icon
icon
طرح از نسیم صلاحی
طرح از نسیم صلاحی
داستان
کهور
نویسنده
مهدیه زرگر
14 آذر 1403
طرح از نسیم صلاحی
طرح از نسیم صلاحی
داستان
کهور
نویسنده
مهدیه زرگر
14 آذر 1403

ساعت از یازده صبح گذشته بود که رسید به محوطه‌ی باغ. نزدیک شیشه‌های بلند ساختمان ایستاد و داخل کتابفروشی را دید زد. خواست دست‌هایش را هلالی کند دور چشم و بچسباند به شیشه ببیند حسام‌بیک آمده یا نه. با خودش گفت: «اگه بیاد و ببینه یکی ایستاده پشت ویترین و خیره شده به کتاب‌ها، شاید خوشش بیاد و بگه آقا، بفرمایید داخل.»

امید شب پیش به او گفته بود: «فکر کرده‌ای حسام‌بیک به تو می‌گه بفرما داخل. فکر کرده‌ای تو رو تحویل می‌گیره.» کهور خیره شده بود به سقف آسمان که پر بود از ستاره. چندتایی به او و امید چشمک می‌زدند. از پدرش شنیده بود اگر شش ستاره‌ی چشمک‌زن کنار هم باشند خوش‌یمنی ا‌ست. کهور ستاره‌های زیادی را می‌دید، اما کنار هم نبودند.

میان فکرهایش ماشینی ایستاد. کهور خودش را کشاند میان درختان محوطه. حسام‌بیک بود، قبراق و دل‌زنده. با خنده‌ای که روی لبش خشک نمی‌شد، درست مثل همان وقتی که جلوی نرده‌های سکو می‌ایستاد و برای هزاران نفر با تمام وجود می‌خندید. از پیرزنی که میان پیاده‌رو گیج و گنگ اطرافش را نگاه می‌کرد سؤالی کرد و کاغذ را از دستش گرفت. انگار آدرس را برایش می‌خواند. به پیرزن خندید و با صدای بلندتری گفت: «شما اشتباه اومده‌ای. مطمئنی همینه آدرست؟»

پیرزن سر تکان داد.

«ایرادی نداره. بیا اینجا بشین.» اشاره کرد به کتابفروشی. «تا پسرت بیاد. اگه درگیر بود، من خودم برات ماشین می‌گیرم مادرجان.»

کهور زمزمه کرد: «گفتم که حسام‌بیک یه دونه‌ست.»

کهور دلِ ماندن نداشت. از آن سوی محوطه دوید سمت خیابان. به ایستگاه اتوبوس که رسید نشست روی یکی از صندلی‌ها. گوشی‌اش ویبره‌ی کوتاهی زد و قطع شد. امید پیام داده بود که حسام‌بیک را ملاقات کرده یا نه و ایموجی خنده گذاشته بود. پیام را رد کرد و به مادرش زنگ زد.

«فردا هم کسی می‌آد؟»

مادر با صدایی گرفته برایش توضیح داد که قرار بوده طرف ساعت یازده خبر دهد. پس برنامه‌اش کنسل شده.

«کلاس داری کهور؟»

میان صدای دستفروشان، موبایل را بیشتر چسباند به گوش و گفت: «نه مهربی‌بی.» و پا روی پلکان گذاشت. نشست کنار پنجره و به جای آنکه آدم‌ها و خیابان را تماشا کند فکرش را انداخت میان تصاویر و حرف‌هایی که تمام این سال‌ها مثل سرنوشت با خودش کشیده بود. به خاطر آورد که یکی از بلیت‌ها را صاحبکار مادرش به او داده بود. تا چند شب خوابش نمی‌برد از خوشحالی. لبه‌ی فرش را بلند می‌کرد و بلیت را درمی‌آورد تا در گرمای ظهر یا سکوت شب تماشایش کند. روی کاغذ نوشته بود: «بازی استقلال/ ورزشگاه آزادی، ساعت 17.» نه ردیفش مهم بود نه سختیِ راه. فقط دوست داشت وقتی گزارشگر اسم حسام‌بیک را فریاد می‌زند او هم مثل خیلی‌ها از جایش بلند شود تا هافبک هجومی یا به قول حرفه‌ای‌ها هافبک طراح را ببیند. بعدش فریاد بزند: «امید، نگاه کن خود حسام‌بیکه.»

یاد توپی افتاد که آقای اعتمادی برایش خریده بود. چندساله بود؟ ده یا دوازده؟ آقای اعتمادی نشسته بود روی صندلی زنگ‌زده‌ی کنار خانه و از کهور پرسیده بود: «مگه می‌دونی کجاست که می‌خوای بری امضا بزنه برات؟»

کهور سرش را بالا برده بود.

راننده‌ی اتوبوس که ترمز زد کهور برگشت به زمانه‌ی پرهیاهوی خودش. تند‌وتیز بلند شد و با سرِ بزرگش از راننده که در آینه خیره شده بود به ته اتوبوس تشکری کرد و پرید پایین. از میانبُری که بلد بود راه کج کرد سمت کاج‌ها. از میان قبرهای تازه‌کَنده‌شده گذشت و برای گورکن خاکی دست تکان داد.

«مادرت فکر کرده بود اومدی پیش ما.»

کهور ایستاد و ساختمان کوچک را نگاه کرد. درِ اتاق‌ها بسته بود و بادِ شهریور رخت‌های روی بند را تاب می‌داد.

«گفته بودم می‌رم شهر.» دوباره نگاهی به مرد انداخت و پرسید: «فردا مراسم دارن؟»

گورکن سرِ خاکی‌اش را تکان داد و لیوان چای را روی جدول گذاشت.

کهور، از میان رخت‌های رقصان، مهر‌بی‌بی را دید که چادر را از دور کمرش باز می‌کند و سلانه می‌رود سمت اتاق‌ها. قدم‌زنان سمتش رفت.

«شنیدم رفته بودی پی سرسلامتی؟»

مهربی‌بی درِ اتاق را باز کرد. برگشت سمت پسرش و با لبانی کشیده پرسید: «خب دیدی‌ش؟حرف زدی؟»

کهور خسته و بی‌رمق سر بالا برد. «بود. من روم نشد بی‌بی.»

«فدای سرت. دل‌نگرون نباش.»

کهور ایستاد جلوی کابینت‌های تازه‌رنگ‌شده و شعله‌ی سماور را بالا کشید که کسی دو تقه به در زد. در را که باز کرد، مرد درگیر بستن دکمه‌ی یقه‌ی لباس سیاه بود.

«سلام. اون قبرکَنه گفت شما می‌تونی تو مراسم کمک کنی. همین تعارف خرما و حلوا. می‌تونی؟ انعامت رو چشمم.»

کهور نگاهی به مادرش انداخت که گوشه‌ی خانه روی مبل نشسته بود. مهربی‌بی سرش را بالا برد و جواب داد: «نه آقا. نمی‌تونه.»

مرد سرش را داخل‌تر آورد. کهور مجبور شد در را بازتر کند.

«خیالت بابت انعام راحت باشه حاجی‌خانم.»

«نه آقا، نمی‌تونه. زیاد بایسته پادرد می‌شه.»

مرد نگاهی به صورت کهور انداخت. فکر کرد پانزده سال بیشتر ندارد. عنق پرسید: «پس چطوری فوتبال بازی می‌کنی؟»

کهور و مهربی‌بی چشم دوختند به توپ فوتبال توی دکور قدیمی. پسر فکر کرد چند بار این توپ را گذاشته توی کیف و برده جلوی ورزشگاه که حسام‌بیک برایش امضا کند. چند بار از این دکتر به آن دکتر رفته تا بفهمد بالاخره می‌تواند فوتبال بازی کند یا نه.

در را بست و لیوان کوچکی از جاظرفی برداشت و زیر شیر سماور گذاشت. خیره شد به دانه‌های درشت چای که میان آب داغ می‌رقصیدند، اما تمام حواسش به صورت حسام‌بیک بود و آن خنده‌ی زیبایش. چای را با خرما روی میز کنار مبل گذاشت و سمت دکور رفت. توپ را بیرون آورد و میان دو انگشت چرخاند. به امید گفته بود شاید حسام‌بیک وقت نکند بنویسید و فقط امضا کند یا شاید هم بپرسد اسمت چیست آقا پسر.

توپ را که گذاشت توی دکور، مردی به شیشه زد. هیکل قوزی‌اش را به‌خوبی از پشت پرده‌ی توری می‌دید.

«کهور... کهور هستی؟ طرف اومده. یالّا دست‌به‌کار شو.»

پسر از همان راه باریکه‌ی پشت ساختمان قدم‌زنان رفت به مرده‌شورخانه. به جمعیت که رسید، مؤدبانه تسلیت گفت و داخل اتاق رفت. کفش‌ها را درآورد و لباس مخصوص را پوشید. روبه‌روی آینه ایستاد و کلاه را کشید روی موهای سیاهش. از خودش پرسید: «اگه حسام‌بیک ازت بپرسه تو چه کاره‌ای چی می‌گی؟ اصلاً اگه به حسام‌بیک دست دادی و یه وقتی دور از جون گذرش افتاد اینجا و تو رو دید، بدش نیاد دست داده...»

دست‌ها را برگرداند و خیره شد به پوست کف دست. پیر بودند، درست شبیه خودش، آن هم در پانزده‌سالگی. با صدای صلوات برگشت سمت میتی که روی سنگ سرد، لخت و عور رؤیای بهشت می‌دید.


از غسالخانه که بیرون آمد، امید را دید که جلوی درِ اتاق ایستاده و کتی را بالا گرفته و هی براندازش می‌کند. از کنار زنان که بر سر و روی می‌زدند گذشت و با صدای بلندی پرسید: «تازه گرفته‌ای؟»

«چطوره؟»

کهور آستین پیراهنش را پایین داد.

امید کت را طرفش گرفت و گفت: «بپوش دیگه.»

«من؟»

«ببین امروز این رفیقت جشن داره تو کتابفروشی.»

کهور از پنجره‌ی اتاق ساعت روی دیوار را نگاه کرد. از دو گذشته بود.

«تو از کجا خبر داری؟»

امید دست در جیب برد و کاغذ تاشده‌ را باز کرد. کهور حریصانه کلمات را ‌خواند. برگه را تا کرد و چشم انداخت در صورت امید.

«برم چی بگم؟»

«نمی‌دونم. اما جشنه دیگه بیا بریم. توپم بیار امضا کنه.»

کهور با دهان باز و صورتی زرد خیره شد به میتی که می‌رفت تا در میان خاک بی‌دغدغه بخوابد.

«زشت نیست؟ تا برسیم تموم شده.»

«یالّا بپوش بریم. یه طوری می‌شه.»


کهور قبل از آنکه پا میان کتابفروشی بگذارد برگشت سمت امید.

«اون ادکلن جیبی‌ت رو آورده‌ای؟»

امید سر تکان داد و دست توی کیف مدرسه برد. شیشه را بیرون آورد.

«خوشبویی که!»

کهور از کنار شیشه‌های بزرگ و براق گذشت و رو به درختان محوطه ادکلن را اسپری کرد روی دستانش. دستانش را به هم مالید. لرزان ادکلن را گذاشت توی جیب و لبخندزنان وارد کتابفروشی شد. خودش بود، حسام‌بیک با کت چهارخانه. نشسته بود پشت میز و با مرد کنار دستش صحبت می‌کرد. صندلی‌ها پر بودند. کهور ایستاد کنار یکی از قفسه‌های کتاب و کوله را بغل کرد. مرد تشکر کرد و حسام‌بیک بلند شد تا همراهی‌اش کند. از میان قفسه‌های کتاب که می‌گذشت کهور نگاهش کرد. فکر کرد چقدر دوست دارد برود جلو بگوید آقا، من عاشق شما هستم. آقا، شما خیلی فوتبالیست خوبی هستید... اما درد افتاد در پاهایش و تعادلش را از دست داد.

میان شلوغی و چشم‌های بی‌شمار حسام‌بیک زیر بازویش را گرفت. به کمک امید، کهور را نشاند روی صندلی کافه و خیره شد به صورت پسر.

«چی شد پسر؟ تب داری؟»

امید خودش را وسط انداخت. «آقا، شما رو دیده ذوق کرده.»

حسام‌بیک خندید. بلند شد و از دست کسی لیوان شربت را گرفت.

«از خستگیه... وقتی از اونجا می‌آی بیرون باید یه چیز خنک بخوری.»

کهور با چشمانی وق‌زده خیره شد به صورت مرد.

«کجا آقا؟»

«تمام مدتی که داشتی اون آقا رو غسل می‌دادی من فکر می‌کردم چقدر جوونی برای این کار. البته شنیده بودم یه پسر بلوچ غسال اونجاست.»

کهور دست‌هایش را پنهان کرد.

«آقا، به‌خدا دستام تمیزه.»

حسام‌بیک خندید. خنده‌اش همان شکلی بود، درست مثل تمام لحظاتی که او را در عکس‌های گوگل و پوسترها دیده بود، مهربان و دوست‌داشتنی.

کهور سخت و شکننده گفت: «آقا...»

بعد تند‌وتیز زیپ کیف کهنه را کشید و توپ را بیرون آورد.

حسام‌بیک پرسید: «عجله داری برای رفتن؟»

کهور امید را نگاه کرد. چشمان رفیقش می‌خندید.

سر را بالا برد.

«خوبه. من باید یه سر برم باشگاه دیدن دوستام. دوست داری بیای؟»

«من آقا؟ من بیام؟»

حسام‌بیک دست‌ها را پنهان کرد در جیب‌های شلوار کتانش.

«هر کی دوست داره.»

کهور لیوان شربت را دست پسر داد و دوباره بی‌ ترس خیره شد به صورت مرد روبه‌رویش. حسام‌بیک صندلی را کشاند سمت میز و نشست روبه‌روی کهور که بی‌حال و تب‌دار به نظر می‌رسید.

«این توپ برای گل زدنه پسر. باید بدوئه تو دل زمین. فوتبال بازی می‌کنی؟» و توپ تمیز را خیلی دقیق دست کشید. احتمالاً فکر می‌کرد چرا این‌قدر نو و پانخورده است.

کهور دوباره نگاه کرد به امید که لیوان شربت را چسبانده بود به دهانش.

«آقا، من نمی‌تونم زیاد راه برم.»

امید لیوان را گذاشت روی میز و گفت: «آقا، رماتیسم داره.»

حسام‌بیک وارفت. انگار تندی آفتاب به‌ناگاه جا خوش کرد روی صورتش.

«به خاطر زندگی کنار غسالخونه‌ست؟»

کهور سر زیر انداخت. «یه‌کمی...»

مرد نگاهی به کتابفروشی انداخت، شلوغ بود و گرم. صورتش را برگرداند به سوی کهور. پسر را بی ‌هیچ دلیلی دوست داشت.

«پس پیش من بمون کهور. راوی بلوچ باش.»



متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد