icon
icon
عکس از میترا بخشی‌زاده
عکس از میترا بخشی‌زاده
چاقی
نویسنده
لیلا جمشیدیان
28 خرداد 1404
عکس از میترا بخشی‌زاده
عکس از میترا بخشی‌زاده
چاقی
نویسنده
لیلا جمشیدیان
28 خرداد 1404

این یک داستان واقعی است، داستانی در مورد تن؛ تجربه‌ی شخصی من در مواجهه با چاقی؛ ماجرایی که از یک جایی شروع شده، اما آخری نداشته است. من چاقی را پشت سر نگذاشته‌ام. همیشه در میانه‌ی آنم، چون برایم راهکار همیشگی و جاودانه‌‎ای وجود ندارد. نمی‌‎دانم جنگ با بدن برای داشتن یک شکم شش‌تکه چقدر سخت است، ولی می‌‎دانم جنگیدن با چاقی یا به صلح رسیدن با آن راحت نیست. نوشته‎‌ی من داستان جنگ و صلح است. نوشتن در مورد تن دشوار است و، اگر داستان بدنی نوشته شود، به گمانم سزاوار خوانده شدن است.


پرده‌ی اول

مثل پروین


تا قبل از کلاس چهارم دبستان توی عکس‌ها لاغرم و توپ و طناب یا دوچرخه‌‎ام در عکس‎‌های من حضور پررنگی دارند. سروکله‌ی چاقی از نه‌سالگی پیدا شده است. چند ماه بعد از زمانی که مدرسه‌‎ام را عوض کردند و رفتم به مدرسه‌‎ای با سطح علمی بالاتر، جایی که ساعت ورزش زیاد اهمیتی نداشت و من، که بچه‌‎ای پرجنب‌وجوش بودم، یک‌باره از آن‌همه تکاپو به کم‌تحرکی رسیدم.

شنبه تا چهارشنبه باید ناهار چرب مدرسه را زیر چشم‌غرّه‌های خانم ناظم می‎‌خوردیم. لکه‌ی خورشت‎‌های چرب روی مانتوهای طوسی بیشتر بچه‌ها جا خوش کرده بود. فاصله‌ی دریچه‌ی تحویل غذا تا میز را که طی می‎‌کردیم، روغن روی خورشت‎‌ها لمبر می‎‌خورد و می‌‎ریخت روی روپوش‎‌هایمان و می‎‌شد لکه‌‎های ماندگار و سمج. اگرچه ساعت ناهار گرسنه بودم، غذاهای بی‎‌روح مدرسه را با لذت نمی‎‌خوردم و خوشی خوردن را موکول کرده بودم به غذاهای آشپزخانه‌ی خودمان. در خانه‌ی ما غذا یکی از سرچشمه‌های عشق بود. مامان و بابا به فراخور وقتشان ساعت‎‌ها دوتایی با یک نظم آهنگین برای تهیه‌ی غذاهای باکیفیت، لذیذ، و سالم وقت صرف می‎‌کردند، غذاهایی خوش‌طعم‌وعطر که زبانزد خانواده و دوستان بود. علاقه‌ی من به غذا و آشپزی در این خانه و آشپزخانه شکل گرفته است.

در مدرسه‌ی جدید برخلاف ورزش به هنر و ادبیات خیلی بها می‌‎دادند. داستان زیاد می‎‌خواندم و شعر هم زیاد حفظ می‎‌کردم. روزی خانه‌ی خاله بودیم و داشتم در جمع شعر می‎‌خواندم. خوانش که تمام شد، پسرخاله‌ی بزرگ‌ترم گفت: «صورتت مثل پروین اعتصامی شده.» اولش کیف کردم. بعد که بقیه هم حرفش را تأیید کردند و هرکس دنبال نشانه‌‎ای از پروین در صورت و ظاهرم گشت، عیشم منغض شد. تصویر پروین توی کتاب ‎فارسی‎‌مان آمده بود جلوی چشم‌هایم، با آن غبغب بزرگ و گره روسری کوچک زیر آن. اشک توی چشم‎‌هایم حلقه زد. نمی‎‌خواستم مثل پروین باشم.

اما واقعیت به علاقه‌ی من کاری نداشت؛ کار خودش را می‎‌کرد و پروین کم‌کم نمایان می‌‎شد. زمان خرید لباس از هر وقتی بیشتر اذیت می‌‎شدم و معمولاً خرید به گریه و بغض ختم می‌‎شد. حالا که فکر می‎‌کنم علت اصلی‎‌اش مقایسه‌ی خودم با وضعیت قبلم و با خواهر بزرگ‌‎تر زیبا و خوش‌اندامم بود. مامان باید قد شلوارهایم را کوتاه می‌‎کرد. گاهی به امید اینکه قد می‎‌کشم و لاغر می‎‌شوم پاچه‌ی شلوارها را به‌ جای قیچی زدن تا می‎‌کرد. آن وقت سعی می‌کردم قد اضافه‌ی شلوار را از زیر تا بزنم که بلند بودن شلوار کمتر توی چشم باشد، ولی در هر صورت قشنگی شلوار از سکه می‌‎افتاد. دلم برای شکم تخت چسبیده به کمرم تنگ شده بود و از همان وقت‎‌ها بود که غصه‌ی بدن قشنگ نداشتن خانه کرد توی دلم و بیزاری از بدن سروکله‎‌اش پیدا شد.


پرده‌ی دوم

هم خوش‌تیپ هم دانشجو


کنکور که تمام شد، خودم را در هیئت فیل می‌‎دیدم. جمله‌ی «دختر یا خوشگله یا دانشجو»، با اینکه یکی دو بار بیشتر نشنیده بودمش، توی مغزم رژه می‌‎رفت.

اوایل ترم سوم دانشگاه بودم که با وجود مخالفت مامان رفتم سراغ پزشک خانوادگی‎‌مان. به نظر مامان بهتر بود قلق بدنم را بپذیرم و با چاقی کنار بیایم، ولی به نظرم قلق من همان بدن قبل از نه‌سالگی‌ام بود. دکتر «میم» آرام پشت میزش نشسته بود و حتی برای دیدن ترازویی که رویش ایستاده بودم هم بلند نشد. سر صبر یک رژیم غذایی نوشت و گفت روزانه بین پنج تا ده دقیقه، در حدی که ضربان قلبم افزایش یابد، ورزش کنم و سه‌جور هم دارو نوشت. نه سرزنشم کرد که چرا گذاشته‎‌ام آن‌قدر وزنم زیاد شود و نه تشویقم کرد که تصمیم گرفته‌‎ام رژیم بگیرم. کلی انگیزه گرفتم و فکر کردم شکستن شاخ غولی در کار نیست. رژیم را شروع کردم ولی بدون مصرف دارو. حجم غذایم را از میزان تعیین‌شده کمتر و ورزش را بیشتر کردم. سه هفته بعد در اولین وزن‌کشی در آن مطب فکسنی عقربه که روی چهار عدد پایین‌‎تر ایستاد می‎‌خواستم بپرم و صورت دکتر را همان‌طور که پشت میز نشسته ببوسم.

در حال بارگذاری...
عکس از میترا بخشی‌زاده

طی سه ماه، دوازده کیلو وزن کم کردم. کیف می‎‌کردم که بروم بازار کویتی‌های کنار ساختمان پلاسکو شلوار جین سایز چهل‌ودو بخرم. از سایز پنجاه به چهل‌ودو رسیدن قله‌ی موفقیتی بود که تنها و با روحیه‌ی جنگنده تصاحبش کرده بودم. مصمم بودن برایم هم‌سنگ خوشگلی شده بود. فکر می‎‌کردم دختر می‎‌تواند هم خوش‌تیپ باشد هم دانشجوی درس‌خوان. دیگر نه خودم را فیل می‌‎دیدم و نه آن جمله‌ی کذایی در مغزم تکرار می‎‌شد. در عکس‌های آن دوره صورتم با لبخند می‌‎درخشد و جوری جلوی دوربین ژست گرفته‎‌ام که ثمره‌ی آن‌همه ورزش و کم‌خوری نمایان باشد. هنوز هم، که به عکس‎‌های نامزدی و عروسی‌‎ام نگاه می‎‌کنم، حظ جوانی، همت، و زیبایی آن روزهایم را می‎‌برم.


پرده‌ی سوم

سوگلی قجری


اما لاغری دولت مستعجل بود. با شروع دوران متأهلی و کارمندی تا آمدم خودم را با تغییرات چندجانبه هماهنگ کنم سروکله‌ی چربی‌های شکم و پهلو پیدا شد. فکر می‎‌کردم، مثل سوگلی‎‌های دوره‌ی قاجار، چاق که نه اما باب دل یار شده‎‌ام. فقط مشکل اینجا بود که یارم شباهت ظاهری یا رفتاری به تصویر شاهزاده‎ای قاجاری که در ذهنم داشتم نداشت. نه شکم گنده‌‎ای داشت، نه سبیل از بناگوش‌دررفته، و نه نگاه متفرعنانه‎. تازه بعد از ازدواج وزنش هم تکان نخورده بود. انگار در ضیافت شادی بعد از ازدواج فقط من دعوت بودم. غذاهای لذیذی که درست می‎‌کردم، با حضور یک همراه عاشق، چربی شده و فقط به تن من چسبیده بود. ناباورانه می‎‌دیدم آن چند سال تلاش در عرض چند ماه دود شده و به هوا رفته.

چند باری که زیپ دامن‌های خوش‌دوختم بسته نشد گریه کردم و فکر رژیم و لاغری مثل خوره به جانم افتاد. یک روز، که مهرداد از شرکت برگشت و داشت ماجراهای روزش را تعریف می‌‎کرد، بی‌‎هوا گفت: «یکی از همکارام پیش یه دکتر رژیم رفته به اسم کرمانی؛ در عرض چن ماه بیست کیلو لاغر کرده. باورت نمی‎‌شه امروز می‎‌گفت کله‌پاچه هم تو رژیمش هست.»

جرقه زده شد. طی چند روز آن‌قدر پیگیر شدم تا تلفن دکتر را از همکارش گرفت. رفتم و کم‌خوری و کالری‌متری شروع شد. چندماهه برگشتم به وزن دوران مجردی، ولی با چند زخم در معده و افت فشار خون گاه‌وبی‎گاه. مشتری وفادار درمانگاه سر کوچه شده بودم. یک بار، که روی تخت بخش تزریقات دراز کشیده بودم و مهرداد کنارم نشسته بود تا سرم تمام شود، باغصه گفت: «چه اشتباهی کردم تو خونه حرف دکتر کرمانی رو زدم. زیپ دهنم رو باید می‎‌بستم.» همان وقت دلم برای هردویمان سوخت، هم برای تن رنجور خودم و هم برای عذاب وجدانی که به مهرداد داده بودم. احساس می‎‌کردم از اعتمادش سوءاستفاده کرده‌‎ام.

باجدیت درمان زخم معده‌‎ام را شروع کردم. درمان که پیش‌تر رفت و دردها که قابل‌تحمل‌‎تر شد، باشگاهی در شمال شرق تهران پیدا کردم که شب‎‌ها برای خانم‎‌ها بود. سه روز در هفته، بعد از تمام شدن ساعت کار، از شرکت، که در بلوار بیهقی بود، می‎‌رفتم باشگاهی نزدیک حسینیه‌ی ارشاد و دیروقت، شب، تا آریاشهر برمی‎‌گشتم. خستگی آن روزهای شلوغ با دیدن تصویر خودم در شیشه‌ی پنجره‌ی آشپزخانه، که شب پشتش را سیاه کرده بود، در حالی که داشتم برای شام دونفره و ناهار فردا غذای رژیمی درست می‎‌کردم، از تنم بیرون می‎‎‌رفت. در عکس‌های آن دوره، با هیکلی متناسب و یک طوق کبود کم‌رنگ زیر چشم‌ها، مثل سربازهای خسته اما پیروز در جنگم. انگار داشتم یاد می‎‌گرفتم که به دست آوردن بدون درد افسانه‌‎‎ای بیش نیست و مراقبت از موفقیتی که در پیکار نصیبت شده به‌اندازه‌ی خود جنگیدن مهم است.


پرده‌ی چهارم

بارباماما


غصه‌ی چاقی دوران بارداری داشت لیلی را مجنون می‎‌کرد. استاندارد اضافه‌وزن این دوران هفت تا هجده کیلو است و من فراتر از استانداردها ایستاده بودم. چندماهه باردار بودم که کسی به من گفت: «تو بچه‌ت تو شکمته یا پاهات؟» سه ماه آخر بارداری دچار دیابت بارداری شدم. با آنکه رژیم بدون قند داشتم، ولی در هربار مراجعه به مطب متخصص زنان وزنم بیش از حد مجاز بالا می‎‌رفت. دلم می‎‌خواست پسرک زودتر به دنیا بیاید، سالم باشد، و من رژیم و ورزش را شروع کنم. بیست‌وهفت کیلو چاق شده بودم.

سپهر که به دنیا آمد، من ماندم و شانزده کیلو وزن بیشتر از قبل بارداری. مجبور شدم نه ماه پس از زایمان هم فشار وزن اضافه را روی مفاصل، قلب، و روانم تحمل کنم. سپهر به همه‌ی شیرخشک‌‎های موجود در بازار حساسیت داشت و رشدش تنها به شیر مادر وابسته بود. تا زمانی که غذای اصلی‌‎اش شیر بود، متخصص کودکان اجازه‌ی رژیم گرفتن به من نداد. مثل بارباماما چاق شده بودم، نقش‌های زیادی هم در زندگی داشتم، و می‎‌خواستم در همه‌شان بهترین باشم. بارباماما مادر موجودات عجیب چاقی در یک انیمیشن بود که می‌‎توانست تغییر شکل بدهد و در تلاش برای یافتن جایگاه خود در سیاره‌ی زمین بود. یک بار با دوستم برای خرید شلوار رفته بودیم. از اتاق پرو که برای نشان دادن شلوار به دوستم بیرون آمدم باخنده گفت: «لیلا، چقدر چاق شدی! زمین زیر پات می‌‎لرزه.» از پاهایم، که مثل ستون‌های تخت جمشید قطور شده بودند، متنفر بودم. از آن نه ماه اول دوران مادری کم عکس دارم و همان تعداد محدود هم عکس‌های بالاتنه است.

بالاخره زمان نبرد مجدد با چاقی رسید. رژیم گرفتن با بچه‌ی نوپا و کار نیمه‌وقت خیلی سخت بود. هرجور بود در شش ماه شانزده کیلو کم کردم. هرکس مرا می‌‎دید تعجب می‎‌کرد و حاصل آن یا تشویق بود یا سرزنش و یادآوری «مادر اولین اولویتش باید بچه‌‎ش باشه.» برای آنکه مادر خوب لاغری باشم داشتم له می‌‎شدم. گاهی شب‎‌ها سپهر که شیر می‎‌خورد احساس می‎‌کردم دارم جان می‎ دهم و فشارم می‌‎افتاد و ناخودآگاه اشک‎‌هایم از گوشه‌ی چشمم سر می‎‌خورد و می‎‌ریخت روی گونه‌‎‎‎اش و به خنده می‎‌انداختش.

دوباره همانی شدم که می‌‎خواستم، ولی با دردی که همراه همیشگی‌‎ام شد. میگرن، دیو سپید پنهان‌شده در ژن‌هایم، با رژیم غذایی سخت، تغییرات هورمونی بدنم، و فشار کاری زیاد از خواب بیدار شد. فاتح اصلی نبرد این بار او بود. تا رسیدن نوبت ویزیت متخصص مغز و اعصاب آن‌قدر مسکن مصرف کرده بودم که دکتر بعد از چند سؤال گفت: «درمان رو به شرطی شروع می‎‌کنم که قول بدی دو هفته لب به مسکن نزنی. اگه همت نداری، باید دو هفته برای ترک مسکن بیمارستان بستری بشی.»

در حال بارگذاری...
عکس از میترا بخشی‌زاده

درمان میگرن با تحمل دو هفته‌ی بی‌مسکن و پردرد شروع شد. چند هفته از شروع درمان نگذشته بود که با دکتر تماس گرفتم و گفتم: «یه‌جوری شدم، آقای دکتر.» گفت: «یعنی چی؟» گفتم: «مثلاً از روی پل هوایی که رد می‌‎شم نمی‎‌تونم فاصله تا زمین رو درست تشخیص بدم. فکر می‎‌کنم از بالای پل یه قدم بردارم می‎‌رسم به خیابون.» با صدای بلند گفت: «چرا زودتر بهم نگفتی؟!» ترسیده بودم. گفتم: «فکر می‎‌کردم عوارض عمومی داروئه.» گفت: «آسیبی هم به خودت زدی؟» گفتم: «نه، ولی هشت کیلو چاق شدم.» گفت: «بیا مطب.»

توی مطب بود که فهمیدم از هر یک‌میلیون نفر یک نفر این عوارض جانبی را به داروهایی که مصرف کرده‎ بودم نشان می‌‎دهد و چه شانسی آورده‌‎ام که با توهم ایجادشده بلایی سرم نیامده است. داروها تغییر کرد و توهم از بین رفت، ولی آن هشت کیلو اضافه‌وزن ایجادشده در عرض بیست روز را بعد از بیست سال با هیچ رژیم، ورزش، ماساژ، و دستگاه کمک‌لاغری نتوانسته‌ام کم کنم. شاید یادگار نبردهای زندگی همیشه زخم نباشد و گاهی هم سلولیت و چربی جایگزین زخم‌ها شود. به نظرم قضاوت آدم‌های چاق در اولین نگاه و برچسب پرخوری و سبک زندگی ناسالم داشتن چسباندن به آنها از بی‎‌تجربگی و ناعادلانه است.


پرده‌ی پنجم

زندگی شیرین غاز وحشی


سه سالی می‌‎شد که حاضر بودم هر کاری بکنم تا سردرد نباشد. انواع درمان‌‎ها را با طب سنتی و مدرن تست کرده بودم و اثر نداشت. یک لیلای نود کیلویی بودم که درد هم دست از سرش برنمی‎‌داشت.

سپهر را آن روزها می‎‌بردم اتمک (انجمن توسعه‌ی مهارت‌های کودکان). برای مادرها هم دوره‌ی آموزشی زیاد برگزار می‌‎کردند. در یک جلسه از دوره‌ی دوستی با طبیعت، مدرس از پزشکی صحبت کرد که دکترای تغذیه از دانشگاه برکلی داشت و توانسته بود با تغذیه و ورزش چی‌گونگ1 سرطان ریه‌‎اش را درمان کند و بعد هم در توصیفش گفت: «یک پرنده‌ی سبکبال و رها.» خانم دکتر آمده بود ایران و قرار بود از هفته‌ی بعد یک روز در اتمک بیمار ببیند. درمانده از درمان و بی‎‌اعتماد به پزشک‎‌ها، وقت گرفتم. خیلی هم دوست داشتم ببینم آدم چطور باشد سبکبال توصیفش می‎‌کنند.

اولین ویزیت یک ساعت طول کشید. در مورد دردهایم، محیط کارم، و کیفیت زندگی‎‌ام صحبت کردم. بعد از دکتر «میم»، پزشکی ندیده بودم که باآرامش و بدون سرزنش در مورد بدنم صحبت کند. دکتر سونیا از دکتر «میم» هم آرام‌تر بود. یک‌جوری با احترام و همدلی در مورد اضافه‌وزن و بدنم حرف زد که دلم خواست خودم را در آغوش بگیرم و نوازش کنم. مثل خیلی از مشاورهای تغذیه نبود که متهمم کند به مسئولیت‌پذیر نبودن و همه‌ی بار کم نشدن وزن با وجود رژیم را روی گرده‌ی من بگذارد و مرا از خودم منزجرتر کند. دعوتم کرد به یک جلسه ورزش چی‌گانگ. در مورد چی‌گانگ گفت که ورزشی است که تمرکزش روی حرکات بدن، ذهن آگاهی، و تنفس است، ورزشی چینی که از مشاهده و دقت در حرکات غازهای مهاجر طی دو هزار سال شبیه‌سازی شده است. آخر جلسه، وقتی می‎‌خواستم از اتاق بیرون بیایم، اجازه گرفتم و دکتر سونیا را محکم بغل کردم. از آن روز سبکبالی آدمی برای من ترکیبی از خلق خوش، دانش فروتنانه، و رفتار آزادانه است.

جلسه‎‌های چی‌گانگ و ویزیت‎‌ها که ادامه پیدا کرد، کم‌کم تمرکزم رفت روی سلامتی و سبک زندگی سالم که اصلاً هم کار راحتی نبود. شروع کردم به نوشتن برنامه‌ی غذایی روزانه، مرور وعده‌های غذایی مصرفی، و احساس‌هایی که در طول روز داشتم. با تحلیل نوشته‌ها با کمک دکتر سونیا به‌مرور بشقاب غذایی‎‌ام تغییر کرد. فهمیدم بدون غذاهای رنگارنگ و متنوع از تندرستی خبری نیست. اگر در رژیم‎‌های قبلی پایه بر کالری‌شماری، کم‌خوری، و تحمل گرسنگی بود، در رژیم جدید تمرکز بر وعده‌های غذایی سخاوتمندانه، پرفیبر، سرشار از آنتی‌اکسیدان، پروتئین‎‌های گیاهی، و چربی‌‎های مفید بود و توجه به واکنش بدن با دریافت این مواد و احترام به خود و طبیعت در صدر همه‌چیز جای داشت. از سرزنش خودم به دلیل عشق به غذا و علاقه به آشپزی دست برداشتم و آهسته‌آهسته زندگی کردن با این عشق قدیمی را تمرین کردم. شدم مثل بابا، مثل مامان. اهمیت دادن به اوقات فراغت هم یکی از اولویت‌هایم شد. از آن روزها کلی عکس با دوستان کلاس چی‌گانگ و خانم دکتر در کوه‌‎های درکه در گالری گوشی‎‌ام دارم. عکس‎‌هایی باکیفیت از صورت‌هایی که به‌واسطه‌ی تحرک گل انداخته و لبخند عمیقی به پاس شکوه زندگی و تندرستی رویشان نشسته است. زمان و انرژی صرف کردم تا یاد بگیرم مثل غازهای وحشی، که در مهاجرت عظیم و طولانی‌شان هوشمندانه انرژی را ذخیره و مصرف می‌‎کنند، توان مورد نیازم را از منابع درست به دست بیاورم و به‌اندازه و بجا استفاده کنم. باور اینکه رژیم غذایی و حفظ تعادل یک مرام است و در واقع نیتی است که باید با شکیبایی به‌روزرسانی شود دستاورد آن روزهاست.

دبستان که بودم، سریالی از تلویزیون پخش می‎شد با نام آینه که حول مسائل اجتماعی‐خانوادگی بود. هر قسمت دو بخش داشت و در بخش دوم روش‎‌های بهتر زیستن و نوع دیگری از مواجهه با مشکلات تحت عنوان «زندگی شیرین می‌شود» ارائه می‌شد. پرده‌ی آخر این متن بخش شیرین داستان چاقی من است. حالا هنوز هم قبول اینکه چاقی یک ویژگی ظاهری است، مثل موی فرفری یا دماغ عقابی، برایم امکان‌پذیر نیست. اینکه قبول کنم همان قد بلندی که لذت داشتنش را می‎‌برم نتیجه‌ی اسکلت بدنی درشتی است که مجبورم می‌‎کند از بدو ورود به فروشگاه‌‎های پوشاک سراغ سایز لارج و ایکس‌لارج بروم گفتنش به زبان هم ساده نمی‎‌آید. ولی این روز‎ها توی قاب دوربین که قرار می‎‌گیرم به لحظه‌ی برگشت‌ناپذیری که دارد ثبت می‎‌شود فکر می‎‌کنم. حجمی که در قاب اشغال می‎‌کنم کم‌اهمیت‌تر از بودنم در قاب عکس است.

1.Qigong

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد