icon
icon
زلزله‌ی بم، عکس از مارتین بورو
زلزله‌ی بم، عکس از مارتین بورو
دنگ دنگ دنگ
نویسنده
شهرزاد دلجو
31 اردیبهشت 1404
زلزله‌ی بم، عکس از مارتین بورو
زلزله‌ی بم، عکس از مارتین بورو
دنگ دنگ دنگ
نویسنده
شهرزاد دلجو
31 اردیبهشت 1404

دنگ دنگ دنگ... صدای زنگ‌ کلیسای خیابان جلفا را پی‌درپی توی سرم می‌کوبند. شبیه‌خوانی و مویه‌ی پیش از وقت مادر و خواهرانم را می‌بینم. بالشتک دست‌ها را روی گوش‌هایم می‌گذارم و فشار می‌دهم که شاید این صدای لعنتی راهش را بگیرد و برود.

«جعبه‌ی تلویزیون کجاست؟ بیاید بگردیم پیداش کنیم. باید مطمئن بشیم.»

خواهر کوچکم از اتاق پشت پاسیو فریاد می‌کشد: «داداش، بیا. پیداش کردم» خودم را می‌رسانم. خواهر بزرگ‌تر همراه می‌شود و سه ‌تایی می‌آوریمش داخل اتاق نشیمن. نا و رمقی برای مادر نمانده. گنگ و گیج کشوی کمدهای پخش وسط اتاق نشیمن را می‌جورد.

«پیدا نمی‌کنم، مادر. پیدا نمی‌شه.»

«چی، مامان؟»

«کنترل.»

می‌روم دست روی شانه‌هایش می‌گذارم و او را سمت کاناپه می‌برم و بهش می‌گویم: «شما بشین همین‌جا. الآن روشنش می‌کنم.» وقت نصب آنتن روی پشت‌بام‌ نیست. آنتن سَرخود تلویزیون را باز می‌کنم. تصویر پر از برفک‌ است و روی صفحه‌ی تلویزیون قیقاج می‌رود. یکی دو ضربه حواله‌ی چپ و راست تلویزیون می‌کنم. صدای گوینده و تصاویر جسته‌گریخته آن‌قدر واضح‌اند که خبر را ببینیم و بشنویم: «زمین‌‌لرزه‌ای با بزرگی ۶٫۶ در مقیا... عت ۵:۲۶ صبح امروز جمعه پنج دی ۱۳۸۲ به مدت دوازده ثانیه... و مناطق اطراف آن در شرق... لرزاند. هنوز از خسارات و ... گزارش دقیقی در دست... خبرهای... قرار خواهد...»

خواهر کوچکم نزدیک‌تر از همه‌ی ما به تلویزیون ایستاده. اشاره می‌کنم که خاموشش کند. سر به سمت مادر برمی‌گردانم. صورتش کبود شده. مثل اینکه دستی گلویش را فشار بدهد. چشمانش گرد و‌ مبهوت خیره به صفحه‌ی تلویزیون مانده. پلک نمی‌زند. یک‌آن متوجه می‌شوم نفس نمی‌کشد. به خواهر بزرگ می‌گویم: «آب.» خود را به مادر می‌رسانم. چند ضربه آرام به صورتش می‌زنم، اما نه... نفس نمی‌کشد. بلندبلند صدایش می‌زنیم. آب که می‌رسد، دستم‌ را پیاله و از آن پر می‌کنم. دو سه بار پیاپی به صورتش آب می‌پاشم. ناگهان تکانی‌ می‌خورد و می‌زند زیر گریه. خواهرانم سر بر سر مادر می‌گذارند و مثلث اشک و آه را کامل می‌کنند.

«بسه دیگه. کلافه شدم. کی گفته مرده که شما پیش‌پیش عزا گرفتین؟ بس کنین. پاشید جمع‌وجور کنین. من برمی‌گردم. همین امروز عصر راهی می‌شم.»


تمام راه‌ها بسته بود. به کمتر کسی اجازه‌ی ورود به شهر را می‌دادند. ایست بازرسی بود و وقتی شناسنامه‌ام را دیدند اوضاع بدتر شد. می‌گفتند نمی‌شود. می‌گفتند یک عده دزد فرصت‌طلب رفته‌اند سراغ مال و اموال مردم. می‌گفتند النگو و دستبند و گردنبند از مرده‌ها باز می‌کنند. می‌گفتند به بچه‌ها هم رحم نمی‌کنند و می‌دزدندشان! عده‌ی آدم‌هایی که مثل من پشت ایست‌بازرسی مانده بودند هر لحظه بیشتر می‌شد. ناگهان در بین مأموران دوستی را می‌بینم که سال گذشته خدمت سربازی‌مان با هم تمام شده بود. او ماند و درجه‌دار شد. من به تعمیرگاه پدر رفتم و تعمیرکار شدم.

«سرکار، سرکار،‌ من رو یادته. با هم خدمت می‌کردیم. سر جدت یه کاری بکن. پدرم هنوز تو شهره. می‌ترسم بلایی سرش اومده باشه.»

«خودتی؟ ای بابا! گفتن برگشتین شهر خودتون. دیروز ماشین آوردم واسه تعمیر. گفتن همه‌ی زندگی‌ رو بار زدین و برگشتین.»

به همکارانش اشاره می‌کند که به من اجازه‌ی ورود بدهند. دست می‌دهیم.

«خوب شد اینجا بودی.»

«من بودم، نمی‌رفتم. قیامته. لااله‌الاالله. خوبه که زمستونه، وگرنه بوی گند جنازه همه‌جا رو پر می‌کرد. حالا هم می‌گم نرو. کاری ازت برنمی‌آد. اگر خدایی نکرده زیر آوار هم مونده باشه، سخت بشه نجاتش داد. بعضیا همه‌ی کس‌وکارشون زیر آوار مونده. بازم می‌گم نرو تو شهر. پس این‌همه ارتشی و مأمور آتش‌نشانی و هلال‌احمر اینجا چی‌کار می‌کنن؟ وظیفه‌ی اوناست.»

«پدر خودتم بود، همین رو می‌گفتی؟! باید برم خودم ببینم. مرده یا زنده، باید پیداش کنم. جواب مادرم رو چی بدم؟»

سرم داغ شد. اشکی در چشمانم دوید، اما سرازیر نشد. می‌خواستم خداحافظی‌نکرده برگردم بین جمعیت. حالم را که دید، از یک سرباز وظیفه خواست تا مرا به شهر برساند. سوار شدیم. دنده‌ی معیوب جیپ ارتشی خرت‌خرتی کرد و به‌سختی جا خورد. راه افتادیم. برج ‌و باروی بزرگ‌ترین بنای خشت‌وگلی جهان، که از دور دیده‌ها را می‌دزدید، فروریخته بود. این آوار شدن را که می‌گویند اکنون با چشم می‌دیدم. بیشتر خانه‌ها تلی از خاک شده بودند. شهری نمانده بود. آدم‌ها آواره و مصیبت‌زده از راهی به راهی می‌رفتند.‌ مردی روی خرابه‌ها زانو زده بود، کنار دست عروسکی بیرون‌مانده از خاک. زنی نشسته بر ویرانی‌ها خاک بر سر می‌ریخت و عزیزانش را به اسم صدا می‌زد. مردی در حیاط خانه‌ی فروریخته‌اش، کنار تک‌درخت نخل، آفتابه‌به‌دست مشغول آب دادن به نرگس‌هایش بود. وحشت و خوف تهوع‌آوری گلویم را چسبیده بود و داشت سر صبر فشار می‌داد. هوا سرد نبود، ولی من می‌لرزیدم؛ گرم هم نبود، اما تب داغی داشتم.

«کجا برم؟»

«والا چی بگم؟ دیگه کوچه و خیابون نمونده. اگه اینکه داریم بهش می‌رسیم فلکه دومه، شما بپیچ، بپیچ دست چپ.»

می‌پیچد. چشم می‌بندم و از حواسم کمک می‌گیرم. همان بازی را انجام می‌دهم که موقع برگشت از دبستان با پدرم انجام می‌دادم. یک دو سه چهار پنج، حالا دست چپ.

«همین‌جا، سرکار. دستت درد نکنه.»

جیپ ارتشی به‌سرعت دور می‌شود و من از درِ خانه، که هنوز پابرجاست، از نخل گوشه‌ی حیاط و از کت پدرم، که محکم طنابِ روی تنها دیوار سرِپامانده‌ی خانه را چسبیده، مطمئن می‌شوم که توی خانه هستم. پاهایم سستی می‌کنند و جلوتر نمی‌روند. پشت در می‌ایستم. بیهوده، دست سمت جیبم می‌برم تا کلید را بیرون بیاورم. زیر آوار مانده؟ شاید زنده باشد. اصلاً شاید توی خانه نبوده. شاید طاقت نداشته تا صبح بماند و سواری دربست کرده. صدای ترمز کردن ماشینی را از پشت سرم می‌شنوم. برمی‌گردم.

«آقا... شما صاحب این خونه‌ای؟ یعنی می‌گم خونه‌تون اینجاست؟»

«بله. خونه‌ی ماست. خونه‌ی ما بود.»

«شانس داشتین. اینجا کوچه‌ی فرمانداره. ما زودتر از بقیه‌ی کوچه‌ها، تا جایی که می‌شد، پاکسازی‌ش کردیم. جنازه‌‌ها رو بردیم و زخمی‌ها رو انتقال دادیم. چند نفر تو خونه بودن؟»

«پدرم؛ قرار بود امروز راه بیفته.»

«خدا صبرتون بده.»

«آقا، مطمئنین؟»

«خدا کنه اشتباه کرده باشم. خونه‌ی آوارشده زیاده، جنازه زیادتر.»

در حال بارگذاری...
زلزله‌ی بم، عکس از مارتین بورو

دوباره برای کلید دست‌به‌جیب می‌شوم. صدای دور شدن ماشین امداد را می‌شنوم. دیگر دیواری نیست که دست بر آن بگیرم. پشت درِ خانه می‌نشینم و مثل پسربچه‌ها گریه می‌کنم، درست مثل همان روزی که پسر همسایه توپ چهل‌تکّه‌ی کادوی تولدم را یکباره قاپ زد و دِ برو که رفتی. آن روز هم نشستم و زار زدم تا پدرم سر رسید و رفت سراغ پدر پسرک. اما امروز پدری نبود. هیچ‌کس نبود. تنها بودم و متلاشی، متلاشی و تنها. دستی شقیقه‌هایم را مثل سنجی به هم می‌کوبید. دهانم طعم خون خشک‌شده می‌داد. باید کاری می‌کردم. باید هر طور شده لااقل تن بی‌جانش را به مادر و خواهرها می‌رساندم تا دلشان آرام شود. توی سرم با خودم نجوا می‌کنم که دستی شانه‌ام را فشار می‌دهد.

«پاشو، همسایه. پاشو. تا خودت با چشم خودت ندیده‌ای باور نکن. شنیدم چی می‌گفت. اینا سرشون شلوغه. حواس ندارن بندگان خدا. شده که آدم زنده هم از بین جنازه‌ها بیرون کشیدن. برو خودت پیداش کن. یاعلی بگو.»

این آقای همسایه دو خانه آن‌طرف‌تر دبیر ادبیات بود، خوش‌لباس و خوش‌حافظه با طبعی لطیف. برای بقّال و‌ چقّال و نانوا و قصاب شعر از آستین بیرون می‌کشید و‌ حالشان را خوش می‌کرد. گفت و برگشت سمت تلی از خاک که پیش‌تر خانه‌اش بود. انگار از باغچه‌ی توی حیاطش سبزی می‌چید و تصنیف می‌خواند. دبیر همیشه‌‌آراسته یک شیشه‌ی عینکش شکسته بود. یک دست بلوز و شلوار خوش‌دوخت اما مالیده و گرد و خاکی به تن داشت و معلوم نبود در میان سبزی‌هایی که هنوز ریشه‌هایشان باسماجت خاک را چسبیده بودند دنبال چه می‌گشت!

راه می‌افتم، از این چادر به آن چادر، از این کمپ به آن کمپ. می‌گفتند خاکسپاری از فردا شروع می‌شود. می‌گفتند برای سرعت در کار شاید مجبور به کندن گورهای دسته‌جمعی شوند. نزدیک است قلبم را روی خاک کوبیده استفراغ کنم. به خیابانی می‌رسم. آفتاب از پشت سرم می‌تابد. در مقابلم، میان گردوخاک و همهمه خیمه‌ی مرگ را می‌بینم، خیمه‌ای با ستون‌هایی افراخته در آسمان و پرده‌ای سیاه که جان‌های بی‌تن را آرام‌آرام از میان دو ردیف مشایعت‌کنندگان سفیدپوش به درون خود می‌خواند...


دیروقت است. صدای آمدوشد قطع نشده. صدای ناله‌ و فغان کمتر شده، اما هنوز به گوش می‌رسد. این پس‌لرزه‌های لعنتی هم تمامی ندارند. زلزله می‌داند چیزی برای فروریختن نمانده جز دل کسانی که برای کمک‌ آمده‌اند و آنهایی که هنوز باامید به زیر آوارها می‌نگرند، اما دست‌بَردار نیست. اجازه می‌گیرم و گوشه‌ی یکی از چادرهای هلال‌احمر کز می‌کنم تا زمان بگذرد. خوابی نیست. خلسه‌ای کوتاه است، شاید دست‌وپازدنی بین مرگ و زندگی.

آفتاب طلوع نکرده که از چادر بیرون می‌زنم. از دیروز چیزی نخورده‌ام. طعم خون خشک‌شده را با ریشه‌‌ی زبانم حس می‌کنم. مثل همان روز که توپ خورد توی دماغم و خون نیامد، اما حلقم پر از خون شد. با ماشین‌های هلال‌احمر ارتش یا شخصی‌های عبوری به تمام نشانی‌هایی که می‌گیرم سر می‌زنم. گاهی بین زخمی‌ها آشنایی می‌بینم—هم‌شاگردی‌ای، هم‌محله‌ای یا هم‌خدمتی‌ای. توی بیمارستان بزرگ شهر، اتاق‌ها از مجروح اشباع شده. باقی تخت‌ها را زنجیروار پشتِ‌سرهم در دو ردیف توی راهروها چیده‌اند. صورت‌های مجروح و صامت و یا نالان را به امید یافتن نشانی با چشم می‌کاوم. ناگهان دستی مچم را سفت می‌چسبد. نوار باند مثل کلاهی سفید تا روی پلک‌های صاحبش آمده و کمی جلوی دیدش را گرفته. سرش را بالاتر می‌گیرد تا مرا بهتر ببیند. موهای شقیقه‌هایش از لابه‌لای خون خشک‌شده سیاه‌وسفید می‌زند. حدوداً سی‌وپنج تا چهل‌ساله نشان می‌دهد.

«آقا، والله من فقط رفتم تو حیاط وضو بگیرم، بعد هی تکون داد، هی تکون داد. نشد برم سراغ زن و دو تا بچه‌ی کوچیکم. تا ده بشمار.»

مچ دستم را بیشتر فشار می‌دهد.

«جان هرکی دوست داری بشمار.»

«یک، دو، سه، چهار...»

«نه. نه. صبر کن، به پنج‌ نرسید. داروندارم رو ریخت تو الک، هی تکون داد، هی تکون داد. رفتم طرف اتاق، بعد نفمیدم چی شد. باید برم دنبالشون.»

یک دستش به تخت بسته شده بود. با دستی که سمت من بود محکم کوبید توی سرش. می‌نالید، قربان‌صدقه‌ی اهل‌وعیالش می‌رفت، و تقلا می‌کرد تا از روی تخت پایین بیاید. دو پرستار سر می‌رسند. یکی سرنگی توی سرمش خالی می‌کند. دیگری به او وعده‌ی دیدار عزیزانش را می‌هد. چشم‌هایش که سنگین می‌شود و می‌خزد زیر پتو، یکی از پرستارها می‌گوید: «زن و دو تا بچه‌شو مرده از زیر آوار بیرون آوردن. برای هرکی از کنارش رد می‌شه همین داستان رو تعریف می‌کنه، هر دفعه مثل دفعه‌ی قبل. یه واو اضافه و کم نمی‌گه. خدا به دادش برسه. شما... دنبال کسی می‌گردی؟»

«بله. پدرم. این عکسشه.»

می‌گیرد و نگاهی بهش می‌اندازد. با لبخند تلخی می‌گوید: «البته هرکسی که می‌آرن اینجا این‌قدر شیک و تروتمیز نیست، اما تقریباً مطمئنم که این بیمارستان نیاوردنش. ایشالا پیدا می‌شه.»

قبل از رفتن به چادر هلال‌احمر به دنبال تلفن می‌گردم که با مادر و خواهرانم صحبت کنم. خطوط تلفن خراب شده، اما چند خط راه انداخته‌اند برای مواقع ضروری. پُرسان خود را به یکی از چادرهای ارتش می‌رسانم. به مادر می‌گویم حتماً زنده است؛ از زیر آوار بیرونش آورده‌اند، اما من هنوز پیدایش نکرده‌ام. سعی می‌کنم هرطور شده به زنده بودن پدر دلخوشش کنم. او هم سعی می‌کند بغض شکسته در صدایش را پنهان کند.

دیگر بیمارستان و درمانگاه و چادری نمانده که بین زخمی‌ها به دنبالش نگشته باشم. از چیزی که مدام به مغزم هجوم می‌آورد می‌ترسم. در نزاع احساس و افکارم غوطه می‌خورم. معنی استیصال و ناچاری را با تک‌تک سلول‌های بدنم لمس می‌کنم. باز به خودم امید می‌دهم و آرزو می‌کنم که کاش به شهرهای اطراف منتقلش کرده باشند. راه دیگری نمانده. باید فردا در سردخانه‌ها و لیست‌های ثبت‌شده‌ی متوفیات هلال‌احمر و ارتش دنبال پدرم بگردم. شب، وقتی چشمانم گرم می‌شود و به خواب می‌روم، کابوس می‌بینم. می‌بینم که تاریکی از آسمان نازل می‌شود. درست کنار ارگ حفره‌ای بزرگ و عمیق دهان باز می‌کند. تاریکی به درون گودال می‌ریزد و از آن سرریز می‌شود. من دورتر زیر درخت سروِ تنومندی ایستاده‌ام. جماعتی می‌بینم که دسته‌دسته، مسخ‌شده، و بی‌اراده از میان غبار عبور کرده به طرف گودال می‌روند و در آن سقوط می‌کنند. در میانه‌ی غوغا پدرم را می‌بینم، خاکی و ژولیده. چیزی دور گردنش سیاهی می‌زند. فریاد می‌زنم و پا بر زمین می‌کوبم. نمی‌بیند. نمی‌شنود. وقتی به لبه‌ی گودال می‌رسد، لحظه‌ای می‌ایستد و نگاهم می‌کند. نگاهم می‌کند و در گودال ناپدید می‌شود و من باوحشت از خواب می‌پرم. خستگی حریف ترس دیدن چندباره‌ی کابوس نمی‌شود. بار سوم عطای خواب را به لقایش می‌بخشم و گوشه‌ی چادر منتظر آمدن صبح می‌مانم.

با روشن شدن هوا، چای تلخ و لقمه‌نانی فرومی‌برم و دوباره به سراغ بیمارستان‌ها و درمانگاه‌ها می‌روم. لیست‌ها را به دنبال اجساد بی‌اسم‌ورسم هم‌سن‌وسال پدرم جستجو می‌کنم. راهروهای باریک و کم‌نور، و اتاق‌های سرد و بی‌جان هول می‌اندازند به جانم. تا ملافه کنار برود، نفس در سینه‌ام حبس می‌شود، تمام تنم عرق می‌کند، گوش‌هایم کیپ و دهانم مثل کویر خشک می‌شود.

ساعت به دوازده نرسیده که همه‌جا را گشته‌ام، هرچه بیمارستان و درمانگاه که سرپا مانده و همه‌ی چادرهای موقت هلال‌احمر را. درمانده‌تر از آن هستم که قدمی بردارم. زیر درخت سنجدی می‌نشینم. به دلم بد آمده. اضطراب و نگرانی دست انداخته بیخ گلویم و فشار می‌دهد. پاهایم را روی زمین دراز می‌کنم و به درخت تکیه می‌دهم. از پس اشک و گردوخاک ماشین‌های عبوری عاقله‌مردی را می‌بینم که نزدیک می‌شود. پلاستیکی پر از نان و چند کنسرو به دست دارد.

«عه! عه! شما پسر همون آقایی که تو خیابون مهدیه تعمیرگاه داشت؟ گفتن که اثاث کشیده‌ین!»

خودم را جمع‌وجور می‌کنم. دست بر چشمانم می‌گذارم و اشک‌هایم را پایین می‌کشم. دستم گلی می‌شود. داستان رفتن خودمان و ماندن پدر برای کاری که نگفت چه بود را برایش تعریف می‌کنم.

در حال بارگذاری...
زلزله‌ی بم، عکس از مارتین بورو

«اگه همه‌جا سر زدی، زنده‌ست به امید خدا.»

«امدادگرا گفتن از خونه‌ی ما یه جسد بیرون آورده‌ن. می‌ترسم که...»

«یه جای دیگه هم هست. آرامستان سیّد عباس رفته‌ای؟ می‌گن اونجا هم تو مقبره‌های خانوادگی جسد گذاشته‌ن.»

«نه. نرفته‌م.»

«ایشالا که اونجا هم نیست. حقیقت، نوه‌م دیشب بنای گریه‌وزاری گذاشت که باباجون تو حیاط چادر بزن بخوابیم. من و عیال هر کار کردیم زیر بار نرفت. ما هم دل به دلش دادیم. خداخواهی بود، وگرنه الآن ما هم زیر آوار بودیم. همین فرعی دست راست، منزل نزدیکه. گرچه، چه منزلی! من زیاد می‌اومدم پیش آقات. ماشین سنگین دارم. پشت کامیون جا می‌ندازم برات. ها؟»

«ممنون. برم. باید امروز قال قضیه کنده بشه. مادرم نصفه‌عمر شد.»

«امید به خدا. ایشالا که پیمانه‌ش پر نشده. همین درخت سنجد باشه نشونه. قدم سر چشم.»

تعارف آشنایی که به خاطر ندارمش دلم را قرص می‌کند. خرابی‌ها شکل و شمایل شهر را آن‌قدر در هم ریخته که نمی‌دانم کجا ایستاده‌ام و به کدام طرف باید بروم. چشم می‌اندازم، ارگ را پیدا می‌کنم و نشانه‌ام می‌شود. راه می‌افتم. بین راه جیپ ارتش با گردوخاک زیاد از کنارم می‌گذرد و چند متر جلوتر ترمز می‌کند. سربازی از داخل ماشین اشاره می‌کند که سریع‌تر بروم و خود را به آنها برسانم. دو سرباز صفر در صندلی جلو نشسته‌اند.

«بیا بالا. می‌ریم محمدآباد. می‌گن با خاک یکسان شده. شما کجا می‌ری سر ظهر و تو این خاک‌وخُل و بدون وسیله؟»

کنار درجه‌دار می‌نشینم و همان ماجرای کوچ خودمان و ماندن پدر را برایش تعریف می‌کنم. می‌گویم که دنبال جسدش همه‌‌جا را گشته‌ام و این آخرین نشانی است.

«زیاد هم مطمئن نباش. ایشالا اینجا هم نیست. شایدم با نیروهای مردمی رفته باشه شهرهای اطراف برای کمک یا هر چی... امیدت رو از دست نده. نگه دار، سرباز.»

پیاده می‌شوم. رو به آرامستان می‌ایستم. گردبادی پیچ‌وواپیچ‌خوران با غبار و صدای شیون و مویه به پیشواز می‌آید. قدمی برمی‌دارم. پایم می‌لغزد و، وقتی آن را از جوی آب ورودی قبرستان بیرون می‌کشم، گلی و سنگین شده. یاد دوست مادرم می‌افتم که تصادف کرد و یک پایش به‌اندازه‌ی پای فیل بزرگ شد و یک عمر وبال گردنش ماند. وقت شستن و تکاندن نیست. پا وبالم می‌شود. راه می‌افتم. دو نفر اطراف مقبره‌های خانوادگی مأمور کشیک بودند. به یکی از آنها مشخصات پدرم را می‌دهم. او به همکارش اشاره‌ای می‌کند و خودش مثل فشنگ به سویی ‌می‌دود. همکارش از من می‌خواهد تا کنار دیوار و در سایه بمانم تا او برگردد. عبور دقایق برای من کِشدار است و طاقت‌شکن. دیدن صورت چند جسد و این‌قدر دنگ و فنگ؟ قرار بود یک یا چند ملافه را بالا بزنند، همین. هربار که می‌پرسم همکارش کجا رفته و من چرا و تا کی باید صبر کنم می‌گوید الآن می‌رسد، الآن، الآن. حدود نیم‌ساعتی گذشته که سرباز رفته برمی‌گردد. می‌خواهم برای معطل ماندنم اعتراض کنم که می‌گوید: «کارت شناسایی یا شناسنامه دارین؟»

شناسنامه‌ را به دستش می‌دهم و منتظر می‌مانم. هیبتی سراپا خاکی می‌بینم که وارد یکی از مقبره‌ها می‌شود. سرباز هم می‌رود داخل همان مقبره. چند دقیقه بعد برمی‌گردد و از من می‌خواهد که همراهش بروم. سرهنگ دوم است، قدبلند و چهارشانه با ریش بلند جوگندمی. آن‌قدر خاک روی سر و صورت و لباسش نشسته که به‌سختی سردوشی‌هایش را می‌بینم. دست می‌دهم و خداقوتی می‌گویم. سه جسد روی زمین‌اند. کنار یکی از جسدها می‌نشیند و به صورتم نگاه می‌کند. می‌خواهد مطمئن شود که آماده‌ام. کمرم سست و آب دهانم یکباره خشک می‌شود. چندک می‌زنم.

«از دست و پا افتادی! حالا ببینش شاید گمشده‌ی شما نباشه.»

«خدا کنه.»

نفسم را حبس می‌کنم. کنار رفتن ملافه یکی دو ثانیه بیشتر طول نمی‌کشد، اما همان یکی دو ثانیه مدام در چشمانم تکرار می‌شود. دهان جسد باز مانده و استخوان فک در اثر ضربه کج شده. رو برمی‌گردانم.

«خوب دقت کنید ببینید خودشه؟ راستش، مدارک توی جیبش بود که با مال شما تطبیق دادیم. برای ما شکی باقی ‌نمونده که پدر شماست.»

ملافه را از دست درجه‌دار، که دارد روی جسد را می‌پوشاند، می‌گیرم و آن را پس می‌زنم.

«نه، سرکار، ببینیدش. صورت براش نمونده. این اصلاً پدر من نیست.»

«سخته می‌دونم. صورت بعضی جسدایی که می‌آرن به دلیل ریختن آوار له شده. نشونی، علامتی، زخم کهنه‌ای...»

من، که حق‌به‌جانب می‌خواهم به او بفهمانم که جسد پدرم نیست، ملافه را تا کمرگاه جسد پایین می‌کشم.

«باشه، سرکار. حالا که شما می‌خواین، دقت می‌کنم، اما پدرم نیست. مدارک هم ممکنه دزدی باشه. اصلاً از کجا پیداش کرده‌ین؟»

«کوچه‌ی تختگاه.»

دوباره همان زنگ کلیسای وانک توی سرم شروع به کوبیدن می‌کند. هم‌زمان، وقتی درجه‌دار می‌گوید تختگاه، چشمم به خال کج‌ومعوج پشت دست پدرم می‌افتد که، گرچه زیر گردوخاک پنهان است، آن را می‌شناسم، جایی بین انگشت شست و سبابه‌ی دست راست. خاک روی دستش را کنار می‌زنم. همان خالی است که کمی به آبی می‌زد. همان دستی است که بارها به سرم کشیده بودش، همان دستی که وقتی پسربچه بودم در مچ‌اندازی بارها مغلوبم شده بود و در جوانی بارها مغلوبم کرده بود. ناله نمی‌کنم. گوش‌هایم جز صدای ممتد زنگ نمی‌شنوند. درجه‌دار دست می‌گذارد روی شانه‌ام. لب‌هایش تکان می‌خورد و صدایی ضعیف را انگار از دوردست می‌شنوم.

«آقا، تسلیت می‌گم. باید با شما صحبت کنم. مطلبی هست.»

ملافه را می‌کشم روی صورتش. به‌سختی روی پاهایم بلند می‌شوم. قمقمه‌ی آبی به طرفم دراز می‌کند. می‌گیرمش و جرعه‌ای آب می‌خورم و سر تکان می‌دهم که یعنی آماده‌ی شنیدن هستم.

«می‌بینین که گرفتاری اجازه‌ی سر خاروندن به ما نمی‌ده. نشد دنبال شواهد بیشتر بگردم، ولی من خودم روزی که جسد پیدا شد اونجا بودم. دور گردنش طناب بود. متوجه سیاهی روی گردن نشدین؟ فرضیه‌ی نزدیک به یقین خودم خودکشیه. با توجه به اوضاع، سخت بشه گفت پیش از زلزله تموم کرده یا هم‌زمان با اون. دستاش بسته شده بود، اما نه خیلی محکم. کس دیگه‌ای رو اونجا پیدا نکردیم. پدرتون مشکل خاصی داشت؟ احیاناً با مادرتون یا خانواده‌ی خودش یا دوست یا همکارش؟ ارث‌ومیراث؟ راستش ما تو این شرایط نمی‌تونیم پیگیر باشیم. اگه بخواین، می‌تونین ببریدش پزشکی قانونی تو یه شهر دیگه.»

«پدرم یه تعمیرکار ساده بود، از اون مردای خونواده و مردم‌دار. همه دوسش داشتن. خودتون پُرس‌وجو کنین. خودکشی! اونم حالا که بعد از ده سال برگشتیم به شهر خودمون؟»

«می‌فهمم. کسی چه می‌دونه؟ بیایین فرما رو پر کنین و تحویلش بگیرین.»

با خودم قرار می‌گذارم که از ماجرای طناب و خودکشی چیزی به کسی نگویم، حتی مادرم.

می‌خواهم که همان‌جا جسد را غسل بدهند و کفن کنند تا مجبور نباشم به کسی توضیح بدهم. آمبولانس نیست و مجبور می‌شوم برای بردن جسد سواری دربست کنم. تمام مدتی که کنار راننده نشسته‌ام، خیالم سنجاق شده به کت پدرم که روی بند رخت حیاط‌‌ جا مانده بود. آیینه‌ی جلو را پایین می‌آورم. به کسی نگاه می‌کنم که سه‌روزه ده سال پیر شده. موی سفید شقیقه‌ها و چروک پای چشمانم از من عاقله‌مردی ساخته که هیچ شباهتی به جوان بیست‌ساله‌ی سه روز پیش ندارد.

وقت وداع آن‌قدر حواسم به کفن است تا زیاد پس نرود و کبودی روی گردنش بیرون نیفتد که در آن واویلا حتی یک قطره اشک هم از چشمانم نمی‌چکد. داخل گودی قبر می‌شوم و نفس راحتی می‌کشم. ناگهان چشمم می‌افتد به همان دست نشان‌دارش که از کفن بیرون مانده. دستش را با سؤالات بی‌جواب خودم به داخل کفن برمی‌گردانم.

چقدر دست‌هایمان شبیه هم بودند...

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد