آناستاسیا انیمیشنی موزیکال است که در سالهای پایانی دههی نود میلادی ساخته و منتشر شده، روایتی نهچندان واقعی از داستان آناستاسیا، دختر نیکلای دوم، که در جریان انقلاب روسیه در سال ۱۹۱۵ گم میشود. سالها بعد، مادر نیکلای دوم، که در پاریس زندگی میکند، جایزه و فراخوانی برای پیدا کردن تنها بازماندهی خانوادهاش تعیین و منتشر میکند. اما آناستاسیا در کشاکش انقلاب، به سبب حادثهای، فراموشی میگیرد و در مرکز کودکان بیسرپرست بزرگ میشود. از خاندان سلطنتی برای او تنها یک گردنبند موروثی از مادربزرگ به جای میماند که نوشتهی روی آن نوید «با هم در پاریس» میدهد. البته یک جعبهی موسیقی هم بوده که گم میشود. این چند خط درآمدی است بر یکی از انیمیشنهای محبوب دوران کودکی من و احتمالاً همنسلانم. تمام یک ساعت و اندی دقیقهی فیلم در تلاش آگاهانهی آناستاسیا برای رفتن به پاریس و تلاش ناآگاهانهاش برای بهیادآوردن آنچه فراموش کرده خلاصه میشود. در واقع، جذابیتهای بصری انیمیشنِ عجینشده با رؤیاهای کودکیام اجازه نداده بود تا مدتی طولانی درک درستی از داستان و روایت در فیلم داشته باشم. چندی پیش، دوستی تصادفاً موسیقی متن فیلم را در تلگرام برایم فرستاد، همان آهنگی که وقتی آناستاسیا جعبهی موسیقی موروثیاش را باز میکند میشنود. گوش دادن به ظرافت نتها و نرمی صدای خواننده ناگهان من را شبیه به آناستاسیایی کرد که چیز عزیزی را فراموش کرده و حالا پردههایی از آن خاطرهی ازیادرفته در حال رونمایی است. همچنانکه آناستاسیا در صحنهی ورودش به کاخ، بی آنکه به یاد بیاورد خودش میراثدار این خاندان است، خیال میکند لباسی از جنس ابریشم طلاییرنگ بر تن دارد و پرنسسگونه در میانهی سالن چرخ میزند و میرقصد—من نیز تصاویری محو از کودکی خودم، که در دام تماشای این انیمیشن افتادهام، میبینم. موسیقی بدل به ابژهی یادآوری برای آناستاسیا و من میشود تا او خاندان سلطنتی را به یاد بیاورد و من او را. یادآوری، حداقل در این ثانیههای آغازین، رخ نمیدهد. او به یاد نمیآورد که آخرین بازمانده از خاندان رومانف است من هم به یاد نمیآورم که اصلاً برای چه به تلگرام رفته بودم و ناگهان پیامی از دوستی دور را باز کرده و یاد آناستاسیا افتادهام. پیام خواندهنشدهی جدید را که میبینم دوزاریام میافتد که باید عکسی از ساختمان سپند بفرستم برای همکارم.
سالهاست که، طبق عادت، من و دوستانم موقع پرسهزنی در هر جایی از تهران با دوربین موبایل از بعضی از ساختمانها عکسهایی میگیریم و در تلگرام با هم به اشتراک میگذاریم. در هر صفحهی چت دوطرفه بین هرکدام از ما، بهفراوانی، عکس و اطلاعات ساختمانهای مختلف از محلات متفاوت پیدا میشود که شبیه به نقشهای کلاژگونه از شهر معرف تهران است. در این تهرانهای تلگرامی، کوچهی اختصاصی افشار در نزدیکی محلهی فیشرآباد—موقعیت جغرافیایی حقیقیاش—نیست، بلکه در همسایگی کوچهی زنبق در محلهی سهروردی است. ترتیب عکسهایی که در تلگرام کنار هم قرار گرفتهاند صرفاً بر اساس قدمزدنهای پراکندهی هرکدام از ما در شهر است نه بر اساس ترتیب پلاکهای ساختمانی، محلهها یا جهات جغرافیایی. این چنین است که گاهی (تصویری از) محله و پهنهی رودکی در نزدیکی (تصویری از) محلهی نیاوران قرار میگیرد. معمولاً برای پیدا کردن عکسی از ملکی خاص با یک جستجوی ساده در این رسانه محتوای موردنظر را پیدا میکنیم. پس، در حالی که گوشم به نوای موسیقی وانس اِپان اِ دیسمبر (موسیقی متن انیمیشن آناستاسیا)1 است، به صفحهی چت مورد نظر میروم تا عکسی که مدنظر همکارم بود ارسال کنم. «سپند» را تایپ میکنم و منتظر نتیجه میمانم. خبری نیست. هیچ نتیجهای از جستجو نیست. عنوان را عوض میکنم و مینویسم «خانهی سپند». باز هم خبری نیست. باز هم عنوان را عوض میکنم: «سمیه». خبری نیست. نام پیشین خیابان سمیه را مینویسم: «ثریا». باز هم خبری نیست. با کلافگی ناشی از این جستجوی بینتیجه سعی میکنم به یاد بیاورم در چه تاریخی دوستم یا خودم به خیابان سمیه رفتیم و از این خانه عکس گرفتیم. حتماً یک تابستان بوده، چون یادم هست که برگهای درخت جلوی خانه اجازهی مشخص بودن نمای بنا را نمیداد. اما کدام تابستان؟ از کی دوستیام با کسی که پشت این صفحه هست آغاز شده؟ حتماً زمستان ۹۹. پس فلش سمت راست صفحه را به تاریخ تابستان ۱۴۰۰ میبرم. نمیشود. گویی هرگز در این تاریخ او را نمیشناختم که بخواهم چتی داشته باشم. سرخورده از بیحاصلی جستجو به این فکر میکنم که حداقل تاریخ اولین پیام را پیدا کنم. حتماً اولین پیامی که فرستادهام عکسی از خیابان قرنی است، چون او را اولین بار در خانهای در این خیابان دیدهام. اما نه عکسی مییابم و نه اصلاً زمستان نودونهی وجود دارد. هنوز موسیقی انیمیشن آناستاسیا روی پخش مستمر است و خواننده میگوید وانس اِپان اِ دیسمبر... از پس ذهنم میگذرد که نه! احتمالاً تابستان بوده، شهریور.
میگویند خاطره دوباره زیستن آنچه پیشتر زیست شده و دوباره حس کردن آنچه پیشتر حس شده است. خاطره را نوعی از بازگشت میخوانند. این زیست دوباره و یا شاید بازگشت به آن زیست پیشین میتواند با خود تبعاتی به همراه داشته باشد. اگر با خاطرهای تلخ مواجه باشیم، آثار ترومایی آن میتواند زیست کنونی را با مشکل مواجه کند. از همین رو تلاش ناخودآگاه ما برای فراموش کردن خاطراتی که از آنها زخمی به جای مانده دور از انتظار نیست. اگرچه فراموشی فرایندی ناخودآگاه شمرده میشود—چراکه، اگر خودآگاه باشد، اساساً به وقوع نمیپیوندد—گاهی به شکل دستوری، همگانی، و آمرانه رخ میدهد و یا شاید حتی در نوعی بوروکراسی اداری ابلاغ شود. چندی پیش متوجه شدم رسانهی تلگرام، همانقدر که میتواند خاطرات را همچون ابژهی یادآوری بازنمایی کند، نیز میتواند ابژهی فراموشی باشد. اولین باری که مجبور شدم پیام خودم را صرفاً برای خودم در تلگرام پاک کنم به یاد ندارم، اما خاطرهی ابلاغیه و اجرای یک فراموشی دستوری و، در ادامه، پاک شدن پیامهایی دوطرفه از طرف کسی که آن طرف چت هست و طبعاً او را دوست خطاب میکنی هولناکتر از آن است که بتوان فراموشش کرد.
یک جایی از تاریخ این سرزمین احتمالاً هزاران گفتگو تحتتأثیر یک رخداد اجتماعی فراموش شده است. هر صفحه چت در تلگرام از دو سو به دو انسان واقعی متصل میشود که اطلاعاتی واقعی با هم به اشتراک میگذارند. تا ماهها بعد از شهریور ۱۴۰۱، تلگرام دیگر فقط یک ابژهی یادآوری نبود، بلکه میتوانست با حفظ سِمت به ابژهی افشاگری بدل شود که از هر زندانی دو و یا چندین قربانی دیگر بسازد. پس، وقتی در ساعتی مقرر خبری از دوستان یا کسانی که آنسوی چت هستند نمیشد، خیالهای ناگوار، به بهانهی حفظ امنیت و جان طرفین، دستور پاک کردن تمام خاطرات متنی و تصویری را در هر صفحهی چت صادر میکرد تا مبادا اسباب دردسر کسی شوند. اگرچه احتمالاً جان و امنیت من و دوستانم در آن روزها حفظ شده، حالا قربانی دیگری روی دستمان مانده است. تهرانهای تلگرامی حالا ناقصتر از همیشهاند. گویی دقیقاً شبیه همین تهران واقعی بیرون از تلگرام، که تکه و پاره شده و شاید یکی از قربانیان دیدهنشدهی شهریور ۱۴۰۱ و پس از آن باشد، تهرانهای تلگرامی نیز قربانی دیدهنشدهی آن روزهای ما شدند. دیگر عکسی از خانهی سپند، که آن موقع هنوز بازسازی نشده بود، در لیست پلاکهای تهران تلگرامیام با الف نیست. عکسی هم از خانهی طلاچی در لیست پلاکهای تهران تلگرامیام با عین نیست. آن خانهی خیابان ولیعصر، که اولین بار میم را جلوی درش دیدم، هم نیست. ما، در آن روزها، تهرانهای تلگرامیمان را در ازای جان و امنیت یکدیگر یکبهیک فدا کردیم تا امروز به جای آنها یک سری چتهای ناقص باشند که اولین پیام در آنها در تاریخی دروغین راجع به موضوعی بیاهمیت است. مثلاً در اولین پیام با الف گفتهام «تو رو خدا یه روزی بریم خونهی جهانشاه صالح که منم باشم» یا در اولین پیام با میم او گفته فایل لوگو را برایش بفرستم.
اواخر موسیقی انیمیشن، خواننده از قول ترانهسرا میگوید در جایی دور و دراز آن چیزهایی که قلبم میشناسد و آن چیزهایی که در حسرت بهیادآوردهشدناند همچون تکهزغالی کوچک اما داغ و برافروخته در تاریکی نمایاناند، مثل همهی این تهرانهای تلگرامی که از آنها چیزی جز خاکستر نیمهروشنی در جایی آنسوی ناخودآگاه فراموشکارمان نمانده است. در منتهاالیه معنای تناقض و در جایی که دوستی با استفاده از این ابژهی یادآوری، تلگرام، خاطرهای از کودکی یادآوری کرده، دقیقاً در همین زمان، دوست دیگری با استفاده از همین ابژهی فراموشی خاطرهی نه یک شهر که چندین شهر را سوزانده است.
1.Once upon a December