-…
- چرا مردم عکس نگه میدارند؟
- چرا، خدا میداند! چرا مردم اشیا را نگه میدارند، خردهریز و آتوآشغالهایی که به هیچ دردی نمیخورند!
- چه میدانم، نگه میدارند دیگر!1
به یُمنِ گیفتشاپهای مسحورکنندای که اخیراً به محیطِ اکثرِ کتابفروشیها پیوست شده است و دستکم اینطور گمان میرود که از کتابها فروش بهتری داشته باشند. طوری شده است که حواسِ جماعت کتابخوان را هم بدجوری به خود پرت میکنند، جوری که فراموششان میشود اصلاً به چه منظوری و در جستجویِ کدام کتاب پا به کتابفروشی محبوبشان گذاشته بودهاند. پنداری، خرگوشِ آلیس را دنبال میکنند و در جستجوی هیچ بهیکباره به گودالِ ژرفی میافتند. تا به خودشان بیایند، متوجه میشوند که هنوز اندکی نگذشته تمام جیبشان را صرف خریدن تعدادی خِنزروپِنزرِ بهدردنخورِ بیمصرف کردهاند. اینگونه بود که من هم به شکارِ چنین شکارچیِ کمینگری درآمدم، اگرچه این بار به منظوری سودمند!
در تاریخ آمده است که نخستین کارتپُستالِ روزِ عشق (ولنتاین) را ناصرالدینشاهِ قاجار از فرنگ به سوگلی محبوبش، انیسالدوله، فرستاده است.
شاه قاجار در پشتِ کارت به محبوبش نوشته بود: «خاطرمان به شما سخت مشغول است.»
اما چرا کارتپُستال؟ کارتپُستالها با خود چه داشتند که تا این اندازه نوستالژیک و غریب بودند؟ دربردارندهی چه پیامی بودند که ردوبدلکردنشان هرگز کهنه نمیشد، تا جایی که کارتهایی با تصاویرِ بیربط و بعضاً نازیبا هم به دلیل آنکه عنوانِ کارتپُستال را یدک میکشیدند، در جای خود، ارزشمند و مقبول واقع میشدند؟
اینکه اولین کارتپُستال موجود در ایران سوغاتِ ازفرنگآمدهی ناصرالدینشاه یا مظفرالدینشاهِ قاجار بوده است خالی از شبهه نیست. هرچند نامحتمل میدانم که ناصرالدینشاه، با آن عطشِ وافرش به دنیای هنر و عکاسی، لاقید مانده باشد و نام خود را در تاریخ در این یک مورد از قلم بیندازد.
امّا گفته میشود، پس از سفر دوم مظفرالدینشاه به پاریس و آشنایی وی با کارتپُستالهای مصور، به دستور او بوده که استفاده از کارتپُستال در ایران رایج شد. او مجموعهی بینظیری کارتپُستال را با خود به ایران آورد که اکنون در کاخ گلستان نگهداری میشوند.
پس از رواج استفاده از کارتپُستال، بعید میدانم کسی باشد که در طول حیات خود کارتی نفرستاده یا دریافت نکرده باشد! همگی حداقل یک بار در زندگی آن را تجربه کردهایم.
خاطرم هست، نوروزبهنوروز، هنگامی که مادرم خانهتکانی را آغاز میکرد، خواهرم و من، تحتِتأثیرِ نیرویی ناخواسته همگام و همپایِ او، به جانِ داراییها و تیروتختهی اتاقمان میافتادیم. ریختوپاشمان، برحسبِ معمول، از گنجهی لباسها شروع میشد و لباسکهنهها و لباسهای بلااستفاده را دور میریختیم تا برسیم به کشوهای پاتختی، آنجا که مَسکنِ اشیای محرمانهتر و دفترهای قفلدار بود. روال اینها نیز همان بود: دور ریختن. پس، چیزهایی که در این یک ساله چشممان بهشان نخورده بود، یعنی مِنبعد هم هرگز به کارمان نخواهند آمد. از معدود چیزهایی که از این خانهتکانیها در امان بودند —تا جایی که همواره سرشان منازعه هم داشتیم— همین کارتپُستالها بودند. بعضی از این غنیمتها مستقیماً به ما بچهها نوشته نشده بودند، بلکه کارتتبریکهایی بودند از خالهها و عموها و دوستان و همکارانِ دورونزدیک مامان و بابا که ما بچهها با چانهزنی صاحبشان میشدیم. کارتپُستالها اشیای ارزشمندی بودند که جایشان روی میز توالت، پاتختی و میزِ تلویزیون خالی بود. گرچه اکثرِ کارتپُستالها این قابلیت را داشتند که روی دو پای خود بایستند و بهعنوان شیئی تزیینی جلوهگری کنند. هرچند امروزه تعدادی از آنها با آهنربا به در یخچال چسبانده میشوند یا برای منظوری کاربردیتر بهعنوان نشانگر کتاب استفاده میشوند.
این کارتهای مقوایی برایم مصداقِ یک دنیای افسونگرِ دور از دسترس بودند. گویی کارتدعوتی باشند از دنیای دیزنی یا فراخوانِ ورود به هاگوارتز! و همچنان همان حسها با من هستند...
بعدتر، در نهسالگی اولین کارتپُستالِ خودم را دریافت کردم. هیچچیز از هیجانِ و مسرتِ آن روز کم نمیکند. تصویرِ رویِ کارت خرگوشِ صورتیرنگی بود که با سبدی گُل در دست سعی داشت شمعهای یک کیک تولد را فوت کند و داخلِ کارت نوشته بودند: «تولدت مبارک، انشاءاللّه صدوبیستساله شوی. از طرفِ مریم، مونا، مهدی، و ملیحه.» این کارت را خالهی کوچکم، از آن سوی دنیا، برایم فرستاده بود. آن روز با آن کارت حسابی به خواهرم فخر فروختم و تا مدتها آن را لای دفتروکتابهایم به مدرسه بُردم و داخلش را با کلی برچسب پرکردم.
همچنان آن کارت را دارم و تقریباً بهرسمِ هرساله، یک بار موقع خانهتکانی از لای پوشهی امنی درش میآورم، دوباره و چندباره مرورش میکنم، و سر جای همیشگیاش میگذارم. اگرچه رفتهرفته خرگوشِ صورتی زرد و چرکمُرده شده و لبههای کارت از بین رفته، اما برایم همان شادابی و حُسن و جمالِ قبل را دارد. سپستر، کلکسیونی هم از این کارتپُستالها جمعآوری کردم که همهاش نشئتگرفته از مواجههام با همین گنجِ صورتی بود!
این اواخر، مجموعهای از کارتپُستالها با تصاویری از نقاشیهای دومیه،2 فریدا، ونگوگ، رنه گرُیو،3 ادوارد پوتاسْت4 و یک کارت هم با تصویرِ وزشِ ناگهانی باد5 اثرِ جف وال6 به دستم رسید. آنها را لابهلای برگهای کتابِ دوستی دیدم که لابُد به اندازهی من به منزلتِ این ثروتهای کاغذی واقف بود، امّا وقتی ازش خواسته بودم که بادبزن7 گرُیو را به یادگار به من بسپارد، خودش را به آن راه زد و از گنجینهاش در برابر این زیادروی خودخواهانه حفاظت کرد. هرچند آن روز از آن دیدار دستخالی برگشته و غنیمتی به چنگ نیاورده بودم، ولی بعدتر به مناسبتی همهی آن کارتها را پشتنویسی کرد و سخاوتمندانه به من بخشید.
کارتپُستالها یادگارهای ارزشمندی هستند که گویی لحظهای از یک زمانِ ازدسترفته را در خود حفظ کردهاند. دلانگیزترین تصاویرشان هم حاوی ماتمی افراطی است، ماتمِ چیزی که به بیان درنمیآید و ناگفته میماند. شاید شبیه اولین مواجههی کریستف کلمپ با آمریکای ناشناخته و غریب! اگر آشناترین تصاویر چاپشده روی کارتپُستال را، همانند برج آزادی یا خیابان لالهزار، به کسی نشان بدهند، به قولِ برجر8، به شهری شبیه است که شاید پس از مُردن در آن قدم بزنی.
نظیر این میماند که یک نفر آدمِ لال بهیکباره زبان باز کند و بخواهد برای نخستینبار بگوید: «دوستت دارم!» یک سُنت یادبودِ قدیمی که میخواهد نجواکنان بگوید جاودانه به یادت هستم و به یُمن واسطهای که بین ماست تو نیز تا ابد به یادم خواهی ماند. نمیدانم آن که کارتپُستالی را هدیه میدهد بیشتر آدمی را به یاد خواهد داشت یا او که آن را پیش خودش دارد!
برای من کارتپُستالها مثلِ یک خداحافظی میمانند تا یک سلام! آن که کارتی را میفرستد میخواسته برود آن دورها و یحتمل از همان دوردستهاست که کارتی فرستاده است. آنچه اهمیت دارد فاصله نیست، بلکه پایداری و تعلقِخاطر او در بزرگداشتِ یک احساس و اشتیاق است و همین مزدِ اوست: «اینگونه هم دیگری در ذهن من زنده میماند و هم من در ذهن او!»
اخیراً به کتابی با عنوانِ از مرز انزوا برخوردم که مجموعهی کارتپُستالهایی است که صادق هدایت برای دوستان و نزدیکانش فرستاده است. نخستین کارتپُستال را مشترکاً با برادرهایش محمود و عیسی برای پدرشان، که در آن ایّام در مأموریتی در فارس به سر میبرد، فرستادهاند. هدایت حتی ماجرای خودکشیاش را خطاب به برادرش، آنهم با مزاح، پشتِ کارتپُستال نوشته بود.
برادرش عیسی هم در کارتپُستالی نوشت:
«بالاخره معلوم نشد به چه علت به Samois آمدی و چه شد در رودخانه افتادی و بعد از خارجشدن تا آن وقت شب کجا بودی؟ زیرا ساعت ۹ مترو وجود ندارد و آخرین واگنی که از آنجا میآید ساعت۲۰:۳۰ است و تا ساعت ۱۰ کجا بودی؟ لذا مستدعی است شرح واقعه را مفصل ارسال داری... این کارتپُستال هم محلِ غرقاب است.»
به نظر میرسد کارتپُستالها در نسبت با اپلیکشنهای پیامرسان حامل احساسات شدیدتر و عمیقتر و بیواسطهتری هستند! دستخط نوشتهشده در کارتپُستال از ماندگاری بیشتری برخوردار است و حضورش پررنگتر است، گویی مسافتْ موجبِ غیابِ عاشق نزد معشوق نشده است، زیرا که کارتِ حاویِ پیام روح دارد و کالبدی لمسشدنی است در برابر پیامهای احوالپرسیِ سرسری از اَپهای دیجیتال. پیامهایی که به محض رؤی شدن فیالفور دستخوشِ فراموشی میشوند.
در ورای همین دستخط است که گویی چیزی عمیقتر در آن لحاظ شده است که روشن، صریح، سنجیده، و وفادار است. فراخوانی است به مهرورزی و جهدی است برای بهوجدآوردنِ دلِ دیگری. و من این شانس را داشتهام که کارتهای بسیاری دریافت کنم.
اگر یک پیام دیجیتال بخواهد با طنازی این را بگوید: «من به تو پیام میدهم تا هنگامی که تو نیز برای من پیامی داشته باشی!» در برابر اما کارتپُستال عمیقاً و خالصانه میخواهد این را فاش کند که «من به یادت هستم، حتی در آن سر دنیا، حتّی اگر تو مرا به یاد نداشته باشی» یا «برایت کارتی میفرستم، حتی اگر تو برایم کارتی نفرستی.»
گویی کارتپُستال نخستین مرامنامه و مانیفستِ رسانههای امروزی است. اگر چه در گذشته فرستادن کارتپُستال یک ضرورت، مُد، و یا ژستی تیپیکال به شمار میرفته است، امّا امروزه استفاده از آنها بهعنوان سمبلی از صلح و دوستی به استعارهای از عشق بدل شده است. بعید است هر یک از ما در سفرهایی که می رویم، سری به مغازههای محلی نزده باشیم و همراهمان چندتایی کارتپُستال از آن بناهای بهیادماندنی و از سفرمان با خود نیاورده باشیم. بعدها با نگاهکردن به این کارتها میتوانیم جرعهای از لذت سفر را دوباره بنوشیم و بازخوانی کنیم.
وقتی خانم دو پرادون با افسونِ مخصوص خودش از عاشقش، آندره ماریول، میخواهد که به جزیرهی مون-سن-میشل بیاید و طوری وانمود کند که گویی در پارک اتفاقی به یکدیگر برخوردهاند تا پدرش و دیگر حاضران از آن قضیه بویی نبرند! و پس از دیدارِ تصادفیِ ساختگیشان، آنجا که دستدردست و جلوتر از بقیهی حاضران یکدیگر را همراهی میکنند، ماریول جلوتر بر لبهی پرتگاهی حرکت میکند و زن نیز به دنبالش. موپاسان مینویسد:
در فضا تنها بودند. همانقدر بالا که پرندگانِ دریایی معلق میمانند، مسلط به همان افقی که حیوانات سفیدبال با پرواز خود بیوقفه آن را میپیمایند و با چشمانِ زردِ کوچکشان آن را زیر نظر میگیرند. ماریول، که حس میکرد زن میلرزد، پرسید: «سرتان گیج میرود؟»
خانم دو پرادون با صدایی آرام جواب داد: «کمی، اما با شما از هیچچیز نمیترسم.»
و جلوتر که بوسهها ردوبدل شدند و از بلندیها پایین آمدند، لابد خواستهاند با خرید کارتپُستالی از آن مقرِ مقدس این فراغت را جاودانه سازند!
آقای دو پرادون شانه بالا انداخت و همه پایین رفتند. دوباره پیش دربان ایستادند تا عکس بخرند و وقتی به هتل برگشتند، کموبیش وقت شام بود. زنِ صاحب هتل توصیه کرد به گردشی کوتاه روی ماسههای حوالی دریا بروند تا جزیره را از سمت عمیق دریا ببینند، جاییکه از آن، به گفتهی این زن، جزیره باشکوهترین نما را داشت.
یک چیز در بین اشیا و کلکسیونهای غیرمصرفی، غیرمعمول، و خرتوپرتهایی که بشر در طول تاریخِ عمرش جمعآوری میکند مستثناست، و آن نیز کارتپُستال است. چیزی که اگر فرعون میداشت، اکنون در مقبرهاش پیدا می کردیم.
در آخرین لحظههای این جستار، که از دنیای رنگارنگ و نوستالژی کارتپُستالها جدا میشدم، خبری در بی.بی.سی. دیدم: «کارتپُستالی که بعد از ۱۲۱ سال به مقصد رسید»
ضمیمهشدن این خبر، داستان ما را شیرینتر و جذابتر میکند. ببینید:
در بریتانیا، یک کارتپُستال سرانجام پس از حدود ۱۲۱ سال به مقصدش رسید.
این کارتپُستال، که طرحِ روی آن مخصوصِ تبریک کریسمس است، هفتهی گذشته به شعبهای از یک مؤسسهی مالی در خیابانِ کرداک، در شهر سوانزیِ ولز، تحویل داده شد. این کارتپُستال، در واقع، در سال ۱۹۰۳ فرستاده شده بود و بیش از یک قرن طول کشید تا به مقصد برسد.
کارکنان این مؤسسهی مالی میگویند که امیدوارند بستگان دوشیزه لیدیا دیویس را پیدا کنند تا کارتپُستال را به دست آنها برسانند. خانم دیویس پیشتر در این نشانی زندگی میکرده و کارت برای او فرستاده شده بود.
نویسندهی کارتپُستال مردی به نام ایوارت است که در نامهی خود به لیدیا او را با نام مخففِ «ال» خطاب قرار داده و نوشته خیلی متأسف است که نتوانسته یک جفت از چیزی را بردارد،9 اما توضیح نداده که چه چیزی.
او اضافه کرده: «متأسفم! اما امیدوارم که در خانهات شاد و خوش باشی.»
ایوارت نوشته بود که «۱۰ شیلینگ پولتوجیبی دارم. البته، بدون احتساب هزینهی قطار. و برای همین وضعم بد نیست.»
او پیام خود را به لیدیا با این جمله به پایان برد که فراموش نکند «به دیدار گیلبرت و جان برود» و امضا کرده است: «با عشق.»
1.Agatha Christie, Mrs. McGinty’s Dead (Dodd, Mead and Company, 1952)
2. از نقاشان بزرگِ رئالیست فرانسوی. -و.
3. تصویرگرِ مُدِ ایتالیایی. اغراقهای سبکپردازانهی او در مصورسازیِ طراحیِ مُد تأثیرِ ماندگاری در صنعت مُد گذاشت. یکی از کارهای معروفِ او طراحیِ پوسترِ فیلمِ «زندگیِ شیرین» به کارگردانی فدریکو فلینی است. -و.
4.ادوارد هنری پوتاست، نقاشِ امپرسیونیست آمریکایی. -و.
5.A Sudden Gust of Wind (after Hokusai) 1993.
6. .هنرمند و عکاس کانادایی. -و
7.A Sudden Gust of Wind (after Hokusai) 1993.
8.احتملاً، منظور جان برجر منتقد هنریِ پُرآوازه و نیز شاعر، نقاش، و رماننویسِ بریتانیایی است.-و.
9.ایوارت [Ewart] برادرِ سیزدهسالهی لیدیا دیویسِ [Lydia Davis] پانزده یا شانزدهساله بوده که تعطیلاتِ تابستانی را نزدِ پدربزرگشان میگذرانده و کارتپُستالی را از آنجا برای خواهرش فرستاده است. به گفتهی یکی از نوادگانِ خانم لیدیا دیویس، هنگامی که ایورت برای آنکه نتوانسته «یک جفت از اینها» را به دست بیاورد اظهارِ تأسف کرده است، منظورش یک نسخهی دیگر از همان کارتپُستال بوده است. چراکه لیدیا، به گفتهی نوادگانش، کارتپُستال جمع میکرده است. -و.