icon
icon
عکس از قاسم سنبل‌آرا
عکس از قاسم سنبل‌آرا
صداها
راه رؤیامو چه زود دزدید
نویسنده
نغمه پروان
16 خرداد 1403
عکس از قاسم سنبل‌آرا
عکس از قاسم سنبل‌آرا
صداها
راه رؤیامو چه زود دزدید
نویسنده
نغمه پروان
16 خرداد 1403

از همان اول که عکس خانه‌‌مان را در سایت خانه‌یابیِ سوئدی هِم‌نت دیدم، برای کاغذدیواری طلاییِ دیوار هال نقشه‌ کشیدم. اما اسباب‌کشی به این خانه‌ی چهل‌پنجاه‌ساله، هزار کار فوری‌فوتی‌تر انداخت گردن‌مان و همسرم هم که دید کاغذِ دیوار خیلی هم مندرس نیست، پیشنهاد کرد فعلا از خیر کندنش بگذریم. طلایی برای همسرم یک رنگ است، مثل رنگ‌های دیگر، اما در زندگی من رنگ اغلب به‌جای این‌که صرفا پوششی باشد روی اشیا و آدم‌ها، سنگ محکی است برای غربال کردن مرغوب از نامرغوب و عمیق از سطحی. همین است که تعاملم با رنگ‌ها فقط به خوشایند و بدآیند دلم مربوط نمی‌شود؛ یک طیف رنگی مجاز دارم که فقط بین همان‌ها جولان می‌دهم.

رنگ بیرونی‌ترین نماد عقیده است، همان نوک کوه یخ یونگ. سر ریسمان رنگ را که بگیری می‌رسی به اصل ماجرا. خوش‌رنگی زیاد هم اغلب یا به روباه مکار ختم می‌شود یا به پاریس هیلتون. سبک‌وسیاق زندگی‌ یادم داده بلبل‌ها اغلب گنجشک‌های رنگ‌شده هستند. پوتین‌های بچگی‌ام قهوه‌ای بوده چون به‌قول بزرگ‌ترهای خانواده، قرمزها یا بنجل‌اند یا بچه‌خرکن. حالا نه این‌که پِی این باشم آن رِسپی قدیمی را موبه‌مو اجرا کنم، اما مغزم سرخود رنگ‌ها، چیزها و حتی آدم‌های خیلی پرزرق‌وبرق را پس می‌زند.

هفته‌ی پیش، بالاخره با مصیبت کاغذدیواری طلایی را کندیم و دیوار را کردیم سبز سدری. می‌خواستم زی‌زی که از ایتالیا می‌آید کار تمام شده باشد و از تخصصش در سِت کردن رنگ‌‌ها و خرید قاب برای دیوار استفاده کنم. شاید بخش سروکله زدن با برندهای رشته‌ی فشن، به‌نظرم پوچ بیاید، اما در عوض این‌جور مهارت‌هایش برای من که چندان سررشته‌ای از مُد و سِت کردن رنگ‌ها ندارم، جلیقه‌ی نجات است. مثلا آموزه‌هایش در باب پرهیز از پوشیدن چند پَتِرن باهم، یا مد نبودن موی چتری در عصر حاضر و مهم‌تر از همه هم همین سِت کردن رنگ‌ها. البته همیشه هم باید حواسم باشد عنان اختیار را کامل دستش ندهم مبادا که جفت پا بپرد روی حدومرزهایم. مثل همین حالا که آمده‌ایم ایکیا خرت‌وپرت بخریم و قاب برای دیوار سدری.

بخش قاب‌ها همان اول است، بعد از لوسترها و جعبه‌های کوچک و بزرگ طبقه‌بندی کمد و کابینت. قرار بود اول برویم رستوران طبقه‌ی بالا، ناهاری بخوریم و بعد سر فرصت بگردیم دنبال چارپایه‌ و قاب‌. اما همان اول، تا بیاییم از وسط بخش قاب‌ها رد شویم، یک قاب‌ طلایی پهن چشم زی‌زی را گرفت.

«وای این طلاییه روی دیوار سدری عالی می‌شه.»

حرصم گرفت؛ انگار می‌خواهیم برای اتاق‌خواب ماری آنتوانت در کاخ ورسای قاب بخریم. آمدم بگویم اگر طلایی می‌خواستم که آن کاغذدیواری عتیقه را از دیوار نمی‌کندم، اما فکر کردم خوبیت ندارد از بِ بسم‌اله جروبحث کنیم. بهانه آوردم که اول ناهار، بعد خرید.

غذا خوردن در ایکیا حق انتخاب زیادی به آدم نمی‌دهد. ماهی لَکس آب‌پز دارد، شات‌بولار با مربای لینگون، و شنیتسل مرغ. دوتای اولی را دوست ندارم، اما شنیتسلش با همه‌ی چغری‌، شرف دارد به ماهی آب‌پز و آن کوفته‌قلقلی‌مربا که ترکیب صبحانه است با شام. زی‌زی چنگال را می‌زند وسط کوفته‌قلقلی و بعد می‌غلتاندش در مربای لینگون کنار بشقاب و می‌گوید: «مامان، واقعا الان عهد عتیق نیست که طلایی مال اعیان‌واشراف باشه.»

بعد هم بشقاب کوفته‌قلقلی‌مربایش را می‌گیرد به سمتم: «این چه خوبه، امتحانش کن، شاید خوشت اومد.»

نسل زِد را نمی‌شود راحت پیچاند. حتی حق ندارم پیش خودم فکر کنم طلایی مال خانواده‌ی سلطنتی است، می‌فهمد. این‌جور حرف‌زدنش نه فقط به‌خاطر این‌ باشد که در رم فشن می‌خواند، از همان بچگی هم زیر بار مدلِ فکر کردن ما نمی‌رفت. رنگ و ظاهر برایش چیز‌های فانتزی نیستند، یک‌جوری در موردشان حرف می‌زند انگار کار خاصی ازشان ساخته است. خودم می‌دانم که این فاصله‌ی فکری من و زی‌زی، فقط محض این فاصله‌ی سنی بیست‌وچندساله‌‌مان نیست؛ پای چیز عظیم‌تری در میان است، پای آن سبک زندگی که با بهمن ۵۷ به خانه‌‌مان آمد.

این سبک زندگی نه انتخاب من بوده، نه ارثیه‌ا‌‌ی به‌جامانده از آبااجدادم. تحفه‌ای بوده که سال ۵۷ وقتی که نه‌ساله بوده‌ام، گذاشته‌‌اند پشت در خانه‌مان، و ما، سه نسلی که در آن خانه زندگی می‌کردیم، همه‌مان باهم، بازش کرده‌ایم. سبکی از زندگی با هدف ساده زندگی کردن و مبارزه با فخرفروشی و ظاهرپرستی و بی‌ارزش دانستن مادیات که پایش از جامعه به خانه‌ی ما باز شد و بزرگ‌ترها در یک عملیات بومی‌سازی آن را به قامت خانواده‌مان اندازه کردند. عملیاتی که با خالی شدن خانه و کمد و کتاب‌خانه و فکرها شروع شد و با پر شدن‌شان از چیزهایی نو به جریان افتاد. تبدیل زندگی عادی‌مان،‌ که بعد از انقلاب، طاغوتی شمرده می‌شد، به یک زندگی ساده، زمان زیادی نبرد. جادوگری چوب جادویش را تکان داد و همه چیز به طرفه‌العینی زیرورو شد.

خانه‌ی کودکی‌ام یک خانه‌ی دوطبقه بود که ده سال با پدربزرگ‌مادربزرگ و دایی‌خاله‌های مجردم در آن زندگی ‌کردیم. همین است که این خاطره‌ی خالی و پر شدن، فقط خاطره‌ی خالی و پر شدن خانه‌ی خودمان نیست. همه‌چیز ضرب در دو می‌شود، با این توضیح که خانه‌ی پدربزرگ از خانه‌ی ما بزرگ‌تر بود، پرجمعیت‌تر و پروپیمان‌تر. پدربزرگ‌این‌ها سالی چندبار به اروپا سفر می‌کردند و کلی چیزهای هیجان‌انگیز و قشنگ داشتند. غیر از این هم، اولین‌های فامیل همه از پدربزرگ شروع شده بود. پدربزرگ اولین کراواتی فامیل بود، اولین فرد فامیل که تلویزیون داشت، اولین کسی که به دانشگاه رفته بود و لیسانس گرفته بود و گذاشته بود دخترش، یعنی مادر من، به دانشگاه برود، بیرون از خانه کار کند و معلم بشود. این‌جوری بود که وقتی دو طبقه با هم تصمیم گرفتند ساده‌زیست شوند، حذفیات خانه‌ی پدربزرگ‌این‌ها خیلی بیشتر از حذفیات خانه‌ی ما بود. البته علتش فقط حجم اثاثیه‌ی طبقه‌ی اول نبود، بیشترش به‌خاطر این بود که پدربزرگ وقتی تصمیمی می‌گرفت، درست‌وحسابی اجرایش می‌کرد.

اول از همه لباس‌ها را از خانه بیرون می‌کنیم. کت‌شلوارکراوات‌ها، شلوارهای دمپاگشاد، دامن‌ها و پیراهن‌های جلف و لباس‌هایی مثل پالتوهای خزداری را که خود پدربزرگ از فرنگ برای‌مان سوغاتی آورده و تازه فهمیده‌ایم به درد طاغوتی‌ها می‌خورد. بعد از لباس‌ نوبت جمع کردن اثاثیه‌ی طاغوتی است؛ مبل و میزناهارخوری و مجسمه‌؛ گیتار و تار و آکاردئون و بعد هم تابلوهای نقاشی. تصویر تمام‌قد مادر در لباس‌عروس و پرتره‌ی تونی کُرتیس که پدر هر دو را با پاستل کشیده؛ تابلوِ رقصنده‌ای اسپانیولی با پیراهن قرمز چین‌دار که هنرنمایی‌ رنگ‌روغن دایی است و کوبلن‌ یک زن کولی و گروهی نوازنده‌ی محلی که مادر دوخته. از توی آشپزخانه‌ی ما فقط ماشین‌ظرفشویی‌مان است که باید شرّش کم شود، اما پدربزرگ‌این‌ها ماشین لباسشویی‌شان را هم می‌دهند برود، چون از نظر پدربزرگ ماشین‌لباس‌شویی هم مثل جاروبرقی و تلویزیون مبله مالِ طاغوتی‌هاست.

پدربزرگ‌مادربزرگ کمی بعد از بزرگ شدن و رفتن خاله‌دایی‌ها، از طبقه‌ی اول آن خانه‌ رفتند. پدربزرگ در زمین بزرگی که سال‌ها قبل خریده بود، با دست‌های خودش خانه‌ی کوچکی ساخت. خانه‌ای که خیلی هم خانه نبود. یکی‌دوتا اتاق بود با حمام‌دستشویی و آشپزخانه‌ای در زیرزمینش. زندگی جمع‌و‌جوری که می‌شد با جارودستی خاک‌هایش را رُفت، با دست لباس‌ها و پرده‌هایش را شست و در یک تلویزیون چهارده اینچ پارس پشتِ‌قرمز اخبار دنیایش را تماشا کرد.

همیشه به این قصه افتخار کرده‌ام؛ به این‌که بنده‌ی مادیات نبوده‌ایم، زندگی‌مان معنادار بوده و به چیزهای مهم‌تری فکر کرده‌ایم. حتی حالا هم ‌که دیگر عین آن موقع زندگی نمی‌کنم، هنوز ردّی از آن فکر در زندگی و در انتخاب‌هایم هست و بدم هم نمی‌آید که باشد. مثلاً ته دلم خوشم می‌آید ‌که دانشم در مورد برندها خلاصه می‌شود در تشخیص آدیداس سه‌خط از نایکی. زی‌زی اسمش را گذاشته ابتلا به نوعی «فخرفروشی ساده‌دلانه».

«یادته اون اولا یه عده افتخار می‌کردن که بلد نیستن با موبایل کار کنن؟»

درست است که حواسم هست با این خوشمزگی‌ها، افکار خودش را به من قالب نکند، اما نمی‌توانم منکر شوم که حرف‌هایش، حالا تو بگو از هر صدتا یکی، رویم اثر می‌گذارد. همین است که سعی کرده‌ام دیگر مثل قبل عامدانه گوشم را روی بعضی از این مدل چیزها، مثلاً همین اسم برندها، نبندم. حالا حتی با این‌که مشتری‌شان نیستم، اسم چندتای‌شان را یاد گرفته‌ام. هنوز در تشخیص گوچی از هرمس به تبحرم در تشخیص آدیداس از نایکی دست نیافته‌ام، اما دست‌کم دیگر می‌دانم که وجود دارند.

ناهارمان تمام شده، چارپایه و قاب را گذاشته‌ایم‌ توی صندوق عقب، اتوبان ای.فیرا را گرفته‌ایم که برویم خانه. نه این‌که زی‌زی پیروز میدان شده باشد، ولی آن یک لقمه شات‌بولار و لینگون را که خوردم و دیدم بدچیزی نیست، فکر کردم خوب است به پیشنهادش در مورد امتحان کردن قاب طلایی فکر کنم. خریدمش تا ببرم خانه، بگذارم روی دیوار سدری و درست‌وحسابی نگاهش کنم. احساسم به زی‌زی آمیخته‌ای است از عشق و ترس؛ ترس از عقاید یک دختر بیست‌وچهارپنج ساله که برای من خیلی آوانگارد است، اما دلیل محکمه‌پسندی هم برای ردش ندارم. رادیو را روشن می‌کنم، لبخند فکورانه‌ای می‌زنم و می‌گویم: «آخر کار خودت رو کردیا.»

جدی می‌گوید: «هنوز از اون قدیماتون یه تراشه‌ مونده تو مغزت. خودت نیستی بخدا.»


در حال بارگذاری...
خیابانی در شهر گوتنبرگ سوئد، عکس از قاسم سنبل‌آرا

خودم را مثل یک عروسک کوکی تصور می‌کنم که چهل سال پیش کوکش کرده‌اند و هنوز که هنوز است دارد با همان کوک می‌رود جلو. همین‌جور نیش‌زدن‌هایش است که آدم را وادار می‌کند یک قاب طلایی بردارد ببرد خانه‌. خوبی‌اش این است که جنس‌های ایکیا اُپت‌شُپ است و چهل روز وقت دارم تصمیم بگیرم. وقت زیادی هم نیست، برای بعضی چیزها حتی بعد از چهل‌ سال هم نتوانسته‌ام تصمیم درست‌ودرمانی بگیرم. شاید زی‌زی راست بگوید. شاید هیچ چیز را آن‌طور که باید، با چشم‌های خودم نگاه نکرده‌ام؛ بدون پیش‌داوری، تنهایی، بدون کمک از راهنمای خانوادگی تعامل با رنگ‌ها و اشیا و آدم‌ها.

رادیوِ ماشین یکی از آهنگ‌های گروه اَبا (Abba) را پخش می‌کند. خداروشکر که زی‌زی این یک قلم آهنگ سوئدی را دوست دارد و قرار نیست ور برویم با ضبط و موبایل برای این‌که بلوتوثش را وصل کند به ماشین و آهنگ‌های ایتالیایی خودش را گوش بدهد که یا از مانسکین است یا فِدِز یا خواننده‌های اَجق‌وجقی که تا دهان‌شان باز می‌شود، میگرنم عود می‌کند. موسیقی سوئدی اغلب لطیف‌تر از موسیقی ایتالیایی‌ است. درست است که به قول ربکا سولنیت اهالی اسکاندیناوی بس که ماهی خورده‌اند، صفات ماهی رخنه کرده در وجودشان، اما درعوض موقع خواندن هم کمتر جیغ می‌کشند. اَبا یک گروه چهارنفره‌ی موسیقی دهه‌ی هفتاد است، افتخارآفرین‌ترین گروه موسیقی سوئدی‌ که بعضی از اعضایش رفیق جینگ ملکه‌ی سوئد هستند و سوئدی‌ها یک اَبا می‌گویند و صدتا از دهان‌شان می‌آید بیرون. در یک سایت سوئدی خوانده‌ بودم بیورن، یکی‌ از همین گروه اَبا خانه و جزیره‌اش را گذاشته برای فروش. تهش هم نوشته بود این چهارنفر، هیچ‌وقت ثروت نجومی و زندگی لاکچری خودشان را نمایش نداده‌اند چون یک سوئدی‌ اصیل فخرفروشی را نشانه‌ی فرومایگی می‌داند.

معادله‌ام درست درنمی‌آید؛ ادعای ما و گروه اَبا دشمنی با «فخرفروشی» بوده‌، گروه اَبا هنر تولید می‌کرده و ما برای فخر فروش نبودن هنر و زیبایی را از زندگی‌مان می‌کنده‌ایم. انگار فخرفروش و متظاهر نبودن برای هرکدام از ما معنای متفاوتی دارد. پس برنارد ویلیامز فیلسوف پر بی‌راه نگفته که بعضی کلمه‌ها هزارچهره‌اند و می‌شود صدجور معنای‌شان کرد. کاش می‌شد در همین زندگی‌های روزمره‌ هم مثل مقاله‌های علمی، از همان اول کار مشخص کنیم منظورمان از هر کلمه‌‌ای دقیقاً چیست. آیا واقعاً متظاهر نبودن و ساده‌زیستی یعنی بی‌رنگی؟ یعنی زیبا نبودن؟

این اولین‌باری نیست که به درستی و نادرستی آن رفتارهای ساده‌زیستانه‌مان شک می‌کنم. بعد از جنگ که مد ساده‌زیستی ور افتاد و مصرف‌گرایی میدان را به دست گرفت، به فکر افتاده بودم تصمیمی را که آن‌موقع بزرگ‌ترها برای زندگی‌مان گرفته‌‌اند، بازبینی کنم و رفته بودم سراغ فلسفه. فلسفه همیشه برایم چیزی در چنته دارد. از آن دکترهای سر خیابان است که دست‌شان خوب است و روی تابلو مطب‌شان نوشته گوش‌وحلق‌وبینی، پوست‌ومو؛ برداشتن میخچه، ختنه، سوراخ کردن گوش و تزریق بوتاکس.

ترانه‌ی اَبا که تمام می‌شود، رادیو می‌افتد به پخش تبلیغ‌های پرسروصدا؛ انگارنه‌انگار که اسمش کانال «موسیقی آرام» است. واقعا که به اسم‌ها نمی‌شود اعتماد کرد. زنی با لهجه‌ی بریتیش متقاعدکننده‌ای می‌گوید:

“don’t be a tourist”

پشت‌بندش هم توضیح می‌دهد که در سفر باید دنبال اکتشاف بود. یک ماه است که سوزن تلویزیون و رادیو گیر کرده روی همین «فقط توریست نباش» که تبلیغ یک آژانس مسافرتی دانمارکی است. دوباره به کل‌کل‌هایم با زی‌زی فکر می‌کنم. حرف‌هایش آخرین دانه‌ی کاهِ روی پشت شتر است که حالا دارد بار تمام این سال‌ها را می‌لرزاند. با این قصه‌ی قدیمی خانوادگی مثل توریست‌ها رفتار کرده‌ام؛ مثل توریست‌ها سرسری نگاهش کرده‌ام، عکسی گرفته‌ام و پشت عکس را تاریخ زده‌ام و ثبت کرده‌ام جزو افتخاراتم. بارها در موردش دادِ سخن داده‌ام؛ حتی بدون این‌که بدانم آن سبک زندگی در عمل به کجا منتهی شده. اکتشافی در کار نبوده.

قاب‌های طلایی را همان‌طور سرهم نکرده می‌گذاریم پای دیوار سدری. هربار که می‌روم از ایکیا چیزی بخرم، اولش یادم می‌رود که الان جای جنس حاضرآماده، یک مشت تیروتخته و پیچ تحویل‌مان می‌دهند تا خودمان بسازیمش. همسرم با زی‌زی می‌نشیند به سرهم‌کردن چارپایه و قاب‌ها و پیش‌پیش خبر می‌دهد که امشب دیگر نمی‌شود دلرکاری کرد.

راست می‌گوید. زنگ آسایش‌آرامش سوئدی‌ها خورده و نباید خدشه‌‌ای به آن وارد کرد. سمت‌وسوی زندگی‌شان همین آسایش و آرامش است. نه مثل آلمانی‌ها اهل قدرت‌اند، نه مثل ایتالیایی‌ها اهل جلوه‌گری. از زندگی‌های آرام، بی‌جاروجنجال و بی‌هوچی‌گری‌شان خوشم می‌آید، اگر خودشان و کشورشان کمی گرم‌تر بودند می‌شدند مدینه‌ی فاضله‌ام؛ به‌ لفظ هم که شده، خیلی از عقایدشان را دوست دارم. ساده‌زیستی و این‌ عادت‌شان را که فخر نمی‌فروشند، از علاقه‌شان به آرامش و ماساژ که دیگر نگویم. همین الان هم دلم لمیدن می‌خواهد و آرامش، سکوت و چایی. چایی واقعی، از آن صددرجه‌های عطردار، نه از آن دمنوش‌های هشتاد درجه که باید زودتندسریع سر کشید تا از دهان نیفتد. از آن دیر‌دم‌ها که برای خودشان مراسم دارند. چیزی که لیپتون و توریستی نباشد، به آدم زمان بدهد برای اکتشاف.

چایی را می‌گذارم روی وارمر میز هال و لم می‌دهم روی مبل مشرف به دیوار سدری. عطر هل و زعفران و بهارنارنج کم‌کم دارد پخش می‌شود توی خانه. قاب‌های طلایی ایکیا حالا حاضرآماده تکیه داده‌اند به دیوار تازه‌رنگ‌شده. خوب نگاه‌شان می‌کنم، سدری و طلایی توی چشم‌هایم می‌پیچند به‌هم، جدای‌شان می‌کنم. باز خیره می‌شوم به طلایی و فکر می‌کنم اگر به جای طلایی، یک قاب چوبی خریده بودم، یک پشت‌پازن به دنیا و مادیات به حساب می‌آمدم؟ «مادیات» هم از همان کلمه‌های هزارچهره است. ارسطو در کتاب اخلاق نیکوماخوسش به این چیزی که ما می‌گوییم مادیات می‌گوید «خواسته‌های ظاهری». چیزی که بودنش گره خاصی از زندگی باز نمی‌کند مثل همان پالتوپوست خزدار سوغات پدربزرگ. آن زمان قرار بوده زندگی‌مان را از شر این مادیات، یا به قول ارسطو از این خواسته‌های ظاهری، پاک کنیم، اما هرچه جلوتر می‌روم بیشتر به این فکر می‌کنم که در این جراحی، چیزی بیش از آن پالتوپوست کذایی از زندگی ما کنده شده.

زندگی انقلابی از ما می‌خواست بنده‌ی ظاهر نباشیم؛ لباس عید نخریم، هفت‌سین نچینیم، شب یلدا نگیریم، به مهمانی‌های مجلل نرویم. بی‌لباس‌عروس و بی‌طلا و بی‌هدیه و در مسجد عروسی کنیم. خالی کردن زندگی از مادیات یا این خواسته‌های ظاهری، ناشایست نیست. درد جای دیگری است. این‌که ما در آن پاکسازی چیزهایی را دور انداختیم که نه‌تنها خواسته‌‌ای ظاهری و فانتزی نبودند، بلکه بخش مهمی از زندگی بوده‌اند. به بهانه‌ی دور انداختن خواسته‌های ظاهری چیزهای مهمی از ما گرفته شده. یاد بچگی‌هایم می‌افتم که گاهی که می‌خواستند ناخن‌هایم را بگیرند، مرز بین ناخن و گوشت آن‌قدر ظریف و ناپیدا بود که بخشی از گوشت ناخنم هم با تیغه‌های تیز ناخن‌گیر کنده می‌شد. حالا در چشمم آن کوه یخ رنگی یونگ، به چیزهای مهم‌تری متصل‌ می‌شود. به احساس‌های‌مان، به نیمه‌ای از مغزمان، به نیم‌کره‌ی‌ راست مغزهای‌مان. مثل یک غواص اکتشاف‌گر زیر آب سرک می‌کشم. نیمی از زندگی‌ام آن ته است؛ تایتانیک غرق‌شده‌ای در حال زنگ زدن.

احساسم مثل احساس توتوست، توتوی سینما پارادیزو، آن وقتی که جعبه‌ی بریده‌های سانسورشده‌ی فیلم‌ها را باز می‌کند و تازه می‌فهمد فیلم‌هایی که در جوانی تماشا کرده هیچ‌کدام نسخه‌ی کامل نبوده‌اند. دانه‌دانه تکه‌فیلم‌های سانسورشده‌ی زندگی‌ام را جلو نور می‌گیرم و نگاه‌شان می‌کنم. جاهایی که با ناخن‌گیر تیز ساده‌زیستن و فخر نفروختن اشتباهی بریده شده؛ ناخن‌گیر تیزی که اول دست بزرگ‌ترها بوده، و بعد خودم کار با آن را یاد گرفته‌ام.

فیلم زندگی‌ام را برمی‌گردانم عقب تا برای اولین‌بار نسخه‌ی اورجینالش را ببینم؛ نسخه‌ای که با سفر توریستی نمی‌شد دیدش. اولش مثل همان نسخه‌ی قدیمی است، اتاق‌ها و کمدها خالی می‌شوند و بعد... حالا خودمان را می‌بینم که خالی می‌شویم، مثل کمدها و اتاق‌ها. خالی می‌شویم از گل، از رنگ، از قنج رفتن دل برای کسی و چیزی، از بازیگوشی و از عاشق شدن، از خوشی‌ها و شیرینی؛ از احساس. از احساس، از احساس... چیزی که در انتخاب‌های بعد از آن تاریخ در زندگی ما جایی ندارد. لذت بردن برای‌مان حرام می‌شود. کیف سرمه‌ای مادربزرگ می‌آید جلوِ چشمم که بعد از آن دیگر بوی عطر فرانسوی همیشگی را نمی‌دهد.

نه سالگی‌ سنی است که هنوز درست‌وحسابی دنیا را ندیده‌ای و پُری از اعتماد به بزرگ‌ترهای دنیادیده. فکر کرده بودم تمام این کارها آیین تشرفی است برای بزرگ شدن و رسیدن به بلوغ و پابه‌پای بزرگ‌ترها در آن شرکت کرده بودم. اما حالا که دوباره نگاهش می‌کنم خودم را می‌بینم در هیئت همان مردی که مولانا می‌گوید خرش را برده بودند و خودش هم با قافله‌ی دزدان دم گرفته بود که «خر برفت و خر برفت و خر برفت». حالا شمشیری را می‌بینم که بر سرمان فرود می‌آید، دو نصف‌مان می‌کند و نیمه‌ی راست مغزمان را با همان لباس‌ها و اثاثیه‌ی طاغوتی بیرون می‌اندازد و بهمان می‌قبولاند که زندگی احساس‌بردار نیست.

یکی از کتاب‌های محبوب بچگی‌ام ماجراهای مخترعی بود به نام پروفسور برانتشام. یکی از اختراعاتش ماده‌ای بود که آدم‌های توی عکس را همان‌جوری که در لحظه‌ی عکس‌گرفتن بوده‌اند، ظاهر می‌کرد. یک‌بار اتفاقی مایع می‌ریزد روی عکسی که پروفسور در گوشه‌ی آن نصفه‌نیمه افتاده. همه کامل می‌آیند بیرون، به جز پروفسور که نصفه است، روی یک پا لی‌لی می‌کند و چیز نصفه و نامفهمومی می‌گوید که خودش هم درست نمی‌فهمد یعنی چه. خودم، پدربزرگ و همه‌ی ساکنین آن خانه‌ی دوطبقه را می‌بینم که نصفه‌ایم و لی‌لی‌کنان از پله‌های عمارت دوطبقه‌مان بالا و پایین می‌رویم و چیزهایی می‌گوییم نصفه و نامفهوم.


در حال بارگذاری...
مراسم آغاز تابستان در کشور سوئد، عکس از قاسم سنبل آرا

اسف‌بار است. در خاطرم دنبال چیزهایی می‌گردم که با آن‌ها بشود خود کامل‌ هرکدام‌مان را دید؛ این‌که اگر نصفه نبودیم چه شکلی بودیم. تصویرهای همه را می‌آورم جلو چشمم. مثل تصویرهای قبل و بعد عمل دماغ، قبل و بعدها را می‌گذارم کنار هم تا ببینم اگر نیم‌کره‌ی راست را هم در بازی زندگی شرکت داده بودیم هرکدام‌مان چطور آدمی بودیم. پدربزرگ‌مادربزرگ قبلی و بعدی، پدرومادر قبلی و بعدی، و خودم... خودم قبلی ندارم، جز یک آدم نصفه‌نیمه چیز دیگری از من موجود نیست. از همان جا، از نه‌سالگی‌ام بوده که داشتم می‌آمدم جزو آدم‌ها، چیزی به نام «قبل» ندارم که بخواهم با «بعد» مقایسه‌اش کنم. خود واقعی من، خود کامل من هیچ کجا حضور ندارد، در هیچ مکانی، در هیچ زمانی و حتی در هیچ عکسی. نیمی از من را دزدیده‌اند.

احساس می‌کنم در همان بچگی نیمی از وجودم برای خدایان قربانی شده‌. دنبال تکه‌‌های گم‌شده‌ام می‌گردم. شاید جاهایی که دوست نداشته‌ام بی‌چون‌وچرا از بایدنبایدهای خانواده تبعیت کنم، روزنه‌ای باشد برای نگاه کردن به چیزی که واقعاً بوده‌ام. کار سختی است. من سربه‌راه‌تر از این حرف‌ها بوده‌ام. از همان روزی که کوکم کردند بدون این‌که بفهمم چه می‌کنم، وفادارانه، مثل ویولن‌زن‌های تایتانیک به وظیفه‌ای که جلوِ پایم گذاشته‌اند عمل کرده‌ام. اما حتماً نقاط ریزی هست، سر سوزن تردیدی یا حتی خواسته‌ی دل مدفونی.

خودم را می‌بینم در آن وانفسای جنگ و انقلاب؛ ته دلم عاشق زیبایی هستم. چشم‌هایم بی‌سروصدا می‌گردد دنبال هر چیزی که یک سر سوزن زیباتر از چیزهای زشت آن زمان باشند. عاشق چیزهایی هستم که در این تفحصات پیدا می‌کنم؛ یک اِتد لیمویی خپل که کمی متفاوت از اتدهای فلزی معمول است، یک دامن با تکه‌دوزی قایق و ماهی و ملوان برای خواهر کوچکم. پارچه‌ای پر از لاله‌های قرمز در حاشیه که می‌دهم به مادر برایم پرده بدوزد و از سرش یک روتختی که دورش چین داشته باشد. سال‌هاست که به گلدارها و چین‌دارها گفته‌ایم زلم‌زیمبو و به خانه راه‌شان نداده‌ایم. دلم می‌خواهد بروم سراغ همان چیزهایی که به آن‌ها انگ زده بودیم که مال دسته‌ی طاغوتی‌هاست، سراغ بوی عطر فرانسوی مادربزرگم.

خودم را می‌بینم که ته دلم دوست دارم مثل دخترهای هم‌سن‌وسالم در مهمانی‌ برقصم. وقتی پای خواستگارها به خانه‌مان باز می‌شود جرئت می‌کنم بگویم تا از ظاهر طرف خوشم نیاید، بعله را نمی‌گویم.

ته دلم عطر و زیبایی و خیلی از این‌جور زلم‌زیمبوهای آدم‌های سطحی و طاغوتی را دوست دارم، اما شهامت به زبان آوردن یا حتی فکر کردن به‌شان را ندارم. پیش خودم هم شرمنده‌ام که دلم می‌خواهد مثل همان زمان‌های بچگی‌ام عید بیاید خانه‌مان؛ که خانه شب‌های یلدا پر از انار و مهمان باشد، که می‌خواهم کنار کسی زندگی کنم که ضربان قلبم را تندتر کند. می‌خواهم بروم هنر بخوانم، نقاشی و موسیقی. یاد تابلوها و سازهایی می‌افتم که از خانه بیرون شده‌اند، جرئت نمی‌کنم. و وقتی می‌گویم جرئت نمی‌کنم منظورم ترس از هیچ‌کس نیست جز از رسوا شدن پیش خودم که بهم قبولانده‌اند بلدم منطقی و عمیق زندگی کنم.

یک‌جور غم بعد از دانستن آمده سراغم. پیدا کردن خود اصیل مثل پیدا کردن والدین بیولوژیک است، لذت‌بخش، اما دردناک. از وقتی توانسته‌ام خودم را بشناسم دنیایم خالی بوده از رنگ‌ها، از گل‌ها و از زیبایی‌ها. مثل توتو، بعد از دیدن تکه‌فیلم‌های سانسورشده پر می شوم از حسرت «زندگیِ نکرده». حسرت از جاگذاشتن مزه‌های زندگی در همان آغاز راه؛ حسرت از جا گذاشتن خودم. آن تصمیم کذایی، تصمیم به این‌که ساده زندگی کنیم، منطقی باشیم و زندگی‌مان براساس مادیات و فخرفروشی نباشد، خیلی بیش از آنچه را که واقعا قصدش بوده از ریشه کنده.

به طلب‌های روحم نگاه می‌کنم که حالا اسم‌شان شده حسرت‌. شک ندارم اگر آن موقع می‌دانستم سر بریدن احساس در پیشگاه عقل افتخارآمیز نیست، به جای ریاضی هنر می‌خواندم. می‌شدم یکی از آن زن‌های ویولن‌زن کنسرت‌ها که همیشه با حسرت نگاه‌شان کرده‌ام. عضوی می‌شدم در یک گروه رقص محلی، از همان‌ها که مادر کوبلنش را دوخته بود، یا زنی که با پیراهن قرمز اسپانیولی می‌رقصد. به هر کسی هم که دوستش نداشتم با شهامت می‌گفتم نه.

اکتشافم تمام شده، شمع وارمر دیگر دارد نفس‌های آخرش را می‌کشد. چارپایه هم سرهم شده و دیگر می‌شود رفت سراغ آن طبقه‌های بالای کمد که همیشه دست‌مان ازشان کوتاه بوده. برای همه‌مان چایی می‌ریزم. لیوان را که می‌برم سمت لبم، بخارش صورتم را گرم می‌کند. دیوار سبز سدری و قاب طلایی‌اش از پشت بخار رومانتیک به نظر می‌رسند. مزه‌ی جوشیدگی‌ چایی پخش می‌شود روی زبانم. دوستش ندارم اما اعتنا نمی‌کنم. می‌آیم هورتش بکشم که زی‌زی می‌گوید: «جوشیده‌اس مامان، بذار عوضش کنم.»

بلند که می‌شود باز نگاهی می‌اندازد به قاب طلایی و دیوار سبز سدری.

«به یه لوستر طلایی‌ام فک کنی خوبه‌ها.»


متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد