اولین تصویر زندگی من از یک قطعهی کوچک خونآلود، روی آسفالتی که تبدارِ یک روزِ طولانی تابستانی است، شروع میشود.
شبی از شبهای شهریورماه سال ١٣٦٤ است، بیستوپنجم شهریور. جنگ کشدار ایران و عراق از نفس افتاده، اما هنوز هست و زهرش را میریزد. من جنینی هستم که آخرین ماههای حضور در رحم مادرش را سپری میکند. احتمالاً حوصلهام از آن فضای تنگ سر آمده و هرازگاهی نیشی به مادر میزنم که یادش بیاید میتوانست در همان روزهای اول از شر این جنین ناخواسته و مزاحم خلاص شود. اما این بار تصمیم گرفتهام برای چند ساعت متوالی اصلاً تکان نخورم تا سر شب همه را به وحشت بیندازم و مادر و پدرم را برای اطمینان از اینکه هنوز نمردهام راهی بیمارستان کنم.
سه زن را در تاریکی آن شب تصور کنید که در بالکنی در طبقهی هشتم یک مجتمع سازمانی نشستهاند، سه خواهر، دو تا طلاقگرفته و یکی مجرد و پشتکنکوری. لابد نرمهبادی هم میوزد که خبر از پایان خوشیهای ناچیز تابستان میدهد. لحظههای مشترک در خفای زنها همیشه مهم است، کلماتی که در آنها ردوبدل میشود میتواند چیزهایی را در آینده به طرز دردناکی جابهجا کند. یکی از آن سه خواهر سکوت کرده و چشمهایش جای دوری را تماشا میکنند که برای آن دو تن دیگر قابل رؤیت نیست. او عمهی همنام من است، نامی که خودش بهتازگی انتخاب کرده، با موهای کوتاه چسبیدهبهسر، چشمهای درشت عسلی دودوزن و انحنای مورب لبهای نازکش. پچپچههای خواهرانش را میشنود و نمیشنود.
بعدها شرح آن لحظهها، با دخلوتصرفهایی که در طول سالیان بر آنها وارد آمده، به من میرسد. آنها در مورد واقعهی تلخی که عصر آن روز اتفاق افتاده حرف میزنند. خانهی ما در یک شهرک نظامی متعلق به ارتش نیروی هوایی است. خانوادهها چندان پایبند سختگیریهای رایج آن روزها نیستند. همسایهی بغلی ما خانم ب بعضی وقتها با شلوارک کوتاهی بیرون میآید و از پاگرد بچههایش را صدا میزند. دخترها و پسرها با همدیگر دوست و رفیقاند و دستهجمعی پایین بلوک بازیهای پرسروصدا میکنند. بزرگترهایشان در راهروها با هم گپ میزنند و کتاب و جزوه و نوار کاست ردوبدل میکنند. مهمانیهای پنهانی با آهنگهای لسآنجلسی و شیشههای عرق دستساز به راه است. اما ماشینهای کمیته تهدیدی جدی و ترسناک برای همه به شمار میآید. مدام در شهرک گشت میزنند و بیشتر از همه زنها را شکار میکنند. و آن روز عصر عمهسارا در تلهی آنها گرفتار شده است.
رفتار دو مرد و یک زن در یک عصر معمولی گرم، که با سروصدای بازی بچهها و بوی علفهای خشک سوخته و ریشههای آبخوردهی درختهای سپیدار آمیخته، زندگی یک خانوادهی شلوغ درهمریخته را برای همیشه تغییر میدهد. آنها در یک استیشن سبز از راه میرسند، وقتی که عمهی بیستوپنجسالهام، با دامنی که ساق پاهای باریک و سفیدش را خوب نپوشانده و روسری سیاهی که تا نیمههای سرش عقب رفته، در حاشیهی بلوار بهتنهایی قدم میزند. فقط چند هفته از طلاقش میگذرد و اندوه تلخ و گزندهای او را به طرز رقتانگیزی لاغر و کمجان کرده، غنچهای با ساقههای لاغر کمخون. مادرم میگوید که تمام آن هفتهها را به پیادهرویهای طولانی میرفت و گرمازده و تبدار و همچنان پیچیده در سکوتی مرموز برمیگشت و به بالکن پناه میبرد.
مادربزرگم، عزیز، او را وقتی هنوز کمسن بود شوهر داده بود، مثل سه دختر دیگرش. آن سه تای دیگر شوهرهای نخراشیدهای داشتند که همگی ترکزبان بودند و دخترهای گیلانی را با خودشان برده بودند جایی حوالی ارومیه. بعد از چند سال، دو دختر بزرگتر فارسیحرفزدن را کنار گذاشته بودند و به زندگی در طبیعتی که سرما و خشونتی فراتر از آنچه دخترها در رشت و بعدها تهران تجربه کرده بودند داشت خو گرفته بودند. رؤیا، دختر سوم، چموشتر از آنهای دیگر بود. بعد از بهدنیاآوردن دو بچه، به این نتیجه رسیده بود که دیگر نمیتواند آن زندگی را تحمل کند. شبانه سوار اتوبوس شده بود و یکراست از ترمینال آمده بود خانهی ما و چند روز بعد هم کاری در یک آرایشگاه زنانه پیدا کرده بود.
اما سارا از جنس دیگری بود. او بعد از عروسی دلباختهی آقارضای لاابالی، خوشگذران و شوخوشنگش شد. همراه او به تبریز و بعد باکو و اردبیل و دستآخر تهران رفت و به نظر میرسید حاضر است این سفر طولانی را تا آخر دنیا کش بدهد. کمکم تمام خانواده متقاعد شده بودند که این یکی دختر بالاخره قسر در رفته و با خوشبختی ملاقاتی دلپذیر و غافلگیرکننده داشته است. اما همانطور که سلینجر، در دلتنگیهای نقاش خیابان چهلوهشتم، نوشته است «واقعیت همیشه خیلی دیر خودش را نشان میدهد، غریبترین تفاوت میان خوشبختی و شادی این است که خوشبختی جامد است و شادی مایع». خوشبختی جامد سارا در روزی که از سر کار به خانه برگشت از وسط به دونیم شد و شکست. او مدتی بود که منشی پزشک عمومیای شده بود و، چون شوهرش تقریباً شغل مشخصی نداشت، بهتنهایی خرج زندگی را به عهده گرفته بود و از این بابت گلایهای هم نداشت. شادی عشق در او چنان زلال بود که مسئلهی بغرنج پول و مخارج باعث آلودگی آن نمیشد. اما آن روز، با مشاهدهی بساط تریاککشی و شوهر آسوپاسی که با وافور در دستش کنار گاز پیکنیکی مدهوش افتاده بود، آن شادی «بیشتر نپایید و درون مخزن خود شروع کرد به نشتکردن».
این شروع یک دورهی پرفرازونشیب از ترککردنهای کوتاهمدت آقارضا و بازگشت پرشور او به آغوش گشادهی اعتیاد بود. دستآخر، وقتی سارا شوهرش را، بعد از چند هفته غیبت و بیخبری، خفته در کنار جوی آب کثیفی پیدا کرد، باقیماندهی آن شادی هم بخار شد و به هوا رفت. به تشویق خواهر بزرگترش، که بعد از جدایی حسابی در تهران جا افتاده و دوست و رفیقهای تاقوجفتی پیدا کرده بود و هیچ خبری از دو کودکش در ارومیه هم نمیگرفت، سارا هم آمد و در خانهی ما ماندگار شد.
آن روز آن استیشن سبز کنار قدمهای کوتاه سارا مکثی کرد، شیشهای با دستگیره بهزحمت پایین آمد و مردی که لابد ریش توپی سیاهی داشت و یقهی پیراهن مردانهاش را تا روی گلو بسته بود او را صدا زد. من نمیدانم او را چطور خطاب کرده: خانم محترم، هوی خانم، آهای پتیاره؟ روایت عمهی کوچکم نسرین اینطور است که سارا از فکرهای دورودرازش بیرون میآید و میبیند سهجفت چشم گردشده از حیرتوخشم او را از پنجرههای استیشن نگاه میکنند. در میانهی دههی شصت، با آن بگیروببندها و داستانهای خوفانگیزی که از پای زنها در گونیهای پر از سوسک و رد تیغ بر پوست ساقهایشان دهانبهدهان میچرخد، زنی جرئت کرده بود با پای لخت و گریبان گشوده و موهای به آن کوتاهی که گرهِ شل روسری محافظتشان نمیکند در یک شهرک نظامی قدم بزند. احتمالاً آنها او را یک یاغی و شورشی میدیدند که علیه نظم سفتوسخت اجتماع طغیان کرده بود. در حالی که، سارا فقط علیه زندگی شخصی غمبار خودش عصیان کرده بود و روزها آنقدر راه میرفت تا شبها از خستگی بیهوش شود. با این حال، آن سه تن سراسیمه از استیشن بیرون جهیدند، زن را جلو فرستادند تا بازوی سارا را سفت بگیرد و در یک چشمبرهمزدن سوار ماشین کند و راهی ساختمان کمیته شوند.
دو زن در بالکن تلاش میکنند خواهرشان را به حرف بیاورند. صدای سارا آنقدر یواش و زیر است که انگار باید انبردستی بیاورند و بهزور کلمات را از زیر زبانش بیرون بکشند. نسرین رد کبودی را بر بازوهای لخت سارا، که مدام تلاش میکند زیر آستین تیشرت قایمش کند، دیده است. خواهرها بازجویی مفصلی به راه میاندازند. کتکش زدهاند؟ پس چرا بالای لبش کمی ورم کرده؟ ماجرای سوسکها واقعیت دارد؟ تعهد هم گرفتهاند؟ بعد از این قرار است چه بشود؟ سارا جوابهای سربالا میدهد. عمهرؤیا تا امروز معتقد است که در آن چند ساعتی که سارا در بازداشتگاه کمیته بوده است انواع و اقسام شکنجههای دیوانهوار را تحمل کرده است. عمهنسرین میگوید که اگر برادرشان خسرو بود، همهچیز طور دیگری پیش میرفت. خسرو، عموی بیستوسهسالهام، نمایندهی شرارت و بیقراری در خانواده، ساختمان کمیته را بر سرشان خراب میکرد، همانطور که یک بار در نوجوانی عزیز را از بالای پلههای خانهی اجارهایشان در خیابان نواب هل داده بود و برای یکعمر پای لنگ ناتوانی برای او باقی گذاشته بود، همانطور که به نسرین پنجساله گفته بود در سماور نوشابه ریخته و عصبهای چشایی او را از قابلیت تشخیص بعضی طعمهای تندوتیز محروم کرده بود، و آنطور که بعد از دعواهای خیابانی تکهپاره به خانه برمیگشت تا عزیز روی زخمهایش بتادین بریزد و زیر لب دعا کند که آواره و خانهخراب شود.
اما آن موقع خسرو کیلومترها دورتر در سلول یک زندان در پاکستان اسیر است. فقط یک بار موفق شده با منزل همسایهی بالایی تماس بگیرد، چون ما در خانه تلفن نداریم، و تندتند بگوید که وقت فرار از مرز گیر افتاده و مجبور است مدتی در پاکستان بماند تا تکلیفش روشن شود و او را راهی یکی از کشورهای اروپایی کنند. بعدها، وقتی که همهچیز طور دیگری پیش رفته است، سر از نروژ درمیآورد. عکسهای جالبی از خودش همراه با دخترهای بور و سرخوسفید میفرستد، به همراه مقداری دلار برای عزیز. اسمش را به لارس لارسن تغییر داده و لبخندهای گشاد توی عکسهایش میگویند که او هم بالاخره در جمود خوشبختی گرفتار شده است، تا سالها بعد که ناگهان از خاطرات خانواده—از حافظهی این جهان—محو میشود، در قصههای تودرتویی که از زندگی جدیدش در کشوری سردسیر و دوردست روایت میکرد گم میشود. هیچکس دیگر خبری از خسرو یا لارس لارسن نمیشنود. دعاهای عزیز مستجاب میشوند.
آن شب وقتی والدینم ذلهوخسته از راه دور دکتر برمیگردند، در حالی که آخرین امیدهای مادرم برای ازدسترفتن بچهی سوم ناخواسته به یأس مبدل شده است، با جماعتی که در محوطهی بلوک گرد آمدهاند مواجه میشوند. یک آن همهچیز شبیه فیلمهای سینمایی میشود. جمعیت حلقهشان را میشکنند و راه باز میکنند تا والدینم جلو بروند. در آن لحظه آنها آدمهای مهمیاند، به چیزی در مرکز صحنه وصلاند که افراد حاضر با وحشت و دلزدگی تماشایش میکنند. نور قرمز چراغ آمبولانس چشمهای مادرم را میزند. من از لای پلکهای تنگشدهاش میبینم که چیزی روی خاک باغچه افتاده است. تودهی درهمفشردهای که کمکم شکل مبهمی به خود میگیرد، دستها و پاها و چیزهایی که از کاسهی سر بیرون ریخته. انگار یک کاسه شلهزرد از دست کودک بیدقتی افتاده و باغچه را کثیف کرده است. مادرم هنوز هم چیزی از خون یادش نمیآید، اما مگر میشود کسی از طبقهی هشتم پایین افتاده باشد و خون از دماغش نیامده باشد؟ پدرم هیچوقت در مورد آن صحنهی هولناک حرفی نزد، تا پایان عمرش آن یک تکهی سیاه را از زندگیاش قیچی کرده و جایی دور از دسترس گذاشته بود. اما عمهها، که از بالکن همهچیز را تماشا میکنند، در میان جیغودادهایشان رد محوی از پیکر خمیدهی مردی را میبینند که چمباتمه زده و تلاش میکند چیزهایی را از باغچه جمع کند؛ چیزهایی را سر جایشان برگرداند که نمیداند از کجا به بیرون نشت کردهاند. همسایهها پدرم را عقب میکشند و من دزدانه از مردمکهای گشودهی مادرم دستهایش را آغشته به خون و چیزهای دیگر میبینم.
زندگی من در همان قطعهی آلوده به خون و امعاواحشای زنی بیستوچندساله شروع میشود. درد زایمان همان آن بدون رحم و وقفه یکباره هجوم میآورد. مادرم اصرار دارد که او را با همان آمبولانسی که عمهسارا را به بیمارستان میبرد راهی کردهاند، دو زن عقب آمبولانس—یکی بدون شکل منظم قابل اشارهای به آنچه سابق بر این بوده، پیچیده در کاوری پلاستیکی که بوی زنندهی مواد بازیافتیاش حالبههمزن است؛ و دیگری با شکمی که آنقدرها هم برآمده نیست—محصور در میان موجهای خشن و وحشی درد، یک تولد ناخواسته و اجباری و یک مرگ خودخواسته و اجباری در کنار هم. اما عمهنسرین میگوید که این از توهمات و هذیانهای مادرم بیرون آمده؛ حتی در دههی شصت هم آنقدرها بیملاحظه نبودهاند که زنی باردار را با یک جسد ازهمبازشده همراه کنند. با وجود این، من همان شب نارس و با وزنی حدود یک کیلووششصد گرم به دنیا میآیم و از همان لحظهی اول معلوم است که قرار است با چه نامی صدایم بزنند.
وقتی دو تن از خواهرها از نشستن در بالکن و تلاش برای بیرونکشیدن حرف با منقاش از زیر زبان خواهر دیگر خسته میشوند، دو بازجوی سرسخت، که تمام زورشان را زدهاند چندوچون واقعه را بفهمند و تنها کلماتی بریده نصیبشان شده که تأکید میکنند هیچ اتفاق خاصی نیفتاده، میروند تا چای درست کنند و چیزهایی برای خوردن بیاورند و برای دور بعدی بازجوییها آماده شوند. وقتی برمیگردند، هنوز آن باد سبک، که کمی پوستشان را مورمور میکند و دلشورهی خفیفی درونشان میاندازد، میوزد و پردهی توری بالکن را عقبوجلو میکند. کسی در بالکن نیست و از آن پایین صداهای خفهوشومی به گوش میرسد. آنها قرار است هیچوقت خودشان را برای شکمهای کاردخوردهشان نبخشند.
من با بار مرگ بر دوشم به دنیا میآیم. این مرگ اولین تکه از دومینویی است که زندگی خانوادهی شلوغ و درهمریختهی ما را برای همیشه تغییر میدهد. ناراحتی قلبی مادرزادی پدرم عود میکند و چند سکتهی پیدرپی و یک عمل قلب باز در بیمارستانی مجهز در سوئیس و بیشمار پاکتهای سیگار، سالبهسال، او را به سرازیری یک قبر در قطعهای تازهساز در بهشتزهرا نزدیکتر میکند. عزیز با پای لنگش چند سالی زور میزند سروسامانی به همهچیز بدهد و بالاخره در یک آسایشگاه گمنام در حاشیهی رشت در تنهایی و بیخبری به فروافتادن تکهی بعدی دومینو تن میدهد. لارس لارسن در آن کشور سردسیر دوردست در حاشیهی شمالگان گموگور میشود و همه را به شک میاندازد که شاید هیچوقت از مرزهای پاکستان آن طرفتر نرفته است. دو عمهی بزرگتر جایی در حوالی دریاچهی ارومیه دفن میشوند و مادرم به نمازهای طولانی و سجدههای تمامنشدنی در تنهایی و سکوت پناه میبرد. و من از ملاقات کوتاه دو روح در یک آمبولانس فکسنی زاده میشوم، یک مرگ خودخواسته و اجباری و یک زندگی ناخواسته و اجباری.