۱
خواب میبینم کشتمت. خواب میبینم از لب یه صخرهی بلند پرتت کردم پایین. اون پایین رودخونهای جاریه و اطرافش صف درختهایی که باد توی برگهاشون میپیچه. برگها به آفتاب رخ نشون میدن و روشن میشن. نگاهت مهربونه، اصلا نترسیدی. فقط ناباورانه نگاهم میکنی. دستهات رو کمی از هم باز کردی و با لبخند نگاه میکنی. جوری که انگار میخوای بگی آخه چرا؟ و من میترسم، میترسم برای اینکه توضیحی ندارم. پشیمون میشم ولی تو فهمیدی که میخواستم هلت بدم و دیگه مجبورم.
نمیدونم چرا اینها رو برات مینویسم. نمیدونم این چندمین ایمیلیه که میفرستم. میدونم که به دستت میرسه و این خودش باعث دلگرمیه.
دلتنگ تو، ملیکا
۲
امروز سر قبرت یه اتفاقی افتاد. حس کردم یکی داره نگاهمون میکنه. خیلی وقت بود که من و پریچه نشسته بودیم. دل نمیکند دخترک، دوست داشت بیشتر بمونه باهات درد دل کنه. هوا داشت تاریک میشد. کمکم داشتم میترسیدم اما نمیخواستم جلوی بچه به روی خودم بیارم.
وسط هفته دم غروب توی قبرستون هیچکس نبود. قاعدتا هم نباید میبود اما یه لحظه صدایی شنیدم. زود به سمت صدا برگشتم، کسی رو ندیدم. نگران شدم نکنه کسی اونجا بهمون حمله کنه. لابهلای درختها رو نگاه کردم. اگر کسی میخواست به راحتی میتونست پشت درختها پنهان بشه و تا نزدیکمون بیاد. گاهی سنگینی نگاهی رو حس میکردم اما فقط همین.
یاد بچگی افتادم که بابا داستانهای جن و پری برامون میگفت و ما چقدر میترسیدیم. شبها از ترسمون حتی جرأت نمیکردیم دستشویی بریم. هر صدایی توی تاریکیِ حیاط، دلمون رو هری میریخت پایین. همهش میترسیدیم یهو موجودی سر راهمون سبز بشه... جن، آل، دوال پا، مردآزما... همینهایی که میگفتن. اما من هیچوقت از این حرفها جلوی پریچه نزدم. اون نمیترسید ولی من همهش مراقب اطراف بودم. گاهی فکر میکردم اگر تو کنارم بودی چقدر احساس امنیت میکردم. مسخرهست، اگر بودی که سر قبرت نمیرفتم.
راستی تو اصلاً ماجرای قبر رو میدونی؟
البته که نه. نگفتم بهت چون برام سخته ولی حتماً یه بار برات مینویسم.
ملیکا که هنوز دوستت داره
۳
از دیشب تا حالا سه بار ازم پرسیدی این چیه ریخته روی لباست و من گفتم سس خردل. دیگه رفتم عوضش کردم.
چرا اونجوری نگاه میکنی؟ گاهی وقتها معنی نگاهت رو نمیفهمم. خیلی وقتها نمیفهمم... همون جور که نفهمیدم چرا رفتی. گاهی حرف نمیزنی، فقط هستی، شفاف... احجامِ توی اتاق رو از پشتت میبینم. فقط نگاه میکنی. دوست دارم باهات حرف بزنم اما جلوی پریچه نمیتونم. وقتهایی که پریچه میره مدرسه راحت باهات حرف میزنم. ازت میپرسم چرا رفتی و تو در حالی که سرت پایینه فقط نگاهت رو میاری بالا. از اون نگاهها میکنی که دلم میریزه. بعد پا میشی میری سمت پنجره. به درختهای توی حیاط نگاه میکنی. ذهنت خیلی مشغوله ولی نمیخوای به زبون بیاری. آیا من مَحرم نیستم؟ من که زنت بودم این همه سال؟
گاهی فکر میکنم شما مردها هیچوقت چیزی که توی فکرتون میگذره رو به زبون نمیارین. تصمیمتون رو که گرفتین توجیهی براش میسازین و اون توجیه رو سپر میکنین. آدم هیچوقت دلیل واقعی کارهاتون رو نمیفهمه.
ملیکا، ملیکا که سر در گمه.
۴
یادم نرفته که قراره ماجرای سنگ قبر رو برات بگم. همینطور اینکه چی شد شروع کردم به فرستادن این ایمیلها. خب، اول دومی.
چند ماه بود که ترکمون کرده بودی و من هر روز و هر ساعت به یادت بودم. به عکسهات نگاه میکردم. به اون پنج تا عکس روی میز که وقتی تو رفتی فقط یکی بود اما کمکم بهش اضافه شد. دیگه حفظشون شدم. توی یکی داری میخندی کنار پریچه. توی یکی ایستادی کنار برادرت که بعد از سالها از استرالیا اومده بود. البته من فقط عکس تو رو چاپ کردم. یکیش مال عروسی رؤیاست، آخرین عروسیای که با هم رفتیم. یکیش مال اون روزیه که رفته بودیم دشت لار. پریچه نوزاده توی بغلت و تو به دوربین نگاه نمیکنی، به پریچه نگاه میکنی. اون عکست رو خیلی دوست دارم. پریچه هم خیلی دوستش داره. هنوزم وقتی نگاهش میکنم یه جور غریبی دلم برات تنگ میشه.
چند ماه بود که ترکم کرده بودی اما من نمیتونستم ترکت کنم، فکر کردن بهت اعتیاد شیرینی بود. احساس اینکه همهی راهها بستهست و دیگه هرگز نمیتونم ببینمت، دیگه نمیتونم صدات رو بشنوم داشت خفهم میکرد. اینکه هیچ رد و نشونی ازت ندارم مثل دست و پا زدن توی خلأ بود. نشستم و حسهام رو نوشتم شاید یه کم سبک بشم که یکدفعه به فکرم رسید مثل قدیما برات ایمیل بفرستم. چرا تا حالا به فکرم نرسیده بود؟ از هیجان صورتم گر گرفت، قلبم به تپش افتاد، وقتی روی کلمهsend کلیک کردم، نفسهام رو حس میکردم.
اولش هیجان داشتم و منتظر بودم بلکه جواب بدی. چند روز که گذشت و جوابی نیومد پشیمون شدم، تا مدتها فکر میکردم اصلاً چرا این کار رو کردم. اما دوباره شروع کردم به نوشتن. هر وقت که دلم میگرفت یا عصبانی بودم یا هر حس دیگهای که باید بیانش میکردم. چون دیگه مهم نبود که میخونی یا نه. که جواب میدی یا نه. من مهم بودم که نیاز داشتم احساسم رو، هر چی که بود ابراز کنم. حالا دیگه هر هفته برات مینویسم، برام یه عادت شده.
راستی امروز هم مثل هر سهشنبه میایم سر خاکت. پریچه خیلی دلتنگته، خیلی. درست مثل من. نه، نه کاملاً مثل من. اون فکر میکنه تو مُردی ولی من میدونم که هستی و دلتنگتم. حتی حالا دیگه میدونم که ایمیلهام رو میخونی.
آره، متأسفم، بهش گفتم تو مُردی.
ملیکا که امیدواره ببخشیش
۵
دوباره خواب دیدم هلت دادم. از همون بالا. این بار پشتت به من بود. با همون تیشرت سرمهای و شلوارِ جین. نمیدونم چرا این خواب تکراری رو میبینم. یعنی انقدر از تو خشمگینم که دلم میخواست میکشتمت؟
البته که عصبانیام هنوز، که حق هم دارم باشم. چون تو هیچ توضیحی ندادی. رفتنت هم مثل اومدنت ناگهانی بود. مثل جا کردن خودت توی زندگی من. مثل بیخبر خواستگاری اومدنت. در رو که باز کردم دیدم تو نشستهای توی سالن و داری با مامان حرف میزنی. مامان برگشت، چشمغره رفت، از اون چشمغرهها که یعنی بعداً خدمتت میرسم و با یک لبخند مصنوعی گفت: «خب، ملیکا هم اومد». اصلا ًبه روی خودم نیاوردم که میشناسمت. که دو ساله با هم دوستیم. انگار نه انگار که از اینکه بدون هماهنگی با من پا شدی اومدی خواستگاری تعجب کردم. سرم رو انداختم پایین و رفتم توی اتاقم. اون موقع فکر کردم این کارت از شدت علاقهت به منه اما انگار بلد نبودی جور دیگهای باشی.
شبی که رفتی پریچه خواب بود. صورتش از فشار بالش گل انداخته بود، دهنش نیمهباز بود و پستونکش بیرون افتاده بود. نفسکشیدنش رو میشد دید. دلم براش سوخت. برای اون چهرهی معصوم که پدرش داشت ترکش میکرد. از ترس اینکه بیدار بشه و بترسه آروم حرف میزدم. دستت رو گرفتم، تا دم در باهات اومدم. مثل احمقها هنوز سعی میکردم ناراحتت نکنم. هنوز میترسیدم از اینکه اعتراض کنم. بگم غلط میکنی بچهای که توی به دنیا آوردنش سهیم بودی رو تنها میگذاری. انقدر بهم برخورده بود که حتی ازت نپرسیدم چرا. فقط ازت خواهش کردم که ترکم نکنی. نمیخواستم باور کنم. دم در گفتی دیگه برم، بغلم کردی و بعد رفتی...
چند ماه اول فقط ضجه میزدم. نمیتونستم باور کنم، نمیخواستم باور کنم ترککردنی هستم، دوستنداشتنی یا شاید هم غیر قابل تحمل. تو باید بگی. تویی که یه روزی عاشقم بودی.
ملیکا که خیلی چیزها رو نمیدونه
۶
خب... به گمونم وقت اعتراف رسیده. یک بار که رفته بودم سر خاک مامان اتفاقی این سنگ رو دیدم. به محض دیدنش خشک شدم. تمام تنم یخ کرد. از دیدن اسمت... از تصور از دست رفتنت ترسیدم. پنجشنبه بود و یک گلدون شمعدونی کوچیک بالای قبر بود. نفسم در نمیاومد، نشستم، روی سنگ خاکستری دست کشیدم. از درون میلرزیدم. تاریخش کمی قبل از تاریخی بود که تو رفتی و هماسم تو بود... هماسم تو!
اون موقع پریچه سه ساله بود. بهش گفته بودم تو رفتی سفر... ولی باید برمیگشتی مگر اینکه...
گفتنش خیلی سخت بود حتی در مورد آدمی که اینجور ناگهانی از زندگی آدم محو بشه. انگار که اصلاً نبوده. انگار که همهش خیال بود. اگر پریچه نبود خودم هم به تمام خاطراتم با تو شک میکردم. شاید اگر آدم بدونه کسی رو چرا از دست داده تحملش راحتتر باشه ولی جوری که تو رفتی، ناگهانی و بیتوجیه، مثل مردن بود و من احتیاج به یه قبر واقعی داشتم برای سوگواری. احتیاج به حرف زدن با یک شیء واقعی. یه چیزی بیرون از خودم. بالاخره تصمیم گرفتم و یک روز پریچه رو بردم و قبر رو نشونش دادم. فکر کردم به پریچه هم آرامش میده. میدونم شاید وقتی بزرگتر بشه سؤالهایی بپرسه که نتونم جوابی بهش بدم. شاید یک روزی مجبور بشم حقیقت رو بهش بگم اما فعلاً آمادگیش رو ندارم. گذشته از اون، عادت سر قبرت اومدن و باهات درد دل کردن مراسم آرامشبخش و خوشآیندیه برای هردومون.
دیشب خواب دیدم دوتایی نشسته بودیم سر قبرت، من و تو. همون پالتویی تنت بود که بیست سال پیش، وقتی هنوز دوست بودیم میپوشیدی. گفتم ببین دستم چقدر سرده... لحظاتی مکث کردی، اونقدر که بفهمم نمیخوای دستم رو بگیری و بعد توی رودربایستی دستم رو که توی هوا مونده بود گرفتی، فکر میکردم حداقل چند ثانیه نگهش داری تا یهکم گرم بشه. معمولاً آدمها این کار رو میکنند، ولی زود رهاش کردی و گفتی آره واقعاً سرده. بعد پا شدی و رفتی. رفتی سمت درختها و دوباره گمت کردم.
ملیکا که خسته و تنهاست
۷
آخر هفتهها گل تازه روی قبرت میذارن. جرأت نمیکنم پریچه رو آخر هفته بیارم. اگه به صاحب واقعی قبر بر بخوریم همه چی خراب میشه. اگر فکر کنن من با آدمی که واقعاً اینجا خوابیده در ارتباط بودم، اگر همسری داشته باشه و با دیدن من که مرتب میام اینجا فکر کنه من با شوهرش رابطه داشتم... هیچ توجیهی ندارم، برای همین کمکم دارم رفتن سر خاکت رو بعضی هفتهها به تعویق میندازم. نگرانم، آخرین بار باز هم احساس کردم کسی نگاهمون میکنه. به طرفش برگشتم. دیدم که پشت درختی پنهان شد. بلند شدم و سعی کردم بدون اینکه توجه پریچه جلب بشه سر و گوشی آب بدم، اما دیگه ندیدمش. یهو بارون گرفت، مجبور شدیم زیر یه سایبون پناه بگیریم. از دور مردی رو دیدم که داشت از قبرستون بیرون میرفت. به نظرم هم قد و قبارهی تو بود. من رو یاد تو انداخت. فکر کن چه خندهدار میشد اگر میاومدی.
سر خاک که نمیایم بیشتر توی خونه میبینمت. بیشتر باهات حرف میزنم. گاهی دستهات رو دور کمرم حس میکنم. نفسهات رو پشت گردنم. گاهی لبهات رو روی لبم...
امروز که داشتی توی باغچه بوتههای یاس امینالدوله رو قلمه میزدی برات چای آوردم. چای سرگل دستچین لاهیجان و توش بهار نارنج ریختم، همونجوری که دوست داری. گفتی بشین، چایی بدون تو نمیچسبه. مثل اون روزای اول نشستم کنارت، بهت تکیه دادم، دوتایی از یک لیوان چای نوشیدیم. کمی من، کمی تو. این روزها مدام فکر میکنم چرا دارم با سایهی تو زندگی میکنم با اینکه چند ساله که رفتی. چند ساله به این که چرا ترکم کردی فکر کردم. من که تغییری نکرده بودم. من همون ملیکایی بودم که عاشقش بودی.
راستی نکنه اون موقع هم دوستم نداشتی. بهم میگفتی تنها برو سفر، با دوستات برو بیرون، در حالی که من دوست داشتم با تو باشم. مدام ازم میخواستی مستقل باشم. تو تصویری که خودت از من ساخته بودی رو دوست داشتی نه من رو. اما حالا دیگه مستقلم. من واقعیت تو رو درک میکنم با اینکه کنارم نبودی و با علم به این هنوز هم دوستت دارم. من به انتخاب خودم با این سایه زندگی میکنم. این سایه در واقع بخشی از خود منه.
ملیکا که احساس میکنه قویتره
۸
امروز دیدمت. خودت بودی سر قبرت. اونی که نگاهمون میکرد. همونی که پشت درختها پنهان شد. با یه تیشرت سرمهای و شلوار جین. چقدر این درختها شبیه درختهایی بودند که توی خواب میدیدم. چرا باید تو رو اینجا پرت کرده باشم؟ توی زندگی خودم. نشسته بودی، با لبخند منتظرم بودی و پیدا بود که تصمیم گرفتی برگردی. دوباره ناگهانی، دوباره قاطع. اتفاقاً خوب موقعی برگشتی. وقتی که دیگه نیازمند بودنت نباشم. به نظر میاومد که فکر میکنی با خوشحالی ازت استقبال میکنم. من رو ببخش که بهت پشت کردم و رفتم. کمی هول شدم.