وقتی امری را تجربه میکنیم که بسیار حیاتی است، وقتی پای مسائل بسیار زیادی —تقریباً همهچیز—در میان است، اغلب زمان نداریم به کلماتی که واقعاً بهشان نیاز داریم فکر کنیم. کلمات همینطوری به میل خودشان از دهان ما بیرون میآیند، تنها هدایتگر آنها شانس است. و ما واقعاً نمیدانیم که چه در سرِ شانس میگذرد، حتی وقتی موضوع فقط به خودمان ربط دارد. چون این ظهور اتفاقی کلمات همیشه به چیزی دیگر ختم میشود، همانطور که کلمات راهشان را در مغز ما باز میکنند— تارهای نازکی که تصمیمهای آنی شکل دادهاند، بعدش شتاب پریشانی، بعدترش عواقب بیپایان پاسخی لحظهای.
کمترین زمانی که داشتهام تا کلماتی را پیدا کنم که بهشان نیاز داشتهام، وقتی بوده که سکوریتات، پلیسمخفی رومانی، بازجوییام میکرده. در آن موقعیت کلماتی که شانس در دهانم میگذاشت در دنیایی ناشناخته سقوط میکردند. بازجو سؤال پشت سؤال میکرد. اصلاً نمیدانستم که جواب من موجب سردادن قهقههای هیستریک میشود یا فوران خشم یا نواختن سیلی. و حتی با اینکه با بدبختی سعی میکردم افکارم را متمرکز نگه دارم و کوتاه و مختصر روان حرف بزنم، نه زیاد بگویم و نه کم، وقتی روزهای بعد از بازجویی جملاتم را در ذهنم مرور میکردم، هیچکدام به نظرم درست نبودند. از همان ابتدای امر درست بودند؟ و آیا نهتنها درست نبودند، در واقع نادرست بودند؟ امروز میدانم که این بازجو بوده که نقش تصمیمگیرنده را داشته. چیزی که مهم است این است که او برای من برنامهریزی کرده بود، تمام قصد و نیتش، حال و احوالش انتخاب شده بود. پاسخهای من فقط و فقط به مناسک قدرت، قدرتی که او بر من روا داشته بود، تعلق داشتند. وقتی اتاق را ترک کردم، به چشمش همانقدر مشکوک بودم که قبل از ورود به اتاق. من تا ابد دشمن دولت بودم. و هیچ کلمهای هم وجود نداشت که تغییرش دهد.
وقتی پای زبان به میان میآید، بازجویی ناشفافترین موقعیت ممکن است، و همچنین موقعیتی است که کلمهها در آن بیشترین بار معنایی را دارند. در زمان بازجویی، کلام در دهان گداخته میشود، و وقتی بیرون میآید منجمد.
یک بار بازجویم وسط یک جمله از پشت میز بلند شد و آمد سمتم، دستش را دراز کرده بود. منتظر سیلی بودم. اما در عوض تار مویی را از روی شانهام برداشت و بین دو سرانگشت در هوا گرفت. این کار مرا به شکل دیگری ترساند، شاید حتی بیشتر از تصور سیلیخوردن. «اون مو رو برگردان سر جاش، موی منه.» این کلمات از دهان بیرون ریخت، پیش از آنکه بتوانم فکر کنم. لحنم در آن لحظه دستوری بود. حالا خودم را هم ترسانده بودم و منتظر چند سیلی به جای یک سیلی بودم. گردنم را از ترس خم کردم. بازجو خیلی عامدانه تار مو را روی شانهام گذاشت، انگار حرکت صحنه آهسته بود. انگار که دستش برای خودش مغز داشت. اما بعد ناگهان پشتش را به من کرد و با قدمهای بسیار بلند به سمت پنجره رفت و زد زیر خندهای هیستریک. بیرون پنجره درختی بود. به برگهای سبز خیره شد و من حس میکردم قلبم آمده توی دهانم.
شانس انتخاب کرده بود چه کلماتی از ذهنم به دهانم بیفتند— این هم سقوط دیگری بود به ناشناخته.
اوه، کجا بودیم، کلمات در ذهن و کلمات در جمله. و جمله بر زبان. جمله بر زبان میتواند افسارش کوتاه باشد، به آلمانی میگوییم kurz angebunden. آدم را «kurz angebunden» توصیف میکنند، اگر موقع مکالمه خیلی عجول باشد. من همیشه برداشت دیگری از این عبارت داشتم، بیشتر معنای تحتالفظی آن در ذهنم بود. من به کلمات افسار شده بودم، انگار افسار را به میلهای بسته باشند. این افسار کوتاه است. کلمات اضطرار داشتند. هیاهویی به راه نمیانداختند، چون حتی وقت این کار را هم نداشتند.
زمان کوتاه، افسار کوتاه. و کلمات مثل کلوچه هستند، بهراحتی خرد میشوند، چون چیزی که گفته میشود هیچ کاربردی ندارد.
هر وقت، بعد از بازجویی دیر به خانه میرسم، بعد از اینکه مدت طولانی حرف زدهام، بعد از تمامی پاسخهای بیهودهام، شروع میکنم به بر زبان آوردن عبارات تسلیبخش خیلی عجیب به خودم، خودم در دهان خودم کلمه میگذارم. عبارتهایی مثل:
زمان یک روستاست و ترس کوتهبینترین است.
یا:
Vereinsamt (منزوی یا تنها) ریشه در Samt (مخمل) ندارد.
طرف توی سکوریتات اغلب میگوید: «شانس آوردی با منی، با دستکشهای مخملین باهات برخورد میکنیم.» شاید بخت چیزی است که بیمحابا جهتگیریاش را عوض میکند. درست مثل مخملی که بر دستکشهای اوست. گفت که شانس با من یار بوده، اما من ابداً احساس خوششانسی نمیکردم، کاملاً برعکسش بود.
فکر کردم که حجم مخملِ قدرت ورای اندازهگیری است. رژیم بیشتر و بیشتر به مخمل دست پیدا میکرد، آنقدر زیاد که میتوانست با آن خفهات کند. کل کشور اسیر مخمل شده بود. به زبان رومانیایی، مخمل میشود catifea که کلمهی بسیار لطیفی است. برعکس کلمهی samt در آلمانی مؤنث است. در ذهنم بین این دو زبان تلوتلو میخورم، انگار بین دو معبد در رفتوآمد باشم. و فکر میکردم که vereinsamt بودن، تنها و منزویبودن در یک دیکتاتوری شاید نتیجهی samt مخملین باشد.
وقتی بازجوی سکوریتات عصبانی میشد، فریاد میکشید: «فکر کردی کی هستی؟» O nimica toată — هیچی تمام و کمال.
میگفتم: «من آدمم، مثل تو.»
که در جواب میگفت: «که اینطور. ما تصمیم میگیریم کی هستی.»
هیچی تمام و کمال چیست؟ چرا یک هیچی تمام و کمال ارزش اینهمه ساعت صحبتکردن را داشت؟ آیا یک هیچی تمام و کمال نصف هیچی است؟
در چنین موقعیتهایی باور داشتم که کلمات همان کلمات همیشگی نبودند، مگر وقتی که به زبان میآمدند. از خودم میپرسیدم آیا هر کلمه میتواند کلمهی خود من باشد، چون ممکن بود هر کلمه جهتگیریاش را عوض کند و علیه من شود. فکر میکردم در این کشور هیچ کلمهای را نمیشود کلمهی درست خواند، مگر اینکه جهتگیریاش را عوض کرده باشد و علیه من شده باشد، چون من در جایگاه اشتباه بودم. اما برای من جایگاه اشتباه جایگاه درست بود.
همچنین باور داشتم که بهتر این است که کلمهها در ذهن نگه داشته شوند، نه در دهان. و اینکه در لحظهی حقیقی تجربهکردن معمولاً فرصتی برای کلمات وجود ندارد. در جریان بازجویی فقط از روی شانس بود که کلمات از ذهن به دهان راه پیدا میکردند. اجتنابناپذیر و وحشتناک و گاهی برای همیشه.
یک بار بازجو گفت: «کسی که لباس تمیز بپوشد، کثیف وارد بهشت نمیشود.» برای خودش جملهی زیبایی است. اما از زبان او تهدید به مرگ بود.
هر بار که باید به بازجویی میرفتم بهترین بلوزم را میپوشیدم، آرایش میکردم و رژ قرمز براق میزدم. این کار به من ظاهر شجاعانهای میداد. معنیاش این است که به ترس، یعنی احساسی که داشتم، ظاهر شجاعت میداد، چیزی که احساسش نمیکردم. در کیفدستیام یک حولهی کوچک و یک مسواک هم داشتم، محض اینکه جای برگشت به خانه بعد از بازجویی بیفتم زندان. ترس و شجاعت احتمالاً تا حد زیادی یکی و یکسان هستند. برای من این دو هیچوقت متضاد کامل نبودند. بارها شده بود که میخواستم از چیزی که میترسیدم ذهنم را دور کنم و خوشی را تجربه کنم، هرچه زودتر بهتر. اما همیشه در راه برگشت به خانه فقط احساس راحتی میکردم، نه خوشی.
چیزی که احساس میکردم بار سنگینِ آزادیِ توخالی بود. چشمانی سرد داشت، پنجههایی سفید و از خودش رد به جای میگذاشت. از خودم میپرسم آیا ترس حیوان است یا فقط پنجههای حیوان است که حتی بدون وجود آن حیوان هم به مسیرش ادامه میدهد؟ درست همانطور که من به مسیرم ادامه میدادم و زیرنظرگرفتهشدنم ادامه داشت. زمان اینجا یک روستاست. درست مثل دوران کودکیام، همیشه میدیدند که مشغول چه کاری هستم، هر کجا و همهجا. تا زمان بازجویی بعدی درون آزادیِ توخالی گرفتار بودم— به هر حال، بازداشت نشده بودم. آزادیِ توخالی عین اینکه هر کجا که بروی متوجه میشوی که آزادی واقعی چه چیزی میتواند باشد، چون آن را نداری. آزادی توخالی دردآور است و اندوهناک. آزادی توخالی موجب شکلگرفتن جملاتی در ذهن میشود مثل:
زمان یک روستاست و ترس کوتهبینترین است.
یا:
Vereinsamt (منزوی یا تنها) ریشه در Samt (مخمل) ندارد.
نمیخواستم بدانم که این جملهها چه معنایی دارند، اما به من ظاهر اطمینان و کنترل بر خود میدادند، حسی از آرامش که از فرق سر تا نوک پایم میرسید. هر کدام از این جملهها بدیهی بودند، بسیار طبیعی. به چنین چیزی نیاز داشتم. به من قوتقلب میدادند که متعلق به خودم هستند، حتی با وجود بار سنگین آزادیِ توخالی خودم. که شاید موجب یأس دولت شده باشم، اما نه یأس خودم.
داستانهای جن و پری رومانی با «روزی روزگاری» شروع نمیشوند و با این شروع میشوند که «روزی روزگاری که چنین روزگاری نبود». به طور کلی، کل کشور به وضعی افتاده بود که هرگز پیشتر نبود. دلیلش هم به افسانهها برنمیگشت، بلکه دلیلش دروغ بود. تمامی اتهاماتی که به من زده شده بود— نه، اتهاماتی که به من چسبانده شده بود— متکی بر ادعاهای ساختگی، افترا و دروغ بود.
اتهامی که در بازجوییها زیادی سروکلهاش پیدا میشد این بود که من جاسوس سرویس مخفی آلمان هستم—Ţi-ai vîndut ţara pentru un blid de linte —کشورم را برای یک بشقاب عدسی، شوربای معروف مزخرف، فروختهام. از آنجایی که در ذهن من آلمان همیشه کنار رومانی است، همانطور که رومانی کنار آلمان است، خیلی سریع به یاد معادل آلمان حرفشان یعنی «für ein Linsengericht» میافتادم که در آن «gericht» هم معنای دادگاه عدالت میدهد و هم نوعی خوراکی است. استعاره را از خوراکی میزدودم، و یک آن این عبارت دیگر معنای دستمزد بیمقدار و کثیفی نداشت. حالا درک میکنم که دادگاهی بیمقدار و کثیف چه بر سر من آورده. چون در طول بازجویی همیشه حس میکردم که توی دادگاه هستم. عدسهای غذا مدام جهتگیری خود را عوض میکردند. درست مثل مخمل دستکشها. آنها بلایی را نشانم میدادند که سرم میآمد.
با تمام این تغییر جهتگیریهای کلمات، راحت هستم. اما راحتبودن باعث نمیشد که زبان به وطن بدل شود. برای فرار، با کلمات روی کاغذ مکالمه میکردم. کاغذ آنها را محکم نگه میداشت تا دیگر نتوانند جهتگیری خود را تغییر دهند. یا واقعیتش این بود که آنها را وقتی زیر پایم خالی میشد، کنار من نگه میداشت. نوشتن به کاری برای تأیید خویش بدل میشد. من با کلمهها حرف میزنم و کلمهها با من حرف میزنند. هر روز در حالی که کلمات را آگاهانه در دهانم میگذاشتم میگفتم:
هر وقت سخن بگویی اکنون است، وگرنه اکنون نیست.
و یاد جملهای از خورخه سمپرون میافتادم:
«زبان وطن ما نیست: بلکه وطن همان چیزی است که وقتی سخن میگوییم به زبان میآوریم.»