icon
icon
عکس از محمدامین تلان
عکس از محمدامین تلان
من، اسماعیل محرابی، و یک مقدار محسن امیریوسفی
احتمالاً مرثیه‌ای برای سینما و زندگی
نویسنده
امیربهادر کریمی
28 خرداد 1404
عکس از محمدامین تلان
عکس از محمدامین تلان
من، اسماعیل محرابی، و یک مقدار محسن امیریوسفی
احتمالاً مرثیه‌ای برای سینما و زندگی
نویسنده
امیربهادر کریمی
28 خرداد 1404

«سال‌ها یک فکر بودم/ کسی پیدایم نمی‌کرد/ افتاده بودم یک گوشه توی کله‌ی اسبی که به یک درخت بسته شده بود/ بیهوده وقت می‌گذراندم...»

صمد تیمورلو


یک. مرداد ۱۴۰۳، یک شب معمولی


می‌خواستم به او بگویم که همه‌چیز تمام شده است. دیگر رفتن به خیابان بی‌فایده است و کوچه‌ها بی‌‌پناه شده‌اند و کوچه‌ی بی‌پناه کی می‌تواند سرپناه آدم‌ دلمرده باشد؟ می‌خواستم به او بگویم که دیگر جایی نیست که برویم و برای چند دقیقه هم که شده خودمان را از شر واقعیت خلاص کنیم. می‌خواستم به او بگویم که از حالا بگردد دنبال یک جای جدید. چه می‌دانم! کنج کافه‌ای در خیابان انقلاب یا مثلاً زیر یکی از همان درخت‌های خیابان ولیعصر یا لبه‌ی جوی آبی در هر کجا که شد. بالاخره آدم، وقتی که در شهر راه می‌رود، باید حتماً یک جایی برای خودش دست‌وپا کند تا با خیال راحت برود آنجا و غصه بخورد. می‌خواستم همه‌ی اینها را به او بگویم. حتی می‌دانستم وقتی که این حرف‌ها را زدم دقیقاً کجای خانه باید ایستاده باشم. می‌خواستم به او بگویم دیگر خطرناک است که برویم و در شهر پرسه بزنیم. مثلاً، اگر یک وقت غصه‌ زیر پایمان خزید و در رگ و پی و استخوان‌های وجودمان راه گرفت، دیگر جایی در خیابان نیست که برویم و درمانش کنیم. حتی می‌دانستم وقتی که اینها را به او گفتم باید یک لیوان آب بنوشم و یا به سیب گندیده‌ی توی یخچال گاز بزنم تا مکثی باشد روی حرف‌هایم، تا صبر کنم که کلمات به‌آرامی برود و در اعماق وجودش رخنه کند. چقدر دلم می‌خواست، وقتی که این حرف‌ها را به او زدم،‌ گریه‎‌ام بگیرد.

دوست داشتم صاف توی چشم‌هایش زل بزنم و رک و پوست‌کنده به او بگویم که تمام شد! دیگر خبری از سینما آزادی نیست. نه اینکه با بولدوزر از رویش رد شده باشند، نه! دیگر خبری از سینما آزادی نیست، چون دیگر این فیلم‌ها فیلم‌های ما نیست. برای ما دو نفر سالیان سال سینما سرپناه بود و من می‌خواستم برایش توضیح بدهم که هویت هر سینما همان فیلمی است که تماشایش می‌کنی. همیشه برای هر سینما و چشم‌های تماشاگر یک فیلم خاص وجود دارد، فیلمی که خودآگاهانه فرومی‌رود در جان ناخودآگاهت و تا وقتی که زنده‌ای رهایت نمی‌کند و تصویر یک بوسه، جمله‌ای عاشقانه یا موسیقی متن فیلم می‌شود نماد آن سینما. برای ما سینما آزادی همین کیفیت را داشت. فیلم‌هایی که انگار برای ما و نسل ما ساخته شده بودند آنجا می‌دیدیم و روح سرکش جوانمان سیراب می‌شد. مصمم بودم که دست‌هایش را بگیرم و بگویم فیلم‌ها نَفَس سینما هستند و سینما سرپناه کوچه‌ها و ما همیشه آدم‌هایی بودیم که از هر کوچه و خیابانی که می‌گذشتیم دست‌آخر سر از سینما درمی‌آوردیم تا یادمان برود که واقعیت دنیا چقدر مسخره است. می‌خواستم همه‌ی اینها را به او بگویم. به خانه که رسیدم دیدمش و سلام کردم. بعد هیچ‌کدام از این‌ حرف‌ها را نزدم. خوابیدم.


دو. همین حالا، همین الآن، شاید هر روز


سال‌هاست که از آدم‌های مختلف می‌شنوم که وقتی پیر شدم قرار است شبیه به اسماعیل محرابی بشوم. اکثر آدم‌ها راجع به اکنون من نظری نمی‌دهند—جز معدودی که صورت الآن مرا به سهراب سپهری ارتباط داده‌اند، باقی آدم‌ها می‌گویند اسماعیل محرابی، آن هم وقت پیری! البته مادرم با این نظر مخالف است. مادرم عمیقاً اعتقاد دارد که من شباهت زیادی دارم به احسان‌ علیخانی که حتماً مرد محترمی است و از دید مادرم خوش‌تیپ. قضیه وقتی جالب می‌شود که مادرزنم، در آن‌سوی طیف، احتمالاً مرد مردستانی در من می‌بیند که قرار است کارستان بکند. او معتقد است که من شباهت غریبی دارم به آنتونی کوئین! البته که خوب می‌رقصم، اما نه با آهنگ زوربای یونانی! و فکر نمی‌کنم که مادرزنم آن فیلم را دیده باشد. شاید منظور او حضرت حمزه باشد یا عمرمختار. ناگفته پیداست که گزینه‌ی آنتونی کوئین برایم ارجح است بر موارد دیگر!

نخستین باری که با اسماعیل محرابی روبه‌رو شدم در یک اپلیکیشن پیرکننده‌ی صورت بود. یادم می‌آید که چند سال پیش در روزهای انفجار اپلیکیشن‌های اندروید در میان فامیل و آشنا ترند شده بود که از هم عکس بگیریم و خودمان را پیر کنیم. مگر زمان حال چه اشکالی داشت که حتماً باید پیر شدنمان را در یک اپلیکیشن تماشا می‌کردیم؟ این دیگر چه سرگرمی هولناکی بود؟

خلاصه اینکه فرقی نمی‌کرد در کدام سن‌وسال باشی. جوان‌ها کنجکاو بودند که ببینند زوال چهره‌ی شادابشان چه ترتیبی دارد و آنها که گرد پیری روی چهره‌شان نشسته بود امیدوارانه نگاه می‌کردند که آیا هنوز جایی برای چروک‌های بیشتر باقی مانده است یا نه؟ اگر تصویر پیرتر شده بود، لبخندی به رضایت می‌زدند که یعنی زمان داریم.

من اما شبیه اسماعیل محرابی شدم. آن روز هرکس که پیری‌ام را دید همین را گفت. بعدها پی بردم که اخلاق‌های من و محرابی ممکن است کمی شبیه هم باشد. یا شاید دلم می‌خواست این‌طور فکر کنم. من او را از نزدیک نمی‌شناسم. اما از روی کارنامه‌ی کاری‌اش، نقش‌هایی که بازی کرده است، بازار داغ شایعات، و انگشت‌شمار فیلم‌های سینمایی‌ای که دارد می‌توانم پی ببرم که شاید آدمی باشد شبیه من. اسماعیل محرابی از آن دسته مردهاست که همیشه جایی حضور دارند، شبح‌وار و پیوسته. همیشه در تاریکی‌های روایت مخفی می‌شوند، اما این‌طور نیست که بودونبودشان فرقی نکند. همیشه داستان بدون آنها چیزی کم دارد. اگر بخواهم از روی تجربه‌ی زیسته‌ام قضاوت کنم، مقصد این‌طور آدم‌ها تنهایی است. این تنها شدن ناشی از نوعی طردشدگی است که هم خودخواسته است هم ناخواسته. انگار نمی‌شود با جریان زمان و سیل جمعیت در خیابان و کوچه‌ها همراه شد. من و محرابی می‌زنیم کنار و نگاه می‌کنیم، اما همیشه ردی هم از خود باقی می‌گذاریم.

مثلاً همین‌ که آدم‌ها، از نسل‌های مختلف از قدیم تا امروز، مرا به او تشبیه می‌کنند یعنی، علی‌رغم گذشتن این‌همه سال و کم‌رنگ شدن ناگزیر مرد بازیگر، هنوز هستند آدم‌هایی که او را به نام بشناسند، اما به نقش چه؟ شاید تعداد کمی از آدم‌ها نقشی از او به یاد سپرده باشند یا دیالوگ ماندگاری. من این‌طور آدم‌ها را صدا می‌کنم مرد دوم. من و محرابی دوست داریم که مرد دوم باشیم—همان‌طور که محرابی در سریال خانه‌ی سبز مرد دوم بود؛ همان‌طور که من در زندگی، همیشه و در همه‌‌چیز، مرد دومم. ساختمان خانه‌ی سبز اولین جایی در تهران بود که به عنوان مکانی که اتفاقی مهم در آن افتاده باشد شناختمش. و نیز اولین جایی که محرابی را به یاد می‌آورم در همان‌ سریال بود. به یاد می‌آورم که آن روزها خانه‌ی ما در شهرک مخابرات بود و مدرسه‌ی ابتدایی من در میدان کاج. کلاس اول ابتدایی بودم. هر روز مادرم مرا از مدرسه به خانه می‌برد. وسط راه، نرسیده به میدان سرو، از جایی رد می‌شدیم به نام سازمان آب. آن روزها بازار خانه‌ی سبز داغ داغ بود و نرِیشن‌های شکیبایی آویزه‌ی گوش آدم‌ها. مادرم خانه‌ای که نمای تقریباً سبزی داشت نشانم داد و گفت که خانه‌ی سبز را آنجا ساخته‌اند. امروز به درستی حرف مادرم مشکوکم. اما دلم نمی‌خواهد پی قضیه را بگیرم تا مطمئن شوم که درست گفته است یا نه. می‌خواهم که نه قهرمان باشم و نه ضدقهرمان، نگاه کنم و بگذرم، فقط کسی باشم که از این راز سربه‌مهر باخبر است.

در حال بارگذاری...
عکس از محمدامین تلان

حالا که بعضی وقت‌ها از آنجا عبور می‌کنم، همان خاطره‌ی کودکی را—وقتی که دست در دست مادر، در برف و آفتاب، از کوچه‌ها می‌گذشتیم و با هم از خانه‌ی سبز حرف می‌زدیم—به یاد می‌آورم. هیچ‌وقت دوست ندارم از او سؤال کنم که آیا مطمئن است آن خانه، که او به من نشانش داد، همان خانه‌ی سبز است یا نه. حتی اگر واقعیت آن خانه در خاطراتم جعلی باشد، من این جعلی بودنش را بیشتر دوست دارم. دوست دارم مثل محرابی باشم در همان سریال—مشاهده‌گر، کم‌حرف، و گوشه‌گیر. از جریان چیزی لذت ببرم و به فکر تغییر دادنش نباشم. همه‌چیز همان‌طور که هست خوب است، حتی اگر دروغ باشد، مثل همان مأمور سرشماری در هزاردستان علی حاتمی.

نخستین باری که مأمور سرشماری را دیدم خیلی از او خوشم آمد. کسی یک روز در خیابان‌های خلوت تهران قدیم راه می‌افتد. اوست و تنهایی‌اش. وقتی که در خیابان هستی، فقط همین اهمیت دارد. او درِ خانه‌ها را می‌زند. مختصر حرفی و کلامی، و بعد سرشماری می‌کند. می‌رود تا خانه‌ی بعدی. سرآخر، موقع ناهار که می‌شود، بقچه‌ی کوچکش را باز می‌کند. همان‌جا کنار یکی از خیابان‌ها می‌نشیند و ناهار می‌خورد، در تنهایی، در خلوصی که فقط متعلق به خود اوست. او کاری به کار کسی ندارد. او هم انگار در آن خیابان‌ها مرد دوم است. او هم انگار آمده تا تماشا کند و بگذرد. او اسماعیل محرابی است. این را چند سال بعد فهمیدم.

در این سال‌ها دیگر ارتباطی با محرابی نداشتم. نه نقشی آن‌چنان دندان‌گیر از او دیدم و نه اسمی آن‌چنان رسا از او برده شد. زمان و زمانه گشت و گذشت تا محرابی نفس‌زنان برسد به کیک محبوب من که از قضا فیلم محبوب من شد.

این فیلم را دوتایی دیدیم—درست چند ماه بعد از آن شب که کلی حرف داشتم بزنم، اما همه‌ی آن حرف‌ها را به او نگفتم و خوابیدم. حسرت خوردیم که چرا الآن سینما نیستیم تا بعد از فیلم برویم کافه یا در کوچه‌ها راه برویم و پلان به پلان فیلم را با خیابان‌های تهران متر کنیم و بجوریم! او گفت: «چقدر عاشقی کردن اینها شبیه ماست، وقتی جوان‌تر بودیم! او چقدر شبیه من است و محرابی چقدر شبیه تو!» باز دوباره از این تشبیه ترسیدم. من در آن فیلم مردی دیدم که دیگر به‌زور مرد دوم بود. من هم آن روزها به‌زور مرد دوم بودم و خاطره‌ی شادخواری‌های گذشته آزارم می‌داد. محرابی در آن فیلم آمده بود که مرد آخر باشد. برای اینکه در آن لحظه بین خودم و محرابی فاصله گذاشته باشم گفتم: «البته که من برای آن کارها لازم نیست قرص بخورم... یعنی خیالت راحت، فعلاً از قرص خبری نیست!». خندید. اما من نخندیدم.


سه. مرداد ۱۴۰۳، یک روز نسبتاً معقول


منتظرم تا فیلم شروع شود. برای اولین بار است که بدون او آمده‌ام سینما آزادی. سعی می‌کنم مرور کنم چرا آن لحظه آنجا نشسته‌ام. به یاد می‌آورم که چند دقیقه پیش در ماشین را محکم کوبیده‌ام. او و ماشین را پشت چراغ قرمز خیابان خرمشهر رها کرده‌ام و رفته‌ام جایی در شهر گم بشوم. رفته‌ام همان‌طور که خودش گفت یک گوشه بمیرم. مردن در سینما حتماً سعادتی است. زندگی به من رو دست زده بود. تا مدت‌ها فکر می‌کردم که اگر نقش اول فیلم زندگی خودم نباشم حتماً نقش دومش هستم. حتماً مرد دوم هستم. اما آن روز سر یک بگومگوی ساده فهمیدم که کافی نیستم برای او، برای زندگی، و برای مرد دوم بودن. واقعاً ما مردها یک کمبودهایی داریم که خیلی بنیادی و خطرناک است. مثلاً نمی‌دانیم در مقابل این ناکافی بودن دقیقاً چه‌‌کار کنیم. مثلاً بلد نیستیم وقتی که غرورمان شکست باید چه‌جوری حال خودمان را خوب کنیم، چون تا حالا کسی برای ما توضیح نداده است که مردجماعت انسانی است که یک وقت‌هایی می‌شکند. ما قبل از هر کاری فرار می‌کنیم. از روی ترس نیست، نه! از روی غریزه است. از ماشین بیرون می‌زنیم، از خانه، از محل کار، و اگر مجهز به چتر نجات باشیم حتماً امکان دارد که از هواپیما هم بپریم پایین و خداخدا بکنیم که چتر نجات باز نشود. این‌طوری دیگر مجبور نیستیم با مشکل ناکافی بودن دست‌وپنجه نرم کنیم. دیگر لازم نیست غرور هزارتکه را بند بزنیم. اما زن‌ها چطور؟ من فکر می‌کنم آنها خوب بلدند با غرور شکسته یا احساس ناکافی بودن چه‌کار کنند. آنها از تمام این‌ ماجراها، از این احساس شوم، یک تجربه‌ی تاریخی غنی دارند که سال‌‌به‌سال به‌روز می‌شود، یک بانک اطلاعاتی نامرئی و غریزی برای مبارزه با این حال بد. یک گوشه می‌نشینند، کمی غصه می‌خورند، و بعد قوی‌تر برمی‌گردند. گفتنش راحت است، اما عمل کردن به آن دشوار است. برای همین هیچ‌وقت نفهمیدم که چطور این کار را انجام می‌دهند زن‌ها.

برای همین اصلاً چیزی به نام زن دوم نداریم. زن‌ها یا قهرمان هستند یا این‌قدر صبر می‌کنند تا قهرمان شوند. نشسته‌ام در سالن تاریک سینما و به تمام اینها فکر می‌کنم. صدایی ته قلبم به من می‌گوید حتماً سینما هوای تو را خواهد داشت. اینجا قرار است فراموش کنی. اینجا قرار است فیلم محسن امیریوسفی، که تا چند دقیقه‌ی دیگر آغاز می‌شود، حالت را جا بیاورد. کنار دست من، دختر کوچکی در آغوش پدر نشسته است و با لاقیدی و صدای بلند از توی تلفن همراه کارتون تماشا می‌کند. پدر با هزار زحمت سعی می‌کند که گوشی را از دست دخترک بگیرد و لج‌بازی زیبای دختر کوچولو مرا به وجد می‌آورد. انگار که می‌گوید: «گور بابای همه! من فیلم خودمو تماشا می‌کنم، شما هم سرتون تو کار خودتون باشه.» پدر از من عذر می‌خواهد، من می‌خندم، و از تماشای دخترک لذت می‌برم. دخترک و لاقیدی‌اش تمام آن چیزی است که احتیاج دارم. او شاید یک‌ششم سن مرا داشته باشد، اما تجربه‌ی تاریخی‌اش برای خوش‌باشی هزار سال از من پیرتر است.


چهار. پاییز بخارست، شلوغ اما خلوت


یکی از روزهای پاییز ۱۴۰۳ است. من دارم خیابان بخارست را در میان سیل انبوه کارمندان، که حالا بعد از یک روز کاری به خانه برمی‌گردند، پایین می‌آیم. خیابان بخارست حوالی پنج بعدازظهر به بعد کیفیتی آمریکایی پیدا می‌کند؛ درست مثل فیلم‌هاست. ساعت پنج تا شش عصر آدم‌ها را می‌بینی که در پیاده‌رو با سرعت راه می‌روند، از کوچه‌پس‌کوچه‌ها راه می‌گیرند و یک موج انسانی بزرگ تشکیل می‌دهند. انگار که داری یک پلان از فیلم ماتریکس را در جهانی واقعی تماشا می‌کنی. آنها می‌روند پایین تا برسند به مترو و ایستگاه بی‌آرتی. من هم کنار آنها درست رأس ساعت پنج عصر راه می‌روم و می‌رسم به انتهای خیابان در تقاطع با خیابان بهشتی. اینجا که می‌رسم، می‌ایستم. اینجا که می‌رسم، گم می‌شوم. اینجا که می‌رسم، دنیا کیفیتی دیگر پیدا می‌کند. اینجا که می‌رسم، میان آن توده‌ی انسانی تنهای تنهای تنها می‌شوم. نگاه می‌کنم به ساختمان آجری قهوه‌ای‌رنگی که عمری در آن سپری کردم—اولین عشق، اولین بوسه، اولین نخ سیگار، اولین بار گفتن این جمله که «بریم کافه اسپرسو بخوریم!»، اولین جنون نوشیدن الکل درست زیر دوربین‌های حراست که بگوییم عجب آدم‌های کله‌خری هستیم، و اولین بار تمایل عجیب به خودکشی بعد از خواندن تنها چند سطر کامو تا بگوییم ما هم از آن دانشجوهای روشن‌فکریم.

آنجا دانشکده‌ی اقتصاد علامه است. می‌ایستم و یک دل سیر نگاهش می‌کنم. مثل همیشه حیاطش پیداست، حیاطی که میزبان همیشگی خاطراتم از این مکان است. آن روزها، اگر می‌خواستی دخترها را پیدا کنی، بهترین جا حیاط دانشگاه بود. در کلاس‌های ما خبری از دختر نبود، چون تفکیک جنسیتی شده بودیم. اما در حیاط جدا نکرده بودنمان. اصلاً مگر می‌شود حیاط را تفکیک کنی؟ این طرح اخلاقی درست نتیجه‌ی معکوس داد و تمایل آدم‌ها به جنس مخالف بیشتر شد و آدم‌هایی که خیلی ساده به دنبال دختر بودند دوران تحصیل مفرحی داشتند.

نرسیده به دانشگاه علامه کوچه‌ای است که ما صدایش می‌کردیم کوچه‌پشتی. عجیب است که هیچ‌وقت اسم واقعی آن را نفهمیدم. یا شاید اصلاً برایم مهم نبود. شاید این هم برمی‌گردد به مرد دوم بودن. به اینکه همیشه گم بشوم در جغرافیای خودم و از واقعیت جهان سر درنیاورم. قبل از آنکه واقعیت مرا گم کند، من آن را در جغرافیای شخصی‌ام رها می‌کنم تا گم شود. هربار که از خیابان بخارست رد می‌شوم و می‌رسم به آن کوچه، سرم را بلند نمی‌کنم که نام آن کوچه را ببینم. می‌خواهم کوچه‌پشتی همان کوچه‌پشتی بماند، مثل خانه‌ی سبز که هنوز همان خانه‌ی سبز است. انتهای کوچه‌پشتی یک بن‌بست بود. من با گروه‌های مختلف همراه می‌شدم و می‌رفتم کوچه‌پشتی تا سیگار بکشم، شیطنت کنم، و سربه‌سر دانشجوهای بزرگ‌تر از خودم بگذارم، از گروه‌های دونفره گرفته تا پانزده نفره. شبحی بودم که ردپایش همه‌جا بود، اما خودش نبود که نبود. انتهای کوچه‌پشتی نه حراست دانشگاه بود و نه فاطی‌کماندو و نه هم‌دانشکده‌ای فضول. آنجا می‌شد کمی آزادتر بود، رهاتر. انتهای کوچه معماری جالبی داشت. بیست‌ سی تا پله‌ی سنگی انتهای کوچه را وصل می‌کرد به خیابانی غیرهم‌سطح. آن پله‌‌ها چه رازها که نمی‌دانند و چه ته‌سیگارهای داغی که بر تنشان خاموش نشد. گاهی، اگر همه‌چیز خوب بود، جمع می‌شدیم و می‌رفتیم پارک ساعی. آنجا دیگر خیلی آزاد بودیم—بوسیدن، رقصیدن، و طره‌موهای رها در باد... یا ما خوش‌شانس بودیم یا پلیس پارک خیلی انتلکت بود. این آزادی سعادتی بود در آن زمانه‌ی بسته، انقلابی بود پنهانی در سال‌های تاریک بعد از...

در حال بارگذاری...
عکس از محمدامین تلان

من درست ساعت پنج عصر تمام اینها را به یاد می‌آوردم. و با خودم تکرار می‌کردم نخستین کسی که برای توصیف روزهای رفته کلمه‌ی گذشته را اختراع کرد یکی از احمق‌ترین انسان‌های تاریخ بوده است. وقتی هیچ‌چیز نمی‌گذرد، وقتی ردپای همه‌چیز در همه‌جا پیدا می‌شود، و وقتی خاطره حلقه‌ی دارش را دور گردن آدمیزاد تنگ و تنگ‌تر می‌کند کلمه‌ی گذشته بر تن روزهای رفته غلط‌انداز و مضحک می‌شود. من به اینها فکر می‌کردم، درست یک ماه بعد از آنکه فیلم کیک محبوب من را کنار او تماشا کردم.

اما برای من سینما آزادی بهترین جا برای گم کردن واقعیت بود، سینمایی که با دانشگاه علامه تنها پنج دقیقه فاصله دارد. نام قدیم این سینما شهر فرنگ بود، سینمایی که در آتش سوخت تا این بنای بلند به‌جای آن ساخته شود تا فیلم‌ها زنده بمانند، تا جریان فراموشی ادامه‌دار باشد. در سینما نه گذشته‌ای وجود دارد، نه حال، و نه آینده‌ای. نه کوچه‌پشتی و نه سیگار و نه اکیپ‌های عیاشی دهه‌ی دوم عمر هیچ‌کدام کیفیت فراموشی سینما را نداشت. می‌رفتیم وارد سینما می‌شدیم و بعد، ساعت‌ها، در تصاویر گم می‌شدیم. از میان همه‎‌ی آدم‌ها فقط او بود که همراه من به سینما می‌آمد—همان کسی که آن حرف‌ها را به او نگفتم و خوابیدم؛ همان کسی که پشت چراغ قرمز، وقتی ماشین روشن بود، رهایش کردم تا گورم را گم کنم. او همراه همیشگی من در سینما آزادی بود. با او بود که وقت جشنواره می‌رفتم و ساعت‌ها در سرما در صف طولانی سینما می‌ایستادم تا نوبتمان بشود و مثلاً به فیلم جنجالی آن سال برسیم. با او بود که یک بار ساعت چهار صبح از سینما بیرون آمدم، وقتی که از ساعت هشت شب در صف فیلم لانتوری بودیم. با او بود که دوان‌دوان خودم را رساندم به سینما و با هزار بدبختی ساعت ده شب خودمان را چپاندیم در سالن سینما آزادی تا خانه‌ی پدری عیاری را بدون سانسور تماشا کنیم، که از قضا شد همان فیلمی که سینما آزادی را با آن به یاد می‌آورم—هولناک، رازآمیز، و معترض. و باز با هزار گرفتاری روزمان را خالی کردیم و رفتیم تا فیلم اِئِو را ببینیم از اصغر یوسفی‌نژاد و فیلم این‌قدر خوب خود که بدون اینکه خودمان بفهمیم ساعت‌ها ازش حرف زدیم و هنوز حرف می‌زنیم و آن اولین فیلم یوسفی‌نژاد بود و یوسفی‌نژاد چند سال بعد ناباورانه مرد، بدون آنکه فیلم دیگری بسازد. ما هنوز دلمان برای آن روز و یوسفی‌نژاد تنگ می‌شود. و در همان سینمای لعنتی به‌زور دگنک خودمان را در سالن جا کردیم و نشستیم روی پله‌ها و دو ساعتی چمباتمه زدیم تا خط ویژه را از مصطفی کیایی تماشا کنیم. و عجیب کیف کردیم، خندیدیم، به همراه آدم‎‌های دیگر سوت زدیم، و فکر می‌کردیم که داریم عملی انقلابی انجام می‌دهیم. آن وقت‌ها نمی‌دانستیم که یک روز خواهد آمد که فیلم‌ها دیگر قرار نیست فیلم‌های ما باشند و سینما در غوغای حضور آدم‌ها تبدیل شود به جسمی غایب.

در سینما آزادی بود که بیخود و بی‌جهت کاهانی را تماشا کردیم و از همان پلان اول فیلم، کلوزآپ شکم عطاران، گفتم از آن فیلم‌هاست که قرار است باهاش خیلی کیف کنم. و کیف کردیم از این همه بطالت و بعد استراحت مطلق کاهانی را همان‌جا دیدیم و باز واقعیت را از یاد بردیم و کاهانی بعد از آن فیلم رفت و دیگر برنگشت و دیگر این سینما سینمای ما نشد و سینمای کاهانی هم سینمای خودش نشد. یک روز پس از یک پرسه‌ی طولانی راه افتادیم به سمت سینما تا پرویز را تماشا کنیم، تا باز جسم واقعیت را در تاریکی سینما دفن کنیم. در سالن خلوت سینما سرم را گذاشتم روی شانه‌اش و مرد ترسناک را تماشا کردم که بعدها برایم شد نماد سینما آزادی و هربار که سینما آزادی را می‎‌بینم یاد برزگر می‌افتم و لوون هفتوان و آن‌همه خوفی که فیلم داشت و چقدر برای ما جدید و غریب بود احساس این‌همه ترس. یادم می‌آید که کلی پیاده رفتیم و آن شب سایه‌ی پرویز همه‌جا با ما بود.

در همان سینمای کوفتی بود که شنیدیم یک نفر فیلمی ساخته است که کات ندارد و دوربین یک‌کلّه روشن است و آدم‌ها‌ بی‌وقفه بازی می‌کنند. رفتیم به تماشای ماهی و گربه و یادم می‌آید بیرون که آمدیم لبم سِر شده بود از تماشای تخیل مُکری و به قول خودمان گفتنی کف کرده بودم. باز فردایش با هزار زحمت خودمان را رساندیم به سانس دیگر فیلم تا یک بار دیگر تماشایش کنیم و بفهمیم که روایت فیلم کدام به کدام است و کدام دیالوگ چه معنی می‌دهد و فکر می‌کردیم که تمام آن جوان‌های فیلم خود ما هستیم و مطمئن بودیم که سینما خائن نیست و این سینما سینمای ماست. در همان سینما بود که شعله‌ور، آرایش غلیظ و رگ خواب را دیدیم و تماشاگر جنون نعمت‌الله شدیم، مجنون رنگ‌ها و قاب‌های شلوغ دیوانه‌وارش. به یاد می‌آورم که آن روزها نام محسن امیریوسفی ترند بود و امیریوسفی را هرکس می‌شناخت و ازش فیلم دیده بود آدم معترضی به حساب می‌آمد. ما دوستش داشتیم، چون انگار صدای امیریوسفی صدای ما بود. آدم‌ها در فیلم‌های او جدی نبودند و همه‌چیز یک شوخی بی‌مزه بود و تخیل به‌شکلی گل‌درشت مماس می‌شد بر واقعیت. اولین فیلمی که از امیریوسفی تماشا کردیم خواب تلخ بود که این خواب برای ما عجیب شیرین بود و بعد تا شنیدیم آشغال‌های دوست‌داشتنی رفع توقیف شده خواستیم بدویم سمت سینما آزادی تا تماشایش کنیم. اما این بار فیلم را در سینما عصر جدید نشان دادند. سینما عصر جدید سینمای ما نبود. هنوز هم سینمای ما نیست. عصر جدید بیشتر سینمایی بود متعلق به جوان‌های یک یا دو نسل پیش از ما. تنها فیلمی که آنجا تماشا کردیم همین بود. آخر فیلم، گفتیم واقعاً که همه‌ی ما یک مشت آشغالیم در زباله‌دانی به نام واقعیت که بوی گند ما در آن حتی خودمان را هم خفه کرده است و از این حرف‌ها به وجد آمده بودیم. من در سینما گریه کردم به حال آن پسر توده‌ای فیلم، چون فکر می‌کردم که چپ هستم و چپ بودن خوب است.

درست ساعت پنج عصر به تمام اینها فکر می‌کردم و آن بنر زردرنگ خوش‌خط‌وخال را به یاد آوردم که چند ماه قبل روی سردر سینما عصر جدید نصب کرده بودند، با این جمله که «این ملک به فروش می‌رسد»—یعنی یکی از قدیمی‌ترین سینماهای تهران، که خاطره هزاران چشم خیره به پرده را با خود حمل می‌کند، قرار است خراب بشود. درست در همان لحظه با خودم گفتم که حتماً سرنوشت سینما عصر جدید از سینما آزادی بهتر است. عصر جدید را می‌کوبند و لابد جایش مال می‌سازند. چیزی خراب می‌شود و دیگر حی و حاضر نیست تا جلوی چشم آدم آینه‌ی دق شود! برعکس سینما آزادی که همان‌جاست، استوار و بلندبالا. اما انگار نیست. چون فیلم‌هایش فیلم‌های ما نیست. مکان هست، خاطرات آن مکان هم هست، اما روح مکان مرده است. نیرویی وجود ندارد که خاطره را پیوند دهد با واقعیت سینما آزادی.

حالا که سینما عصر جدید واقعاً به عصر جدید می‌پیوندد و حالا که قرار است آجر به آجرش را خرد کنند، آدم‌ها قدر خاطره‌هایشان از این مکان را بیشتر می‌دانند. سینما عصر جدید در نوستالژی آدم‌ها زنده می‌ماند و نوستالژی احساسی است که با هیچ بولدوزری خراب نمی‌شود. فکر می‌کنم بودن خاطره و حضور جاندار حوادث گاهی وقت‌ها مهم‌تر از حضور مکان است. مثلاً یادم می‌آید آن روزها که احتمال باران اسیدی آمد و چشم‌های ما را شست، وقتی که از سینما آزادی بیرون آمدیم، من حس می‌کردم که تهران از ورودی سینما آزادی شروع می‌شود و تعلق خاصی داشتم به شهر، به خیابان، و به خودم. اما این روزها که به اینجا می‌آیم انگار جسمی می‌بینم فرورفته در کما، بنایی که بیشتر زیست نباتی دارد تا حیاتی واقعی. سینما عصر جدید روایت یک دوران درخشان را با خود به خاطره‌ها می‌برد و حتماً در نوشته‌ها و عکس‌ها نفس می‌کشد، اما سینما آزادی هنوز هست و بودن یا نبودنش فرقی برای کسی ندارد.

این سینما دیگر سینمای ما نیست. این سینما جایی برای فرار از واقعیت باقی نگذاشته است. این سینما خود واقعیت است، پس دیگر دلیلی ندارد که برویم و واقعیت را خیال کنیم. انگار بزرگ‌تر که شدیم سینما زمانمند شد و گذشته و حال و آینده را در آن می‌توانستی از هم تشخیص بدهی. نه، ممنون! ما داریم خودمان واقعیت را زندگی می‌کنیم، پس سینما رفتن دیگر دردی از ما دوا نمی‌کند. پس نرفتیم. تا امروز نرفتیم. جالب آنکه بهترین فیلم‌های ما، فیلم‌های من و او، آنهایی هستند که قاچاقی دیده‌ایم، یواشکی، نه در تاریکی مطلق سینما که در خانه و در خلوت: قصیده ‌ی گاو سفید، کیک محبوب من و دیگر فیلم‌ها—سینما بی سینما.


پنج. مرداد ۱۴۰۳، یک شب معمولی


شب شده است و احساس تنهایی می‌کنم. با خودم فکر می‌کنم که عجب تصویر غم‌انگیزی هستم. تنها از سینما بیرون آمده‌ام، به هیچ‌چیز فیلم نخندیده‌ام، و نمی‌دانم الآن کجا باید بروم.

نور چراغ‌های نئون تمام خیابان بهشتی را روشن کرده است. مونیتور بزرگ ورودی سینما طبق روال همیشه بریده‌ی فیلم‌های روز را نشان می‌دهد. ماشین‌ها، آدم‌ها، و همه‌چیز معمولی است. انگار که حقیقتی برملا شود و بعد همه‌چیز به روال عادی بازگردد. آخرین فیلم امیریوسفی را دیده‌ام. دوباره روی مشخصات فیلم نام امیریوسفی را جستجو می‌کنم تا شاید معجزه شود و این آخری قیف فیلم کس دیگری باشد. نه! همه‌چیز سر جای خودش است، جز من که انگار سر جای خودم نیستم. انگار که امیریوسفی آخرین تیشه را به سینما آزادی زده باشد و کل بنا یک‌باره فروبریزد روی سرم. فیلم‌های امیریوسفی هم دیگر فیلم‌های ما نیست.

خیابان لیلیت تریان را می‌روم پایین و نور ویترین مغازه‌ها چشم‌هایم را می‌زند. گاهی وقت‌ها خیابان شبیه آغوش می‌شود، به انتهای خیابان که نگاه کنی انگار دستی باشد که از دور به سمت تو می‌آید تا تو را تنگ در آغوش بگیرد. انتهای خیابان را نمی‌بینم. آغوشی نیست. دستی نیست. پس من کجای این شهر بعد از اینکه یک دل سیر آدم‌ها را تماشا کردم بروم و با خیال راحت غصه بخورم یا فراموششان کنم؟ تلفن همراهم ساعت‌هاست که خاموش است. از این سکوت تحمیلی دیجیتال خوشم آمده است. خیابان تریان را می‌روم پایین و بدون اینکه حواسم باشد می‌رسم به کتاب‌فروشی دی. چند نفری آشنا می‌بینم. کمی گپ می‌زنیم و با خودم فکر می‌کنم که دی جای خوبی است برای غصه خوردن. همان‌جا می‌نشینم و کتاب‌ها را ورق می‌زنم. همان‌جا با خودم فکر می‌کنم بگذار وقتی که رسیدم خانه برایش از سینما آزادی بگویم، بگویم که دیگر وجود ندارد. بگذار از روزهای رفته بگویم و روزهایی که نیامده سیاه‌اند. حتماً دلش تنگ می‌شود. او می‌داند. زن‌ها می‌دانند. خواسته یا نا‌خواسته راه را نشانت می‌دهند.

حالا مجبورم گوشی‌ام را روشن کنم. تاکسی اینتنرتی در راه است. نیم‌ساعتی وقت دارم تا فیلم‌نامه‌ام را بنویسم. تمام‌ حرف‌هایی که می‌خواهم به او بزنم را با یک میزانسن تأثیرگذار مرور می‌کنم، بارها و بارها. به خانه که می‌رسم تمام آن‌ حرف‌ها را به او نمی‌زنم و می‌خوابم. چرا باید چیزی تغییر بدهم؟ مثل همان وقت‌ها که دلم نمی‌خواست اسم کوچه‌پشتی را بدانم یا مثلاً مطمئن شوم که آن خانه واقعاً ساختمان خانه‌ی سبز بود یا نه، این‌ هم یکی مثل همان‌ها. برای اینکه خودم را راضی کرده باشم می‌گویم: «خیالت راحت! اگر محرابی هم جای تو بود، می‌گرفت می‌خوابید! چه اشکالی دارد مرد دوم بودن؟»

چشم‌هایم را می‌بندم. خیلی زود خوابم می‌برد.


متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد