icon
icon
اردشیر محصص، بی‌عنوان، ۱۳۶۹
اردشیر محصص، بی‌عنوان، ۱۳۶۹
مواجهه
این سیاه بیچاره چقدر حوصله داره
نویسنده
زیبا مغربي
8 فروردین 1403
اردشیر محصص، بی‌عنوان، ۱۳۶۹
اردشیر محصص، بی‌عنوان، ۱۳۶۹
مواجهه
این سیاه بیچاره چقدر حوصله داره
نویسنده
زیبا مغربي
8 فروردین 1403

حاجی فیروزه، سالی یه روزه،

همه می‌دونن، منم می‌دونم،

عید نوروزه، سالی یه روزه

خیابان‌ها شلوغ می‌شود، کودکان و بزرگسالان شتاب می‌کنند، ماشین‌ها بوق می‌زنند و چهره‌هایی سیاه با لباس‌های قرمز جلوی شیشه‌ی ماشین‌ها حاضر می‌شوند.

حاجی‌فیروزها یک آن ظاهر می‌شوند و یادمان می‌آورند از عهد روزگاران باستان، از همنشینی آدمیان با طبیعت و سبزه‌ها و زیر درختان پرشکوفه‌ی عهد بستن یاران، شاد و خندان و آیینِ نو شدن خانه و دل و زمین و زمان.

نوروز از هزاره‌های دور راهش را به روزگار ما به خیابان‌های عصبی ما می‌کشاند، و این درختان‌اند که حرف حاجی‌فیروزها را می‌فهمند و آن‌ها که در پی هر زمستانی سخت، باز لباس نو به تن می‌کنند و هر بهار تازه می‌شوند و تازگی را فریاد می‌کشند در موعد شکوفه دادن و پراکندنِ عطر تولّد زمین.

عطر گل‌ها باید هوا را پُر کند و دلداران را متنعم از عطر او، آن‌قدر مست که بی‌آنکه بخواهند راهیِ بوستان‌ها شوند، زیر سایه‌ی سروها که قامت‌ها راست کرده‌اند، دل بدهند و دل بستانند.

از خانه‌هایشان دور شوند، به شوق دیدار عزیزان در کنار نوای چلچله‌ها و شکوه رنگارنگ گل‌ها. بساط شادی و نشاط را پهن کنند و باز یاد بیاورند که از آیینی وابسته به چرخش اجرام آسمانی، پرشکوه که سرخی سیب را به سبزی سبزه گره می‌زد و دانه‌های میوه‌ها و غلات را کنار کتاب و شعر می‌گذاشت و آب و آیینه و نارنج را بر سر سفره می‌آورد به امید شروعی تازه، از آیینی که شعر و شکوه را می‌فهمید و با زمین و زمان و خرد همراه بود.

همزمان با روح زمین، ثانیه‌ها را می‌شناخت، خرد را، دانش را، تقویم را، زندگی را و نشاط را.

و ساکنان امروزی زمین، در جهانی پرشتاب و در هجوم دود و ماشین فراموش کرده‌اند شستن غبار غم را از چهره‌هایشان و آیین خرد و دانش را.

بشکن بشکنه؛ بشکن!

من نمی‌شکنم؛ بشکن!

اینجا بشکنم، یار گله داره،

اونجا بشکنم، یار گله داره؛

هر جا بشکنم یار گله داره،

این سیاه بیچاره چقدر حوصله داره!

حاجی‌فیروز با همان چهر‌ه‌ی سیاهش به پیش می‌آید و همچنان‌که دایره‌زنگی می‌زند، می‌رقصد و بقیه را می‌رقصاند به روی عابران خاموش لبخند می‌زند. از گِله‌های یار می‌گوید و از صبوری‌اش برای گله‌گزاری‌های او، یارها از هم نبریده باشند و آوازها در گلو نخشکیده باشند. حاجی‌فیروز از بردباری برای عشق می‌گوید. از شور و نشاط این چهره‌ی سیاه که جامه‌ی خادمان پیروز را به تن کرده‌ و کمر به خدمت خلق بسته‌ است.

او از روزهای خوش می‌گوید، از سیاهی‌هایی که پاک می‌شوند و زنجیرهایی که رها می‌شوند و شادی‌هایی که به چهره‌ها باز می‌گردند.

ارباب خودم، سامبولی بلیکم

ارباب خودم، سرِتو بالا کن!

ارباب خودم، اخماتو واکن،

ارباب خودم، به من نگاه کن!

ارباب خودم، بزبز قندی،

ارباب خودم، چرا نمی‌خندی؟

او پیام می‌دهد از دید کسی که چیزی برای باختن و چیزی برای به‌دست آوردن ندارد که فقط آنکه چنین است می‌تواند به‌واقع شاد باشد و شادی را برای دیگران به همراه بیاورد، لبخند را، خرد را و تمام حرفش این است که با باز شدن غنچه‌ها تو هم گره از ابرو باز کن، و دست‌کم با آمدن باد نوروزی برای چندی، تلخی‌ها را از یاد ببر، بخند. آری بخند.

او شادی و سرور را فریاد می‌کشد، لباس پیروزها را پوشیده است، لباسی سرخ پوشیده که نشانه‌ی پیروزی است، به نشانه‌ی شادی، به نشانه‌ی لبخند. حاجی‌فیروزها یا همان خواجه‌پیروزها با همان عمر کوتاهشان که چند صباحی بیشتر نیست در خیابان راه می‌روند، لبخند می‌زنند، می‌رقصند و یادآوری می‌کنند که اندوهِ به‌جای‌مانده همراه با سیاهی زغال‌های کشیده‌شده به چهره که یادآور زمستان‌های بلند و تلخ بوده، باید به خنده تبدیل شود.

خواجه‌پیروزها، اربابان بی‌کم‌وکاست فرهنگی هستند که در کنار عمونوروزها، رقص و شادی را به ارمغان می‌آورند، پیام روزهای نو و مژد‌ه‌ی نوروز را.

امید، ارمغان عمونوروزها و خواجه‌پیروزها است در میان روزهای شلوغ اسفند، نویددهنده‌ی روزهایی پر از نور و شادی و لبخند با ایمان به روزگاری که این لبخند بر لب مردمانش بماند تا ابد.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد