icon
icon
طرح از Leigh Guldig
طرح از Leigh Guldig
در قاب
پسرِ طبل‌زن در روز استقلال
نویسنده
ای. اِل داکتُرو
2 آبان 1403
ترجمه از
رامین رادمنش
طرح از Leigh Guldig
طرح از Leigh Guldig
در قاب
پسرِ طبل‌زن در روز استقلال
نویسنده
ای. اِل داکتُرو
2 آبان 1403
ترجمه از
رامین رادمنش

یکمِ ژوئیه‌ی ۲۰۲۴

این داستان اواسط دهه‌ی ۱۹۵۰ نوشته شده، یعنی پس از آن که ای. اِل. داکتُرو،1 که در آن زمان بیست‌و‌چندساله بود، خدمت سربازی‌اش را در آلمان به پایان رساند. بروس وِبِر،2 زندگی‌نامه‌نویس، این داستان را همراه با مقالات داکتُرو در قسمت کتابخانه‌ی فالز و مجموعه‌های ویژه در دانشگاه نیویورک پیدا کرد.

در شهر ما هم، مثل خیلی جاها، چهارم ژوئیه3 را با رژه در اطراف میدان شهر و چند سخنرانی از بالای پله‌های ساختمان شهرداری جشن می‌گرفتیم. البته بخش ضروری این مراسم همیشه یک کهنه‌سرباز جنگ داخلی بود، و باید خدمت شما عرض کنم که ما آن زمان هنوز یکی از این کهنه‌سربازها را در شهرمان داشتیم— که طبیعتاً از سربازهای مؤتلفه4 بود— پیرمردی به نام جان سوویتی که فقط پوست و استخوانی از او باقی مانده بود. جان پسری طبل‌زن در ارتش ژنرال تی. جِی. جکسون بود و همه فکر می‌کردیم که او شاهد بیشتر اتفاقات دره‌ی شِنِنْدوآ5 بوده. اما او هرگز در مورد تجربیات خودش صحبت نمی‌کرد، تا اینکه سرانجام در صد و دوسالگی قبول کرد در صف اول رژه‌ی روز استقلال حرکت کند.

سالی که او دعوت را پذیرفت اعضای کمیته‌ی رژه، که طبق سنت همیشگی به او پیشنهاد داده بودند، از شدت تعجب شاخ در آوردند. جان معمولاً کسانی را که به سراغش می‌رفتند به خانه‌اش راه نمی‌داد و طبق عادتش ده‌ها سال بود که با روز استقلال هیچ ارتباطی نداشت. واقعیت این است که او برای سربلندی شهر نمونه‌ی خوبی به شمار نمی‌رفت: دلیل اول این بود که وقتی هر سال روز تولدش از او می‌پرسیدند که راز عمر طولانی‌اش چیست، همیشه پاسخش ژن‌هایش بود. دوم اینکه او به نفرت از کودکان معروف بود. و سوم، او آن‌قدر پیر شده بود که چروک‌هایش دوباره صاف شده بودند و چهره‌اش شبیه دختری زیبا و بی‌دندان شده بود.

یا شاید، به دلیل چشمان مه‌آلود و عصبانی، یا سر کوچکش در سایه‌ی شانه‌ای قوزکرده بود که کسی نمی‌توانست به او نزدیک شود. تنها کسی که بامیل و رغبت با او صحبت می‌کرد دخترش بود، دوشیزه‌ای هفتادساله، که در خانه‌ای چوبی در نزدیکی مرکز شهر از او مراقبت می‌کرد. صبح‌ها دخترش او را روی ایوان قهوه‌ای‌رنگِ جلو خانه، با حصاری شکسته و پر از علف‌ هرز و گل‌ وحشی، می‌نشاند تا بتواند آفتاب را در نیمه‌ی آغازین روز تماشا کند. ظهر، بعد از اینکه کمی چرت می‌زد، دخترش او را به ایوان پشتی می‌برد و همان‌جا می‌نشاند. او منتظر می‌ماند تا آفتاب از بالای پشت‌بام رد شود و سپس آن را از کنار حیاط راه‌آهن و کارخانه‌ی بُلبِرینگ‌سازی دنبال می‌کرد تا سرانجام ناپدید می‌شد. هیچ‌کس نمی‌توانست با نگاه‌کردن به او بفهمد که چه وقتی از روز است. هیچ‌کس نمی‌توانست لطیفه‌ای در مورد او نقل کند. هیچ‌کس به یاد نداشت که او دوستِ پدرش یا حتی دوستِ پدربزرگش بوده باشد.

نمی‌دانم که کهنه‌سربازان جنگ داخلی را در رژه‌های شهر خودتان به یاد دارید یا نه. آن‌ها معمولاً سوار ماشین بدون سقف می‌شدند، مگر نه؟ از پشت کلاه‌ها و مدال‌هایشان به مردم خیره نمی‌شدند، مثل میمون‌هایی که لباس‌های زیبا به تن کرده‌ باشند؟ حدس می‌زنم پیرمرد می‌دانست دلش می‌خواهد دیدن او در دیگران چه تأثیری بگذارد: فقط به شرطی با رژه موافقت کرد که بتواند راه برود، و مجبور نباشد لباس نظامی خودش را بپوشد. البته مخالفت‌هایی هم بود — لیندسی گریسون، رئیس لیگ بیسبال ما، قسم می‌خورد که شک دارد پیرمرد اصلاً کهنه‌سرباز بوده باشد، آخر کدام کهنه‌سربازی لباس نظامی‌اش را نمی‌پوشد؟ حتی صحبت از آوردن شخصی از آن طرف بخش کالدوِل بود —گفته می‌شد مردی آنجا زندگی می‌کرد که واقعاً جنگیده بود، نه اینکه فقط طبل زده باشد، و تقدیرنامه‌ای با امضای ژنرال لانگ استریت داشت. اما این صحبت‌ها خیلی زود فروکش کرد — ما مردمانی هستیم که هرقدر هم سختی بکشیم باز هم به رعایت ادب و نزاکت معروف هستیم — و وقتی چهارم ژوئیه از راه رسید، این جان سوویتی بود که رژه را رهبری کرد. من هرگز منظره‌ی آن روز را فراموش نمی‌کنم.

جان آن‌قدر پیر بود که به‌سختی سرِ پا می‌ایستاد، چه رسد به رژه‌رفتن. و دخترش مجبور شد زیر آرنج او را بگیرد، در حالی که او به‌آرامی در وسط خیابان پیش می‌رفت و پشت سرش شهردار، گروه موسیقی آتش‌نشانان، دختران مؤتلفه و بقیه‌ی مردم حرکت می‌کردند. هیچ‌کس نمی‌توانست با آن سرعت کم راهپیمایی کند، و طولی نکشید که گروه موسیقی نتوانست ضرباهنگ خودش را حفظ کند، بنابراین از نواختن دست کشید، و خیلی زود تمام کسانی که در مراسم رژه بودند به هم گره خوردند و به گروهی از مردمان خجالت‌زده تبدیل شدند که بیش‌ازحد به خودشان رسیده بودند و پشت سر این پیرمرد حرکت می‌کردند، مانند شاگردانی که از فیلسوفی یونانی پیروی می‌کنند. لیندسی گریسون از شدت عصبانیت قرمز شده بود.

در حال بارگذاری...
سرباز داوطلب اتحادیه در دوره‌ی جنگ داخلی آمریکا

اما آن روز رژه و کل مردم شهر پشت سر جانِ پیر بودند؛ حتی زمانی که بالاخره به پله‌های شهرداری رسید هم بی‌خیال نشد. پشتِ سکویِ گچیِ میکروفون که بالای پله‌ها بود نرفت، ایستاد، به پهلو چرخید و با جماعت سردرگم و برآشفته‌ی پشت سرش روبه‌رو شد. در آن زمان، همه‌چیز آن‌قدر از نظم خود خارج شده بود که همه متوقف شدند. و با دیدن او، که با چشمانی نیمه‌بینا اما سرسخت، درست به پیش روی خودش خیره شده بود، هیچ کاری از دستشان برنمی‌آمد جز اینکه کمی این پا و آن پا کنند و ساکت شوند. نوازنده‌ی شیپور نظامی شیپور بزرگش را از روی شانه‌اش پایین آورد و گارد افتخار به چوب پرچم‌هایشان تکیه دادند. پشت جمعیت، هنوز چند دختر و پسر بودند که می‌خندیدند و سروصدا می‌کردند، اما جان شروع به صحبت کرد، مثل آدم‌های پیر که اهمیت نمی‌دهند که آدم‌ها آماده‌ی گوش‌کردن هستند یا نه.

من بارها داستان اتفاقات آن روز را گفته‌ام و هر بار وقتی تعریفش می‌کنم جان سوویتی را می‌بینم که در میان آن رژه‌ی آشفته‌ی مردم ایستاده، گویی فقط یک ملافه و دمپایی کم دارد تا شبیه مرتاض‌های هندی شود، یا عصایی در دست و دو لوح سنگی زیر بغلش داشته باشد. او در آن صبح گرم به شهر ما تعلق نداشت‌—‌یا، بهتر بگویم، به نظر نمی‌رسید از اهالی شهر ما باشد. آفتاب ظهر تقریباً بالای سرمان بود، و فقط نسیم اندکی می‌وزید—نسیمی که برای تکان‌دادن پرچم‌های بزرگ روی سکوی خالی بلندگوها کافی نبود، فقط می‌توانست پرچم‌های کوچک مؤتلفه‌ی روی گِلگیرهای ماشین‌هایی که اطراف میدان پارک شده بودند کمی تکان دهد. همه‌ی فروشگاه‌ها بسته بودند، بجز فروشگاه والگرین، کنار نمایندگی بیوک که متعلق به شهردار کُول بود، و آن طرفِ فضای سبز تماشاگران از زیر حصارهای چوبی رد می‌شدند و به‌سرعت می‌دویدند تا به جماعت رژه بپیوندند. جان بین کلماتی که می‌گفت نفس‌های بلندی می‌کشید. شک دارم که بیش از چند نفر در صف اول جمعیت توانسته باشند حرف‌های جان را بشنوند یا کلماتی را که از دهان بی‌دندانش خارج می‌شدند درک کنند، اما تمام شهر ساکت بودند و گوش می‌کردند.

او گفت: «در ماناساس، شش ساعت ذخیره‌ی آماده‌باشِ بودیم... و بعدش به خط مقدم احضار شدیم... و در حال رژه از کنار گروه امداد پزشکی رد شدیم. کنار تپه‌ای از دست‌ها و پاها طبل می‌زدم... که قطع شده بودند و روی هم کُپه، و از قد من هم بلندتر بود.»

کنار جان، دخترش خجالت‌زده ایستاده و آرنج او را گرفته بود. او بیشتر شبیه مادر جان بود تا دخترش، با لباس سیاهی بر تن و لبخند عذرخواهی که خطاب به شخص خاصی نبود—گویی این کلمات را هزاران بار در محیط نمور و کم‌نور خانه‌ی خودشان شنیده بود و از فاش‌شدن این حرف‌ها در خارج از خانه احساس حماقت می‌کرد.

جان ادامه داد: «نزدیک اون کُپه، زِکیال شوفورد، که سمت چپ من بود، یه گوله‌ خورد توی گردنش و یه چرخ زد و افتاد... از دهانش خون می‌اومد... و من سعی کردم با دستم سوراخ گوله رو ببندم یا گلوله رو دربیارم... اما اون زودی مرد. همون موقع رفتم پایین طرف یه نهر آب... و چوب‌های طبلم رو درآوردم و شکستم و توی نهر انداختم... و با پاهام طبل رو سوراخ کردم و اون رو انداختم تو آب... و بعدش خون روی دست‌هام رو شستم. و بعد راه افتادم سمت خونه... اون جِب استوارت احمق بود... فکر می‌کرد ما برای افتخار می‌جنگیم. ولی آقای لی... اون اشتباهِ جب استوارت را تکرار نکرد، ولی همه‌ی شما همون اشتباه رو می‌کنید... اون می‌دونست که یه مرد گاهی وقت‌ها باید دعوا کنه... اما اینم می‌دونست که چیزی برای افتخارکردن وجود نداره.»

جان چند بار لب‌هایش را تر کرد و به نظر می‌رسید که چیزهای بیشتری برای گفتن دارد. اما ناگهان به جلو خم شد و دخترش که هنوز لبخند به لب داشت و به خاطر آفتاب چشم‌هایش نیمه‌باز بود بازوی او را محکم‌تر گرفت و به سمت جمعیت حرکت کردند. همه عقب رفتند، و فقط زمانی که او از کنارشان رد شد و رفت مردم به یکدیگر نگاه و صحبت کردند. و جان آن موقع در کنار لیندسی گریسون، که مسئولیت مراسم رژه را بر عهده داشت، در صفوف آخر پراکنده‌ی جمعیت بود، و شهردار به‌سرعت پا پیش گذاشت و سعی کرد مراسم آن روز را جمع‌وجور کند. یک دقیقه بعد، ماشین پلیسی از آن طرف میدان آمد و کنار جان به‌آهستگی حرکت کرد. اِد رِینی، رئیس‌پلیس، لبه‌ی کلاهش را با انگشت گرفت و به پیرمرد پیشنهاد داد تا او را به خانه برساند. جان سرش را به علامت منفی تکان داد، اما دخترش با سر موافقت و فکر کرد احتمالاً پدرش هیجان‌زده و بیش‌ازحد خسته به نظر می‌رسد. بنابراین اِد و یکی از مأموران گشتِ او زیر بغل‌های جان را گرفتند و سوار ماشینش کردند و به دخترش هم کمک کردند تا سوار شود. درها بسته شد و لحظه‌ای بعد جان سوویتی میدان را ترک کرده بود.

در حال بارگذاری...
سرباز داوطلب اتحادیه در دوره‌ی جنگ داخلی آمریکا

پس از آن، لیندسی گریسون و شهردار و مدیر دبیرستان و خانم کاکس، رئیس اتحادیه‌ی دختران محلی، پشت سکوی سخنرانی رفتند و گروه موسیقی دوباره شروع به نواختن کرد و مراسم ادامه یافت. با این حال، یک جای کار می‌لنگید: میکروفون مشکل داشت و صدایی مثل جیغ‌زدن از آن خارج می‌شد. آفتاب سوزان بود؛ و بعد از اینکه گروه موسیقی سرود ملی و سرود «دیکسی»6 را نواختند ماشین‌های زیادی میدان را ترک کردند و بچه‌ها در خیابان‌ها سرگردان شدند. پسرِ پشت دَخل در فروشگاه والگرین مجبور شد دست از تماشاکردن مراسم بردارد، زیرا مردم همان موقع برای خوردن کوکتل گیلاس در حال رفتن به سمت فروشگاه بودند.

بعدازظهرهای اکثر روزهای تعطیل غم‌انگیز است و آن بعدازظهرِ چهارم ژوئیه هم مثل تمام روزهای تعطیل دیگر پُرهیاهو بود. میدان شهر داغ، پر از زباله و خالی از مردم بود و همه پس از صرف غذا در خانه‌های خود می‌ماندند و چرت می‌زدند یا خودشان را باد می‌زدند. لابد همه‌ی ساکنان شهر تا وقت ناهار یک روایتی از سخنرانی جان سوویتی را شنیده بودند، اما اگر اتفاق‌نظری هم درباره‌ی آن سخرانی وجود داشت، به‌کندی در حال شکل‌گرفتن بود. تنها پس از ساعتِ شش، زمانی که آخرین بارقه‌های آفتاب هم ناپدید شد و جو هالِر توانست میخانه‌اش را با مجوز ویژه‌ی فرمانداری باز کند، مشتریان همیشگی او توانستند به‌سرعت دور هم جمع شوند و از یکدیگر نظرشان درباره‌ی اتفاقات آن روز را بپرسند.

تا ساعت هشت، میدان دوباره داشت پر از زندگی می‌شد. مردانی که خانواده‌هایشان را برای گشت‌زدن با ماشین بیرون آورده بودند جلو میخانه‌ی جو توقف می‌کردند، بدون اینکه ماشین‌هایشان را خاموش کنند یا درهای ماشین‌ها را ببندند برای شنیدن حرف‌های دیگران و سرکشیدن یک لیوان آبجو وارد میخانه می‌شدند. تا ساعت نه شب، نظر اکثریت شکل گرفته بود، و تا نیمه‌شب، وقتی فرد وارِن، مأمور حمل‌ونقل، در ایستگاه بارگیری راه‌آهن شیفتش را عوض می‌کرد، نظر مردم را به گوش تمام کارکنان راه‌آهن که از آنجا رد می‌شدند رسانده بود. با توجه به سکوت و گوشه‌گیری جانِ پیر برای چندین دهه، با توجه به اینکه او هرگز به کسی فرصت زیادی نداده بود که از او یک عروسک برای رژه بسازد، فکر می‌‎کنم این ایده جذابیت خاصی پیدا کرده بود که این حرف‌ها اعترافات سربازی فراری پس از هشتاد سال بوده.

البته، هیچ‌کس به اندازه‌ی لیندسی گریسون با این قضیه حق‌به‌جانب برخورد نمی‌کرد. لیندسی، که از خوردن آبجو صورتش سرخ شده بود، هرچه می‌توانست، تا ۵ ژوئیه، در مورد اینکه چگونه رازی دیرینه فاش شده بود با صدای بلند نطق کرد— درباره‌ی اینکه چرا پیرمرد هیچ‌وقت از جنگ بین ایالات صحبت نمی‌کرد یا لباس نظامی خاکستری خودش را به تن نکرده بود. او حتی اواخر عصر مرا در گوشه‌ای از دفترم گیر انداخت و گفت که سرمقاله‌ای درباره‌ی «مایه‌ی ننگ شهر ما» بنویسم— و فقط زمانی توانستم از شرش خلاص شوم که خانم گریسون وارد شد و او را به خانه بُرد. اما با اینکه همه به اندازه‌ی لیندسی متخاصم نبودند، باز هم کاملاً با او موافق بودند: کشیش هارپِر، واعظ فرقه‌ی مِتُدیست،7 یکشنبه‌ی بعد در کلیسا در مورد خیریه و بخشش دیگران صحبت کرد و اینکه چرا هرگز نباید پسری نوجوان را با معیارهای یک مرد قضاوت کنیم.

من برای انجام‌دادن آنچه فکر می‌کردم درست است هر کاری که می‌توانستم انجام دادم؛ حرف‌های جان سوویتی را دقیقاً همان‌طوری که در زمان سخنرانی‌اش یادداشت کرده بودم چاپ کردم. و در همان شماره سرمقاله‌ای درباره‌ی آنچه فکر می‌کردم حرف‌های او به آن اشاره دارد منتشر کردم. اما حتی یک نفر هم پیدا نکردم که با من موافق باشد. فکر می‌کنم هنوز هم باید یاد بگیرم در شهری که در آن متولد شده‌ام چطور حرف‌هایم را بیان کنم.

جان خودش هیچ‌وقت روزنامه نمی‌خواند. و، حتی اگر می‌دانست که آن روز چه هیاهویی به پا کرده، هرگز چیزی بروز نداد. تمام روزهای تابستان، هر روز صبح، در آن ایوان سایه‌بان‌دار کوچکش می‌نشست و هر روز ظهر بعد از چرت‌زدن به حیاط پشتی می‌رفت. سپس، در ماه اکتبر، او مُرد و این پایان کار پسرِ طبل‌زنِ شهر ما بود. یکی از نوادگان او از شهر شارلوت آمد و کفن و دفن او را انجام داد و سپس دختر پیرِ جان را با خودش به شارلوت بُرد. (هیچ‌کس بجز ما سه نفر در گورستان نبود، هرچند شک دارم که پیرمرد به این موضوع اهمیتی بدهد.) چهارم ژوئیه‌ی بعد، کمیته‌ی رژه با آن کهنه‌سرباز از کالدوِل آمد و او را با لباس نظامی همراه با شهردار و لیندسی گریسون سوار ماشینی بدون سقف کردند. من مراسم رژه را پوشش دادم، البته که این کار را کردم— من همیشه دوست دارم گزارش روز استقلال در شهرمان را بنویسم.

1.E. L. Doctorow

2.Bruce Weber

3.چهارم ژوئیه، روز استقلال در ایالات متحده.—م.

4.جنگ داخلی آمریکا بین ارتش اتحادیه‌ی فدرال و ارتش مؤتلفه رخ داد و چهار سال به طول انجامید.—م.

5.Shenandoah

6. سرود ایالات جنوبی آمریکا.—م.

7.Methodist: کلیسای متدیست گروهی از فرقه‌هاست که بیشتر در موعظه‌های احیاگرانه و آموزه‌های جان وسلی در دهه‌ی ۱۷۰۰بنا شده.—م.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد