«پدر، من میخواهم بار دیگر به شهری که دوست میدارم بازگردم.»
نادر ابراهیمی، «بار دیگر شهری که دوست میداشتم»
آن روز در بازار ماهیفروشان رشت وقتی گوشهی لباسم به ماهیها خورد، یادت افتادم لیلا. بهناگاه خودم را کنار شط دیدم. یازده سالی گذشته بود. دوروبرم صدای بازی بچهها ته بازار تهلنجی میآمد. خودمان را میدیدم که از کنار بساطیهای شهر میگذریم و مسابقه میگذاریم هرکه زودتر به دم در رسید، اشکنهی فردا سهم اوست.
چند ماه بعد خیلی دنبال عکسهایت گشتم، اما در آلبومها پیدایت نکردم. مامان میگفت آن چند روزی که دوربین دایی محمد دستش بود عکسهای زیادی انداخت، اما همهشان موقع ظاهر شدن سوخته بودند. فقط یک عکس از خودم بود کنار نخلی در حیاط شما. موقع بازی میگفتی این درخت من است و به اسم خودت صدایش میکردی. توی عکس نگاهم سمت درخت است و مادرم قول داده بود این عکس را برایتان پست کند.
ذوق آن یکشنبه را خوب به یاد دارم. از مدرسه برگشته بودم و از شدت گرما با لباس نشستم توی حوض. بعد با لباسهای خیس در را باز کردم. دیدن تصویر خاله فاطمه و تویی که کنار کولر نشستهای و یخ میخوری مرا حسابی شوکه کرده بود. درِ اتاق را روی خودم بستم و زود زود لباسهایم را عوض کردم. نمیدانستم مرخصی مادرت فقط پنج روز طول میکشد. آرزو میکردم شببیداریهایمان روی پشتبام تمام نشود.
پوستت را که زیر آفتاب توی بازار سرخ شده بود، به یاد دارم و آن لحن و تهلهجهی شیرینت که یک لایه غم نامرئی داشت؛ شبیه جنوب. میگفتی هر وقت میآیی آبادان تنت را به این ماهیها میزنی تا بوی شهرت را بگیری. میگفتی اینجا خانهات بود و خیلی سال است حس میکنی از خانه دور شدی، میگفتی دلت تنگ است و بعد میخندیدی؛ زیبا و درد کشیده؛ میخندیدی و بوی ماهیها دیگر اذیتم نمیکرد.
کمی اینپاوآنپا کردم و به تو گفتم: «شهر جدیدت را دوست نداری؟» جواب دادی مدرسههایش شبیه اینجا نیستند و تو وسط سال رسیدهای و همه دوستهای خودشان را پیدا کردهاند. خواستم بگویم دلم برایت تنگ شده و بعد از اینکه رفتی دیگر کنار بلوکهای سیمانی نرفتم. اما تو پیشدستی کردی و گفتی دلت برای مغازهی عمو مرتضی و قابلمههای رویی پر از نوشیدنیاش که تابستان آنها را پر از یخ میکرد و رویش مینوشت: «تگری» تنگ است. وقتی گفتم او هم از اینجا رفته، انگار نشنیدی.
سکوت میکردی و یکباره خودت حرف میزدی. حالا دیگر از آن خاطرهها ۹۸۱ کیلومتر دورم لیلا. در مسیر خوابگاهم. دیشب در خواب دچار تکانههایی شدم و بعد پریدم. چند ثانیه بعد فهمیدم مثل اکثر شبها تنم را گم کردهام. طوری نبود. عوارض دور شدن از خانه است. اما من که از بوی ماهیها خوشم نمیآید لیلا. روشهای دیگری هم بلد نیستم. من فقط بلد بودم دوست تو باشم. من آدرسها را یاد نمیگرفتم تا تو مرا به خانه برسانی. چند روز پیش مادر زنگ زد و گفت توران خانم فوت کرده. کاش شمارهای از تو داشتم و خبر میدادم. مطمئن بودم تو بیشتر از من ناراحت میشدی.
چند دقیقه است که رسیدهام. روی تختم. به فلز تخت دوطبقه نگاه میکنم. هنوز بعضی روزها که از خواب بیدار میشوم با سقف کرمرنگ خانهی خودمان اشتباهش میگیرم. چشمهایم که گرم میشود، انگار این تصاویر پشت پلکم چسبیدهاند؛ تصویر مخفیگاهمان. پشت نخل خودت چند بلوک سیمانی را روی هم گذاشته بودیم. آنجا را از دست دخترخالهی وروجک و شیطونت درست کرده بودیم تا پیدایمان نکند. نامههای کودکانه مینوشتیم و با جوهر خودکار اثر انگشت میزدیم. در گوشم گفتی اگر در زندگیات کسی را دوست داشتی، قول بده اول به من بگویی. بعدها وقتی دخترخالهات بلوکهای سیمانی را پیدا کرد دیگر آنجا نرفتیم.
یک چشمم را باز کردم. کارتن کتابها جلویم بود. فکر کردم شاید بفروشمشان. باید حواسم باشد قبلش چند تا رمان و نامههای بچگیمان را خارج کنم. دوتایشان را داده بودم به یکی از همکلاسیهایم. چند روز پیش که تماس گرفته بودیم، وسط حرفها گفت کتاب «جایی دیگر» را که خواندم، دیدم زیر جملههایی خط کشیدی که آنقدر هم جملههای متفاوتی نسبت به بقیهی سطرها نبودند. گفتم یادم نمیآید زیر چه خط کشیدم. گفت مثلاً زیر آن جمله که راوی گفته بود: «کاش الان جایی دیگر بودم.»
او حرف میزد و من تکان خورده بودم. اصلاً یادم نمیآمد آن موقع دلم میخواست کجا باشم. چرا اصلاً دلم میخواست جایی دیگر باشم. از اینکه این حس در من کهنه شده بود، تکان خوردم. دلم میخواست کجا باشم؟ لین نُه؟ پشت در قهوهایرنگ پلاک ۴۳ که پشتبامش حصیر پهن میکردیم و دراز میکشیدیم و بعدش لیلا میخواست یادم بدهد چطوری از ارتفاع نترسم؟
راستی! در این شهر خانهها پشتبام ندارند. برای غروبهای کارون که پشت وانت عمو مجتبی سوار میشدیم و تا حواسش نبود سر پا میایستادیم. سفرهای تابستان به اهواز و بوشهر.
صدای تقی به در خورد. گربه آمده بود توی بالکن. «نُچ»ی گفتم و بلند شدم. با گربهی قبلی فرق داشت. زیاد با هم جور نبودیم. داشتم هدایتش میکردم و میگفتم: «سیریشتر از تو ندیدهام.» باران قطع نشده بود. البته قطراتش آنقدر ریز بود که باید دقت میکردی. به گربۀ نارنجی که شکم بزرگی داشت نگاه کردم و خطونشان کشیدم که: «فقط تا وقتی بند آمد، میتوانی بمانی.» بیتفاوت نگاهم کرد و بعد هم تلپی خودش را انداخت روی کاشیهای خشک.
اینجا بارانهایش فرق داشت. مادرم سال اول ازدواجش را بوشهر زندگی کرده بود و هرجای دیگری باران میدید طوری که به چشم نمیآمد میگفت: «بارانهای آن سمت را ندیدهای.» بهشان میگفت تیریشکو. میگفت: «آنقدر ناغافل یکهو میبارد، فکر میکنی سیل میخواهد بشود.»
خیره باران را نگاه میکردم، صدای هماتاقیام را شنیدم که بدون هیچ کلمهای آمد داخل، کیفش را تعویض کرد و بیهیچ حرفی هم رفت. مثل همیشه. قبلترها طرح دوستی ریختن بهمراتب آسانتر نبود؟ یاد اولین باری که دیدمت لبخند نشاند کنج لبم. درواقع تو مرا دیدی. با لبخند بزرگت و دندان جلوییای که افتاده بود، دستت را دراز کردی و گفتی: «گریه نکن، اگر کسی دنبالت نیامده میتوانی بیایی خانهی ما.» میخواستم، اما نمیتوانستم قبول کنم. ترس عجیبوغریبی از گم شدن داشتم. چهرههای آشنای همکلاسی و معلمهایم بهناگاه برایم به غریبهی تمامعیاری بدل میشد. مسیر و خیابانهایی که هر روز آنها را طی میکردم بهکل از ذهنم پاک میشد و فکر میکردم دیگر کسی اینجا مرا پیدا نخواهد کرد.
مادرم این را نمیدانست. یک روز وقتی رفته بودیم خرید، چند لحظه دستش از دستم درآمد و من وقتی چرخیدم دیگر ندیدمش. همهی خانمهای داخل مغازه چادرهایی شبیه او سر کرده بودند. یکییکی خم شدم و چادرها را کمی بالا زدم تا بتوانم کفشهای مادرم را پیدا کنم. وقتی مادرم فهمید، قیافهی متعجبش را دیدم. لیلا در گوشم میگفت خاله سمیه ماجرا را برای مادرش تعریف کرده. بعد بغلم کرد و با خنده گفت: «من که چادر رنگی ندارم، راحت میتوانی وقتی گمم کردی کفشهای سبزم را ببینی.» و تا چند روز بعدش همان کتانیهای سبز را پوشیدی.
دستت هنوز دراز مانده بود. دستت را گرفتم و بلند شدم. روپوشم را تکاندم. اسم کوچهها را برایم بلندبلند میخواندی و با هر قدم زمین زیر پایم به محدودههای آشنا تبدیل میشد و سایهی ترس دنبالم نمیکرد. هنوز هم خوب آدرسها را یاد نگرفتهام. فقط اسم خیابانها را بلند توی ذهنم تکرار میکنم. بعضاً جواب میدهد.
مادرم پیام میدهد: «بلیت نمیگیری؟» همه جمع میشوند برای مراسم. کاش کسی خبردارت نکند. به مادرم گفتم امتحان سختی دارم و نمیآیم. او نمیداند مرغ عید قربان را من و تو و علی یواشکی برداشته و برده بودیم خانهی توران خانم و روزی دو بار بهشان سر میزدیم. بزرگشان کردیم و هیچیک از همسایهها هیچوقت نفهمیدند مرغی را که قرار بود سرش بریده شود، تو نجات داده بودی.
باران تندتر میشود. انگار میخواهد همهجا را سیل بگیرد. یک لیوان یکبارمصرف را پُر از آب میکنم، میگذارم جلوی گربهی نارنجی. میروم سراغ کارتن. روی یک برگهی دستنویس شمارهی تماسی برای فروش دستدومها مینویسم. دقایقی بعد درِ اتاق را میزنند. دختر غریبه کتابها را کنکاش میکند و چندتایشان را پس میدهد و میگوید اینها را قبلاً خوانده. از چیزهای تکراری خوشش نمیآمد انگار. نمیدانم دنبال چه میگشت. همهی حرفها را یکی قبلاً زده است. این را بهش نگفتم.
اگر تو بیایی خانهی توران خانم و من نفهمم چه میشود؟ اگر من بیایم و ببینم تو میان همسایهها نیستی؟ اصلاً چه به تو بگویم؟ نه من در زندگی جدید تو بودم و نه تو در زندگی من، با چند خاطره میشود کسی را نگه داشت؟
گوشیام را برمیدارم و مینویسم: «مراسم برای چه روزی است؟»
گربهی نارنجی با پایش میزند زیر لیوان. باران بند آمده بود. هواشناسی را برای هفتهی آینده چک میکنم. گوشی را کنار بالشتم میگذارم و کتابهای تکراری را از اول میخوانم: بگذار به شهری برگردم که نخستین خندیدنهای شادمانه را به من آموخت و نخستین گریستنهای کودکانه را. شهری که مرا به خویش میخواند، همچنان که فانوسفروش دورهگرد، کودکان مشتاق را.1
1.نادر ابراهیمی؛ «بار دیگر شهری که دوست میداشتم»