icon
icon
قطار شهری میلان، عکس از امیرمحمد اسلامی
قطار شهری میلان، عکس از امیرمحمد اسلامی
داستان
مسافران
نویسنده
نهال قربانی چگنی
2 آبان 1403
قطار شهری میلان، عکس از امیرمحمد اسلامی
قطار شهری میلان، عکس از امیرمحمد اسلامی
داستان
مسافران
نویسنده
نهال قربانی چگنی
2 آبان 1403

قطار شماره‌ی هشتاد‌و‌هشت‌صفر هفت معمولاً قطار خلوتی بود. داخل هر واگن را که نگاه می‌کردی، در ردیف صندلی‌های چهارگانه رو‌به‌روی هم دست‌کم دو صندلی خالی می‌ماند. درست برخلاف قطار قرمزرنگ سکوی شماره‌ی چهارده که دو طبقه‌ی بالا و پایین آن پر بود از کله‌های مشکی و بلوطی و حتی قرمز و آبی و صورتی. دختر جوانی که هن‌و‌هن‌کنان چمدان کوچک فیروزه‌ای‌رنگش را هل می‌داد به جلو تا درست رو‌به‌روی درِ شیشه‌ای واگن شماره‌ی هفت قرار بگیرد، اما موی لخت مشکی داشت که تا پایین شانه‌هایش می‌رسید. دختر چند ثانیه‌ای منتظر ماند. در با کمی تأخیر باز شد و هرم گرما با مخلوطی از بوی ژامبونِ مانده و عطر و سیگار پیچید در سوراخ‌های بینی‌اش. نفسی تازه کرد و خم شد تا بار دیگر چمدان را در ردیف صندلی‌ها هل بدهد و برسد به صندلی هفتِ ای. کنار پنجره. جایگاه هفتم خالی بود. درست همانند مسیرِ رفت. دختر که قد کوتاهی داشت چمدان را به‌زحمت بلند کرد، زیر سنگینی وزن آن کمی تلوتلو خورد. مرد مو مشکی جایگاه هشتم چشم چرخاند سمت بدن لرزان دختر قدکوتاه و تا خواست بلند شود برای کمک دختر چمدان را سراند درون گودی محفظه‌ی بارها.

مرد مو مشکی دوباره روی صندلی لم داد و این بار سرتاپای دختر را برانداز کرد که داشت پالتوی بلند خاکستری و شال‌گردن پشمی خود را روی صندلی خالی بغل‌دستش جا می‌داد و همزمان از داخل کیف‌دستی تلفن همراهش را بیرون می‌کشید. ریزجثه بود و اگر خستگی چشمانش را نادیده می‌گرفتی، زیبایی حزن‌آلود توأم با وقاری داشت. گویی همه‌چیز در خطوط صورت دختر به حد قانع‌کننده‌ای مهار شده باشد. پیش از آنکه لم بدهد روی صندلی یک بار خم شد و به‌دقت مونیتور راهنمای بالای جایگاه هفتم را بررسی کرد. مرد می‌توانست حرکت لب‌هایش را ببیند که جملات روی مونیتور را تکرار می‌کرد و همزمان چشم‌ها را تنگ می‌کرد. ایستگاه بعدی رجیو امیلیا بود و ساعت روی مونیتور یازده‌و‌چهل دقیقه‌ی صبح را نشان می‌داد. قطار شروع به حرکت کرد و دختر با هدفون‌های چپانده در گوش بار دیگر دست برد داخل کیف و این بار مشمایی مملو از پاستیل هندوانه‌ای‌شکل بیرون کشید با کتابی آبی‌رنگ که روی آن با خطوط درشت نوشته شده بود دختر گمشده نوشته‌ی النا فرانته.1 کتاب به زبان فارسی بود. دختر دانه‌ای پاستیل درون دهان انداخت و مشغول جویدن و ایضاً خواندن شد. مرد مو مشکی نفسی عمیق کشید. قدری در صندلی جا‌به‌جا شد و دید فعلاً راهی برای ابراز آشنایی وجود ندارد. سر را پایین انداخت و سعی کرد حواسش را جمع خواندن جزوه‌ی پیش رویش کند. با این حال، هرازگاهی توجهش جلب حرکات بدن دختر می‌شد که یا کتابش را ورق می‌زد یا دست می‌برد سمت مشمای پاستیل‌ها و دانه‌ی جدیدی داخل دهان می‌انداخت. آفتاب سر ظهر از پنجره‌ی کناردست دختر عبور می‌کرد و نیمه‌ی صورت گندمی و ناخن‌های از ته گرفته‌ی بدون لاکش را روشن می‌ساخت. روی انگشت وسط دختر انگشتر نقره‌ی پت‌وپهنی قرار داشت که روی آن عدد هفت را تراشیده بودند. انگشت‌ها نه باریک بودند نه کلفت. نه بلند و نه کوتاه. چیزی در حالت میانه با رنگی که نه به سفیدی می‌زد و نه به تیرگی و نه حتی به گندمگونی. رنگی شبیه چوب گردو داشتند. با رگ‌های بیرون‌زده زیر روشنی آفتاب سرِ ظهر.

مأمور قطار رأس ساعت دوازده‌و‌نیم ظهر سروکله‌اش پیدا شد. کت‌وشلوار تیره به تن داشت با کلاه لبه‌دار که موی بلوندش را می‌پوشاند. دختر، بی‌میل، سرش را بالا آورد. لبخندی تصنعی نثار مأمور قطار کرد و از داخل تلفن همراه عکس بلیت را نشان او داد. مأمور بارکد را اسکن کرد و به‌ سرعت برق سراغ جایگاه بعدی رفت. صدای بلندگوی قطار پیچید در صدای جیغ کودکی از جایگاه ششم. بلندگو اعلام کرد که توقف بعدی نزدیک و به‌زودی به ایستگاه رجیو امیلیا خواهند رسید. مرد مو مشکی دختر را زیر نظر گرفت. ظاهراً ایستگاه‌های بعد رجیو مقصدش بودند، چون همچنان با خیال راحت مشغول خواندن کتابش بود. مرد خاطرش از ماندن دختر آسوده شد و خیره‌به‌بیرون ردیف مسافران ایستگاه را نظاره کرد که شتابان در حال سوارشدن بودند. کنار سکوی شماره‌ی هشت مردی نسبتاً میانسال با موی جوگندمی و عینک گرد زنی بلندقامت و موبلوند را تنگ در آغوش گرفته بود. زن، سر روی شانه‌ی مرد، به‌آرامی دست‌ها را روی کمر او حرکت می‌داد و چشمانش توأمان عقربه‌ی دقیقه‌شمار ساعت عظیم‌الجثه‌ی کنار سکوی هشتم را دنبال می‌کردند. کنار پای مرد و زن، درست چسبیده به چمدان قرمزرنگی که مشخص نبود متعلق به مرد است یا زن، سگ پشمالوی قهوه‌ای‌رنگی هاج‌ و واج مانده بود به بدن‌های تنگ در آغوش مرد و زن. انگار که منتظر جداشدنشان باشد و نداند این بغل گرم و طولانی کی به پایان می‌رسد. مرد مو مشکی مشغول تجزیه‌وتحلیل ارتباط میان مرد و زن بود که صدای جیغ‌مانندی از جا پراندش. صدا متعلق به دختر بلندقامتی بود که ظاهراً در ایستگاه رجیو امیلیا سوار شده بود و حالا با دیدن دختر مو مشکی مشعوف و حیرت‌زده سعی داشت خودش را زودتر از شر کوله‌ی سنگین کاترپیلارش راحت کند و دختر مو مشکی را تنگ در آغوش بگیرد.

از صورت دختر مو مشکی مشخص نبود خوشحال است یا نه. صرفاً با تبسمی کم‌جان درگیری دختر دوم را تماشا می‌کرد و در عین حال حواسش هم به تا زدن صفحه‌ی کتابش بود که مبادا گم بشود. دختر دوم بالاخره توانست کوله‌ی غول‌پیکر را کنار چمدان دختر مو مشکی جا بدهد و بعد از آن طوری اندام ریز او را در آغوش کشید که دختر از پشت بدن دوستش با چشمان گردشده از تعجب مرد مومشکی را نظاره کرد. صدای عرزدن بچه همچنان از جایی نامعلوم شنیده می‌شد. قطار راه افتاد و بلندگوی آن اعلام کرد مقصد بعدی آنها ایستگاه چنتراله بولونیا خواهد بود.

دخترها که سر جایشان نشستند، درِ شیشه‌ای واگن شماره‌ی هفت بار دیگر باز شد و این بار پیرزنی پیچیده در پالتوی پوست با موی شینیون‌شده‌ی شرابی، ماتیک قرمز و ساق پا‌های کلفت پوشیده در جوراب رنگِ پا لخ‌لخ‌کنان، در حالی که مأمور قطار ساکش را پشت سرش می‌آورد، وارد شد. مأمور ساک پیرزن را در محفظه‌ی بالای سر مرد مو مشکی جا داد و از پیرزن خواست تا روی صندلی دی درست رو‌به‌روی مرد مو مشکی بنشیند. پیرزن لبخند شیرینی تحویل مأمور داد، تشکر کرد و همان لبخند را با اندک کشیدگی بیشتر در لب‌ها نثار مرد مو مشکی کرد. چشمش اما به دخترها که افتاد گل از گلش شکفت. خندید و با ایتالیایی غلیظی خطاب به آنها گفت: «Buon natale belle ragazze.»2

دخترها همزمان با یکدیگر، شبیه به دوقلوهایی غیرهمسان، یکی بلند و یکی کوتاه، یکی درشت و دیگری ریزجثه با لبخندهایی پت و پهن روی صورت در جواب پیرزن کریسمس را تبریک گفتند. دختر پرسروصدا انگلیسی را با لهجه‌ی روس‌ها صحبت می‌کرد و مرد مو مشکی از صحبت‌هایش با دختر کوتاه‌قد متوجه شد اهل شهر کوچکی در نزدیکی مسکوست. پیرزن مشغول پیچیدن سیگار شده بود و انگشتان کشیده‌ی مرمرینش باظرافت و دقت هرچه تمام‌تر توتون را درون کاغذ می‌پیچاندند. روی دست‌ها اگرچه لک‌و‌پیس‌ فراوان دیده می‌شد، ولیکن علی‌رغم سالخوردگی و خطوط عمیق می‌توانستی حدس بزنی در جوانیِ صاحبشان چه دستان زیبایی بوده‌اند. سیگار که آماده‌ی آتش‌زدن شد، تا پیرزن خواست فندک را بفشارد، دختر قدکوتاه اندکی به سمت جلو خم شد و رو به پیرزن با لبخندی پوزش‌طلبانه گفت داخل قطار نمی‌شود سیگار کشید. پیرزن پوفی کرد. چشم‌های سرمه‌کشیده را رو به بالا چرخاند و با انگلیسی سلیسی گفت: «همه‌چی باید و نباید داره تو این دوره زمونه. قبلن‌ها این‌طور نبود. ممکنه حافظم یاری‌م نکنه. ولی خوب یادمه زمون ما، اون زمون که به سن شما بودم، همه‌چی خیلی آسون‌تر بود. آره جونم. ان‌قدر اما و اگر و این‌جور و اون‌جور نداشتیم. ولی خب چه می‌شه کرد. نمی‌شه که زمونه رو دودستی بچسبیم که نگذره.»

در حال بارگذاری...
عکس از امیرمحمد اسلامی

دختر روس دست دراز کرد از درون مشمای دختر مو مشکی چند دانه پاستیل هندوانه‌ای کشید بیرون. یکی را داخل دهان انداخت و بقیه را که کف دستش بودند به پیرزن تعارف کرد. بانوی سالخورده همان‌طور که داشت سیگار پیچیده‌شده‌اش را داخل جعبه جا می‌داد دانه‌ای پاستیل برداشت. تشکر کرد و همان‌طور که آن را می‌جوید گفت: «اوووم. بدکی نیستن. از کریسمس‌مارکت خریدین؟ درسته؟ چقدر شد قیمتش؟»

دختر مو مشکی با حالتی شیطنت‌آمیز پاستیل‌خوردن پیرزن را تماشا کرد. چند ثانیه‌ای منتظر ماند و بعد پاسخ داد: «چهار یورو. من و همخونه‌م با هم خریدیم. نفری دو یورو. برای تزیین میز شب یلدا.»

پیرزن بقایای پاستیل را فروداد و پرسید: «شب یلدا؟ شب یلدا چه شبیه دیگه؟»

«آخرین شب پاییز. ما ایرانی‌ها همچین شبی رو جشن می‌گیریم. هندونه و آجیل و انار می‌ذاریم روی میز و فال می‌گیریم. فال حافظ. حافظ می‌دونی کیه؟»

مرد مو مشکی انگار که منتظر فرصتی برای عرض اندام باشد گفت: «بعید می‌دونم بدونه. حافظ آخه؟!»

دختر مو مشکی ابرویی بالا انداخت و انگار که حوصله‌اش سر رفته باشد سر چرخاند سمت پنجره و منظره‌ی بیرون قطار را تماشا کرد. پیرزن نگاهی از سر تعجب میان مرد مو مشکی و دختر قدکوتاه رد‌وبدل کرد. چیزی دستگیرش نشد و از سر وقت‌گذرانی دست برد داخل کیف چرمی مربعی‌شکل و آینه‌ی جیبی کوچکی را بیرون کشید که پشت آن تصویر تمام‌قدی از مرلین مونرو در لباس معروفش از فیلم خارش هفت‌ساله حک شده بود. دختر روس خندان گفت: «ولخرخی‌های دانشجویی. منم از چهارشنبه‌بازار که سیب و لیمو و موز می‌خرم می‌رم از این کوکی‌های میلکا برمی‌دارم. دم غروبا با نسکافه طعم بهشت می‌ده. کوکی رو بزنی داخل نسکافه که نرم بشه. البته که دقت‌نظر می‌خواد. حواست باید باشه چقدر نگهش می‌داری که یه وقت نریزه داخل نسکافه کلش. بله جونم. لاکچری‌بازی‌هامونم دقت عمل می‌خواد.»

دختر مو مشکی پوزخندی زد و گفت: «خوبه دیگه. لاکچری‌بازی‌های ما هم همون برش پیتزاهاست که از چنترو3 می‌خریم. رومونم نمی‌شه بهش بگیم سس کچاب بهمون بده.»

دخترها جفتی زدند زیر خنده و پیرزن هم از خنده‌ی آنها خندید. چند ثانیه‌ای جز صدای حرکت قطار و خنده‌های ریز دختری از جایگاه سوم صدای دیگری به گوش نمی‌رسید. پیرزن مشغول وارسی موهای زیر گلویش شده بود و دختر روس ناامید از حرافی با دختر قدکوتاه در تلفن همراهش می‌چرخید و سعی می‌کرد تا حد امکان ته تمام اجناس تخفیف‌خورده‌ی فروشگاه اینترنتی زالاندو را دربیاورد. ساعت از یک گذشته و آفتاب شدید سر ظهر کم‌کم عقب می‌کشید و جای خود را به نرم‌نرمکی از مه آمیخته با تابش نور می‌داد. انگار که آسمان تکلیفش با خودش روشن نباشد. دختر قدکوتاه خسته از تماشای مناظر بیرون بار دیگر به سراغ کتابش رفته بود و هر از چند گاهی سر می‌چرخاند تا مونیتور راهنمای قطار را برانداز کند. مشخص بود از آن دست آدم‌هایی است که تقریباً به هیچ‌چیز و هیچ‌کس اعتماد ندارند و بارها و بارها همه‌چیز را چک می‌کنند. بیمناک بود و نامطمئن. شاید هم ظاهرش این‌طور به نظر می‌آمد. مرد مو مشکی طاقت نیاورد، خواست بار دیگر شانسش را امتحان کند. گلو را صاف کرد و تا خواست شینِ شما را بر زبان بیاورد صدای رسای بلندگو اعلام کرد که تا لحظاتی دیگر در ایستگاه چنتراله بولونیا توقف خواهند کرد. مأیوسانه عقب کشید و به جایش دختر روس سر را همچون گربه‌ای که بوی غذا به مشامش خورده باشد بالا آورد و به‌دقت مشغول نظاره‌ی آدم‌های ایستگاه بولونیا چنتراله شد. با لحنی حسرت‌آمیز گفت: «از میلان که دور می‌شی، همین‌طور کیفیت و شیکی آدما افول می‌کنه. نگاااه، طرف تف کرد کنار سکو. عققق.»

دختر مو مشکی سر را از روی کتاب بلند نکرد. اما پشت‌چشم‌نازک‌کنان گفت: «شاید باورت نشه، ولی دو قدم اون ورتر چنتراله میلان دیدم یارو شلوارش رو کشیده بود پایین داشت می‌شاشید وسط چمنزار. عین خیالشم نبود که کل مسافرای قطار می‌تونن هنرنمایی‌ش رو تماشا کنن.»

«اوووه. طرف حتماً اهل میلان نبوده. از این مهاجرا بوده قطعاً.»

«در جریان هستی که همه‌ی ما مهاجریم دیگه؟ خبر داری نه؟ خودت و من و همه. خود اهالی میلانم یه ور دیگه‌ی دنیا مهاجرن. می‌رن امریکا مهاجرن. می‌رن فرانسه مهاجرن. به خیالت فکر کرده‌ای تو میلان همه از دم یا مدلن یا طراح لباس؟»

دختر روس کلافه از سخنرانی دختر قدکوتاه لب‌ها را جمع کرد و به این سو و آن سو چرخاند. دید پاسخی ندارد، شانه بالا انداخت و از نو مشغول بالا پایین‌کردن عکس‌های بوت‌های تخفیف‌خورده شد. بولونیا چنتراله لُملُمه‌ای از مسافر بود و دانشجوهای کوله‌به‌دوش و چمدان‌به‌دستش از ایستگاه‌های پیشین خیلی بیشتر بود. درها که بسته شدند و سخنرانی بلندگو که به پایان رسید، پسر جوان سیاهپوست قدبلندی کوله‌به‌دوش وارد واگن هفتم شد. در جستجوی جایگاه خود سر می‌چرخاند و چشمش که به دخترها افتاد دست بلند کرد و لبخندزنان فریاد زد: «Ciao amici.»4

دخترها یکصدا به پسر سلام دادند. پسر سیاهپوست، که در صندلی‌اش جای گرفت، دختر روس سر برد زیر گوش دختر مو مشکی و گفت: «مگه خونواده‌ش اهل میلان نبوده‌ن؟ تو بولونیا چی‌کار می‌کرد؟»

«گفت دوستش تو بولونیا خونه داره. می‌خواد تعطیلات پیش اون بمونه.»

«اوه. اینام یعنی مثل ما از پدرمادر فراری‌ان؟»

دختر مومشکی چشم‌ها را بر هم فشرد و پوف‌کنان جواب داد: «فراری؟ من دارم از دلتنگی دیوونه می‌شم. دلتنگی برا مامان بابام. بوی کرم دست مامانم. آوازخوندن بابام. صدای دادهای داداشم وقتی میلان گل می‌زد. بوی خونه‌مون. حتی آدم‌های محله‌مون. برای گیشا. آدم‌هایی که نمی‌شناختمشون ولی هر روز می‌دیدمشون. هر روز خدا. حتی نمی‌دونستم اسمشون چیه. فروشنده‌های ساعت‌فروشی سر کوچه. کارمندهای بانک ملت. همه. عجیبه آدم دلش واسه آدم‌هایی تنگ بشه که حتی اسمشونم نمی‌دونه.»

دختر روس چندین بار پلک زد و سعی کرد جملات دختر قدکوتاه را در ذهنش ترجمه کند. دید فهم تمامی آنها دشوار است. دست دراز کرد و بازوی دختر قدکوتاه را نوازش کرد که حالا بغض کرده و خیره به صفحه‌ی کتابش سعی داشت با پلک‌نزدن از ریزش اشک‌ها جلوگیری کند.

در حال بارگذاری...
ایستگاه قطار میلان، عکس از امیرمحمد اسلامی

مرد مو مشکی بالاخره به زبان آمد و گفت: «من دلم برا تهران تنگ شده. کی باورش می‌شد یه روزی دلمون برای اون شهر کثیف پر از دود و مازوت تنگ بشه. برا ترافیک چمران. واسه کیک‌شربتی‌های کافه نیکو. واسه تئاتر مستقل و اون سال‌هایی که نوید محمدزاده اجرا داشت اونجا. دلم لک زده برا پرسه‌زدن تو انقلاب. چطور می‌شه آدم دلش برا در و دیوارهام تنگ شه حتی.»

دختر سر بلند کرد و برای نخستین بار نگاهش رنگی از آشنایی و همدردی گرفت. قطره‌ی اشکش از کنار برجستگی گونه پایین لغزید و پیش از آنکه روی یقه‌ی لباسش بیفتد آن را با دست پاک کرد. پیرزن با حالتی تأسف‌بار دختر را نگاه کرد و چیزی گفت که هیچ‌کدام متوجه آن نشدند. پسر سیاهپوست هدفون روی گوش‌ها گذاشته بود و همنوا با موسیقیِ در حال پخش پاشنه‌ی پا و کله‌ی پوشیده با موی زبر فردارش را تکان می‌داد. دختر روس خسته از جستجو میان بوت‌های تخفیف‌خورده گفت: «یعنی اونم دلش برای غنا تنگ می‌شه؟»

«غنا؟ بعید می‌دونم رنگ غنا رو دیده باشه که دلش براش تنگ بشه. خوش به حالش. حداقل دلش برای یه شهر می‌تونه تنگ بشه که با قطار دو ساعت فاصله بیشتر نداره. من دارم دیوونه می‌شم برای همه‌چی. تهران، خونه، محله‌مون، خرم‌آباد.»

مرد مو مشکی پرسید: «خرم‌آباد؟ اهل خرم‌آبادین؟»

«آره. اونجا به دنیا اومده‌م. یک سالم که بود رفتیم جیرفت. چهار سالم بود اومدیم تهران. می‌دونی، انگار یه چیزی از تاروپود شهری که توش به دنیا می‌آی تو وجودت می‌مونه. من هیچ‌وقت خرم‌آباد زندگی نکرده‌م، ولی همیشه حس خونه برام داره. دیده‌ای آدم تو خونه‌ی مادربزرگ چه حسی داره؟ من همون حس رو به خرم‌آباد دارم.»

مرد مو مشکی با چانه‌ی افتاده دختر را برانداز کرد. با حرکت دست روی میز پیش رویش گردی‌هایی خیالی کشید و گفت: «آره. خونه‌ی مادربزرگ من هفت‌تپه‌س. رفته‌ای تا حالا؟»

«آره. رفته‌م. خیلی دلبرن. با اون کولرگازی‌های جذاب و حیاط‌های باصفاشون. یه فامیل دور داریم اونجا. بچگی‌هام رفتیم خونه‌شون. کل فامیل با هم. گمونم عروسی دعوت داشتیم. خیاری همه کنار هم خوابیدیم. چه شبی بود. روده‌بر شدیم از خنده. دیگه اون شبا هیچ‌وقت تکرار نمی‌شن. می‌دونی اینش بده. حس می‌کنم حتی اگه همین الآنم برگردم هیچ‌چی دیگه مثل سابق نیست. منظورم از سابق اون روزی نیست که اومدم، منظورم قبل‌ترهاست. سال‌های اوایل دهه‌ی نود رو یادته؟ به قول خودت، اون زمانا که تئاترهای نوید محمدزاده رو بورس بودن. چندتایی‌ش رو با همکلاس‌هام رفتیم دیدیم. دکلره. خدای کشتار. همون موقع‌ها که سریال شهرزاد پخش می‌شد. خاطرم هست با چه شوقی می‌رفتیم دی‌وی‌دی قسمت جدیدش رو از دکه بخریم.»

مرد مو مشکی لبخند زد و گفت: «من دهه‌شصتی‌م. سال‌های محبوبم اواخر دهه‌ی هفتادن. اون زمانا که خاتمی برامون بت بود. خیابون فلسطین. صف سینما عصر جدید. پاساژ گلستان. استاربرگر و پیتزا آموت. راستی شما که گیشا می‌شینین بالاخره فهمیدین پیتزا آموت چی شد؟»

دختر آهی از سر حسرت کشید و پاسخ داد: «نه. نفهمیدیم. خوشمزه‌ترین پیتزایی بود که به عمرم خورده‌م. گم‌و‌گور شد. مثل باقی چیزایی که یهو یه روز چشم باز می‌کنی و می‌بینی نیستن. گم‌شدن، آب‌شدن رفتن تو دل تاریخ.»

قطار نزدیک ایستگاه چزنا بود. آفتاب ظهر کاملاً محو شده بود و جای خود را به مهی غلیظ می‌داد. حتی گرمای ابتدایی داخل واگن نیز از میان رفته بود و از آن تنها بوی ژامبون و نان تست به جا مانده بود. دختر روس مشمای خالی پاستیل‌ها را تا زد و گفت: «چرا اومدیم؟»

دختر قدکوتاه تکیه به صندلی و خیره به نقطه‌ای نامعلوم با لحنی محزون پاسخ داد:

همه رفته بودن. هر صبح چشم باز می‌کردیم می‌دیدیم یکی دیگه گذاشته و رفته یه ور دنیا. دورمون هی خالی و خالی‌تر می‌شد. حس جامونده‌ها رو داشتم. انگار هر چی می‌دویدم باز عقب می‌موندم. حال کسی رو داشتم که رفته سر جلسه‌ی امتحان و دیده باقی خیلی زودتر اومده‌ن و یکی‌یکی دارن می‌رن. حالا که اومده‌م تو شهر فلینی5 می‌بینم ماها هیچ جا آروم نمی‌گیریم. خونواده‌ نه با بودنمون می‌دونن چی‌کار کنن نه با نبودنمون. همچنین وقتی پیششونم حس می‌کنم باید جای دیگه‌ای باشم. وقتی نیستن خالی خالی‌ام. آدم‌ها غریبه‌ان. نمی‌دونم چی غلطه و چی درست. انگار ما رو محکوم کرده باشن که هیچ جای دنیا آروم نگیریم. همیشه تو جاده. همیشه سرگردون بین کشورها. بین شهرها. تو فرودگاه‌ها. تو ایستگاه‌های قطار. با یه مشت کاغذپاره که کل هویتمونه پلاس و علاف دارالترجمه‌ها و وزارت‌خارجه و دادگستری. زمستون سردمونه. تابستون مدهوش گرماییم. بهار گیج و خواب‌آلودیم و پاییز افسرده‌ی غم دیروز و امروز و فردا. نمی‌دونم چه حکمتیه. نمی‌دونم چرا روم نمی‌شه از بابام بپرسم بابا، آدمیزاد بالاخره تو شصت‌سالگی آروم می‌گیره؟ کی این دل لامصب آدم از تب و تاب و دلشوره وامی‌سه؟

مرد مو مشکی بی‌صدا به صورت بغض‌آلود دختر قدکوتاه خیره ماند. دختر روس زل زده بود به ایستگاه خلوت چزنا و مرد هندی که سعی می‌کرد از ماشین نوشیدنی‌ها کوکاکولا بیرون بکشد. پیرزن نچ‌نچی کرد و زیر لب گفت:

«Mio triste caro.»6

قطار از ایستگاه چزنا راه افتاد. حالا دیگر مه غلیظ فضای پشت پنجره را پر کرده بود و شیشه‌های بخارکرده از تفاوت دما تصاویری مبهم از مناظر بیرون به نمایش می‌گذاشتند. بلندگو اعلام کرد که تا ده دقیقه دیگر به ایستگاه قطار ریمینی خواهند رسید. صدای ونگ‌ونگ بچه بالاخره قطع شده بود و به غیر از تکان‌های قطار نوای مبهمی از موسیقی داخل گوش پسرک سیاهپوست سکوت داخل واگن را می‌شکاند. چند دقیقه‌ي باقیمانده به توقف قطار گفتگویی رد‌وبدل نشد. عاقبت دختر قدکوتاه از جا برخاست، روی پنچه‌ی پا قد بلندی کرد و چمدان کوچک را با دسته‌اش از محفظه‌ی بار کشید بیرون. پشت سرش دختر روس نیز کوله‌ی عظیم‌الجثه را پایین آورد. دخترها مشغول پوشیدن پالتو و پیچیدن شال دور گردن‌ها شدند. مرد مو مشکی کوله و وسایل خود را جمع کرد و چمدان پیرزن را به دستش داد. ساعت دوی بعدازظهر بود. قطار در ایستگاه ریمینی توقف کرد و دخترها اول از همه پیاده شدند. بعد مادری جوان و بچه‌های نق‌نقویش. بعد پیرزن که غرغرکنان چمدانش را می‌کشید و در عین حال سعی می‌کرد هرچه سریع‌تر سیگارش را روشن کند. بعد از او، مرد مو مشکی و پسر سیاهپوست پیاده شدند. درهای قطار بسته شدند و از کنار سکوی شماره‌ی دو محو شد. دخترها از مرد مو مشکی خداحافطی کردند و لرزان از سرما به طرف در خروجی ایستگاه قطار راه افتادند. پیش از آنکه سایه‌ی سیاه دختر از کنار در منتهی به میدان شهر محو شود، مرد مومشکی خطاب به او فریاد زد: «شما می‌مونین؟ تو این شهر؟ تو شهر فلینی می‌مونین؟»

دختر برگشت. لبخند بی‌رمقی زد و گفت: «نمی‌دونم. ما همیشه مسافریم.»

1.Elena Ferrante : نام مستعار نویسنده‌ای از اهالی ناپلی.

2.کریسمس مبارک دخترهای زیبا.

3.Centro: مرکز شهر.

4.سلام دوستان.

5.فیلمساز نامدار ایتالیایی که زاده‌ی شهر ریمینی ایتالیاست.

6.عزیز غمگین من.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد