مامان قیچی باغبانی را میدهد دستم که شاخههای خشکشده را هرس کنم و برگهای نیمهجانشان را بچینم. نشستهام کف بالکن و افتادهام به جان «ناز»، که از باغچه سرازیر شده و خودش را رسانده کنار پاهایم. برگهای خشکشده را لابهلای ساقههای درهمتنیدهاش دنبال میکنم. جدایشان که میکنم تصویری از گذشته آرامآرام جلو میآید. آشناست، اما هنوز آنقدرها واضح نیست که یادم بیاید از کجا میشناسمش. به حافظهی مامان متوسل میشوم. «ما تو خونهی قبلی از این گیاه داشتیم؟» مطمئن میگوید: «نه!» حافظهام ناچار یکتنه به کنکاشهایش ادامه میدهد. تصویری از پستوهای ذهن به جلو رانده میشود. حلقهی فوکوس را میچرخانم. وضوح تصویر بالا میرود و پرت میشوم به جایی که خیال میکردم پیش از اینها هرسش کرده بودم.
حالا صحنه تماموکمال بازسازی شده. هیچچیز تار نیست: نشستهام روی مبل کنار پنجرهی خانهی خیابان وزرا. در چیدمانی که خودم دستوپا کردهام و بعد از بارها آزمونوخطا حالا از این سروشکلش حسابی راضیام. گلدان ناز را گذاشتهام توی بغلم و افتادهام به جان برگهای خشکشدهای که باید از لابهلای انبوه ساقههای درهمتنیده جدایشان کنم. جوری که انگار زمان متوقف شده باشد، میدان میدهم به یکهتازیهای وسواس که سر صبر آخرین برگ خشک را هم از پایینترین قسمتهای گیاه پیدا کند. ناز از اولین گیاههایی بود که پایش به لبهی پنجرهی آپارتمان خیابان وزرا باز شد. مدام بین لبهی بیرونی و داخلی جابهجایش میکردیم. هیچوقت نفهمیدیم حالش کجا بهتر است.
حافظه برای بایگانی تصاویر دست به انتخابهای عجیبی میزند. از میانشان بعضیها را —بر اساس قواعد غافلگیرکنندهی خودش— انتخاب میکند که با کیفیت بالا ازشان خروجی بگیرد، جوری که همهی جزئیات در آنها پیدا باشد. بعد هم قابشان میکند و ابدالدهر توی یک محفظهی امن نگهشان میدارد. مثل تصویر بیاهمیتی از کودکی که نشستهام روی فرش هریس خانهی «آبا»، کنار سکوی پنجرهی سراسریِ رو به حیاط و ساعتهاست محو تماشای مورچهها شدهام که از سوراخ کوچک کنار دیوار بارهای سنگینشان را جابهجا میکنند. مثل آبدادن همان حیاط به عشقِ فشردن انگشت بر دهانهی شیلنگ برای درستکردن نیمدایرههایی شبیه قوس قزح و خیسشدن زیرش. یا مثل تصویر بالارفتن خاله از نردبان تکیهدادهشده به کمددیواری برای جاسازکردن قطعهی تازهخریداریشدهی جهیزیهاش در پستو. هر بار بیرونشان میکشم چنان تازهاند که انگار همین چند روز پیش اتفاق افتاده باشند.
برای حافظه لغزش کوچکی کافی است که سر بزنگاه تصویرِ قابشده را از محفظهی امن بیرون بیاورد و هُلش دهد جلو همهی پروندههای بایگانیشده. همین هم میشود که یکی دو سال بعد از جدایی موقع هرسکردن گلهای باغچهی خانهی پدری در عصر یک روز خیلی معمولی پرت میشوم به خانهای که در آستانهی بدلشدن به خانهی «ما» ترکش کردم. دلم برای گلدانهای کنج پذیرایی تنگ میشود. صحنهی سایهروشنهای پارکتهای چهلسالهی کف خانه حالا دیگر جان گرفتهاند. موقع هرسکردن گلدانها از همیشهشان زیباتر به نظر میرسیدند. صدای خشدارِ «شهریار» توی سرم میپیچد. فرار بیفایده است. اعتراف میکنم که تصاویر همیشه از یک درزی راه خودشان را پیدا میکنند. عین سوزهایی که توی زمستانهای تبریز از گوشهی بهغفلتبازماندهی پنجره خودشان را میرسانند به رختخواب پهنشده روی زمین و ناچارم میکرند توی خواب و بیدار لحاف سنگین را جابهجا کنم که خودم را بیشتر لای آن بپیچانم.
تماشای صحنههایی از یک طلاق بهانه داد دست ذهنم برای شوریدنش علیه فراموشی. درست مثل جداکردن برگهای نیمهجان ناز راه را باز میکند برای یادآوری: چیزی از پستوهای پنهان حافظه جلو میآید. هنوز محو است. شبیه تصویری که از پشت شیشههای مات خانهای رو به خیابان میشود از داخلش دید. تودهی کجومعوج شهادت میدهد چیزی آنجاست. اما محوتر از آن است که چیستیاش را لو بدهد. روایت «مریم» و «باشو» جلو میرود. خیال میکنم لابد آشنابودنش از سر اشتراک تجربه است. به نیمه که میرسد، حافظه تفحصش را تمام کرده است. یادم میآید فیلم را قبلاً دیدهام. آن بار با شهریار. اما از جزئیات فیلم چیز چندانی در خاطرم نمانده. شاید چون آن روزها دوستداشتن هنوز آنقدر قدرتمند بود که جدایی را در فاصلهای امن از خودم احساس کنم و فقط نظارهگری باشم آسودهخاطر بر آنچه مریم و باشو از سر گذراندهاند. مدام از خودم میپرسم بعد از تماشای مستند که از سر عباسآباد ولیعصر را گز میکردیم به سمت شمال، در تمام آن لحظاتی که دست راست من چفت شده بود لای انگشتان دست چپ او به هم چه میگفتیم؟ کسی توی دلش خودش را گذاشت جای باشو یا مریم؟ گمان نمیکنم. اما این بار که صحنههایی از یک طلاق را میبینم دیگر آن تماشاچی منفعل پنج سال پیش نیستم. تماشای فیلم این بار درست مثل ایستادن لبهی پرتگاه است. پایین را زیاد نگاه نمیکنم.
مریم سند طلاق را میآورد جلو دوربین. پشتبندش تصاویری آرشیوی از امضاهای سر عقد توی سند ازدواج. پرت میشوم. به سربالایی ولنجک، مجتمع قضایی خانواده. توی راه دفتر مجلهام که وکیل زنگ میزند. «امروز نوبت دادگاهتونه. لازمه خودت هم یک سر بیای.» مسیرم را از همانجا عوض نمیکنم. اول خودم را میرسانم دفتر مجله. نیاز دارم دلگرم شوم به شنیدن جملهای همدلانه از کسی که میشناسدم. «حبیب» یادم میآورد که از پسش برمیآیم. راهی میشوم. کارم به اندازهی نوشتن یک جمله و امضایی زیر آن طول میکشد: «من باکره نیستم.» چند روز بعد، وکیلم دوباره زنگ میزند. باید آزمایش بدهم. جواب آزمایش را میگذارم روی میز محضر ازدواج و طلاق: «من حامله نیستم.» خطبهی طلاق کنار یکی از آن سفرههای آماده و همیشهپهنِ عقد جاری میشود. وکیل شهریار کنارم نشسته. چرکِ روی پارچههای سفید چشمم را میزند. در غیاب خودش از وکیل طلاق میگیرم. از چیزی که فکر میکردم سختتر بود. خطبه که تمام میشود، گریهام گرفته. زن دفتردار من را میگیرد توی آغوشش. کاش تنها نیامده بودم.
باشو و مریم مدتهاست جداییشان را از خانوادهها پنهان کردهاند. من هم اولین عیدِ بعد از جداییمان تبریز نرفتم. سلسهای از دروغ به هم بافتیم که کسی از فامیل بویی نبرد؛ بعد از سال تحویل زنگ میزنم به آبا و «آجان»: «بایرامیز موبارک.» میگویم شهریار هم سلام میرساند. دستش بند است و خودش تماس میگیرد. چند ساعت بعد، شهریار از جایی که نمیدانم کجاست بهشان زنگ میزند. هر کدام در تنهاییمان ادای زوجهای خوشبخت را درمیآوریم و موفق میشویم برای چند وقت دیگر هم تصمیمان را پشت دروغها پنهان کنیم. نه حوصلهی توضیحدادن داریم و نه ظرفیتی برای پذیرش ترحم یا وساطت. دلایلمان هیچکس را قانع نمیکند. برای هیچکس قابلقبول نیست. شبیه حماقت به نظر میرسد. شاید هم هست/بود.
پرت میشوم به روزی که بالاخره جرئت کردم حلقه را از انگشت چهارم دست چپم بیرون بیاورم. اوایل میگذاشتمش توی جیبم. برای جاهای رودربایستیدار که ترجیح میدادم فعلاً نفهمند چه خبر شده. لبخند میزدم و در جواب «به همسرت سلام برسان» بزرگیشان را میرساندم. بعدتر انگشتر دیگری شبیه به حلقه میانداختم توی انگشت وسط که فقدان حلقهی ازدواج لااقل توجه کمدقتترها را جلب نکند. شاید هم خودم تحملش را نداشتم هر بار که چشمم به دست خالیام میافتد آنچهگذشتِ رابطهمان و ویرانیِ رؤیایی مشترک را به یاد بیاورم. شاید هم جایی ته ذهنم نمیخواستم باور کنم که این اتفاق واقعاً افتاده است. هنوز امیدوار بودم و برای روشن نگهداشتن آخرین بارقههای امید واقعیت را انکار میکردم. زمان لازم بود که بپذیرم زندگی مشترک ما واقعاً تمام شده. آن وقت بود که جرئت کردم حلقه را از روی میز آرایش منتقل کنم به جعبهای دورازدسترس در انتهای کمد. اما راستش هنوز هم بعضی روزها از دیدن انگشت خالی حلقهام یکه میخورم.
باشو وسیلههایش را برده. غیاب میز کامپیوترش قیافهی خانه را حسابی تغییر داده. یاد آخرین باری میافتم که دستهکلیدم را چرخاندم توی قفل درِ خانهی وزرا. در غیابش وسیلههایم را ریختم توی کیسههای زباله، عکسهای دونفرهی روی دیوار را برداشتم برای خودم، خانه را خوب برانداز کردم، برای آخرین بار قربانصدقهی گلدانهای گوشهی پذیرایی رفتم و آپارتمان طبقهی چهارم ساختمان پارک را برای همیشه ترک کردم. مریم میگوید همهچیز برایش گنگ است. میترسد. شبیه رفتن توی یک دالان تاریک که نمیدانی در آن چه خبر است. درست میگوید. در را که پشت سرم بستم، از مواجهه با جهان بدون او میترسیدم. از تصور کردن آیندهای که بهیکباره او دیگر در آن جایی نداشت. از کارهایی که چند سالی بود عادت کرده بودم برای انجامشان به او متوسل شوم. از موقعیتهایی که هیچوقت بدون او تجربهشان نکرده بودم. گیج بودم و تا مدتها درک روشنی از خودم نداشتم. چیزی شبیه به منگی بعد از بههوشآمدن. هیچچیز سفت سر جایش نبود. فهمیده بودم عشق نه کافی است و نه آنقدرها قدرتمند. نه ازلی است و نه ابدی. دیگر میشد در هر چیزی تردید کرد. حتی خودم. از پسش برمیآیم؟
خیال میکردم باید فراموش کنم. باید از همهی پرتگاهها فاصله بگیرم. بیفتم به جان حافظه و خاطرهاش را تماموکمال پاک کنم؛ مسیرم را طوری تنظیم کنم که گذرم به خیابان وزرا نیفتد، جادهی هراز و فیروزکوه را برای خودم مسدود کنم و گوشهایم را برای شنیدن کوچکترین کلام مازندرانی کَر. بقیه هم همراهم میشدند. متفقالقول بودند که ازیادبردن تنها راه رهایی است. آشکار و پنهان حالیام میکردند جدایی از آن تجربههایی نیست که بشود دربارهاش حرف زد. نباید به آن ارجاع داد. نباید به روی طرف مقابل آورد. همگی مراقباند که دست از پا خطا نکنند و روی کنج تاریکی از حافظهام نور نیندازند. همه جز «الینا» که در شش سال زندگیاش هنوز به این باید و نبایدها دل نبسته. هنوز بعد از دو سال فقدانش را کنارم احساس میکند، دلتنگش میشود و هر بار بیپروا میپرسد: «شهریار هاردادی؟» و هر بار همپای من در پذیرش غیابش یک مرحله پیشتر میرود.
آجان عکسهای عقدمان را از روی میز پر از عکسهای قابشدهی نوههایش برداشته. «هاشمی بابا» گلدان بنفشهی آفریقاییام را که هدیهی اولین چلهی بعد از ازدواجمان بود روی طاقچهاش طوری چرخانده که برچسب قرمز رنگ رویش جلوی چشم کسی نباشد. اما حتی او هم برچسب را نمیکنَد. شاید میداند فرار بیفایده است. او، که چهل سال بعد از آن حادثه روبالشتی گلدوزیشدهی مادربزرگی را که هرگز ندیدهام به من میسپارد، با کاغذی کوچک که سوزنی به آن چسب شده و رویش با دستخط لرزانش نوشته «نقشه از هاشمی بابا، بافت از رقیه حسینزاده. فراموش نکنید.» لابد میداند برچسب نام شهریار روی آن گلدان بنفشهی آفریقایی تا ابد بخشی از تجربهی من است. برای همین هم خلاف آجان برای سفیدکردن صفحات شناسنامهام مدام توی گوشم نمیخواند. لابد میداند هیچکس واقعاً فراموش نمیکند. صرفاً یاد میگیرد به یادش نیاورد.
آرامآرام میپذیرم قرار نیست از شر خاطرهها خلاص شوم. یعنی اصلاً شری نیست که بخواهم از آن خلاص شوم. ذهنم هیچوقت از حضورش خالی نخواهد شد. نهایتاً میشود کمی خلوتترش کرد. پایانی در کار نیست. تلاشی است شاید به درازای عمر برای محوترکردن تصاویر، عقبنشاندنشان و چیدن تصاویر دیگر جلو آنها. باید صبور باشم. پرتگاهها بیپایاناند و نشانهها بالاخره راهشان را از یک درزی پیدا میکنند. جداشدن از خاطرات برخلاف جدایی بهیکباره اتفاق نمیافتد. کشاکشی است بین فرار و ازیادبردن تدریجی. تجربههای عمیق دود نمیشوند و به هوا نمیروند. فقط جایی در پستوی امن ذهن آرام میگیرند و هر لحظه با شتاب خودشان را جلو نمیاندازند. چاقویم را تیز کردهام. ایستادهام بالای سر گوشت درازشده روی تختهی آشپزخانه و سر صبر نوارهای باریک چربی و پوست را از گوشت لخم جدا میکنم. حس حسرت و شکست را از تجربهی جدایی. چیزی که باید از شرش خلاص شوم این است. اضافات گوشت را میریزم توی سطل زباله و درش را میبندم. رهاییبخش است. شاید شبیه سقطکردن آخرین لختههای خون از بقایای یک حضور ناتمام در رحم.