icon
icon
عکس از پریناز دارابی
عکس از پریناز دارابی
صداها
سوناتِ دست‌نیافتنی
نویسنده
مهسا خ.
2 آبان 1403
عکس از پریناز دارابی
عکس از پریناز دارابی
صداها
سوناتِ دست‌نیافتنی
نویسنده
مهسا خ.
2 آبان 1403

مقدمه

اگر من می‌توانستم با این دست‌ها چیزی را آن‌طور که واقعاً احساسش می‌کنم بِسازم، بِکِشم، بِنوازم، یا بدونِ واسطه‌ی کلمه‌ها (مثلاً با یک یا چند اشاره، آن‌طور که کرها و لال‌ها می‌توانند) همه‌ی آنچه فکر می‌کنم بیان کنم، هرگز به نوشتن این کلمات تن نمی‌دادم. تن نمی‌دادم که بخواهم جان بِکَنم‌ و یکی‌یکی کلمه‌ها را پشت هم ردیف کنم تا جمله‌ای سَرِ هم شود که یا از اطنابِ وسواس‌گون الکن است‌ یا از ایجازِ ناگزیر زیادی مبهم است و همیشه‌ی خدا هم موجب سوءتفاهم. اما چه می‌شود کرد!


[[1^موومان]] اول: دست‌هایی که می‌نویسند

اولین‌ باری که دچارِ حمله‌ی هراس شدم نوجوان بودم.

یک روز، در حالِ‌ نوشتن بودم که یکهو حال غریبی پیدا کردم. انگار که اگر دست از نوشتن بردارم، می‌میرم. تندتند، هر کلمه و جمله و عبارتی را، هرچه که به ذهنم می‌آمد، درشت‌درشت و بد‌خط روی کاغذ می‌آوردم. انگار که مرگ دنبالم کرده باشد و من بخواهم از دستش فرار کنم. بعداز چند دقیقه، بالاخره توانستم مرگ را دور بزنم. سرم را روی دفتر گذاشتم و نفس‌هایم آرام شدند، در حالی‌ که دست‌هایم چنان دردی گرفته بودند که دلم می‌خواست قطعشان کنم. آن‌وقت‌ها چیزی در موردِ حمله‌ی هراس نمی‌دانستم. موضوع و جزئیات آن نوشته را هم به یاد نمی‌آورم، ولی کلماتم مثل خونی بود که از دست‌هایم به روی کاغذ می‌چکید. چند سال بعد، که اتفاقی آن سررسید کذایی را در کشو پیدا کرده بودم، آن چند‌ برگ کاغذ را هم پاره کردم و دور انداختم؛ اما متوجه شدم که انگار نفْسِ نوشتن از همان‌ روزها در ناخودآگاهم معنای تازه‌ای پیدا کرده است. کاری که نه‌تنها دوستش دارم بلکه گاهی مجبورم انجامش دهم تا زنده بمانم، حتی اگر خوب هم ننویسم.


موومان دوم: دست‌هایی که می‌نوازند

دومین‌ باری که موسیقی را رها کردم هفده‌ساله بودم.

آن روز، من و برادرم همزمان با هم سرِ کلاسِ پیانو نشسته بودیم. من در این اتاق، او در اتاقِ کناری. معلمم گفته بود که شروع کنم به نواختن. معلمِ او هم همین را به او گفته بود. ما هم شروع کرده بودیم.

در یک لحظه‌ی کوتاه، که سرم را کمی چرخاندم، نگاهم به معلمم افتاد. سرش را به همان دیواری تکیه داده بود که می‌دانستم پشتش پیانوی اتاق کناری قرار دارد. حال غریبی داشتم. بغض کرده بودم و دیگر صدای نواختنم را نمی‌شنیدم. تنها دست‌هایم را می‌دیدم که همین‌طور بیخودی روی پیانو حرکت می‌کنند. من هم، که داشتم به چیزی که برادرم می‌زد گوش می‌دادم، قطعه‌ی او را بیشتر دوست داشتم. ولی قطعه‌ی من هم بد نبود. دو سه هفته‌ی تمام تمرینش کرده بودم و آن‌قدرها هم بد نمی‌زدم. اما دست‌های او بزرگ‌تر بود و مثل من مدام همه‌ی انگشت‌هایش منقبض نمی‌شد. نرم‌تر می‌زد. برای همین، حس عمیق‌تری را منتقل می‌کرد. او محدودیتش برای آن قطعه‌ای که دلش می‌خواست بنوازد کمتر بود.

تقریباً همزمان، قطعه‌هایمان را تمام کردیم. معلمِ من تشویقم می‌کرد که «آفرین! خوب تونستی فرازوفرودش را دربیاری.» صدای معلم برادرم را هم می‌شنیدم که می‌گفت: «باز هم که به‌ اندازه‌ی کافی تمرین نکردی…»

آن روز، هر دو با هم موسیقی را رها کردیم. او دیگر هیچ‌وقت به کلاس پیانو نیامد. من اما مدتی بعد دوباره شروع کردم. این‌ بار با معلم او.


موومان سوم: دست‌هایی که روی تنی نرم‌نرمک می‌جنبند

اولین‌ باری که عاشق شدم نوزده‌ساله بودم.

آن سال‌ها، تنم خام‌تر از آنی بود که ابزارِ لذت بشود و خودم نپخته‌تر از آنی که بدانم چطور باید میلم را کنترل کنم. جوری اِبرازِ احساسات می‌کردم که باد به یک برگ خشک‌شده می‌وزد. هرچه بیشتر پِیِ معشق را می‌گرفتم، از من دورتر می‌شد. عشق اولم را همین‌طوری به دستِ باد دادم.

دومین‌ باری که عاشق شدم، به‌کلی به خطا رفتم. معشوق از آنِ من نبود و من بیخودی دست‌وپا می‌زدم تا توجهی که می‌خواهم را از او بگیرم. هر روز، در بند این بودم که او مرا دوست دارد یا دارد از من سوء‌استفاده می‌کند. جواب مشخص و معلوم بود، ولی من خودم را به حماقت زده بودم. کار به جایی رسید که دیگر فقط وقتی می‌خواست به خانه‌ام بیاید جوابم را می‌داد. طولی نکشید که بندِ دلم پاره شد و به‌یکباره همه‌چیز را رها کردم.

آخرین‌ باری که عاشق شدم، ناامیدتر از آنی بودم که چیزی جز یک حسرت برای خودم بخواهم. حسرتِ گذراندن یک شبِ طولانی تا صبح با دست‌هایی که روی تنی نرم‌نرمک می‌جنبند و می‌نوازند و می‌گریزند و در یک بازی، با نتیجه‌ی ازپیش‌تعیین‌شده، می‌بازند.


در حال بارگذاری...
عکس از پریناز دارابی

️موومان چهارم: دست‌هایی که می‌کِشند

ترمِ اول دانشگاه که بودم، یکی از درس‌هایمان بیانِ معماری بود. طراحی را دوست داشتم. تمرین‌های یک ماه اولمان محدود بود به کشیدنِ خطِ صاف و کج و دایره و مربع. از ماه دوم (که ما دانشجو‌ها و استاد بیشتر همدیگر را شناخته بودیم) تمرین‌های سخت‌تری شروع شد. کشیدن اشیا در پرسپکتیو‌های یک یا دو نقطه‌ای و بعد از آن کشیدن فیگورِ آدم‌ها بی‌آنکه در بندِ طراحی از چهره‌ی آنها باشیم. استاد مردی سالخورده بود که سال‌های آخرِ منتهی‌به‌بازنشستگی‌اش را می‌گذراند و سال‌ها تجربه‌ی تدریس او را جاافتاده‌تر و کاربلدتر کرده بود. آرزوی هر دانشجویی بود که چنان بلنداقبال باشد که در بدو ورود به دانشگاه او استادش باشد. این اقبال دودستی به من تقدیم شده بود! استاد دست‌هایمان را می‌گرفت و کمکمان می‌کرد که به اشیای روی کاغذ جان بدهیم، اما به‌زودی فهمیدیم که سروگوشش هم به همان خوبی می‌جنبد. کار از دست‌گرفتن گذشته‌ بود. برای راهنمایی یا نظردادن درباره‌ی کارها دست‌هایش را دورِ گردن یا کمر دانشجوها حلقه می‌کرد و اگر کسی به روی خودش نمی‌آورد و تکان نمی‌خورد، ابایی نداشت که دستش را پایین‌تر هم بیاورد. منِ تازه‌وارد همان‌جا انگیزه‌ام را برای طراحی از دست دادم. استاد که می‌آمد بالای سرم، اصلاً گوش نمی‌دادم که چه می‌گوید. حواسم پی دستی بود که بر من فرود می‌آمد، نه دست خودم یا استاد که چیزی می‌کشید. می‌دانم که در خانه تمرین‌هایم را بد انجام نمی‌دادم، اما سر کلاس دیگر حواسم نبود که برای طراحیِ بهتر چطور بایست دستم را روی کاغذ حرکت بدهم. همین بی‌حواسی باعث شد که برای همیشه از تشویقِ استاد و نهایتاً توجهش به‌کلّی محروم باشم و کم‌کم از طراحی هم دل‌زده شوم. بعد هم که پایان ترم فرارسید و دیدم که چگونه طراحی‌ها ناعادلانه از چهره‌ی‌ طراحانشان نمره می‌گیرند و نه از فیگور‌های بی‌چهره‌ی روی کاغذ. انگیزه‌ که رفته بود، علاقه هم به‌مانندِ کاغذی که آتش بگیرد خاکستر گشت و دود شد و به هوا رفت. اما، هنوز که هنوز ست، هربار که مدل کسی می‌شوم تا چهره‌ام را بکشد، عصب دستم (که قرار نیست در طراحی پیدا باشد) به‌اندازه‌ی تمام آن‌ مشقِ‌خط‌کشیدن‌های ماه اول دانشگاه می‌سوزد.


موومان پنجم: دست‌هایی که می‌سازند

چند وقت پیش، وقتی دستیارِ هنرمندی تجسمی بودم و باید ماکتی مقوایی از ایده‌های او را می‌ساختم، حین کار انگشتِ اشاره‌ی دستِ چپم را با کاتر بریدم. بریدگی عمیقی بود که از وسطِ ناخنم تا گوشتِ زیرش رفته بود و اگر با دستِ راستم انگشتم را بی‌درنگ محکم نگرفته بودم، خون قطره‌قطره چکیده بود و همه‌ی مقواهای سفید را قرمز کرده بود. در حالی‌ که دستم می‌تپید و چشم‌هایم سیاهی می‌رفت، از پله‌های کارگاه بالا آمدم تا از کسی کمک بگیرم و دستم را ببندم. بوی بتادینی که همکارم روی دستم می‌ریخت خاطره‌ی همه‌ی جراحت‌های دستم را به یادم آورد. وقتی در کودکی روی انگشتم زگیل زده بود و کلاس پیانو را برای اولین‌ بار ترک کردم. یا وقتی برای دومین و سومین و چندمین‌ بار، که به دلایلی متفاوت، کلاس پیانو را ترک کرده بودم و سیگارِ روشنی را روی دستم خاموش کردم و دستم را به‌عمد با تیغ بریدم. هر باری که احساس ناکامی را در دست‌هایم با گوشت و پوست و استخوان احساس می‌کردم. و چون کاری از دستم برنمی‌آمد، خشمم را روی دست‌هایم خالی می‌کردم. حتی وقتی جلوی دوربین دیگران مجبور بودم بایستم و لبخند بزنم و نمی‌دانستم که با دست‌های خالی‌ام باید چه‌کار کنم. توی جیب یا پشتم پنهانشان می‌کردم تا اصلاً دیده نشوند که بخواهم پوزیشنی برایشان تعیین کنم.

انگشتم را که با چهار چسب زخم بستیم و خونش را با بستنِ کِشی به دور انگشتم بند آوردیم، به زمان حال برگشتم. آن روز، دیگر نتوانستم کار کنم.


مؤخره

میانِ نوشتن و نواختن و عشق‌بازی و کشیدن و ساختن یک چیزِ مشترکی هست که وجودم را هر بار می‌لرزاند. اِبرازِ یک حس غریب که آدمی تجربه می‌کند و می‌خواهد آن را همان‌طور که هست بازبنمایاند. من هیچ‌وقت نتواسته‌ام هیچ احساسی را همان‌گونه که واقعاً بوده نشان بدهم. سال‌های‌سال میان اَبزارِ اِبرازِ احساسات گشته‌ام و هر بار ناکام‌تر از قبل بوده‌ام: عکاسی، طراحی، چاپ، و بسیاری دیگر از این دست. میان این‌‌ها، کلمات برایم آشناتر و قدیمی‌تر از همه بوده‌اند، چیزی که از خیلی قبل با ناخودآگاهم عجین شده و صیقل خورده است. گرچه نتیجه چندان تغییری نکرده و همیشه در دلم تمنایی هست که به پاسخِ آن نمی‌رسم. اما حالا اینکه به جای تغییر، ترجیح می‌دهم چه‌کار کنم، مسئله‌ی من است. اینکه چه‌ اندازه از سرخوردگی راضی باشم یا، به قول آدام فیلیپس،2 زندگی‌ای داشته باشم که در آن به‌ اندازه‌ی کافی سرخورده شوم، نه بیشتر و نه کمتر. این میزان دقیق از سرخوردگی برای من تنها با نوشتن است که از دست‌های خالی‌ام حاصل می‌شود. دست‌های خالی برای من همیشه دغدغه‌اند. انگار که خالی‌بودنِ خودم را نشانم می‌دهند. حتی وقتی اراده می‌کنم که ثابت نگهشان دارم، شروع به لرزیدن می‌کنند. انگار که می‌خواهند به من بگویند «تو از عهده‌ی هیچ‌کاری‌نکردن برنمی‌آیی.» این است که همیشه می‌خواهم مشغولشان نگه دارم و من چاره‌ای ندارم که تا آخرین قطره‌ی جانی که در دست‌هایم وجود دارد، کاری با آنها انجام دهم: بِسازم، بِبُرم، بِکِشم، بِنوازم، یا ساده‌تر از همه برای خودم بِنویسم.



1.به فرانسوی: Mouvement (به انگلیسی: Movement) | در موسیقیِ اروپایی، موومان، که تلفظِ فرانسویِ آن در فارسی رایج است، به بخشِ یکپارچه و خودبسنده‌ای از یک فرمِ موسیقی یا یک قطعه‌ی آهنگسازی گفته می‌شود که خود، به‌تنهایی، آغاز و انجامی دارد. فرم‌هایی همچون سمفونی، کنسرتو، و سونات هریک را در چند موومان می‌سازند. گاه موومانی از یک قطعه‌ی آهنگسازی، به‌تنهایی، در کنسرت‌ها اجرا می‌شود، ولی اجرای هر قطعه‌ی آهنگسازی هنگامی کامل است که همه‌ی موومان‌های آن اجرا شوند.

2.آدام فیلیپس (۱۹۵۴) جستارنویسِ روانکاوی و روان‌درمانیِ بریتانیایی است. وی از سال ۲۰۰۳ سرویراستارِ ترجمه‌های جدیدِ انگلیسی از آثارِ زیگموند فروید بوده است. او عضوِ پیوسته‌ی تحریریه‌ی دوماهنامه‌ی «بررسیِ کتابِ لندن» [London Review of Books (LRB)] است.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد