تازه کارهای خانه تمام شده و مالیه را باز کردهام که چشمم میافتد به پیراهن دوشین مهرداد که یک ماه است افتاده روی دستهی مبل. از آن کارهایی است که تا دست بهش نبری سحرش باطل نمیشود. کتاب را روی مبل میگذارم، از یقهی شَقورَق لباس میگیرم و نگاهش میکنم. شکاف ریز جادکمهی روی شکم از لای چینها ظاهر میشود و مثل بچهی تخسی دهن کج میکند. تازگیها شکمش زیادی ور آمده. از خانه با آسانسور میرود سوار ماشین میشود، توی شرکت یکدم پشت میز مینشیند، بعدش هم دوباره ماشین و آسانسور و خانه. بهش گفتهام اگر همینطور پیش برود سال دیگر دوقلو میزاید.
انگشت کوچکم را میبرم میان شکاف. چاک کوچکی است اندازهی یک ناخن. دلم میسوزد. تنها چیزی است که توی ماهعسل در شیراز خریدیم. در نبود عکسهای عاشقانهی دونفره، که قطعهی مفقود تمام روزهای مهم زندگیمان است، تنها چیزی است که تازهعروسدامادیمان را یادم میآورد، هجدهنوزده سال پیش را، قدر سنوسال نوشین. شب آخر بود. داشتیم برمیگشتیم هتل که استراحت کنیم و چمدانهایمان را ببندیم. رفته بودیم توی شهر گشتی بزنیم و چیزی برای سوغات بخریم. آخرسر دست خالی برگشته بودیم و تنها چیزی که خریده بودیم دو تا فالودهبستنی بود. آخرین مغازهای که سر راهمان قرار داشت دوزندگی کوچکی بود به نام پاریس؛ مردانهفروشی بود. به اصرار من وارد مغازه شدیم. با همان کاسههای بستنیای که دستهایمان را نوچ کرده بود. برخلاف آنچه از بیرون به نظر میرسید داخل مغازه شیک و آلامد بود و بوی تندی شبیه واکس چوب میداد. در را که باز کردیم صدای آویز زنگولهای بالای سرمان درآمد و مغازهدار، که مرد میانسالی بود، سر بلند کرد. اولین چیزی که نگاه کرد ظرفهای بزرگ بستنی توی دستهایمان بود. بعد، انگار که خواسته باشد ایز گم کند، گردن چرخاند و صندلی دیگری کنار تکصندلی آنور میز سراند و با خوشرُویی گفت بنشینیم و همانطور که بستنی میل میکنیم سر صبر پیراهنهای توی قفسه را هم نگاه کنیم. در واقع یکجور مؤدبانهای از ما خواسته بود که تا وقتی بستنی توی دستهایمان است به لباسها نزدیک نشویم. زیرچشمی به مهرداد نگاه کردم. ظرف بستنی با دستهایش داشت آب میشد و کش میآمد تا روی زمین و لبخندی روی صورت شرمناکش ماسیده بود. میدانستم اگر با آن حال از مغازه بیرون برویم آخرین شب ماهعسلمان زهر میشود. قبلش گفته بود درست نیست آنطور وارد مغازه شد و من سماجت کرده بودم و حالا غریبهای داشت سادهترین مطلب را به کارمند بلندپایهی شرکت نفت یادآوری میکرد.
از مارگرت تاچر که کمتر نیستید. زن باید سیاست داشته باشد. اینها را مامان برای وصیت آخر موقع شوهر دادن هر سهتایمان گفته بود. فوری، برای راستوریس کردن اوضاع، ظرفهای بستنی نیمخورده را روی هم گذاشتم و از مغازهدار اجازه خواستم آنها را داخل سطل زبالهی مغازه بیندازم. افتادهحال و بیافاده ظرفهای چسبناکمان را گرفت. خیال کردیم سطل زباله آن پشتهاست. درِ مغازه را باز کرد، بیرون رفت، و آنها را توی سطل کنار پیادهرو انداخت. وقتی برگشت، دستمالی کاغذی برای خودش برداشت و جعبهاش را به سمت ما تعارف کرد. بعد، انگار که بخواهد حرف توی حرف بیاورد، سریع با آن لهجهی رها و بیخیال حرف را کشاند به سفر و شیراز و شغل آباواجدادیاش و پارچههای دوشین اعلای خارجی. عاقلهمرد خوب توانسته بود حرفهای بیربط را بکشاند تا قفسهی رنگارنگ پیراهنهایش. ما دیگر از بستنی حرفی نزدیم و از نوچی انگشتهایمان، مثل خیلی چیزهای دیگر.
آن شب از آقای فروشنده پنج رنگ پیراهن خریدیم—یکی برای مهرداد، به قول خودش به رنگ آسمان اول صبح پاییز، رنگ محبوبش آبی سربی؛ و چهار تای دیگر برای دوست و رئیسش، و سوغاتی باباها.
چرخخیاطیام را بیرون میآورم. اگر روی سجاف را در امتداد خط دوخت پیراهن چند سانت بدوزم، کار تمام است. نمیدانم چرا اینهمه مدت روی دستهی مبل معطل مانده. مامان گفت ببرم بدهم او درستش کند. گفت حالا که مهرداد دلش نمیآید قید لباس نیمدارش را بزند باید با نخ همرنگ دوختش که احتمالاً تو آن را نداری. همانطور که حرف میزد تصویر دوکهای رنگیاش یکییکی توی سرم ظاهر میشد. در هر موقعیتی سعی میکند زنیتش را نشان بدهد، چیزی که خودش هم هربار از آن شگفتزده میشود—با اینکه از خون مادر و جدهاش نمیجوشد، که حاصل زندگی سختش با پدر بوده، حاصل تربیت رقتانگیز مردسالارانهی سرهنگ معتضدی بداخلاق که آخرسر هم آنچه روان سرکشش را مطیع کرد سنوسالش بود و پیری.
دلم میخواهد اینجور وقتها پابهپایش از خوبیهایی که هربار باید خودش زحمت سیاههکردنشان را بکشد تعریف کنم، اما حوصلهام زود سر میرود. اصلاً مگر آن کارها چه اهمیتی دارند و چقدر مهماند؟ اصلاً چطور و از کدام بُعد میشود کارهای معمولی را ستایش کرد، جوری که جعلی به نظر نرسد—نه مثل بهبه چه مربای کدوی لذیذی! چه پردههای تمیزی! چه دستپخت بینظیری! چه بانوی باسلیقهای...
چند هفته پیش به بهنوش گفتم میخواهم برای آزمون ارشد اقتصاد سال بعد بخوانم. به سه روز نکشید تمام منابع فوق را برایم گیر آورد. بهش گفتم این بین خودمان بماند، یعنی حتی خالهها هم ازش بو نبرند، حتی مامان. کتابها وقتی مهرداد نیست از کمد بیرون میآیند و دوباره قبل از اینکه بیاید میروند سر جایشان. بهنوش میگوید بعدش هم بکوب تا دکتری. به دختر هجدهسالهام که نگاه میکنم با خودم میگویم این کارها از من گذشته. اما در تقویم عمرم هنوز دو فصل تا چهلسالگی مانده. و بعدش دیگر برای همهچیز دیر است.
قوطی قرقرهها را باز میکنم: دو رنگ اصلی سیاه و سفید، و سه رنگ سرمهای و قهوهای و زرد. هیچکدام رنگ آسمان اول صبح پاییز نیست. نخ سفید را از هفتخان چرخ رد میکنم. نباید زیاد هم بد بشود. بوی شیرین عطر تام فورد مهرداد میزند زیر دماغم. پیراهن عین اولش نو است. انگار تازه از قفسهی دوزندگی پاریس بیرونش کشیدهایم. سَرانگشتهایم را به سینهی بلوزم میکشم. از عرق خیس و چسبناک شده. صدای آویز زنگولهای توی سرم میپیچد. دو بار، سه بار، چهار بار... صدای تلفن میآید. مامان است. همان دیشب که زنگ زد و گفت برای دورهمی عصرانه امروز بروم خانهشان، میدانستم اگر عذر موجهی نیاورم دوباره و صدباره تلفن میکند. گوشی را برمیدارم. سرحال است. صدای پونه و پوری هم میآید. میگوید: «چی شد، پریجان، کی میآی؟» یکجوری میپرسد که انگار قرار بود بهش جواب بدهم. میگویم: «من که همون دیشب گفتم نمیآم.» بیتوجه به حرفی که زدهام، میگوید: «همون شومیز پولکیه رو بپوش و بیا. خواهرات هم اومدهن. صندل سدری من دارم. عجله کن. یکی دو ساعت دیگه بچهها میرسن.» بچهها... منظورش همان پیرزنهای الکخودآویختهای است که هر ماه بساط مهمانی خانهی یکیشان پهن است.
مامان بهتر از من آمار کمد لباسهایم را دارد. اتیکت شومیز پولکی هنوز بهش آویزان است و مامان حساب همهچیز را از قبل کرده، حتی صندلی که با رنگ پولکها بخواند. سرفهای کوتاه میزنم و میگویم فکر میکنم سرما خوردم. فوری میگوید: «یه اَدالت کُلد بخور و بیا. فیل رو سرپا میکنه.» حس میکنم دارم میان تارهایی که مامان دورم میتند گیر میافتم و چارهای جز رفتن ندارم. یکهو صدایی، خارج از اراده، تارهای صوتیام را پس میزند و از حنجرهام پرت میشود. میگویم که حوصلهی پیرزنها را ندارم. مامان ساکت میشود. اگر وقت دیگری بود، مینشست یکییکی حساب میکرد که مثلاً بزرگترینشان، که ثریاخانم باشد، فقط بیستوهفت سال از من بزرگتر است و بیستوهفت سال هم سنی نیست. اما مارگرت تاچر درونش میداند که حالا وقت این چیزها نیست. فقط قبل از اینکه تلفن را قطع کند میگوید: «شام نذار. اینا که رفتن، بابات براتون غذا میآره.» و خداحافظی میکند.
دلم برایش میسوزد، از اینکه میکوشد نسخههای دیگری از خود ناتمامش به جا بگذارد. پایم را روی پدال چرخ خیاطی فشار میدهم. کوکهای سفید ریز سجاف شکافتهشدهی پیراهن را به هم میآورد، همانطور مرتب. از دور که نگاه کنی، سفیدی نخ پیدا نیست. چشمهایم میسوزند. چکهای اشک از چشمم میافتد روی پیراهن و فوری پخش و لک میشود. کسی توی سرم میپرسد لک شور اشک با چه ترکیبی پاک میشود...
سرم را روی میز میخوابانم. آن شب ما پشت به هم خوابیدیم—هنوز نوچی انگشتهایمان پاک نشده بود—مثل تمام شبهایی که پالیتیکهای زنانه راه به جایی نمیبرند و کاری از تربیتهای مامان ساخته نیست. آخرین غذایمان را توی رستوران هتل خوردیم، لباسها را توی چمدان چیدیم، و تا وقت پرواز دراز کشیدیم. به قول مهشید فیلم مهرجویی، آن شب بدون آنکه گناهی کرده باشم تنبیه و خار و ذلیل شده بودم و شاید به قول دکتر سماواتی این خاصیت تمام مردهای ایرانی بود.
گردن کج میکنم. تصویر کجوکولهی صورتم را روی استیل کف اتو میبینم. اتو را نزدیک میکشم. کلهام بزرگتر میشود و سوراخهای ریز اتو صورتم را آبله میاندازد. انگار در آفرینشم مامان تکوتنها نقش داشته، این باکرهی مقدس. اتو را برمیگردانم. حالا، لابد همه ساکتاند و شیرینخانم دارد روحانگیز میخواند و ثریاخانم از حظ سر تکان میدهد و بقیه دوانگشتی کف میزنند؛ و مامان باوسواس توی قدح بارفَتَنش آش دوغ میکشد، توی کاسهی مخصوص هم با تزیینات ویژه برای بابا که توی اتاق بالا ساکت نشسته؛ و پونه و پوری هم میروند و میآیند و تشریفات عصرانه را روی میز غذاخوری میچینند، با همان ترتیبی که باید. بعد حرف میکشد به شوهرها و بچهها و بعدش رسپی غذاهایی که تازه یاد گرفتهاند و شوخیهای زنانه و رنگ موهایشان و نوبت بعدی آرایشگاه و فال قهوه و آخرسر قرار یک سفر مجردی که به قول اشیجان آنقدر عقب میافتد تا وقت سفر آخرت برسد، خدا نکند.
اتو را به برق میزنم. به پیراهن نگاه میکنم. آسمان صبح پاییز لک اشک را روی دوشین در خودش حل کرده، مثل چلوار سفید و تازه روبالشتی هتل. اگر آقای فروشنده آن شب که دید صدای پچپچهای من و مهرداد دارد اوج میگیرد دست او را نمیگرفت و صندلی چرمی خودش را برایش نمیآورد و تعارف نمیزد، همان لحظهی اول از مغازه بیرون زده بود، همان موقعی که مارگرت تاچر بینوا شکست خورده و با شانههای آویخته ایستاده بود وسط مغازهی مردانهدوزی و دلش میخواست زار بزند.
قیچی را برمیدارم. لبهی پیراهن را میگذارم وسط تیغههایش و آن را میکشم تا منتهاالیه لباس. صدای پارگی پارچهی دوشین اعلا اتاق را پر میکند. غبارهای ریزی که لا و لوی تار و پود پارچه گیر بودند بلند میشوند و میان لولهی نوری که از کنار پرده روی میز نشسته به جنبش میافتند. دوباره و دهباره و صدباره قیچی را میکشم و پیراهن را ریشریش میکنم. بوی کهنگی غبار جای عطر تام فورد را پر میکند. تصویر مبهمی از صورتم روی اتوی داغ پیداست. باکرهی مقدس دم نمیزند. از یقهی لباس میگیرم و روی پیکر آشولاشش چشم میچرخانم.
آن شب ما هیچ پیراهنی از دوزندگی پاریس نخریدیم. مهرداد با مغازهدار دستبهیقه شد. او تعارفمان کرده بود بنشینیم و مهرداد گفته بود نوبرش را آوردی. مرد سعی کرده بود از در دوستی در بیاید و برای خودش شر درست نکند. اما مهرداد آخرسر کاسهی بستنی را پرت کرده بود روی قفسهی لباسها و دعوا بالا گرفته بود، مردی که همیشهی خدا زیر تمام میزها زده، مثل بابا—و این مامان بوده که دوباره میز را از نو چیده.
تا آمدن پلیس، من، که از سردرد عجیبی داشتم بالا میآوردم، روی صندلی مغازه نیمههوشیار افتاده بودم و آقای فروشنده و پسرش و چند نفر دیگر، که همهچیز را دیده بودند، بیرون از مغازه منتظر رسیدن مأمور کلانتری بودند. آن موقع، مارگرت تاچر دلش میخواست با آستین لباسش لکههای چسبناک بستنی و رشتههای فالوده را از روی کفپوش چوبی مغازه پاک کند، اما میگرن امانش را بریده بود.
به ساعت دیواری نگاه میکنم. همین حالاهاست که مهرداد اینها برسند. قرار بود برود دانشگاه دنبال بهنوش. بلند میشوم و پیراهن رشتهرشته را میاندازم روی دستهی مبل. کادوی آشتیکنانمان بود، وقتی از ماهعسل برگشتیم. پیراهن شبیه اختاپوس خستهای دست و پاهایش را دراز میکند اینور و آنور. کتاب مالیه نیمهباز روی تشک مبل طاق بسته.
حالا لابد شیرینخانم دارد یک دهن دیگر میخواند، از حمیرا یا افسر شهیدی—یک آهنگ درخواستی—شاید هم از گوگوش یا مهستی. چشمهایم میسوزند. میروم درِ کمد لباسها را باز میکنم. شومیز پولکی را از آنجا بیرون میآورم. صورتم ریزریز روی تمام پولکها تکثیر میشود. با صندل سدری ترکیب شیکی میشود. لباسهایم را میپوشم و میروم جلوی آینه. ماتیک پرتقالی را روی لبهای کوچک باکرهی مقدس میکشم. سوئیچ را برمیدارم و از در بیرون میزنم.