این یک داستان واقعی است، داستانی در مورد تن؛ تجربهی شخصی من در مواجهه با چاقی؛ ماجرایی که از یک جایی شروع شده، اما آخری نداشته است. من چاقی را پشت سر نگذاشتهام. همیشه در میانهی آنم، چون برایم راهکار همیشگی و جاودانهای وجود ندارد. نمیدانم جنگ با بدن برای داشتن یک شکم ششتکه چقدر سخت است، ولی میدانم جنگیدن با چاقی یا به صلح رسیدن با آن راحت نیست. نوشتهی من داستان جنگ و صلح است. نوشتن در مورد تن دشوار است و، اگر داستان بدنی نوشته شود، به گمانم سزاوار خوانده شدن است.
تا قبل از کلاس چهارم دبستان توی عکسها لاغرم و توپ و طناب یا دوچرخهام در عکسهای من حضور پررنگی دارند. سروکلهی چاقی از نهسالگی پیدا شده است. چند ماه بعد از زمانی که مدرسهام را عوض کردند و رفتم به مدرسهای با سطح علمی بالاتر، جایی که ساعت ورزش زیاد اهمیتی نداشت و من، که بچهای پرجنبوجوش بودم، یکباره از آنهمه تکاپو به کمتحرکی رسیدم.
شنبه تا چهارشنبه باید ناهار چرب مدرسه را زیر چشمغرّههای خانم ناظم میخوردیم. لکهی خورشتهای چرب روی مانتوهای طوسی بیشتر بچهها جا خوش کرده بود. فاصلهی دریچهی تحویل غذا تا میز را که طی میکردیم، روغن روی خورشتها لمبر میخورد و میریخت روی روپوشهایمان و میشد لکههای ماندگار و سمج. اگرچه ساعت ناهار گرسنه بودم، غذاهای بیروح مدرسه را با لذت نمیخوردم و خوشی خوردن را موکول کرده بودم به غذاهای آشپزخانهی خودمان. در خانهی ما غذا یکی از سرچشمههای عشق بود. مامان و بابا به فراخور وقتشان ساعتها دوتایی با یک نظم آهنگین برای تهیهی غذاهای باکیفیت، لذیذ، و سالم وقت صرف میکردند، غذاهایی خوشطعموعطر که زبانزد خانواده و دوستان بود. علاقهی من به غذا و آشپزی در این خانه و آشپزخانه شکل گرفته است.
در مدرسهی جدید برخلاف ورزش به هنر و ادبیات خیلی بها میدادند. داستان زیاد میخواندم و شعر هم زیاد حفظ میکردم. روزی خانهی خاله بودیم و داشتم در جمع شعر میخواندم. خوانش که تمام شد، پسرخالهی بزرگترم گفت: «صورتت مثل پروین اعتصامی شده.» اولش کیف کردم. بعد که بقیه هم حرفش را تأیید کردند و هرکس دنبال نشانهای از پروین در صورت و ظاهرم گشت، عیشم منغض شد. تصویر پروین توی کتاب فارسیمان آمده بود جلوی چشمهایم، با آن غبغب بزرگ و گره روسری کوچک زیر آن. اشک توی چشمهایم حلقه زد. نمیخواستم مثل پروین باشم.
اما واقعیت به علاقهی من کاری نداشت؛ کار خودش را میکرد و پروین کمکم نمایان میشد. زمان خرید لباس از هر وقتی بیشتر اذیت میشدم و معمولاً خرید به گریه و بغض ختم میشد. حالا که فکر میکنم علت اصلیاش مقایسهی خودم با وضعیت قبلم و با خواهر بزرگتر زیبا و خوشاندامم بود. مامان باید قد شلوارهایم را کوتاه میکرد. گاهی به امید اینکه قد میکشم و لاغر میشوم پاچهی شلوارها را به جای قیچی زدن تا میکرد. آن وقت سعی میکردم قد اضافهی شلوار را از زیر تا بزنم که بلند بودن شلوار کمتر توی چشم باشد، ولی در هر صورت قشنگی شلوار از سکه میافتاد. دلم برای شکم تخت چسبیده به کمرم تنگ شده بود و از همان وقتها بود که غصهی بدن قشنگ نداشتن خانه کرد توی دلم و بیزاری از بدن سروکلهاش پیدا شد.
کنکور که تمام شد، خودم را در هیئت فیل میدیدم. جملهی «دختر یا خوشگله یا دانشجو»، با اینکه یکی دو بار بیشتر نشنیده بودمش، توی مغزم رژه میرفت.
اوایل ترم سوم دانشگاه بودم که با وجود مخالفت مامان رفتم سراغ پزشک خانوادگیمان. به نظر مامان بهتر بود قلق بدنم را بپذیرم و با چاقی کنار بیایم، ولی به نظرم قلق من همان بدن قبل از نهسالگیام بود. دکتر «میم» آرام پشت میزش نشسته بود و حتی برای دیدن ترازویی که رویش ایستاده بودم هم بلند نشد. سر صبر یک رژیم غذایی نوشت و گفت روزانه بین پنج تا ده دقیقه، در حدی که ضربان قلبم افزایش یابد، ورزش کنم و سهجور هم دارو نوشت. نه سرزنشم کرد که چرا گذاشتهام آنقدر وزنم زیاد شود و نه تشویقم کرد که تصمیم گرفتهام رژیم بگیرم. کلی انگیزه گرفتم و فکر کردم شکستن شاخ غولی در کار نیست. رژیم را شروع کردم ولی بدون مصرف دارو. حجم غذایم را از میزان تعیینشده کمتر و ورزش را بیشتر کردم. سه هفته بعد در اولین وزنکشی در آن مطب فکسنی عقربه که روی چهار عدد پایینتر ایستاد میخواستم بپرم و صورت دکتر را همانطور که پشت میز نشسته ببوسم.
طی سه ماه، دوازده کیلو وزن کم کردم. کیف میکردم که بروم بازار کویتیهای کنار ساختمان پلاسکو شلوار جین سایز چهلودو بخرم. از سایز پنجاه به چهلودو رسیدن قلهی موفقیتی بود که تنها و با روحیهی جنگنده تصاحبش کرده بودم. مصمم بودن برایم همسنگ خوشگلی شده بود. فکر میکردم دختر میتواند هم خوشتیپ باشد هم دانشجوی درسخوان. دیگر نه خودم را فیل میدیدم و نه آن جملهی کذایی در مغزم تکرار میشد. در عکسهای آن دوره صورتم با لبخند میدرخشد و جوری جلوی دوربین ژست گرفتهام که ثمرهی آنهمه ورزش و کمخوری نمایان باشد. هنوز هم، که به عکسهای نامزدی و عروسیام نگاه میکنم، حظ جوانی، همت، و زیبایی آن روزهایم را میبرم.
اما لاغری دولت مستعجل بود. با شروع دوران متأهلی و کارمندی تا آمدم خودم را با تغییرات چندجانبه هماهنگ کنم سروکلهی چربیهای شکم و پهلو پیدا شد. فکر میکردم، مثل سوگلیهای دورهی قاجار، چاق که نه اما باب دل یار شدهام. فقط مشکل اینجا بود که یارم شباهت ظاهری یا رفتاری به تصویر شاهزادهای قاجاری که در ذهنم داشتم نداشت. نه شکم گندهای داشت، نه سبیل از بناگوشدررفته، و نه نگاه متفرعنانه. تازه بعد از ازدواج وزنش هم تکان نخورده بود. انگار در ضیافت شادی بعد از ازدواج فقط من دعوت بودم. غذاهای لذیذی که درست میکردم، با حضور یک همراه عاشق، چربی شده و فقط به تن من چسبیده بود. ناباورانه میدیدم آن چند سال تلاش در عرض چند ماه دود شده و به هوا رفته.
چند باری که زیپ دامنهای خوشدوختم بسته نشد گریه کردم و فکر رژیم و لاغری مثل خوره به جانم افتاد. یک روز، که مهرداد از شرکت برگشت و داشت ماجراهای روزش را تعریف میکرد، بیهوا گفت: «یکی از همکارام پیش یه دکتر رژیم رفته به اسم کرمانی؛ در عرض چن ماه بیست کیلو لاغر کرده. باورت نمیشه امروز میگفت کلهپاچه هم تو رژیمش هست.»
جرقه زده شد. طی چند روز آنقدر پیگیر شدم تا تلفن دکتر را از همکارش گرفت. رفتم و کمخوری و کالریمتری شروع شد. چندماهه برگشتم به وزن دوران مجردی، ولی با چند زخم در معده و افت فشار خون گاهوبیگاه. مشتری وفادار درمانگاه سر کوچه شده بودم. یک بار، که روی تخت بخش تزریقات دراز کشیده بودم و مهرداد کنارم نشسته بود تا سرم تمام شود، باغصه گفت: «چه اشتباهی کردم تو خونه حرف دکتر کرمانی رو زدم. زیپ دهنم رو باید میبستم.» همان وقت دلم برای هردویمان سوخت، هم برای تن رنجور خودم و هم برای عذاب وجدانی که به مهرداد داده بودم. احساس میکردم از اعتمادش سوءاستفاده کردهام.
باجدیت درمان زخم معدهام را شروع کردم. درمان که پیشتر رفت و دردها که قابلتحملتر شد، باشگاهی در شمال شرق تهران پیدا کردم که شبها برای خانمها بود. سه روز در هفته، بعد از تمام شدن ساعت کار، از شرکت، که در بلوار بیهقی بود، میرفتم باشگاهی نزدیک حسینیهی ارشاد و دیروقت، شب، تا آریاشهر برمیگشتم. خستگی آن روزهای شلوغ با دیدن تصویر خودم در شیشهی پنجرهی آشپزخانه، که شب پشتش را سیاه کرده بود، در حالی که داشتم برای شام دونفره و ناهار فردا غذای رژیمی درست میکردم، از تنم بیرون میرفت. در عکسهای آن دوره، با هیکلی متناسب و یک طوق کبود کمرنگ زیر چشمها، مثل سربازهای خسته اما پیروز در جنگم. انگار داشتم یاد میگرفتم که به دست آوردن بدون درد افسانهای بیش نیست و مراقبت از موفقیتی که در پیکار نصیبت شده بهاندازهی خود جنگیدن مهم است.
غصهی چاقی دوران بارداری داشت لیلی را مجنون میکرد. استاندارد اضافهوزن این دوران هفت تا هجده کیلو است و من فراتر از استانداردها ایستاده بودم. چندماهه باردار بودم که کسی به من گفت: «تو بچهت تو شکمته یا پاهات؟» سه ماه آخر بارداری دچار دیابت بارداری شدم. با آنکه رژیم بدون قند داشتم، ولی در هربار مراجعه به مطب متخصص زنان وزنم بیش از حد مجاز بالا میرفت. دلم میخواست پسرک زودتر به دنیا بیاید، سالم باشد، و من رژیم و ورزش را شروع کنم. بیستوهفت کیلو چاق شده بودم.
سپهر که به دنیا آمد، من ماندم و شانزده کیلو وزن بیشتر از قبل بارداری. مجبور شدم نه ماه پس از زایمان هم فشار وزن اضافه را روی مفاصل، قلب، و روانم تحمل کنم. سپهر به همهی شیرخشکهای موجود در بازار حساسیت داشت و رشدش تنها به شیر مادر وابسته بود. تا زمانی که غذای اصلیاش شیر بود، متخصص کودکان اجازهی رژیم گرفتن به من نداد. مثل بارباماما چاق شده بودم، نقشهای زیادی هم در زندگی داشتم، و میخواستم در همهشان بهترین باشم. بارباماما مادر موجودات عجیب چاقی در یک انیمیشن بود که میتوانست تغییر شکل بدهد و در تلاش برای یافتن جایگاه خود در سیارهی زمین بود. یک بار با دوستم برای خرید شلوار رفته بودیم. از اتاق پرو که برای نشان دادن شلوار به دوستم بیرون آمدم باخنده گفت: «لیلا، چقدر چاق شدی! زمین زیر پات میلرزه.» از پاهایم، که مثل ستونهای تخت جمشید قطور شده بودند، متنفر بودم. از آن نه ماه اول دوران مادری کم عکس دارم و همان تعداد محدود هم عکسهای بالاتنه است.
بالاخره زمان نبرد مجدد با چاقی رسید. رژیم گرفتن با بچهی نوپا و کار نیمهوقت خیلی سخت بود. هرجور بود در شش ماه شانزده کیلو کم کردم. هرکس مرا میدید تعجب میکرد و حاصل آن یا تشویق بود یا سرزنش و یادآوری «مادر اولین اولویتش باید بچهش باشه.» برای آنکه مادر خوب لاغری باشم داشتم له میشدم. گاهی شبها سپهر که شیر میخورد احساس میکردم دارم جان می دهم و فشارم میافتاد و ناخودآگاه اشکهایم از گوشهی چشمم سر میخورد و میریخت روی گونهاش و به خنده میانداختش.
دوباره همانی شدم که میخواستم، ولی با دردی که همراه همیشگیام شد. میگرن، دیو سپید پنهانشده در ژنهایم، با رژیم غذایی سخت، تغییرات هورمونی بدنم، و فشار کاری زیاد از خواب بیدار شد. فاتح اصلی نبرد این بار او بود. تا رسیدن نوبت ویزیت متخصص مغز و اعصاب آنقدر مسکن مصرف کرده بودم که دکتر بعد از چند سؤال گفت: «درمان رو به شرطی شروع میکنم که قول بدی دو هفته لب به مسکن نزنی. اگه همت نداری، باید دو هفته برای ترک مسکن بیمارستان بستری بشی.»
درمان میگرن با تحمل دو هفتهی بیمسکن و پردرد شروع شد. چند هفته از شروع درمان نگذشته بود که با دکتر تماس گرفتم و گفتم: «یهجوری شدم، آقای دکتر.» گفت: «یعنی چی؟» گفتم: «مثلاً از روی پل هوایی که رد میشم نمیتونم فاصله تا زمین رو درست تشخیص بدم. فکر میکنم از بالای پل یه قدم بردارم میرسم به خیابون.» با صدای بلند گفت: «چرا زودتر بهم نگفتی؟!» ترسیده بودم. گفتم: «فکر میکردم عوارض عمومی داروئه.» گفت: «آسیبی هم به خودت زدی؟» گفتم: «نه، ولی هشت کیلو چاق شدم.» گفت: «بیا مطب.»
توی مطب بود که فهمیدم از هر یکمیلیون نفر یک نفر این عوارض جانبی را به داروهایی که مصرف کرده بودم نشان میدهد و چه شانسی آوردهام که با توهم ایجادشده بلایی سرم نیامده است. داروها تغییر کرد و توهم از بین رفت، ولی آن هشت کیلو اضافهوزن ایجادشده در عرض بیست روز را بعد از بیست سال با هیچ رژیم، ورزش، ماساژ، و دستگاه کمکلاغری نتوانستهام کم کنم. شاید یادگار نبردهای زندگی همیشه زخم نباشد و گاهی هم سلولیت و چربی جایگزین زخمها شود. به نظرم قضاوت آدمهای چاق در اولین نگاه و برچسب پرخوری و سبک زندگی ناسالم داشتن چسباندن به آنها از بیتجربگی و ناعادلانه است.
سه سالی میشد که حاضر بودم هر کاری بکنم تا سردرد نباشد. انواع درمانها را با طب سنتی و مدرن تست کرده بودم و اثر نداشت. یک لیلای نود کیلویی بودم که درد هم دست از سرش برنمیداشت.
سپهر را آن روزها میبردم اتمک (انجمن توسعهی مهارتهای کودکان). برای مادرها هم دورهی آموزشی زیاد برگزار میکردند. در یک جلسه از دورهی دوستی با طبیعت، مدرس از پزشکی صحبت کرد که دکترای تغذیه از دانشگاه برکلی داشت و توانسته بود با تغذیه و ورزش چیگونگ1 سرطان ریهاش را درمان کند و بعد هم در توصیفش گفت: «یک پرندهی سبکبال و رها.» خانم دکتر آمده بود ایران و قرار بود از هفتهی بعد یک روز در اتمک بیمار ببیند. درمانده از درمان و بیاعتماد به پزشکها، وقت گرفتم. خیلی هم دوست داشتم ببینم آدم چطور باشد سبکبال توصیفش میکنند.
اولین ویزیت یک ساعت طول کشید. در مورد دردهایم، محیط کارم، و کیفیت زندگیام صحبت کردم. بعد از دکتر «میم»، پزشکی ندیده بودم که باآرامش و بدون سرزنش در مورد بدنم صحبت کند. دکتر سونیا از دکتر «میم» هم آرامتر بود. یکجوری با احترام و همدلی در مورد اضافهوزن و بدنم حرف زد که دلم خواست خودم را در آغوش بگیرم و نوازش کنم. مثل خیلی از مشاورهای تغذیه نبود که متهمم کند به مسئولیتپذیر نبودن و همهی بار کم نشدن وزن با وجود رژیم را روی گردهی من بگذارد و مرا از خودم منزجرتر کند. دعوتم کرد به یک جلسه ورزش چیگانگ. در مورد چیگانگ گفت که ورزشی است که تمرکزش روی حرکات بدن، ذهن آگاهی، و تنفس است، ورزشی چینی که از مشاهده و دقت در حرکات غازهای مهاجر طی دو هزار سال شبیهسازی شده است. آخر جلسه، وقتی میخواستم از اتاق بیرون بیایم، اجازه گرفتم و دکتر سونیا را محکم بغل کردم. از آن روز سبکبالی آدمی برای من ترکیبی از خلق خوش، دانش فروتنانه، و رفتار آزادانه است.
جلسههای چیگانگ و ویزیتها که ادامه پیدا کرد، کمکم تمرکزم رفت روی سلامتی و سبک زندگی سالم که اصلاً هم کار راحتی نبود. شروع کردم به نوشتن برنامهی غذایی روزانه، مرور وعدههای غذایی مصرفی، و احساسهایی که در طول روز داشتم. با تحلیل نوشتهها با کمک دکتر سونیا بهمرور بشقاب غذاییام تغییر کرد. فهمیدم بدون غذاهای رنگارنگ و متنوع از تندرستی خبری نیست. اگر در رژیمهای قبلی پایه بر کالریشماری، کمخوری، و تحمل گرسنگی بود، در رژیم جدید تمرکز بر وعدههای غذایی سخاوتمندانه، پرفیبر، سرشار از آنتیاکسیدان، پروتئینهای گیاهی، و چربیهای مفید بود و توجه به واکنش بدن با دریافت این مواد و احترام به خود و طبیعت در صدر همهچیز جای داشت. از سرزنش خودم به دلیل عشق به غذا و علاقه به آشپزی دست برداشتم و آهستهآهسته زندگی کردن با این عشق قدیمی را تمرین کردم. شدم مثل بابا، مثل مامان. اهمیت دادن به اوقات فراغت هم یکی از اولویتهایم شد. از آن روزها کلی عکس با دوستان کلاس چیگانگ و خانم دکتر در کوههای درکه در گالری گوشیام دارم. عکسهایی باکیفیت از صورتهایی که بهواسطهی تحرک گل انداخته و لبخند عمیقی به پاس شکوه زندگی و تندرستی رویشان نشسته است. زمان و انرژی صرف کردم تا یاد بگیرم مثل غازهای وحشی، که در مهاجرت عظیم و طولانیشان هوشمندانه انرژی را ذخیره و مصرف میکنند، توان مورد نیازم را از منابع درست به دست بیاورم و بهاندازه و بجا استفاده کنم. باور اینکه رژیم غذایی و حفظ تعادل یک مرام است و در واقع نیتی است که باید با شکیبایی بهروزرسانی شود دستاورد آن روزهاست.
دبستان که بودم، سریالی از تلویزیون پخش میشد با نام آینه که حول مسائل اجتماعی‐خانوادگی بود. هر قسمت دو بخش داشت و در بخش دوم روشهای بهتر زیستن و نوع دیگری از مواجهه با مشکلات تحت عنوان «زندگی شیرین میشود» ارائه میشد. پردهی آخر این متن بخش شیرین داستان چاقی من است. حالا هنوز هم قبول اینکه چاقی یک ویژگی ظاهری است، مثل موی فرفری یا دماغ عقابی، برایم امکانپذیر نیست. اینکه قبول کنم همان قد بلندی که لذت داشتنش را میبرم نتیجهی اسکلت بدنی درشتی است که مجبورم میکند از بدو ورود به فروشگاههای پوشاک سراغ سایز لارج و ایکسلارج بروم گفتنش به زبان هم ساده نمیآید. ولی این روزها توی قاب دوربین که قرار میگیرم به لحظهی برگشتناپذیری که دارد ثبت میشود فکر میکنم. حجمی که در قاب اشغال میکنم کماهمیتتر از بودنم در قاب عکس است.
1.Qigong