icon
icon
عکس از آرش اسکویى
عکس از آرش اسکویى
نوشتن در صبح و چند کلمه درباره‌ی خودم
نویسنده
سینا طهمورثی
28 خرداد 1404
عکس از آرش اسکویى
عکس از آرش اسکویى
نوشتن در صبح و چند کلمه درباره‌ی خودم
نویسنده
سینا طهمورثی
28 خرداد 1404

نوشتن در صبح


نوشتن در صبح بخشی از برنامه‌ای است که جولیا کَمرون1 در کتاب راه هنرمند پیش رویم می‌گذارد—راهی که به گفته‌ی او خلاقیت به‌خواب‌رفته‌ام را بیدار می‌کند، چشمه‌ی جوشانی که قرار بود دست‌کم تا حالا چند تایی نوشته‌ی کوتاه و بلند را به ثمر نشانده باشد. نوشتن دور شد و به خواب رفت؛ طلسم شد و در چاه افتاد. هربار خواستم متن بلندی بنویسم، درماندم. هربار خواستم طبع‌آزمایی کنم، نهال کوچکی نشاندم و زمانی که، چند روز بعد، به سراغش رفتم، پژمرده و بی‌رمق بود. گیاهی ‌شد بدون نام. همه‌چیزش شروع کرد به آب رفتن. نوشته‌ها کوتاه شدند. فکرها خام و دست‌نخورده باقی ماندند.

به گمانم یک روز غروب اتفاق افتاد. یک روز شنبه‌ای زمستانی که خورشید داشت پشت شیروانی خانه‌ی روبه‌رویی پایین می‌رفت و دامن نور آخر روز را از همه‌جا جمع می‌کرد. زمستان امسال سُنب‌هایش پرزور بود. تا الآن که این‌طور بوده است و گمان می‌کنم همین‌طور بماند. روز از پی روز، سرد و برفی می‌گذرد. در صندلی‌ام فرورفته بودم. راه هنرمند همان کنار بود: بازیابی خلاقیت، نوشته‌ی جولیا کَمرون، ترجمه‌ی گیتی خوشدل. بعد به یاد میم افتادم، که چطور صبح‌ها برمی‌خاست و می‌نوشت. یک روز در خانه‌اش، در تهران، صبح از خواب پرید و جست سمت دفترش. چشمان پف‌کرده‌اش را به یاد دارم. دستش را به‌ندرت از روی کاغذ برمی‌داشت. جولیا کَمرون هم تأکید می‌کند که یک نفس بنویسید. شروع به خواندن کتاب کردم. باید دوازده هفته‌ی مداوم هر روز صبح پیش از هر کاری و در همان خلسه‌ی خواب و بیداری ابتدای صبح بنویسم—سه صفحه، یک نفس، و تا هفت هفته نمی‌توانم به سراغ نوشته‌ها بروم. حالا سه هفته از نوشتن در صبح می‌گذرد. مثل کودکی به هیجان آمده‌ام. خیال می‌کنم کلمه‌ها راهشان را دوباره باز خواهند یافت. رؤیای نوشتن دوباره زنده شده است. خیلی زود سروکله‌ی نوشتن در خواب‌هایم پدیدار شده است. در صحنه‌ای دیدم که مثل یک پنگوئن روی زمینی باران‌خورده می‌لغزیدم. باید جزئیات بیشتری در یادداشت فردای آن شب باشد. روی زمین لیز می‌خوردم و با سر به سمت دفترچه‌ای می‌رفتم. خودکار برداشتم و باسرعت چیزهایی نوشتم، مثل چند ایده‌ی ناب که درجا به ذهنم رسیده بود. به گمانم در سفر بودم. با دو دوست، که آشنا نبودند، به سلامتی هم نوشیدیم. چند دقیقه بعد بارانی بی‌امان می‌بارید. همه خیس شدیم و زمین لغزنده شد و من پنگوئن شدم. فهمیدم نوشتن مثل موهبتی اختصاصی و هم‌زمان معجزه‌ای جهان‌شمول است.


چند کلمه درباره‌ی خودم


نوشتن در صبح فقط یک روی سکه است. روزهای زیادی گذشته است و من از نوشتن احوال شخصی‌ام طفره رفته‌ام. ثبت هر چیز درباره‌ی خودم را بی‌فایده می‌دانم.

روزهای آفتابی در زمستان به شماره می‌افتند. روزهای آفتابی هم‌زمان موهبتی چندگانه‌اند—پیاده‌روی در نزدیکی دریاچه‌ی یخ‌زده‌ی نزدیک خانه یا راه پیمودن تا آن یکی مسیر پیاده‌روی در کنار کانال، که حالا صحنه‌ی اسکیت‌بازی آدم‌هاست؛ عکاسی و تصویربرداری از دارکوب‌ها، سنجاب‌ها، و مرغابی‌ها. سنجاب سیاه، به‌خصوص، وقتی روی برف می‌دود، صحنه‌ی تازه‌ای می‌سازد، گلوله‌ای سیاه روی زمینه‌ا‌ی سفید. گاه متوقف می‌شود و دوباره شتاب می‌گیرد. وقتی از رفتن بازمی‌ایستد و روی دو پا اطراف را ورنداز می‌کند، مثل دونده‌ای که از نفس افتاده باشد، تمام جثه‌ی کوچکش با ضربان بالای قبلش به تلاطم می‌افتد. همه‌ی اندامش گویی در سینه‌ی حالا فراخش قبض و بسط می‌یابد. چشمانش یک لحظه از رصد کردن بازنمی‌ایستد. گاه، اگر نیت عبور از سمتی به سمت دیگر را داشته باشد، با محافظه‌کاری چندبرابری همه‌ی مسیر را می‌پاید و بعد در یک لحظه با چند جست به مقصد می‌رسد. سر درنمی‌آورم. هم‌زمان که به نظر راه‌پیمایی دقیق و نقشه‌دان است، و مسیر را بررسی می‌کند، جذبه‌ی راه و خطر کردن و تغییر مسیرهای ناگهانی نیز بخشی از برنامه‌ی اعلام‌نشده‌اش است.

در حال بارگذاری...
عکس از آرش اسکویى

وقتی با پ. از مسیر جنگلی پشت خانه برمی‌گشتیم، نظرم جلب شد به معبد چینی‌ها. رفتیم تو و از مردی که داشت با برف‌روب برف‌های اطراف مجسمه‌ی وسط معبد را به سمتی دیگر می‌ریخت پرسیدم که «اینجا معبد چینی‌هاست؟» گفت: «البته ما ویتنامی هستیم.» کنف شدم. یکشنبه بود. گفت که سه روز در هفته می‌توانیم به آنجا سر بزنیم، اما مراسم اصلی یکشنبه‌هاست. هوا آفتابی بود و من از دور دیدم که نور زمستانی چطور کج‌کجی راهش را به داخل ساختمان معبد باز کرده است، سایه‌هایی قرمزنارنجی. ردیفی از آدم‌ها دیدم. اغلب سالخورده بودند، زنان و مردان. نور زیاد بود و جز یک دو ردیف از صندلی‌ها چیز بیشتری دستم را نگرفت، رازی که باید گشوده می‌شد. مرد اشاره کرد به پیرمردی با یک کاپشن آبی. گفت که او خادم معبد است، یا همچو چیزی. تکیده و لاغر، به همراهش دو زن دیگر بودند، یکی مثل خودش پیر با موهایی سفید و خاکستری. دیگری جوان بود و صورتش را ندیدم. اما دیدم شبق موهایش درست یک لحظه پیش از ورود به ساختمان معبد درخشید، موقع برگشتن پ. گفت در همان دروازه‌ی ورودی اطلاعات زیادی درباره‌ی معبد نوشته شده است—اگر می‌خواندیمشان، احتمالاً به صرافت سؤال کردن نمی‌افتادیم. من فکر کردم چه باک، مثل سنجابی بودیم که یکهو نظرش به چیزی آن طرف مسیر جلب می‌شود. مرد گفت: «اینجا ما بودایی هستیم.» و اضافه کرد: «البته شما می‌توانید بیایید. همه‌ی ما خدا را پرستش می‌کنیم، نه؟» خیال می‌کنم باید یکشنبه‌ای آفتابی به زیارت معبد مقدسی بروم که فقط بیست دقیقه با خانه فاصله دارد. کمی آن‌طرف‌تر، به فاصله‌ی ده دقیقه پیاده‌روی از آن معبد، و در دو جهت مختلف، دو قبرستان هم وجود دارد. یکی‌شان کوچک‌تر است و قبرستان مسیحی‌هاست. آن یکی بزرگ‌تر است؛ قبرستان یهودی‌هاست. همه‌چیز فراهم است. خدا میان محله‌ی ما نشسته است. حساب کردم، اگر روی نقشه این سه مکان مقدس را با خطوطی به هم وصل کنیم، محل تقاطع تقریباَ جایی نزدیک به پلی است که روی رودخانه‌ی باریکی قرار دارد که تمام مسیر جنگلی پشت خانه در مجاورتش امتداد یافته است.

مرغابی‌ها در روزهای آفتابی خوشحال‌ترند. دریاچه‌ای کوچک‌تر و در فاصله‌ای دورتر از دریاچه نزدیک خانه هست که آب گرم‌تری دارد. شمار مرغابی‌ها اگرچه در طول سال متغیر است، هرگز به صفر نمی‌رسد—در چند گروه، و به طور مشخص‌تر در دو گروه، یکی با پرهای قهوه‌ای و سفید، و دیگری با کله‌ای به رنگ سبز کله‌غازی که خود در قسمت پشت سایه‌هایی از بنفش هم دارد. پ. زیادتر می‌داند. وقتی گفتم گوشت مرغابی را امتحان کرده‌ام و کمی سفت است، گفت به دلیل تحرک بیشتر اوست، شنای بیشتری می‌کند و باید هم گوشت سفت‌تری داشته باشد. اضافه کرد که چربی بیشتری هم دارد که آن هم با مهارت شناگری‌اش در ارتباط است. راه رفتن مرغابی‌ها اغلب دسته‌جمعی است. در فاصله‌هایی نه‌چندان دور از هم می‌نشینند. آن میان، یک چند تایی اغلب سربه‌سر هم می‌گذارند. اگر این وسط یکی ناگهان پرواز کند و به سمتی برود، حتماً دیگران هم دنبالش می‌کنند. در آن یکشنبه‌ی آفتابی، که گویا الطاف خفیه داشت بر سرمان می‌بارید، دیدم که چطور میان راه رفتن و نشستنشان فاصله‌ای نیست. نشستن، راه رفتن، و ناگهان پرواز کردنشان همه در تبدیل وضعیتی ناگهانی و بدون زحمت اتفاق می‌افتد. مرغابی‌ها دائم میان چرت زدن و پیاده‌روی و پروازهای کوتاه به چهارگوشه‌ی دریاچه در نوسان‌اند. عجب موهبتی! خیلی که به زحمت بیفتند، چند تایشان را ممکن است کمی آن‌طرف‌تر و در رودخانه‌ی بالادست ببینی که از گروه جدا افتاده‌اند—یک پیاده‌روی کمی اختصاصی‌تر، گعده‌ی رفقای قدیمی. دیدم که چطور همه‌چیز میان سنجاب‌ها و مرغابی‌ها و معبد ویتنامی‌ها و دارکوب‌ها روی افراها و لکه‌ی زرد و نه‌چندان درخشان آفتاب، که میانشان راه باز می‌کند، در نوسان است. دیدم که چطور روی دیگر سکه‌ی خلق‌ و خوی آدمی را در یک ظهر آفتابی زمستان جلا می‌شود داد.

در حال بارگذاری...
عکس از آرش اسکویى

خیال خام برم داشته بود که این نوشته قرار است خیلی زود جمع‌وجور شود. نشد. همین حالا صدای چاپگر قطع شد. شروع کرده‌ام به خواندن متون کاغذی. چند تایی کتاب دارم که از ایران آورده‌ام، اما دلم نمی‌کشد بخوانمشان—چند تایی از نشر ب.، چند تایی درباره‌ی سینما و چند تایی از ناشران دیگر. میلم به آنها نمی‌کشد. به یاد نیمه‌ی تاریک ماه افتادم. هربار یک داستان را چاپ می‌کنم. بعدتر یادم افتاد یک بار م. گفته است که حتماً «معصوم اول» و «معصوم سوم» را بخوانم. «معصوم دوم» کجاست؟ در کتاب نیست. در اینترنت هست.

«گر کس بودی که زی توام بفگندی/ خویشتن اندر نهادمی به فلاخن».2 این را اول «نیروانای من» نوشته است. چه بیت عجیبی! این‌طور به نظرم رسید که، اگر کسی پیدا شود که مرا از تو جدا کند، خودم را در فلاخن می‌گذاشتم. خب یعنی چه؟ یعنی اگر امکان جدا شدن از تو باشد، حتماً این کار را خواهم کرد. یعنی خودم را برای نیل به چنین هدفی در خطر قرار می‌دهم. از دامن چه کسی باید خود را به دامن فلاخن انداخت؟ غم؟ باید داستان را بخوانم. روزهای آفتابی بیشتر شده‌اند، هرچند به قول پ. این آفتاب «دکوری» است. برخی روزها بیشتر این‌جوری است و برخی روزها کمتر. وقتی باد نمی‌وزد، در دمای مثلاً منفی ده درجه می‌توانید دقایقی از سرمای مطبوع هوا لذت هم ببرید. وقتی هوا از این سردتر می‌شود، معمولاً به دلیل وزیدن باد سرد است و همین یعنی آنچه احساس می‌کنی از دمای ایستای هوا کمتر است. این زمان‌هاست که گاهی به خودت بدوبیراه می‌گویی و به سرنوشت تف و لعنت می‌فرستی. هم‌زمان به پادکست‌ها گوش می‌دهی، و اخبار را دنبال می‌کنی، و می‌فهمی چطور همه‌چیز در همه‌جای جهان به سمت آشفتگی‌ چندبرابری پیش می‌رود. مگر نه همیشه همین‌طور بوده است؟ به خواب می‌روی و بیدار می‌شوی. دور می‌ایستی و داستانت را می‌خوانی. دور می‌ایستی و چند خط می‌نویسی. باید دنبال راه بهتری بگردم. گفتگو با خودم؟ شاید یک همچو چیزی یا گفتگو با همین چند تا اسم که اینجا تکرار شده‌اند و چند تایی که می‌توانند بعداً اضافه شوند. در میان نامه‌هایی که گاهی با م. رد و بدل می‌کنم، یک بار با او یک گفتگوی خیالی شکل دادم. م. برای ساختن یک فیلم مستند چند بار رفته بود کردستان. چند تایی عکس فرستاد. من همین‌جا بودم، کنار همین پنجره و م. در میانه‌های صدابرداری از آخرین نما میان پشت‌بام و یکی از اتاق‌های خانه در رفت‌وآمد بود. آفتاب در حال طلوع بود و خیال داشتیم که لحظه‌ی تیغ کشیدنش را روی پشت‌بام باشیم. حرف می‌زدیم و از این اتاق به کردستان می‌رفتیم و برمی‌گشتیم.

چند ماه دیگر هم می‌شود چهار سال. بی‌‌ برو برگرد سریع گذشت. کجا رفت این سال‌ها؟ بیشترش از بالای پل‌هایی که از رودخانه‌های شهر می‌گذرند توی آب افتاد. توی زوزه‌ی بادهای پشت پنجره خاموش شد. آن پایین، توی آزمایشگاه دانشگاه، رفت توی تاریکی، توی نور لیزر. رفت میان گرفتن دیوانه‌وار هزار عکس در ثانیه. توی زل زدن به امتزاج دو سیال با چگالی‌های متفاوت.

خنده‌دار است. با این بار، می‌شود دو بار که شروع کرده‌ام به نوشتن یک جستار بلند. سرنوشت مشابهی برای هر دو نوشته اتفاق افتاد. اولی قرار بود یک نوشته‌ی سیاسی باشد با عنوان «سیاست چیست؟». نوشتنش در یک دور و چند دور تمام نشد و فکر کردم خب می‌تواند یک روزانه‌نویسی سیاسی باشد. چند روز ادامه پیدا کرد و متوقف شد. این دومین تلاشی است که انگار دارد میان این سطرها به روزانه‌نویسی تبدیل می‌شود. این چندمین باری است که این متن ویرایش می‌شود و چند تایی اصلاح از سر گذرانده است. البته فکر می‌کنم شما خطاهای کوچک زمانی و چند جور وصله و پینه را به‌راحتی تحمل می‌کنید. خواستم چند کلمه درباره‌ی خودم بنویسم، اما همین‌طور مثل موج آمد و عقب نشست. مثل موجی آرام در ساحل بود. زودتر از آنچه احساس می‌کنی به پاهایت می‌رسد و کمی زودتر فرومی‌نشیند. لحظه‌هایی کوتاه و سرشار است، مثل نوشتن در ساعت‌هایی از برخی روزها. اولش خیال کردم این نوعی محک زدن اراده است: اجبار به تمرین روزانه. بعدتر فهمیدم این خود صحنه‌ی کشف است. هیچ‌چیز درباره‌ی نوشتن شگفت‌انگیزتر از خودِ نوشتن نیست. پرسش از نوشتن برای چه و برای که مهم است، اما نه اندازه‌ی خودِ نوشتن، نوشتن برای به یادآوردن.


1.Julia Cameron

2.بیتی از رودکی.—و.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد