icon
icon
عکس از آرشیو گتی ایمیج
عکس از آرشیو گتی ایمیج
صداها
من پاریس هستم
من بابام آن‌ سال می‌آمد پاریس دارو می‌گرفت. یعنی یک پروفسوری توی یک انستیتویی، جایی داروهای جدید برای سرطانی‌ها تجویز می‌کرد تا ببیند چقدر دیگر زنده می‌مانند.
نویسنده
نونا شهریاری
22 فروردین 1403
عکس از آرشیو گتی ایمیج
عکس از آرشیو گتی ایمیج
صداها
من پاریس هستم
من بابام آن‌ سال می‌آمد پاریس دارو می‌گرفت. یعنی یک پروفسوری توی یک انستیتویی، جایی داروهای جدید برای سرطانی‌ها تجویز می‌کرد تا ببیند چقدر دیگر زنده می‌مانند.
نویسنده
نونا شهریاری
22 فروردین 1403

۲۰۱۰

من بابام آن‌ سال می‌آمد پاریس دارو می‌گرفت. یعنی یک پروفسوری توی یک انستیتویی، جایی داروهای جدید برای سرطانی‌ها تجویز می‌کرد تا ببیند چقدر دیگر زنده می‌مانند. بابام هم توی بازی‌اش بود. هر شش‌ماه‌، یک‌سال باید می‌آمد پاریس به پروفسور بگوید هنوز مریض است. یک‌سری عکس و اسکن و آزمایش را بار می‌کرد برای اثبات مریضی‌اش و ما تمام امیدمان این بود که دارو را دوباره به او بدهند که دست‌ِ پُر برگردد. اول‌هاش مجانی می‌دادند، بعد که معلوم شد دارو‌ جواب داده، پولش را می‌داد بابام. پروفسور مطمئن که می‌شد از مرض، یک‌سری قرص می‌گذاشت کف دستش که برگردد. پاریس این‌طوری بابام را نجات می‌داد. یعنی اگر داروها نبودند، همان سه‌ چهار ماه اول رفته‌ بود. نرفت. بعد از پنج سال هم که به داروها مقاوم شد و افتاد توی تخت، ما هنوز چشم‌مان به پاریس بود که شفایش را بگذارد تو هواپیما بفرستد تا تهرانِ لعنتی. هرچند دکترش گفته‌ بود دیگر خبری نیست. گفته‌ بود سلول سرطانی را انگار عین ارزن پاشیده‌اند رو مغزش، یکی‌ دوتا نیست، جارو هم بکشیم جمع نمی‌شود. ما ولی یک‌بار پاریس برای‌مان معجزه کرده‌ بود و باور داشتیم باز هم می‌کند. بابا توی تخت به‌قول خودش دژاوو می‌دید و می‌خندید. و ما تندتند این‌ها را فیلم می‌گرفتیم، می‌فرستادیم برای پروفسور که نسل جدید داروها را بگیریم بشود جارو، بشود شوینده، یک‌هو همه‌ی سلول‌های اضافه را بخورد بابام تمیز شود، برگردد. دو سه‌ بار هم گرفتیم. بابام ولی بلند نشد. توی همان تختی که افتاده‌ بود، کم‌تر توهم زد. فکر می‌کنم دست داروها به یک جاهایی از مغزش نمی‌رسید. به نظرم پاریس یکم شُل گرفته‌ بود. یا کمی ناتوان‌تر بود از آنچه می‌نمود.


۲۰۱۵

آن‌موقع بیست‌وسه‌-چهار ساله بودم. یک رمان نوشتم. عاشقانه‌ای که از کوچه‌های تهران شروع می‌شد و ختم می‌شد به پاریس. پاریسی که هیچ‌وقت نرفته‌ بودم. که بابا گفته‌ بود فضاش عاشقانه است، گفته‌ بود خیابان‌هاش جان می‌دهند برای راه رفتن و عاشق شدن و او پا نداشت که برود. گفته‌ بود رفته اُپراش یک شب و من امیدوار بودم بابا که خوب شد باهم می‌رویم. من به طرز عجیبی امیدوار بودم هنوز، چون آن داروها واقعا معجزه‌ کرده‌ بودند تا آن روز. به‌هرحال داستان، عاشقانه‌ای بود که تهش کعبه‌ی آمال و آرزو (یعنی همان پاریس) برای بقا یا مرگ عشق تصمیم می‌گرفت. داستان را بنا بود یک‌نفر چاپ کند که نکرد. قول داده‌ بود و من پای آن قول سال‌ها خودم پی‌اش را نگرفتم. به‌ویژه بعد از این‌که بابام مُرد. دلم می‌خواست همان یک‌نفر از تمام آدم‌های روی زمین بداند که چقدر غمگینم بابام کتابم را دستش نگرفته، لمسش نکرده. آن‌جا هم توهم زده‌ بودم که پاریس کار خودش را می‌کند. که داستان را همان یک نفر، یک‌روزی دوباره برمی‌دارد، ورق می‌زند، و همه‌ی آن حال‌وهوا برمی‌گردد به جانش. یادش می‌افتد چه قولی داده. اولش می‌نویسیم (تقدیم به بابا) و چاپش می‌کنیم. آن داستان تمام کلمه‌ها و احساسات و بالاپایین‌های مغزم بود تا آن‌وقت. تمام زیستم، چه واقعی، چه ذهنی. و فکر می‌کردم همه باید بخوانند، باید بدانند. هیچ‌وقت بعدا به آن شکل ننوشتم. چون نشد. چون آدم از سبک‌های نوشتنش هم عبور می‌کند. آدم انگار با هر چروکی که به تنش می‌افتد از یک‌سری تپش، رویا، عشق عبور می‌کند. بعدش می‌فهمد شاید هم خیلی لازم نباشد همه بدانند. همه که هیچ، حتی یک نفر هم شاید نداند.


در حال بارگذاری...
عکس از آرشیو گتی ایمیج

۲۰۱۷

به مردی که دوستش داشتم نوشتم من تغییر کرده‌ام، نوشتم می‌خواهم به تمام شهر‌ها و خیابان‌هایی که وودی‌آلن در آن‌ها فیلم‌ ساخته سفر کنم. بهش گفتم اگر هستی پابه‌پام که باش، اگر نه من رفتم. من که رفتم، یعنی آمدم. اول به پاریس. او ولی هنوز باورش نشده من آدم قبلی نیستم. منتظر نیستم بداند چه خیال باطلی را ذهنم کنارش ساخته، چه آینده‌ای دیده. اصلا مشکل همیشه همین آینده‌ است. همین که فکر می‌کنی قرار است دست‌تودست کسی، عشقی، چیزی همه‌اش را پارو کنی و روی زمین خشک زیرش هرچه دلت خواست بکاری. مشکل برای من، پاریس هم بود البته. عشق هم‌. ذهنم باور نمی‌کرد که شاید دو قدم جلوتر رنگ و روی عشق بریزد، یا چشم‌های بابام دیگر نبینند و من مجبور به ترک هر دو باشم. بنا داشتم همچنان که بابا بداند من آن خیابان‌ها را گز کرده‌ام، عاشقی هم. مرد داستانم ولی یک‌باره افتاد تو سرازیری و من یا باید باهاش می‌رفتم پایین، یا تمام سلول‌های وجودم را تک‌به‌تک می‌کندم ازش.

همان روزی که آخری را کندم، احساس کردم آدمیزاد چه بیچاره است که باید تمام داستان‌های پیش رویش را تنهایی بنویسد، وگرنه بعدتر اگه داستان‌ها واقعی شدند حس می‌کند کامل نیستند. بابام این را یک‌بار گفته‌ بود.


۲۰۱۹

من بابام مُرد. یعنی پاریس ناامیدمان کرد. روز آخر یک خداحافظی نیمه‌تمام کرد و بعد جلوی چشم همه‌مان مُرد. خاموش شد. البته مادرم باورش نمی‌شد. پی دارو‌ می‌گشت هنوز. پی پاریس به نظرم. فکر نمی‌کرد بابای قدرتمندم تسلیم مرگ شده‌ باشد. چندتا عکس از پاریس و بابام مانده. بابای رنگ‌ و رو رفته با کله‌ی کچل، جلوی ایفل، جلوی نتردام... جلوی همه‌ی آن آثاری که عشاق هم را بوسیده‌اند، بعدتر پوسیده‌اند.


۲۰۲۲

من پاریس هستم. بابت فیلمی که ساختم رفتم کَن، بعد آمدم پاریس برای سفر، با مرد این‌روزهای زندگی‌ام البته. کتابم را خودم داده‌ام برای چاپ. گفتند خوب است. یک اسمی روش گذاشتند که توش «پاریس» دارد.

کارگردان موردعلاقه‌ام هم چند وقتی می‌شود وودی‌آلن نیست. آرزو ندارم شبیه‌اش باشم. اصلا آرزو ندارم. جالب نیست؟ آدم از سبک‌های نوشتنش، از عشق‌هایش، از باباش، از آرزوهایش عبور می‌کند.

یک کارگردان جدی‌تر پیدا کرده‌ام که به‌نظرم بیشتر زمختی ساینده‌ی زندگی را فهمیده: مایک‌ لی!

راستش هیچ عکسی هم از هیچ‌جاش نگرفتم، فقط یکی، آن‌ هم از خیلی دور با ایفل که احساس می‌کردم بابام کنارش ایستاده به نگاه کردنم. تا عکس را گرفتم سرم را گذاشتم رو سینه‌ی بغل‌دستیم که «نکنه این شهر تورو هم از من بگیره» او خندید. سرم را بوسید، من را آن‌قدر به بغلش چسباند که اشک‌هایم گم شدند توی تاروپود لباسش. گوشم را چسباند به قلبش که بدانم می‌تپد برای من. جلوی ایفل! همین‌چیزها ماجرا را ترسناک می‌کند. همین که تو بدانی ایفل قدرت دارد این تپش را ایجاد کند و بعد هم خاموش کند. بدانی قادر است نقش اول داستان باشد، یا اصلا تو‌ می‌توانی او را نقش اول بدانی. من می‌توانم.

یک شب که توی همین پاریس کله‌مان خراب بود توی یکی از خیابان‌هایش با فرشته می‌رقصیدیم که کاوه گفت بدهید ازتان عکس بگیرم. گرفت. کاوه و فرشته از کشف‌های پاریس بودند و همان یک عکس برایم بس است از این سفر. نیمه‌شبی در پاریس.


متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد