همیشه میپرسند چرا در کتابهای ادبیات فارسیِ مدرسه از داستانها و شعرهای هدایت و گلشیری و چوبک و شاملو و براهنی و فروغ خبری نیست. حالا فرض کنیم اینها را توی کتابهای درسی منتشر کردند ــ کی میخواهد درسشان بدهد؟ چند نفر بلدند راجع به شازدهاحتجاب گلشیری حرف بزنند؟ چند نفر بلدند به بچهها یاد بدهند چطور شاملو بخوانند؟ چند نفر پیدا میشوند که چوبک را بشناسند؟ معلمهای ما که انگار فقط همان کلیشههایی را که هر سال تدریس میکردند میشناختند، آنهم تکهوپاره: جمالزاده و رسول پرویزی و جلال و سیمین دانشور و کدکنی. باید از روی «کباب غاز» -داستانی که در کتاب درسی ما «تعدیل» شده بود- با صدای بلند میخواندیم و هرجا تپق میزدیم معلم چشمغره میرفت. معنی هر کلمهای را هم که نمیدانستیم میپرسیدیم و معلم یادمان داده بود معنی کلمه را بالایش بنویسیم. «پیام اخلاقی» داستان را هم برایمان میگفت. اینطوری داستان در خودش بسته میشد، تمام میشد؛ رازی در کار نبود، سپیدخوانی بیمعنا بود. چیزی از ادبیت متن نمیفهمیدیم، چیزی از دستاورد فرمیاش -اگر چنین دستاوردی داشت- حالیمان نمیشد. همهچیز روشن و شفاف بود، ابهامی در کار نبود. داستان مالیخولیایی که نمیخواندیم. هر داستانی لزوما پیامی راهگشا داشت که معلم مؤمنانه میکوشید آن را درست منتقل کند، چون ممکن بود در امتحان آخر سال یا در کنکور دانشگاه این پیام جزو سؤالها باشد. نویسندهی بیپیامْ مهملنویس بود.
در مدرسهی راهنمایی ما، معلمهای لوده محبوبتر بودند. یکی از این لودهها معلم انشا بود و آنقدر میخنداند که کار به خیس کردن شلوار میکشید. یک روز از روی کتاب به ما شیوههای «وصف کردن» درس داد، طبعاً هم وصف بیشتر در مورد طبیعت و گل و باغ و باغچه و صحرا کاربرد داشت. بعد موضوع انشا داد که برای هفتهی بعد چیزی یا وضعیتی را توصیف کنیم. من درجا به فکرم رسید روز قیامت را توصیف کنم. خب، در مدرسه در مورد بهشت، دوزخ، برزخ و قیامت اطلاعات فراوانی به دست میآوردیم. هفتهی بعد همشاگردیها بعد از شنیدن وصف باغ اناری در ساوه، رودخانهای در کلاردشت، غاری در همدان و قلهای در دماوند وصفِ من از روز قیامت را هم شنیدند. انگار همه اول به بهشت پا گذاشته بودند و بعد روز داوری فرا رسیده بود. من شروع کردم به خواندن وصفِ ترسناکم و با ارتعاشهایی که ناخودآگاه به صدایم میدادم وحشت را مؤکد میکردم. اگر بخواهم کلاس را «وصف» بکنم، اینطور مینویسم: همهی نگاهها خیره به من، سکوت مطلق، بعضی دهانها بازمانده، معلم با سبیلش بازیکنان، اتاق گرم است، کسی آن گوشه حسابی چرتش بُرده ــ خب، انشایم تمام شد و نوبت اظهارفضل معلم رسید. عتابآلود گفت: مگر نگفتم آدم فقط میتواند چیزی را وصف کند که بهچشم دیده؟ تو روز قیامت را کجا دیدهای؟ به این ترتیب، من اولین درس نویسندگیام را درجا گرفتم: هرگز چیزی را که با چشم خودتان ندیدهاید وصف نکنید.
مدرسهی راهنمایی و دبیرستان ما یک مجتمعِ واحد بود. در واقع، یکی از نوکیسههایی که اوایل دههی هفتاد به مالومنالی رسیده بود این مجتمع بزرگ را تأسیس کرده بود. البته همهچیز این دو مدرسه جدا بود، توالتها و زمینهای بازی و کلاسها و غذاخوریها و...، غیر از کتابخانه و سالن آمفیتئاتر. کتابخانهی مجتمع البته راضیکننده بود. آنجا با چند کتاب آشنا شدم که اسمشان در کتابهای درسی نبود: سنگر و قمقمههای خالی، بازآفرینی واقعیت (مجموعهی بیستوهفت داستان کوتاه از نویسندگان فارسیزبان که محمدعلی سپانلو جمعآوری کرده و برای هرکدام معرفی کوتاهی نوشته)، کلیدر، و البته مجموعهکتابهای هری پاتر، و... کتابدارِ آنجا را از قبل میشناختم. دهیازده سالم بود که رفتم در کتابخانهی فرهنگسرای نزدیک خانهمان اسم بنویسم. این کتابدار که آقای سبیلوی بداخمی بود (وصفی گویاتر از این سراغ ندارم) به من گفت کتاب مناسب سنِ تو نداریم. من اصرار کردم. گفت آخرین کتابی که خواندی چه بوده. آنموقع ژوزه ساراماگو مُد بود، چون تازه نوبل گرفته بود. ایادی نشر هم گُروگُر کوری بیرون میدادند. من هم خوانده بودم. به آقای کتابدار گفتم. هیچ اسم کتاب را نشنیده بود. گفتم مال ژوزه ساراماگوست، برندهی جایزهی نوبل ادبیات. اسم ساراماگو را هم نشنیده بود. اما بالأخره ثبتنامم کرد. در مدرسه هم من منتظر میشدم این کتابدار بداخم شیفتش تمام بشود و خانم کتابداری جایش بیاید. بعد میرفتم کتاب امانت میگرفتم.
یک روز -دبیرستان بودم- کتاب بازآفرینی واقعیت را امانت گرفتم. در آن کتاب فهمیدم نویسندههایی هستند که من اسمشان را هم نشنیدهام: تقی مدرسی، اسماعیل فصیح، رضا دانشور... کتاب را به معلم ادبیاتمان نشان دادم. فکر کردم الآن تشویقم میکند، ولی هیچ نگفت. این معلم میدانست من به نوشتن علاقهمندم. یک روز سر کلاس ازم خواست حروف الفبای فارسی را بهترتیب بگویم. من تا ذال خوب پیش رفتم، بعد ترتیب را گم کردم. گفت تو چطور میخواهی نویسنده بشوی وقتی نمیتوانی حروف الفبا را بهترتیب بگویی؟ اینطور بود که من درس دیگری در نویسندگی گرفتم: نویسنده باید به ترتیب حروف الفبای زبانش مسلط بشود و بعد دست به قلم ببرد.
اینها تازه مکافات من بود که به ادبیات و نوشتن علاقه داشتم، ببین آنها که ادبیات دوست نداشتند چه زجری میکشیدند. برای اینها ادبیات مادهی مزاحمی بود که از قضا ازش در کنکور سؤال هم میآمد. ادبیات ترمزی بود که سرعتشان را میگرفت و نمیگذاشت زودتر پزشک یا مهندس بشوند. چیز بیمعنیِ بیخاصیتی بود که به هیچ دردی نمیخورد و فقط وقت آدم را میگرفت. البته همه اینطور فکر نمیکردند. چند نفری بودیم که ادبیات را بهخاطر خود ادبیات دوست داشتیم. یکیشان رفیقم بود که شعر بهاصطلاح سپید مینوشت. من تشویقش کردم شعرش را به معلم ادبیات دبیرستانمان نشان بدهد. معلم شعر را خواند و گفت پس وزن و قافیهاش کو؟ باز ما درس دیگری در نویسندگی گرفتیم: شعر لزوماً باید وزن و قافیه داشته باشد.
مجتمعی که حرفش را میزنم، از آنجا که میبایست بازتاب نوکیسگی مالکش باشد، اسم سازمانی ناظم را تغییر داده بود به معاون، و ما بهجای یک ناظم سه نفر معاون داشتیم: معاون انضباطی، معاون آموزشی و معاون پرورشی. معاون انضباطی که همان ناظم در معنای کلاسیکش بود: مسئول بکننکنها، اینکه کسی نخندد، جیغ و فریاد نزند، سر صف سیخ بایستد و خودش را نخاراند، مؤدب و موقر و آقا باشد، فحش ندهد، در زنگهای تفریح توی کلاسها نماند، ندود، سربهسر همشاگردیهایش نگذارد، و... در تکمیل صفت نوکیسگی، دفترچههایی طراحی کرده بودند که باید توش مینوشتیم در خانه چه ساعتی میخوابیم، چه ساعتی بیدار میشویم، چند ساعت درس خواندهایم، مسواک میزنیم یا نه، جورابهایمان را خودمان میشوییم یا نه و... هر شب هم پدر و مادرمان باید امضایش میکردند. معاون انضباطی مسئول کنترل این دفترچهها هم بود، چون دوست داشت در خانه هم مهار ما دستش باشد. معاون آموزشی درسومشقمان را کنترل میکرد. اگر معدلمان کم میشد، از پدر و مادرمان میخواست بیایند مدرسه ببینند دردمان چیست که درس نمیخوانیم. معاون پرورشی هم ما را اردو و سینما و پارک میبرد. گاهی کارهای فرهنگی هم میکرد.
معاونها گاهی در کار هم دخالت میکردند. مثلا معاون انضباطی میگفت چرا نمرهی امتحان عربیمان کم شده. یا معاون آموزشی یک بار به من بند کرد چرا آستین پیرهنم را تا زدهام (مشخصا گفت: «مگه اینجا طویلهست آستینتو زدهای بالا؟» انگار در طویله گاوها آستینشان را بالا میزنند). یک بار هم همین معاون آموزشی در کار معاون پرورشی دخالت کرد. ما یک سال و فقط یک سال یک معاون پرورشی دلسوز داشتیم که میخواست نشریهای منتشر بکند. ما را که میدانست اینکارهایم توی کتابخانه جمع کرد تا فکر کنیم به اسم و فرم مجله. عربدههای معاون آموزشی را از بیرون میشنیدیم که «نشریهپشریه» دیگر چیست و به معاون پرورشی میگفت ما را مرخص کند برویم درسمان را بخوانیم. البته ما آن نشریه را منتشر کردیم. حتی تا آن مرحله پیش رفتیم که عدهای از بچهها مشترک شدند و هر شماره را میفرستادیم دم در خانهشان. یک تابستان هم رفتیم از دفتر مؤسسهی «گلآقا» بازدید کردیم. خود گلآقا نبود، دخترش با ما حرف زد و خیلی تشویقمان کرد، مخصوصاً من را که مثلاً طنز مینوشتم. آن معاون پرورشی را سال بعد گذاشتند کنار و یکی دیگر را آوردند سر کار. این دومی نمیدانم چرا وقت و بیوقت پشت میکروفون به اکبر گنجی و سعید حجاریان فحش میداد.
در راهنمایی روزنامهدیواری هم درست میکردیم. بهمان یاد داده بودند چهچیزهایی توی روزنامهدیواری بگنجانیم. اینطور بود که روزنامهدیواریهای ما آش درهمجوشی بود که هر سلیقهای را راضی میکرد، چیزی شبیه به کشکولهای قدیم یا دانشنامههای آماتوری که هر مطلبی را از هرجایی دستشان برسد آن تو کلاژ میکنند. روزنامهدیواری ما که از قضا جایزه هم برد تشکیل میشد از بریدهای از کتاب سینوهه ترجمه و تألیف ذبیحالله منصوری، یک جدول کلمات متقاطع بههمراه کلیدش که عیناً از یکی از مجلههای جدول کپیاش کرده بودیم و گمانم طراحش جهانگیر پارساخو -جدولباز معروف- بود، خلاصهی یکی از بحرطویلهای ابوالقاسم حالت، شعری موزون و مقفی اثر طبع یکی از دوستان در مدح نظافت شخصی، و داستان کوتاهی از من که کاریکاتوری از رمان کیمیاگر پائولو کوئیلو بود، رمانی که خودش کاریکاتور آثار دیگری است. متنها را با خط نستعلیق شکسته روی مقوای بزرگی نوشتیم و بهاصطلاح امروز لیاوت کردیم. کاریکاتورِ دستاندرکاران را هم کشیدیم و چیستانی هم از کتابی کپی کردیم. باز بهاندازهی کف یک دستِ آدمبزرگ جا زیاد آمد. ما توی خانه چند جور کتاب احضار روح داشتیم. در یکیشان چند غزل چاپ شده بود که نویسنده میگفت ارواح با واسطهی مدیوم بهش دیکته کردهاند. گفتم یکی از آنها را در جای خالیمانده بنویسیم. توضیح هم دادیم شاعر یا شاعرهاش روحی است که بر نویسنده حلول کرده. اما وقتی خواستیم روزنامهدیواری را به طنابی که در غذاخوری مدرسه علم کرده بودند بیاویزیم، معاون فرهنگی آمد روی آن غزل را با یک تکه مقوای کارتن روغن یا چیپس پوشاند. اینطور بود که ما درس دیگری در نویسندگی و نشر و مطبوعات گرفتیم: مراقب سانسورچی باش.
دوستی دارم که معلم ادبیات دبیرستانشان اکبر رادی بوده. هوشنگ گلشیری هم در جوانی معلم بوده. همیشه فکر میکردهام شاگردان گلشیری و رادی کجایند و چه میکنند. گلشیری بعدها استاد دانشگاه شد و کارگاه داستاننویسی هم راه انداخت. جمعی از بهترین داستاننویسان معاصر شاگرد او هستند. اما در مدرسه چهکاری از دستش برمیآمد؟ چه حرفی میتوانست بزند؟ به یکی از آشنایانم که در یکی از مدرسههای مشهور تهران درس میدهد تذکر دادهاند سر کلاسها بیش از حد در مورد هدایت و چوبک حرف میزند. گفتهاند در چارچوب همین کتاب درسی به بچهها درس بدهید. گلشیری و رادی زیر نظر نبودند؟ بین شاگردان مدرسه کسانی نبودند که گزارش کنند اینها دارند از بوف کور و سنگ صبور حرف میزنند؟ من اگر در مدرسه معلمی مثل گلشیری یا رادی داشتم چه میشدم؟ نویسنده میشدم؟
حالا اگر بخواهم کمی از خوبیها بگویم باید یاد یکی از معلمهای فارسی راهنمایی را زنده کنم که باعث شد من به درست و غلط در فارسی حساس بشوم. یک روز به ما دیکته گفت و من نمرهی دوازده گرفتم. البته بعد از من شاگردی بود که نمرهاش پنج بود. معلم من و آنیکی را برد جلوی تختهسیاه و هرچه از دهانش درآمد به ما گفت. اینطور شد که من به دیکته حساس شدم، به اینکه هرطور شده مطمئن بشوم کلمهای که دارم مینویسم دیکتهاش درست است. بعدها هم که این شغلم شد. البته دیکتهام خوب شد، نه انشایم یا تخیلم.
حالا که به دوازده سال تحصیلم در مدرسه نگاه میکنم، میبینم در مدرسههای من همهچیز قالبی بود، همهچیز آییننامهای داشت که باید براساس آن عمل میشد. یک سری حرف بود که معلمان ادبیات باید آنها را به بچهها میزدند. معلم خوب معلمی بود که این حرفها را واضح و شفاف و ساده بزند، نه اینکه حرفهای متفاوتی بزند، و نه اینکه بچهها را تشویق کند حرف بزنند یا فکر کنند. فرقی هم نمیکرد درس ریاضی و فیزیک و شیمی باشد یا ادبیات. در ادبیات حافظ بهترین شاعر فارسیزبان بود و کسی نمیگفت چرا. البته چرایش معلوم بود، چون در پاسخنامهی کنکور اینطور آمده بود. ساعدی، نویسندهی ترسولرز و واهمههای بینامونشان و عزاداران بیل، کسی که در زندانهای شاه شکنجه میشد و بهقول شاملو «آنچه از او زندان شاه را ترک گفت جنازهی نیمجانی بیش نبود»، نویسندهای که بعد از انقلاب با رنج فراوان از راه پاکستان به فرانسه رفت و در تلخکامی زندگیاش غرق شد و براثر خونریزی داخلی در پنجاهسالگی درگذشت، بله، غلامحسین ساعدی از مهمترین نویسندگان معاصر فارسی، در کتابهای درسی مدرسههای ما هویتی نداشت جز آنکه یکی از چهار پاسخ یکی از سؤالهای احتمالی کنکور باشد و البته ممکن بود «غلامحسین ساعدی» جزو گزینههای انحرافی باشد! معلمها که به شیوهی تداعی در یادگیری اعتقاد دارند به ما گفته بودند از «عزاداران بیل» بیل (Bill)اش را به یاد بیاورید و یادتان باشد بیل را با کمک دست و ساعد به کار میبرند، و ما از کنار هم گذاشتن بیل و ساعد یادمان میآمد عزاداران بیل را ساعدی نوشته. ساعدی آنقدر هویت نداشت که دستکم اسم کتابش را درست تلفظ کنند.
همیشه میپرسند چرا در کتابهای ادبیات فارسی مدرسه از داستانها و شعرهای هدایت و گلشیری و چوبک و شاملو و براهنی و فروغ خبری نیست. حالا فرض کنیم اینها را توی کتابهای درسی منتشر کردند، کسی هم پیدا شد اینها را بلد باشد درس بدهد، بگوید چرا هدایت مهم است، چرا گلشیری نویسندهی بزرگی است ــ این آدمهای کاربلد چند نفرند؟ چقدر دوام میآورند؟ چقدر خواستهی این نظام آموزشی این است که اینها تدریس بشود و درست تدریس بشود؟ ازشان بپرسید که چرا اصلاً در مدرسهها ادبیات تدریس میشود، چند جملهی کلیشهای دربارهی وزانت و فخامت و میراثِ ادبیات ما و اینکه چه دخلی دارد به هویت ملیمان سر هم میکنند و تمام. اصلش این است که تا بوده ادبیات و انشا جزو درسها بوده و از این به بعد هم لابد باید باشد. کسی هنوز رویش نشده بگوید که نباشد. جزو کلیشههای نظام آموزشی ماست. انگار در این نظام آموزشی نویسندهها، خوب و بد، چیزی نیستند جز یک نام و مشتی اطلاعاتِ حالا دیگر ویکیپدیایی که میشود ازشان سؤال طرح کرد. شیوهی مدرن خواندن و نقد و تفسیر ادبیات مهم نیست، جور دیگری دیدن و نوشتن و فکر کردن مهم نیست، تخیل به چه کار میآید؟ ما پیش از شما خوب تخیل کردهایم و نتایجش را کتباً در این جزوه و آن جزوه در اختیارتان میگذاریم. شما فقط حواستان باشد غلط املایی نداشته باشید و ویرگول را بجا به کار ببرید.
در یکیدو سال اخیر در دبیرستانی تدریس کردهام. تقلا کردهام درسهایی را که از مدرسههایم آموختهام به شاگردانم بیاموزم، اما چه کنم که تا بن دندان عاشق «دلنوشته» و «شعرگونه»اند ــ دو ژانر مندرآوردیای که انگار بارِ ایدئولوژیک دارند و برای تعطیلِ فکر و تخیل ابداع شدهاند و با آنها میتوان به توهم نویسندگی رسید. به شاگردان گفتهام نویسنده میتواند چیزی را توصیف کند که هرگز بهچشم ندیده و هیچ موجودی در جهان روحش هم از آن چیز خبر ندارد. گفتهام مهم نیست متنتان پر از غلط املایی است یا بلد نیستید حروف الفبای زبانتان را بهترتیب بگویید، مهم این است که تخیل کنید و خوب بنویسید. گفتهام سانسورچی درونتان را به فجیعترین شکل ممکن بکشید و نگذارید چیزی مانع تخیلتان بشود. گفتهام که میخواهند ما طوری زندگی کنیم و بنویسیم که آنها دوست دارند؛ مرزهای تخیلمان چارچوبی باشد که آنها برایمان تعیین کردهاند؛ در راههایی قدم بگذاریم که نویسندگان مورداعتماد آنها هموار کردهاند، اما ما باید راه و صدای خودمان را پیدا کنیم. و گفتهام مدرسه چیز جز دروغ به ما نگفت.