icon
icon
عکس از آلبوم خانوادگى نرگس
حکیم‌پناه، مادر بزرگ، پدر بزرگ و رامین
عکس از آلبوم خانوادگى نرگس حکیم‌پناه، مادر بزرگ، پدر بزرگ و رامین
بی‌خانه‌ی من
نویسنده
نرگس حکیم‌پناه
تاریخ
8 مرداد 1404
زمان مطالعه
10 دقیقه
عکس از آلبوم خانوادگى نرگس
حکیم‌پناه، مادر بزرگ، پدر بزرگ و رامین
عکس از آلبوم خانوادگى نرگس حکیم‌پناه، مادر بزرگ، پدر بزرگ و رامین
بی‌خانه‌ی من
نویسنده
نرگس حکیم‌پناه
تاریخ
8 مرداد 1404
زمان مطالعه
10 دقیقه

چشم‌هایم هنوز گرم نشده‌اند که با صدا و لرزش مهیبی قلبم از جا کنده می‌شود. احساس می‌کنم می‌میرم، اما هنوز زنده‌ام. اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد، بچه‌هایم هستند. یادم می‌افتد تهران نیستند. مادرم گریه می‌کند. می‌گویم: «چیزی نیست، نترس. رعدوبرقه.» اما بوی دود و باروت به مشام می‌رسد.

مادرم می‌گوید: «دارن می‌زنن. حمله کردن.» نمی‌خواهم باور کنم، اما صداها ادامه دارد. بوق دزدگیر ماشین‌ها که روشن شده با صدای آژیر آتش‌نشانی در گوشم می‌پیچد. مردم به کوچه ریخته‌اند و فریادهایی به گوش می‌رسد. قرصی که ‌خورده‌ام، خواب‌آور است و هنوز سنگینم. از پنجره به پایین نگاه می‌کنم. یکی از همسایه‌ها پشت تلفن فریاد می‌زند: «کوچه‌ی آبشوری رو زدن.»

با شنیدن کوچه‌ی آبشوری خواب از سرم می‌پرد. مانتو را روی لباس‌خوابم می‌پوشم و به کوچه می‌دوم.

کوچه‌ی ما را زده‌اند، خانه‌ی یکی از همسایه‌ها را. یکی که نه! یکی کاملاً فروریخته و چهار آپارتمان‌ اطرافش هم تخریب شده‌اند. خانه‌ها بی‌صدا می‌سوزند. خیره شده‌ام و نمی‌توانم از جهنم ایستاده‌ی روبه‌رویم چشم بردارم. جیغ دختری از پشت سرم من را به خودم می‌آورد، به صورت خون‌آلود همسرش اشاره می‌کند. همه‌جا پر از شیشه است. پنجره‌ها کنده شده‎اند، توری‌ها شکسته‌ و دیوارها ریخته‌اند. میان همهمه‌ی جمعیت، مادرم صدایم می‌زند که به خانه برگردم. نمی‌خواهم برگردم، اما مادرم بدون من نمی‌رود.

به خانه که برمی‌گردم، تازه می‌فهمم پنجره‌های خودمان هم شکسته‌اند. صدای ضدهوایی و گریه و شیون در هم می‌پیچد. یادم می‌آید دیشب متنی در ستایش زندگی برای مجله فرستاده بودم. چه با امید به رختخواب رفته بودم و اگر تنها دو پلاک این‌طرف‌تر بمب خورده بود، حالا زنده نبودم. نمی‌توانم از زنده بودنم خوشحال باشم، درحالی‌که همسایه‌ام در خواب مرده است.

گوشی را برمی‌دارم و اخبار را چک کنم. می‌گویند وسایل اضطراری را جمع کنید و آماده‌ی فرار باشید. چه خاطره‌ی آشنایی! انگار در کابوسی تکراری‌ام؛ شنیده‌های ندیده. صداها، ترس‌ها، فرار... همان‌ها که مادربزرگم تعریف می‌کرد. یادش می‌افتم که می‌گفت: «فکر نمی‌کردیم جنگ بشه، جنگ توی مرز بود. موندیم، اما گفتن بچه‌هاتون رو غارت می‌کنن، تجاوز می‌کنن. اثاث‌ها رو جمع کردیم، گذاشتیم کنار اتاق. ماشین نبود. خودمون رو نجات دادیم. اثاث‌ها رو بردن. طلاها رو توی گاوصندوق گذاشته بودم، خود گاوصندوق رو بردن. رامین رو که پیدا کردیم، اومدیم تهران. یه هفته موند، ولی باز برگشت.≈

ماجرا برای سال‌ها پیش است. زمانی که پدربزرگ و مادربزرگم بعد از ازدواجشان به‌خاطر کار به خرمشهر ‌رفته بودند. همان‌جا ماندند و بچه‌هایشان به‌غیر از رامین، آنجا به‌دنیا آمدند. اجاره‌نشین بودند تا اینکه نوروز سال ۱۳۵۹، می‌توانند در خانه‌ای که خودشان ساخته‌اند، ساکن شوند. شش ماه از زندگی در خانه‌ی جدید نگذشته که شبی مثل امشب، آسمان خرمشهر روشن می‌شود. بچه‌ها فکر می‌کنند آتش‌بازی ا‌ست. می‌روند روی پشت‌بام و انفجار بمب‌ها و نورافکن‌ها را در بیابان‌های اطراف تماشا می‌کنند. صبح پدربزرگم به سر کار می‌رود. ظهر نشده درِ خانه‌ را می‌کوبند که همین‌حالا فرار کنید تا عراقی‌ها نرسیدند. رامین، پسر بزرگ مادربزرگم از شب قبل خانه نیامده. مادربزرگم نگران اوست و نمی‌داند چه کند. سه فرزند کوچک‌ترش را به همسایه می‌سپرد تا به اهواز بروند. فرصت نمی‌کند وسیله‌ای جمع کند یا حتی لباسی بردارد. بچه‌ها با دمپایی و لباس خانگی راهی می‌شوند. خودش اما می‌ماند تا رامین را پیدا کند.

در حال بارگذاری...
عکس از آلبوم خانوادگى نرگس حکیم‌پناه، خانه‌ى خرمشهر

تعریف می‌کرد بمب می‌زدند و مجبور می‎شده در جوی خیابان‌ها پناه بگیرد. رامین که شانزده سال بیشتر نداشته، همراه باقی جوان‌ها به دفاع از شهر رفته است. همه‌جا حتی میان جنازه‌ها دنبالش می‌گردد، اما او را نمی‌یابد. عاقبت در مرز پیدایش می‌کند. رامین حاضر نمی‌شده دوستانش را که مثل خود او نوجوان بودند، تنها بگذارد و به همراه خانواده‌ به جای امن برود. مادربزرگم همان‌جا در سنگر می‌ماند. آن‌قدر اصرار و گریه می‌کند تا چاره‌ای برای رامین باقی نمی‌ماند. همراه آن‌ها به تهران می‌آید، اما تنها یک هفته بعد دوباره به جبهه برمی‌گردد.

وقتی به تهران می‌رسند، در یک اتاقِ خانه‌ی برادر مادربزرگم ساکن می‌شوند. لباس و وسیله‌ای نداشتند و پولی هم، چون بانکشان در خرمشهر تخریب شده بود. جنگ تازه آغاز شده و خیال تمام شدن ندارد. به بچه‌ها سخت‌تر از همه می‌گذشت. یک روز یکی از همسایه‌ها برایشان لباس‌های دست‌دوم می‌آورد و دل مادربزرگم می‌شکند. لباس‌ها را برمی‌دارد تا پس بدهد. در راه چشمش به آپارتمان سفیدرنگی می‌افتد و می‌گوید: «خدایا! همه‌چی رو از ما گرفتی، لااقل یکی از این‌ها رو قسمت ما کن تا بچه‌هام سرپناه داشته باشن.»

عصر که برای نماز به مسجد می‌رود، یکی از خانم‌ها می‌گوید آقای علمدار می‌خواهد یکی از آپارتمان‌هایش را اجاره دهد. خانه‌نرفته به سراغش می‌رود. متوجه می‌شود، خانه همان آپارتمان سفیدرنگ است. آقای علمدار وقتی شرایط او را می‌فهد، نه پول پیش می‌خواهد و نه حتی تا چند ماه اجاره. نشان به آن نشان که مادربزرگم ۳۰ سال در آن‌ خانه می‌ماند. حتی یک بار کسی درِ آن خانه را نمی‌زند و آن‌ها را بلند نمی‌کند تا زمانی که می‌توانند خانه‌ی دیگری در چند کوچه بالاتر بخرند، یعنی همین خانه‌ای که من در آن هستم؛ همین کوچه‌ای که بمب خورده.

یک‌سالی می‌شود که در خانه‌ی مادربزرگم هستم و او شش ماهی می‌شود که فوت شده. خانه شد ارثیه‌ی مادرم و برادرهایش که توانستیم بعد از خریدن سهم آن‌ها، خانه را نگهداریم. خانه‌ی مادربزرگم را که برای دومین بار توانسته بودند، جایی ریشه بدوانند و سُکنا پیدا کنند. از خانه‌ی خرمشهر فقط چند عکس مانده؛ آن‌هم عکس‌هایی که نوروز آن سال مهمانان گرفته‌اند. چه می‌دانستند که قرار است جنگ شود که بخواهند از وجود خانه مستند تهیه کنند. وقتی که جنگ شد طلاها را جا گذاشته بودند، عکس که جای خود را داشت. در عکسی که باقی‌مانده همگی روی سکوی حیاط کنار هم نشسته‌اند. حیاط چمن‌کاری‌ شده، خانه فرش ‌شده و بچه‌ها رو به دوربین می‌خندند.

در حال بارگذاری...
عکس از آلبوم خانوادگى نرگس حکیم‌پناه، عکس بالا سمت راست، راوى و مادربزرگ سایر عکس‌ها، رامین

اما غیر از این‌ها عکس‌های دیگری نیز هست که اتفاقاً به‌قصد مستندسازی گرفته شده. عکس‌های خانه را بعد از آزادی خرمشهر، پدربزرگم گرفته است. با رامین برای دیدن خانه‌شان می‌روند. نمی‌دانم پدربزرگم بعد از دیدن خانه چه حالی شده، اما ناامیدی و بی‌اعتمادیِ بعدهایش را حالا بهتر می‌فهمم. خانه‌ای که بعد از سال‌ها تلاشش، یک‌شبه از دست می‌دهد. بمبی که میان خانه خورده، چیزی به جا نگذاشته. هرچند وسایل خانه از قبل، غارت شده‌اند. هنوز در حافظه‌ی این عکس‌ها، صدای بمباران، ترس و مرگ شنیده می‌شود. دیوار و سقف شکافته، خانه ویران است. عکس‌ها پر از خالی‌اند؛ خالی از بازی بچه‌ها، خالی از بوی غذا، خالی از زندگی.

در هیچ‌کدام از عکس‌های خانه‌ی خرمشهر، آدمی دیده نمی‌شود، الّا یک عکس. درست میان یکی از عکس‌های خانه‌ی خرمشهر، رامین در اتاقی نشسته است. شاید اتاق خودش است. دیوارهایش ریخته، میز دوران شده و شیشه‌ها شکسته است. احتمالاً کنار میزتحریرش است؛ همان میزی که پشتش درس می‌خوانده، نقاشی می‌کشیده و اختراع می‌کرده. به دوربین نگاه می‌کند، اما این بار نمی‌خندد. نسبت به عکسی که در نوروز از او گرفته‌اند بزرگ‌تر شده و قد کشیده است. هجده سال دارد و وقت عاشق شدنش است. شاید هم عاشق شده و من نمی‌دانم. من رامین را از عکس دیگری می‌شناسم. عکس پرسنلیِ بزرگِ سیاه‌وسفیدی که همیشه به دیوار اتاق پذیرایی خانه‌ی مادربزرگم نصب بوده است. به چهره‌ی جوانش در عکس نگاه می‌کردم، با او حرف می‌زدم، اما هیچ‌وقت نمی‌دیدمش. دلم می‌خواست بفهمم آن خطوطی که زیر عکس نوشته شده، چیست. الفبا را که آموختم، زیر عکس را خواندم: رامین عزیز؛ شهید بی‌مزار، شهادتت مبارک.

در حال بارگذاری...
عکس از آلبوم خانوادگى نرگس حکیم‌پناه، نماى بیرون، حیاط و نماى داخلى خانه‌ى خرمشهر

رامین را خدا به پدربزرگ و مادربزرگم داده بود. وقتی با هم ازدواج می‌کنند، بچه‌دار نمی‌شدند. یک ‌سال نذرونیاز می‌کنند، دکتر می‌روند تا عاقبت رامین به‌دنیا می‌آید. پدربزرگم از خوشحالی تمام بیمارستان را شیرینی می‌دهد. وقتی رامین کشته می‌شود، تا یک ‌ماه نمی‌توانند خبر شهادتش را به آن‌ها بدهند. می‌دانستند که چقدر او را دوست دارند و طاقت نمی‌آورند. پدربزرگم که می‌فهمد، یک‌شبه موهایش سفید می‌شود. مادربزرگم آن شب نه، ولی سال‌ها بعد سرطان می‌گیرد. رامین بیستم اسفندماه سال ۱۳۶۲ در جزیره‌ی مجنون با اصابت گلوله به سرش کشته می‌شود. پیکرش را آب می‌برد و هیچ‌وقت به خانه برنمی‌گردد.

من چهار سال بعد به دنیا آمدم. مادرم که دانشجو و بعد معلم بود، من را نزد مادربزرگم می‌گذاشت. پیش او بزرگ شدم، به خانه‌ی بخت رفته و مادر شدم. همه‌چیز سر جایش بود، اما من خوشحال نبودم. به بچه‌هایم می‌گفتم: «هیچ‌جا خونه‌ی خود آدم نمی‌شه.»، اما باور نمی‌کردند. خانه‌مان را دوست نداشتند. مگر نه اینکه خانه باید جایی باشد برای صلح، آرامش، گرمی و عشق؟! سعی کردم خانه‌ را به جای قشنگی برای آن‌ها تبدیل کنم. بالکن را پر از گل کرده و اتاق‌ها را با نقاشی‌ بچه‌ها رنگ کردم. فایده نداشت. تلاش بیخود می‌کردم. زندگی‌ام از پایه مشکل پیدا کرده بود و تزیین کردنش، کاری از پیش نمی‌برد. انگار من و همسرم، هر دو پتکی به دست داشتیم و در حال تخریب ستون‌به‌ستون خانه بودیم. سال‌ها بود که رابطه‌مان رو به سردی رفته بود و جز در مورد بچه‌ها، صحبت مشترک دیگری نداشتیم.


در حال بارگذاری...
خانه‌ى ویران شده‌ى خیابان آبشورى

روزها با خودم حرف می‌زدم و در خانه راه می‌رفتم. نمی‌توانستم ادامه دهم. نه می‌توانستم بچه‌هایم را با خودم ببرم و نه می‌توانستم آن زندگی را تحمل کنم. راه سوم را انتخاب کردم. از خانه بیرون زدم. عاشق بچه‌هایم بودم و این‌ کار از مردن سخت‌تر بود. نمی‌خواستم به‌خاطر ماندن در زندگی‌ای که دوستش نداشتم، از بچه‌هایم متنفر شوم. وقتی ساک‌به‌دست وارد خانه‌ی مادربزرگم شدم، بغض گلویم را گرفت. شرمنده بودم که نتوانستم آن‌طور باشم که آن‌ها دوست داشتند. گفتم: «ببخشید.»

مادرم بغلم کرد و گریه‌اش صورتم را خیس کرد. مادربزرگم گفت: «این حرف‌ها چیه؟ تو روی چشم من جا داری.»

اتاق پدربزرگم را که چند سال پیش فوت کرده بود، به من داد. قربان‌صدقه‌ام رفت و گفت: «غصه نخور. بچه‌هات بزرگ می‌شن و می‌آن پیشت.»

نه‌تنها شماتتم نکرد، کلید خانه را هم به من داد. گفت: «از این به بعد اینجا خونه‌ی توئه.»، یعنی همین خانه‌ای که من در آن هستم؛ همین کوچه‌ای که بمب خورده.

بیماری مادربزرگ عود کرد. ناراحتی من را نمی‌توانست تحمل کند. به دایی بزرگم زنگ زد و سفارش کرد هرچه شود، من در این خانه بمانم. باوجود ناتوانی، هر روز برایم غذا می‌پخت. ساعت‌ها با دستان چروک سفیدش برگ‌های دلمه را می‌پیچید و می‌گفت: «برای همکارهات هم ببر.»

انگار در من آینه‌ای از جوانی‌اش می‌دید. نمی‌خواست حسرت‌هایش به من منتقل شود. وقتی در بیمارستان برای آخرین بار به ملاقاتش رفتم، روی تخت خوابیده بود. دستش را که مثل پنبه نرم و مثل برف قشنگ بود، گرفتم. زیر ماسک اکسیژن به‌آرامی نفس می‌کشید. موهای نقره‌ای‌اش را نوازش کردم. گفتم: «خیلی دوستت دارم.» از او خواستم که دوام بیاورد. لباسم را گرفت. من را سمت خودش کشید و گفت: «برای زنده موندن دارم می‌جنگم.» او به جنگیدن عادت کرده بود. عاقبت جسم نحیفش تسلیم شد و روحش به رامین و پدربزرگم پیوست.

وقتی به همراه پدر و مادرم، توانستم خانه‌ی مادربزرگم را نگه دارم، احساس کردم حالا دیگر زیر پای من هم سفت شده. دیگر سقفی بر سر داشتم که مال من بود و امیدم را به آینده بیشتر می‌کرد؛ آینده‌ای که دوست داشتم کنار بچه‌هایم تصور کنم، اما حمله‌ی امشب تمام رؤیاهایم را خراب کرد. انگار فرقی نمی‌کند خرمشهر باشیم یا تهران. کافی ا‌ست زخم‌هایمان را دنبال کنیم؛ این کلاف سردرگم را، تا برسیم به آن واژه‌ی منحوس: جنگ.

به همه‌ ضربه می‌زند، اما به برخی بیشتر. نمی‌توانم بگویم کدام‌یک بیشتر گرفتارش شد؟ رامین که جانش را داد؟ مادربزرگم که فرزندش را از دست داد؟ پدربزرگم که زحمت یک عمرش دود شد؟ مادرم که نوجوانی‌اش را باخت؟ آن یکی دایی‌ام که هنوز موج انفجار در بدنش می‌پیچد؟ یا حتی من؟ من با قصه‌ی آوارگی جنگ به خواب رفتم و با دیدن رنج خانواده‌ام بزرگ شدم. انگار جنگ، پیشانی‌نوشت ماست.

با اینکه سال‌ها از آن زخم گذشته بود، اما امشب، ناگهان همه‌چیز دوباره زنده شد. حالا بمب بیخ گوش همین خانه افتاده. اگر خانه‌ی ما را زده بودند چه؟ خانه‌ای که حاصل تمام پس‌انداز من، پدر و مادرم، پدربزرگ و مادربزرگم بوده است؟ با سرعت کوله‌ای از لباس پر می‌کنم. خوشحالم که بچه‌هایم در جای امنی‌اند. خانه نجات پیدا کرد، اما باز وقت رفتن است. این‌بار نه فقط به‌خاطر خودم، به‌خاطر آن‌ها. حافظه‌ی زخمی این شب‌ها را با خودم می‌برم، شاید روزی، در خانه‌ای دیگر، روایتشان کنم.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد