم یون.»

«بعد، اون‌وقت، خانم یون آش رشته پخته؟»

«چی پخته؟»

«هیچی! می‌گم الآن واسه آشپزی یه‌کم دیر نیست؟ نزدیک دو صبحه.»

شانه‌ها را می‌اندازد بالا. باید قبل از ساعت دو برگردم. باید پیاز خرد کنم. ادامه می‌دهم: «خیلی مونده؟ من باید زود برگردم.»

«نه. الآن.»

«اجاق‌هاتون مگه برقی نیستن؟»

«چرا.»

پشت در بعدی یک ‌نفر دارد بلندبلند حرف می‌زند. انگار دارد پای تلفن دعوا می‌کند، نمی‌فهمم به چه زبانی. فکر می‌کنم دم سال نویی چه وقت دعواست! دختر می‌گوید: «دیگه رسیدیم. مراقب باش. گربه‌ی آقای پارک معمولاً اینجاها می‌چرخه. نترسی.»

«این ساعت؟ عجب گربه‌ایه!»

«پسر خوبیه. یه‌کم کم‌خوابه فقط.»

«بی‌خوابه یا تو خواب راه می‌ره؟»

دختر می‌خندد و آرام می‌گوید: «کم‌خواب.» هیوا می‌گفت تا وقتی دست از ترجمه‌ی هر جمله، هر کلمه، به ‌فارسی برندارم این زبان با من غریبه می‌ماند. راست می‌گفت. از پادری واحد بعدی بوی ادرار می‌آید. یک ویلچر کنار در به دیوار تکیه کرده. دختر برمی‌گردد و نگاهم می‌کند. چشم‌هایش غمگین‌اند. آسیایی‌ است. به نظرم گریه کرده. می‌گویم: «می‌گم حالا عین این فیلم‌ها نزنی... یه بلایی سرم بیاری، جنازه‌م رو بذاری تو چمدون...»


در حال بارگذاری...
عکس از چاك فیشمن

«نه. نترس. تو توی هیچ چمدونی جا نمی‌شی.»

«به! بگو دراز بدقواره، بدون اینکه بگی دراز بدقواره!»

«من، ولی، دو تا چمدون دارم!»

«شانس من!»

می‌خندیم. قبل‌تر می‌خواستم بگویم «حالا عین این فیلم‌ها نزنی ناکارم کنی!» «ناکارم کنی» را به انگلیسی چطور باید می‌گفتم؟ نور گوشی را می‌اندازد روی قفل در و کلید را می‌چرخاند. می‌رود تو و بلافاصله کفش‌هایش را درمی‌آورد. کفش‌هایم را درمی‌آورم. توی آشپزخانه‌ایم. همه‌جا تاریک است.

دختر می‌ایستد جلوی سینک. نور گوشی‌اش را می‌گیرد روی در کابینت بالای سینک که بالایش می‌رسد به سقف و می‌گوید: «اونجا، از اونجا یه چیزی می‌خوام. تو قدت بلنده. بری روی کانتر، راحت دستت می‌رسه. لطفاً.» کلمه‌ها مستقل از هم از دهانش می‌آیند بیرون. نزدیک سینک، یک ظرف عسل خرسی سر و ته‌شده توی لیوان. همین‌طور که لیوان را هل می‌دهم کنار، می‌گویم: «عسل توی اینا، به تهش که می‌رسه، سفت می‌شه؛ دیگه در نمی‌آد. بندازش بره.» دست‌ها را می‌گذارم دو طرف سینک. می‌روم روی کانتر. آب توی گوشم تکان می‌خورد. نور را می‌گیرد روی کابینت. درِ کابینت را باز می‌کنم. می‌رود عقب‌تر. نور صاف می‌افتد توی کابینت. بازار شام است، یک‌عالمه نودل در بسته‌بندی‌های زرد و سبز و قرمز، لیوانی و کیسه‌ای، سیم ظرفشویی، چای سبز زنجبیلی، صابون، بادام‌زمینی، دستمال‌کاغذی، سس سویا، و حشره‌کش اینجاست. نوشته‌ی روی اکثر بسته‌ها به زبان کره‌ای‌ است. هیوا فرق رسم‌الخط کره‌ای و ژاپنی را یادم داد. هروقت می‌گفتم «رسم‌الخط»، صدایش را کلفت می‌کرد و می‌گفت: «یاالله عباس‌آقا.» عاشق زنگ کلمه‌ی «هانگول»5 بودم، آن‌طوری که هیوا ادایش می‌کرد. می‌خواستم به دختر بگویم «بد نگذره! جنگه؟» که نشد. نتوانستم. دختر می‌گوید: «نودل‌ها رو بده به من باز شه جلوی دستت.» چنگی به نودل‌های کیسه‌ای می‌اندازم و مشتم را می‌گیریم پایین. می‌آید نزدیک و، انگار بخواهد نوزادی بغل کند، ساعد دست‌ها را نیم‌دایره می‌کند. نور گوشی صاف می‌خورد توی چشمش. صورتش را در هم می‌کشد. نودل‌های بغل‌شده را روی کانتر آزاد می‌کند. می‌پرسم: «گریه کردی؟»

«دونده‌ای که! گفتم قدت الکی این‌قدر بلند نیست! گِیتِر6 هم که هستی! دونده‌ی گِیتِر!»

می‌خندد. نور را گرفته روی لوگوی پایین جیب شلوار گرم‌کُنم، روی تمساح زشت معروف دانشگاه فلوریدا که زیرش نوشته «ماراتن شیکاگو». گِیتِر را عین هیوا می‌گوید. انگشت کوچک پای چپم، که بی‌حس است، تکانی می‌خورد. تعادلم را از دست می‌دهم. دستم را می‌گیرم به در کابینت. آب توی گوشم می‌جنبد. صورتم می‌خارد. دستش را آرام می‌گذارد روی ساق پایم و می‌گوید: «سرت گیج رفت؟ نیفتی!» سرم را می‌گذارم روی شانه‌ی راست.

«نه. توی گوشم آب رفته. از صبح بیچاره‌م کرده.»

«باید به پهلو بخوابی. الآن خوبی؟»

«آره. خب، چی می‌خواستی از این بالا؟»

«نوشابه. ببین نوشابه چی دارم.»

«نوشابه؟»

حتماً دارم اشتباه ترجمه می‌کنم، بد می‌فهمم. دختر می‌گوید: «آره، نه… ببین نوشیدنی چی دارم. اون گوشه، اونجا، باید چند ‌تا قوطی باشه. لطفاً.» خرت‌وپرت‌ها را جابه‌جا می‌کنم. یک بسته نسکافه‌ی پودری آنجاست.

«اینه؟»

«نه. نوشیدنی.»

«این گاززدنی نیست ها!»

«آره. نه. یه چیز مایع، قوطی، ببین قوطی چی دارم.»

«قوطی؟ حالا اینها رو چه‌جوری جا دادی این بالا؟»

کابینت تاریک می‌شود. نور را انداخته روی درِ یخچال، روی یک عکس دونفره که تویش دست انداخته به کمر یک پسر مو بور و دارد گشادگشاد می‌خندد. از پسر خیلی کوتاه‌تر است. توی یک عکس دیگر، دو تا دختربچه، انگار دوقلو، زیر یک چتر رنگی‌رنگی، دست انداخته‌اند به گردن هم؛ نگاهشان به دوربین نیست. می‌گویم: «این دوستمون هم که خوب درازه.»

«آره، ولی همین‌طور که می‌بینی الآن نیست. قد درازش به کارم نمی‌آد. پشت اون کچاپ بزرگه رو دیدی؟»

دیده بودم. می‌گویم: «ما که چند مدل نوشیدنی داشتیم.»

«آره. نه. من قوطی می‌خواستم. شما پلاستیکی داشتین.»

آب توی گوشم تقلایی می‌کند. با گوش ضربه می‌زنم به شانه‌ام. می‌گوید: «باید دراز بکشی، به همون طرف، چند دقیقه. اگه درست نشد، خمیازه بکش. نشد، ادای جویدن دربیار. باز هم نشد، هیدروژن پراکساید7 سه‌درصد بگیر. چند قطره بریز...»

«چی چی سه‌درصد؟»

«هیدروژن پراکساید.»

«دکتری؟»

«آره. نه. فعلاً هیچی نیستم. راحتم.»

«چه خوب.»

تا می‌گویم «چه خوب»، برق می‌آید، با همان صدای تقی که وقت رفتن داده بود. نور چشمم را می‌زند. چند بار پلک می‌زنم. توی کابینت هیچ قوطی‌ای نیست. باعجله، شروع می‌کنم به مرتب کردن بسته‌ها. باید بروم. باید پیاز خرد کنم.

«ولش کن. بعداً جمعش می‌کنم.»

«دستت می‌رسه مگه؟»

«می‌آد جمعش می‌کنه دوست عزیزمون.»

درِ کابینت را می‌بندم. می‌آیم بچرخم سمتش که انگشت کوچک پایم، همان‌ که بی‌حس است، خالی می‌کند. تلوتلویی می‌خورم، ولی زود خودم را جمع می‌کنم و می‌نشینم روی کانتر. حالا صورتش را خوب می‌بینم. حتماً گریه کرده. شاید سرما خورده.

«سرما خورده‌ای؟»

«نه. یه امتحان مهم دارم. کم خوابیدم.»

«کم‌خوابی کردی پس، مثل اون گربه‌هه.»

چیزی نمی‌گوید. سرش را برمی‌گرداند سمت یخچال. ادامه می‌دهم: «حالا واقعاً نوشیدنی... قوطی واجبه؟ فکر کنم اون پمپ‌بنزین روبه‌روی خونه‌ت باز بود.»

«چک کردم. نبود.»

می‌ایستم کنار سینک و شروع می‌کنم به خاراندن ریش‌هایم. نگاهش به عکس روی یخچال است. تا می‌آیم خداحافظی کنم، می‌گوید: «می‌دونستی دل شکسته می‌تونه آدم رو بکشه؟»

«نه! الکی؟»

«آره. نه. واقعاً. بهش می‌گن ’تاکوتسوبو کاردیومایاپاتی.‘»8

اینها را خیلی شمرده می‌گوید. می‌پرسم: «آره؟چه اسمی! این چیز‌ها هم توی امتحان می‌آد؟»

چیزی نمی‌گوید. به‌شوخی ادامه می‌دهم: «تو که دلت نشکسته، شکسته؟ ربطی به دوست عزیزمون که نداره؟ حالا جدی‌جدی نمیری! بیا و نمیر برای یه قوطی نوشابه!» لبخند نمی‌زند. می‌گوید: «بهش ’سندروم قلب شکسته‘هم می‌گن. می‌تونه باعث ایست قلبی بشه، جدی. هشتاد درصد اونایی که به دلیلش می‌میرن خانومن، زن‌ها.»

«چه حیف! هشتاد درصد؟! اون هیدروژن چی چی که گفتی، اون چند درصد بود؟»

هنوز چشمش به عکس است. می‌گوید: «اون خواهرمه. بود؛ مرده... غرق شد، توی استخر... استخر کم‌عمق. قبلش حسابی ناهار خورده بودیم، ولی گفتن که مردنش ربطی به اون نداشت. جلوی چشم همه خفه شد. من البته رفته بودم دستشویی، همیشه لازمه برم. مثانه‌م کوچیکه.»

«بلَدِر»9 را بعد از مکثی کوتاه، به‌سختی، بر زبان آورد. به طنین کلمه‌ی «مثانه» در زبان کره‌ای فکر می‌کنم و به هیوا که یادم داد این‌جور وقت‌ها حرف مزخرفی نزنم، ابراز تأسف نکنم. ادامه می‌دهد: «بهش می‌گن ’مثانه‌ی بیش‌فعال‘. خواهرم از زنبور و تاریکی می‌ترسید. از تاریکی خیلی می‌ترسید.» سکوت می‌کند. می‌گویم: «خب... امشب برق خیلی بی‌وقت رفت. استخره روباز بود؟»

«نه.»

«استخر سرپوشیده تاریک نمی‌شه. قسمت کم‌عمقش که اصلاً.»

ساکت می‌شود. سکوت می‌کنم. دارم فکر می‌کنم چرا این‌قدر فرق هست بین «سرپوشیده» و «سربسته». دارم به هیوا فکر می‌کنم. سکوت کش می‌آید. می‌گوید: «مرسی از کمکت.»

«پیدا که نشد... قوطیه.»

«کمک که کردی.»

در حال بارگذاری...
عکس از چاك فیشمن

«حالا فروشگاه‌ها زود باز می‌کنن دیگه. اگه واقعاً این‌قدر واجبه. واجبه؟»

«می‌دونستی قوطی خنک معجزه می‌کنه؟ فقط یه‌کم خنک باشه هم کافیه. ولی قوطی‌بودنش مهمه. باید خیلی آروم بذاریش روی صورتت، روی لپت. رازش توی آهستگیه. باید کم‌کم سطح تماسش رو با پوست زیاد کنی، آروم‌آروم. اگه بغضت گیر کرده باشه، کمک می‌کنه گریه کنی. اگه گریه‌ت بند نمی‌آد، کمک می‌کنه بس کنی‌ش.»

«آره؟چه خوب.»

«آره. حرف زدن هم خوبه، اگه بشه. حرف جمع‌شده رو باید زد... که جا باز شه.»

به نودل‌های روی کانتر نگاه می‌کند. ادامه می‌دهد: «نشد، همین ترکیب که گفتم، ترکیب قوطی و لپ و آهستگی.» کفشم را پوشیده‌ام. دستم به دستگیره‌ی در است. می‌چرخانمش به راست. می‌گوید: «به پهلو دراز بکشی‌ها. عفونت نکنه، گِیتِر!»

«نمی‌کنه، دکتر! اون رو هم بنداز بره.»

با سر به ظرف خرسی سر و ته عسل اشاره می‌کنم. در را پشت سرم می‌بندم. انتهای راهرو از اینجا پیدا نیست. چیزی در گلویم می‌جنبد. روزهای سال پیش چشمم رژه می‌رود، این سال پر از سکوت، پر از حرف، پراتفاق. چقدر حرف نزده دارم. چقدر تشنه‌ام.

مهتابی‌های نیم‌سوز دارند روی سقف راهرو، بالای سر در‌های زرشکی، پِرپِر می‌کنند. راهرو بوی نم و آش رشته می‌دهد.

هیوا، آن‌ روز را یادت هست؟ آن‌ روز که برایم یک بسته آش رشته‌ی آماده فرستادی. زنگ زدی گفتی بسته را سر و ته کنم توی قابلمه، با چهار لیوان آب سرد. پنجاه دقیقه بعدش دوباره زنگ زدی. خودت گفتی پنجاه دقیقه گذشته، هیوا. پای تلفن ماندی تا یک کاسه بکشم. گفتی سه پیس فلفل قرمز بزن. گفتی «پیس»، سه پیس. فلفل‌پاش را سه بار توی بخار بالای کاسه سر و ته کردم. یادت هست؟ دلداری‌ام ندادی. چیز بی‌فایده نگفتی. فقط گفتی: «ویزای سینگل خیلی چیز گندیه. ولی عوضش این آش‌ها عالین. رازش... رازش اینه که سرد نشن. برو. سرد نشه.» راست می‌گفتی. رازش در ترکیب داغی و تندی بود. داغی آش و تندی فلفل ذره‌ذره پخش شد توی سرم. چنگ زد پشت چشم‌هایم. چشم‌هایم گرم شد، داغ شد، نرم شد، خیس شد، خیلی خیس شد، سوخت. سوختم. یازده روز بود داشتم می‌سوختم. یازده روز بود گریه‌ در تمام تنم جاری بود، اشک زیر پوستم گیر افتاده بود، و به چشم‌هایم نمی‌رسید. آن راز را، آن‌روز را، یادت هست؟ همان روز که یازده روز از آن‌ روز گذشته بود. از آن ‌روز که مادرم مرد.

آن رز نارنجی خاطرت هست، هیوا؟ «الله‌وردی» و «آب زیاد بخور»‌هایمان یادت هست؟ «به تو دارم می‌گم»‌ها چی؟ آن «به تو دارم می‌گم»‌ها که قبل از هر حرف، که گفتنی نبود، به تو گفتم. همان «به تو دارم می‌گم»‌ که گذاشتی پشت آن راز که با من گفتی. تعدیل نیرو که شدم، تو نبودی که بهت بگویم و نبودی که بگویی «مبارک»، از آن «مبارک»‌های بی‌لحن که به تبریک و تحقیر می‌گفتی، به تشویق و بی‌اعتنایی، بی‌ خشم و شادی. پایم که خورد به پایه‌ی تخت، چهار روز بود که شانه‌های روشنت را برداشته بودی و رفته بودی. انگشت کوچکم اول باد کرد، سرخ‌وسیاه شد. بعد، دردش رفت و بی‌حس شد. بی‌حس ماند. خواست بی‌حس بماند، خواستم. می‌دانستی دیگر نمی‌دوم، هیوا؟ با انگشت سِر که نمی‌شود دوید، می‌شود؟ چی دارم می‌گویم؟ دویدن که البته می‌دوم، اما یک‌جور دیگر. می‌دانستی در این لحظه مدیر هیچ محصول احمقانه‌ای نیستم؟ خواسته‌ام که نباشم. دلم خواسته چند وقتی تحلیل داده، هر جور تحلیلی، هر چیز زیادی ‌مطمئن که زمین زیر پایش زیادی سفت است، ربطی به من نداشته باشد. نشد بهت بگویم این بی‌ربطی خودخواسته، حتی موقتی‌اش، چه غم‌انگیز و رهایی‌بخش است. نشد که بگویی «مبارک». می‌دانستی پارکبان‌ها، همان وَلِت‌ها،10 باید دونده‌های خوبی باشند؟ برای این کار، سریع دویدن از خوب راندن مهم‌تر است. احمقانه نیست؟ تا صاحب ماشین‌ها می‌رسند، فوراً شماره‌ی رسید را با شماره‌ی قلاب سوئیچ‌ها چک می‌کنم و بنا می‌کنم به دویدن. خوب می‌دوم، هیوا، سریع و با‌انگیزه، هدفمند و متمرکز. می‌دانستی حرفه‌ای خرد کردن پیاز، تَق‌تَق کوبیدن چاقوی بزرگ تیز به تخته، بی‌ترس و باتسلط، هزار لِم دارد و از خوردن آش داغ با سه پیس فلفل قرمز هم کاراتر است؟ رازش در پناه دادن نوک انگشت‌ها زیر هر بند آنهاست و در فاصله‌ی آن تکه‌های خیس سفید و براق از چشم‌ها. رازش در فاصله‌ی چشم‌ها از آن تکه‌های تند و تیز و آشفته است که، همین چند ثانیه پیش، آتش جدا افتادن، بی‌خبر و بی‌هشدار، افتاد به کار و جانشان.

این راهرو چرا تمام نمی‌شود، هیوا؟ این پادری بوی احتضار می‌دهد، این ویلچر که گربه‌ی ژولیده‌ی قهوه‌ای رویش ولو شده. تشنه‌ام. تو می‌گویی سال نو شده؟ حتماً باید قبلش پیاز خرد کنم. باید بعدش بخوابم، هیوا، بی‌حرف و گلایه. حرف که البته با تو دارم. گله؟ تا دلت بخواهد. با تو حرف زیاد دارم، ولی حرفم دیگر گفتنی نیست، حتی با تو. حالم به وصف نمی‌آید. اگر بگویم چنین است، همه‌اش را نگفته‌ام، دروغ گفته‌ام. اگر بگویم چنان است، کم گذاشته‌ام، زیاده‌روی کرده‌ام. و تازه این تمام ماجرا نیست. تو بلدی صدای رفتن برق را صدای باریدن برف را توصیف کنی؟ وقتی هوا در حضور برف از سکوتْ سنگین می‌شود و با سکوتْ سبک. برای وصف آسمان شب، وقتی هربار که کسی می‌رود با رفتنش چیزی از تاریکی‌ شب کم می‌کند، کلمه‌ای، صفتی، چیزی هست؟ «آسمان مشکی کم‌رنگ» الکن و بی‌ربط نیست؟ می‌بینی؟ تازه اگر بگویی کسی با رفتنش از سیاهی کاسته، با این توصیف متناقض، از حجم عجزی که با رفتنش، با جدا افتادنت، با بی‌خبری، ساکن لحظه شده، ناخواسته، نکاسته‌ای؟ بیراهه نرفته‌ای؟ اگر بگویم زمینْ زیر پایم سفت نیست، کلافه و سرخورده و بی‌تابم، اگر بگویم سِر و صبور و بی‌تفاوتم، هیچ‌چیز را دقیق نگفته‌ام، دروغ گفته‌ام. چی دارم می‌گویم؟ حرفم ربطی به سوگ و رابطه و پایان ندارد. رفتن، سر ‌وقت رفتن، خودش موهبت است. کِی باید رفت؟ همین برق، کِی وقت رفتن برق است؟ ناتوانی‌ام در درک این‌‌همه بی‌اعتنایی‌‌ات و بی‌تفاوتی‌ام‌ به نبودن‌، به بی‌خبری، آشفته‌ام کرده، ولی خشمم ربطی به تو و بی‌ربطیِ غمم به شادی‌ات ندارد. آمدن بهار ربطی به من ندارد، به من که چیز‌ها از یادم می‌روند و نمی‌روند.

خشمم ربطی به آخر این سال و گوش گرفته و حافظه‌ی خرفتم ندارد. چه اشکالی دارد فراموشی هم زخم باشد، هم تیمار؟ داشتی به‌کل از حافظه‌ام پاک می‌شدی و آب از آب تکان نخورده بود، هیوا. ‌می‌دانی چه می‌گویم؟ توفیری نکردن همه‌اش نیست. این همه‌ی حرفم نیست و اصلاً حرفم این نیست... کاش هفت‌سین چیده باشی. کاش امروز آب زیاد خورده باشی، حالت خوب باشد. از تو خبر ندارم، حتی کم و کوچک، از دور و دیربه‌دیر. امروز، اتفاقی یادت افتادم، مثل هر روز. رفته‌ای. از یادم رفته‌ای. فراموشت کرده‌ام. حالا فقط باید فراموش کنم که فراموشت کرده‌ام. نکند مرده باشی، هیوا. نکند بمیری و نفهمم و بمیرم و خبر نشوی. نکند تو مرده باشی و من نشسته باشم به نوشتن این قصه که، اگر بودی، نهایتاً ترجمه‌ی آن کلمه‌ی عربی را توی یک خطش جا می‌دادم، همان کلمه که وصف گریه‌ی بی‌دلیل جاری در تن است، همان گریه‌‌ی محبوس چموش که هزارویک دلیل ناگفتنی دارد و به چنگ اشک نمی‌آید. نکند اگر بودی فوقش «فرناندو»ی قصه‌ام را با «صلاح» و «تاکو» را با «فلافل» جایگزین می‌کردم و همین! نکند این سال برود و آن‌یکی بیاید و بی‌خبری ته نداشته باشد، هیوا.

تا درِ مجتمع را باز می‌کنم، فرناندو می‌گوید: «کجایی؟ دلم شور افتاد! خوبی؟» آمده پشت در. چراغ‌های کامیون غذا خاموش است. می‌گویم: «جمع کردی؟ پیاز نمی‌خواستیم؟ ساعت دو شد؟»

«نه بابا، پیازِ چی! بریم، می‌رسونمت.»

«نه، تو برو.»

«سر راهی‌. می‌رسونمت.»

«ممنون. می‌رم خودم. فقط یه آب می‌دی بهم؟»

دست می‌دهیم. می‌گوید «چه یخی!» جلیقه‌اش را—که، معطل، از ساعدش آویزان است—می‌گیرد سمتم و می‌گوید: «سیگار داری؟» دو نخ برمی‌دارد.

نشسته‌ام روی جدول. جوی بی‌آب برای پا‌های درازم تنگ است. بطری پلاستیکی آب را می‌گذارم روی صورتم، روی ریش‌های گوریده‌ام. خنک است. می‌گذارمش کنار پایم، کنار انگشت کوچک بی‌حس. سرم را می‌گیرم بالا. آب توی گوشم تکان می‌خورد. امشب شب ‌مهتاب نیست. زیپ جلیقه‌ را می‌بندم. می‌بندمش روی قلبم که در این لحظه، که نمی‌دانم ساعت دقیقاً چقدر از دو صبح گذشته، بی‌طلب است؛ روی دلم که پرتمناست؛ و روی همه‌ی چیز‌های آن زیر که های‌وهوی و گلایه‌ و سینه‌ی سپر ندارند و کوچک و صبور و ساکت امروز را تاب آورده‌اند، بی‌منت هر داغی و تندی و تیزی، بی‌نیاز از گرمای آش و پیس فلفل و بخار پیاز، و نشسته‌اند آن زیر، زیر جلیقه‌ی فرناندو که نرم است و بوی گوشت سرخ‌شده می‌دهد، زیر آسمان مشکی کم‌رنگی که سه ستاره‌ی کوچک براق دارد و تهش را که بگیری بروی به شرق، بروی تا خیلی دور، می‌رسی به بوی کلر و دخترکی که طاقباز کنار استخر خوابیده و از آنجا، راه رفته را که کمی برگردی، می‌رسی به شهری آشنا که گنج و مار و گل و خار و غم و شادی‌اش به شکلی عجیب به‌هم‌اند11—شهری که در آن سی‌وچند دقیقه از ظهر گذشته؛ آفتاب، خوش‌خوشک، روی شانه‌‌‌های روشن کوه‌های شمالی‌اش لمیده؛ سالش نو شده؛ و حالش در این لحظه به لطف آمدن بهار حتماً خوب است. مبارک.

1.Nacho

2.Enchilada

3.Pico de gallo

4.Carillo

5.Hangul، سیستم الفبایی برای نگارش زبان کره‌ای.—و.

6.Gator، عامیانه‌ی الیگِیتِر (alligator).—و.

7.Hydrogen Peroxide

8.Takotsubo cardiomyopathy

9.Bladder، مثانه.

10.Valet

11.به مصراع دوم این بیت از شعر سعدی دارد: جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست /گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد