icon
icon
عکس از آرشیو پیکسابی
عکس از آرشیو پیکسابی
هندوانه
نویسنده
افلیا فصیحی
2 آبان 1403
عکس از آرشیو پیکسابی
عکس از آرشیو پیکسابی
هندوانه
نویسنده
افلیا فصیحی
2 آبان 1403

با جیک‌جیک گنجشک‌ها بیدار شدم. شبِ پیش، به‌ خاطرِ صدای خُرخُری که چند بار بیدارم کرد و خواب‌های آشفته و پریشانی که دیدم خوب نتوانسته بودم بخوابم. عین جنازه چسبیده بودم به تخت. در خواب‌وبیداری بودم که جیک‌جیک‌ها یکهو با شُرشُرِ آب قاتی شد. فکر کردم: «باز دارد خودش و کل دستشویی را آب می‌کشد.»

یک‌ لحظه سکوت.

قققق، شَتَرق!

در محکم باز و بسته شد.

یکی گفت: «پَخ!»

یکی گفت: «آآآییی!»

بعد هم، صدای گرومپ‌گرومپِ دویدن دنبال هم.

هنگامی که آگاهانه مادرشدن را انتخاب کردم، فکرِ اینجاها را نکرده بودم. فکر می‌کردم، همه‌اش قا‌قا و ماما و بَ‌بَ‌های شیرین است که می‌شکُفد و می‌بالد، اما صدای گرومپ‌گرومپ، بَنگ‌بَنگ، و جیغ‌ودادهایی هم هست که آدم را از انجام حتی یک کار ساده عاجز می‌کند. گریه‌هایی که اشک تو را هم درمی‌آورد. جیغ‌هایی که مو به تنت سیخ می‌کند. صدای افتادن‌وشکستن‌هایی که زَهره‌تَرکت می‌کند. و البته، خنده‌هایی که ازشان قند تو دلت آب می‌شود.

مادربودن نه دکمه‌ی آن و آف دارد و نه گزینه‌ی پاز یا می‌یوت. دست‌به‌مهره حرکت است1 و باید تا آخر بروی. البته، تا آخرِ خودت!

دیگر نمی‌شد. باید یک‌جوری از رویِ تخت کنده می‌شدم. همین‌طور که تِلوتِلوخوران رفتم توی هال، دیدم دارند می‌زنند توی سروکله‌ی همدیگر.

«آخه، سَرِ صبح این‌همه دادوقال! چه خبرتونه! همسایه‌ها چه گناهی کرده‌ن؟» فریادی کشیدم که با محتوای کلامم کاملاً در تناقض بود.

قبل از اینکه بگویند «این شروع کرد» و «من نبودم» و «فلان‌وبهمان شد» رو به بزرگه کردم و گفتم: «صبحونه خورده‌ای؟»

گفت: «آره.»

رو کردم به کوچیکه: «تو چی؟»

گفت: «نه.»

گفتم: «چی می‌خوای؟»

گفت: «بلدرچین.»

رفتم آشپزخانه. کتری داشت قُل‌قُل می‌کرد. ماهیتابه را گذاشتم روی گاز. شعله با تِقی روشن شد. روغن را ریختم توی تابه و برای خودم هم چای ریختم. هنوز کامل هُشیار نشده بودم. این کارها را هم عین روبات‌های برنامه‌ریزی‌شده انجام می‌دادم، عین استیلِ روغن‌نخورده. درِ یخچال را که بازکردم، چشمم افتاد به هندوانه. میوه‌ی خوشگلی که از شش هفت سال پیش تابه‌حال، هر بار که چشمم بهش می‌افتاد، گویی دهن باز کرده و، در حالی‌ که آب از لب‌ولوچه‌اش جاری است، به من می‌خندد. و با این خنده تا مغزِ استخوانم تیر می‌کشید.

بعدازظهر بود. خیرِ سرم، رفته بودم چرت بزنم. هنوز چشم‌هایم گرم نشده بود که با جیغ‌ودادِ بزرگه از جا پریدم.

«مامان، بیا. مامان، ببین چی کار کرده.»

سراسیمه رفتم دیدم یک هندوانه‌ی شکسته افتاده وسط آشپزخانه و آبش از زیرش روان و کوچیکه هم کنارش های‌های گریه می‌کند. یعنی اصلاً مغزم کار نمی‌کرد که چرا و چه‌جوری این اتفاق افتاده. سعی می‌کردم بفهمم چطور آن هندوانه‌ای که دیروز صحیح و سالم برای خودش گوشه‌ی آشپزخانه بود الآن شکسته افتاده وسط آشپزخانه. گفتم: «وایِ من! چی شد؟»

رفتم برش دارم، دیدم سرد است. کات به کلوزآپِ هندوانه‌ی گوشه‌ی آشپزخانه! چطوری سرد است؟ مگر توی یخچال بوده؟ همین‌قدر گیج از اینکه چطور هندوانه سَر از یخچال درآورده است.

هنوز نفهمیده‌ام که چرا یک پسربچه‌ی چهارساله باید یک هندوانه‌ی از‌خودش‌بزرگ‌‌تر را از طبقه‌ی بلندتر از قدش بردارد! بعد هم زورش نرسد و از دستش بیفتد زمین و بشکند! از شدت غیظ می‌لرزیدم. صدای آه نفس‌هایم را به‌علاوه‌ی تاپ‌تاپ قلبم می‌شنیدم که چه تند بودند. هیچی هم نمی‌توانستم بگویم. پسربچه‌اند دیگر! می‌خواسته به داداشش نشان بدهد. انگار، او هندوانه‌ندیده است. من هم شُستم و تمیز کردم.

خوشبختانه، بعدش کلاس داشتم. زدم بیرون. آن‌قدر برافروخته بودم که تا وارد کلاس شدم، معلم گفت: «افلیا! چی شده؟» برایشان تعریف کردم. حالا، آنها به داستان و قیافه من هِرهِر می‌خندیدند. اکثرشان مادر بودند. توقع داشتم حالم را درک کنند. اما به‌ جای همدلی می‌خندیدند. نمی‌دانستم کجای قیافه‌ی برافروخته و متشنجِ من خنده‌دار بود!

سه تا تخم بلدرچین برداشتم و در یخچال را بستم. آنها را توی ماهیتابه، که دیگر روغنش به جِلزّوِلِز افتاده بود، شکستم. صبحانه‌ را که دادم گفتم: «توی اتاقم هستم. می‌خوام کار کنم. سروصدا نکنید. دم‌به‌دقیقه هم نیاید سراغم.» توی دلم گفتم: «یعنی می‌شود اندازه‌ی دو ساعت آرامش داشته باشم؟»

اما گوش کنند یا نه، باید کارم را انجام بدهم. منی که دوران سختِ کرونا و آموزشِ آنلاین را پشت سر گذاشته‌ام. منی که سروصدای مدرسه‌ی پسرانه را وسط پذیراییِ خانه‌ام تاب آورده‌ام. می‌توانم مادر باشم و بنویسم. مادر باشم و ترجمه کنم. مادر باشم و فکر کنم و بیافرینم. با همه‌ی تق‌تق‌ها، گرومپ‌گرومپ‌ها و دددررررها. بدون ‌ اینکه توقع داشته باشم کسی درکم کند.

در را، بی‌صدا، پشتِ سرم می‌بندم.


1.Touch-move rule | «قانونِ دست‌به‌مهره» یا، چندان که در زبان خودکار و تداول عامه گویند، «دست‌به‌مهره حرکته» نامِ قانونی‌ است در شطرنج. اگر بازیکنی به‌عمد مهره‌ای را روی صفحه‌ی شطرنج لمس کند و آن مهره یک حرکتِ قانونی داشته باشد، باید آن مهره را جابه‌جا کند. و اگر مهره‌ی حریف را لمس کند و با یک حرکتِ قانونی بتوان آن را گرفت، باید آن را بگیرد. اگر مهره‌ی لمس‌شده بر پایه‌ی قانونِ بازی جابه‌جایی‌پذیر یا گرفتنی نباشد، جریمه‌ای ندارد.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد