icon
icon
شارل حسین زنده رودی
شارل حسین زنده رودی
از گذشته
مواجهه
رفتار من، رفتار زنده‌رودی
نویسنده
پرویز اسلام‌پور
22 فروردین 1403
شارل حسین زنده رودی
شارل حسین زنده رودی
از گذشته
مواجهه
رفتار من، رفتار زنده‌رودی
نویسنده
پرویز اسلام‌پور
22 فروردین 1403
مقدمه

پرویز اسلام‌پور، شاعر و روزنامه‌نویس دهه‌های چهل و پنجاه شمسی این متن را، چطور نوشته است؟ آیا مروری داشته بر تابلو (یا تابلوهایی) از حسین زنده‌رودیِ نقاش؟ کوشیده تا پرتره‌ی او را بنویسد؟ یا قلمی چرخانده همین‌طور در راستای آن‌چه دیده و شنیده و فهمیده؟

واقعیت این است که اسلام‌پور در این متن، در عینِ حجم کوتاهش همه‌ی این کارها را کرده، در موجزترین حالتِ ممکن و نیز در شاعرانه‌ترین شکلِ نوشتن. اسلام‌پور هم شیوه‌ی کار زنده‌رودی را به مخاطبش نشان داده، هم شمایلی از او ترسیم کرده و هم، همه‌ی این کارها را با شیوه‌ی تداعی آزاد نوشته و پای شعر را به روایتش باز کرده.

در این متنِ اسلام‌پور، که برای مخاطبِ نشریه‌ای هفتگی (مجله‌ی تماشا) نوشته شده، با سطحی از سیالیتِ شاعرانگی روبه‌رو می‌شویم که نویسنده‌اش در آن کوشیده تا نثر را به شعر نزدیک کند و شعرش را منثور بنویسد. او درعینِ‌حالی که به تداعی‌های ذهنی خودش وفادار است، می‌کوشد تا نسبتش را سوژه‌ی نوشتار حفظ کند و درباره‌ی چیزی بنویسد، بی‌که مشخصا درباره‌ی آن چیز نوشته باشد.

اما چرا بازچاپ و بازخوانیِ این متن، قریب به پنجاه سال پس از انتشارش، اهمیت دارد؟ اصلی‌ترین دلیل این دوباره‌خوانی، پیشنهادی‌ست که این متن به ما، به مخاطبِ امروز و نیز نویسنده‌ی امروز برای نوشتن می‌دهد، این متن به ما نشان می‌دهد -و ما را دعوت می‌کند- تا اثر هنری و هنرمند را جورِ دیگری ببینیم، به دور از کلیشه‌های نوشتاری متعارف. نشان می‌دهد که یک اثر، هم می‌تواند درباره‌ی چیزی باشد و هم هویتی مستقل برای خود دست‌وپا کند، و به‌واقع مانند ضلع سوم یک مثلث خود را هویت‌یابی کند؛ آن‌چه اسلام‌پور نوشته، با گذشتِ پنجاه سال پیشِ‌ روی ماست و حالا علاوه بر رفتارِ او و رفتارِ زنده‌رودی، رفتارِ مای خواننده نیز، به متن اضافه شده است.

در این‌جا می‌ایستم.

این‌جا، وسط جهان، وسط حضور.

در میان این‌جا، که ایستاده‌ام و رفتاری عجیب‌تر از باد، وقتی بوزد و چیزی با خود نیاورد و فقط همه‌چیزها را با خود ببرد را میان‌ همه‌ی‌ ایستادن‌هایش تجربه می‌کنم. من نمی‌خواهم حفظ شوم، فقط می‌خواهم بعضی چیزها را برای بعضی کسان نگه ‌دارم.

در حال بارگذاری...
فهه+جکم، شارل حسین زنده رودی، رنگ روغن روی بوم

*رفتار تو چگونه‌ است، این‌جا، که میان ‌وزشی سخت، سخت ایستاده‌ای؟

حسین زنده‌رودی، نمی‌داند. اما کاری می‌کند که ما بدانیم.

*روزی برایش گلی آوردم، گل آبی ‌پر از پرهای سبز.

شب که شد، نگاهش کردم.

مثل خود گل، شده بود آبی پر از پرهای سبز.

من نمی‌دانم چه می‌توانم جز این برایش بگویم، وقتی هیچ نمی‌کند که ما بفهمیم، کاری کرده است فقط برای آن که باید آن کار را می‌کرده و انجام می‌داده است.

و پس از آن گل، باز می‌شود و حالا دیگر سرخ سرخ و دایره‌ای وسیع است.

روزی، رفته بود به دنبال پریدن از روی یک کلمه، نتوانست. افتاد و کلمه را هم شکست؛ آن‌وقت از آن کلمه، حرف‌هایش را، فقط حرف‌های‌ مختلفش را، نوشت و نوشت که تا ما بدانیم می‌خواسته به کلمه احترام بگذارد، اما کافی نبوده، و پس فقط حرف‌های آن کلمه‌ی عجیب او را جادو کرده‌اند.

*اما او جادوش را می‌شکند. وقتی ‌دایره‌ای می‌شود برای پرتاب به سوی رهایی.

وقتی می‌نشیند آن وسط، و کناره‌هایش را نگاه می‌کند که سخت و بی‌رحم براش دامی دیگر برای جادوی دیگر از یک حرف دیگر دارد.

*او چه بخواهد چه نه، از «الف» آغاز کرده به «ی» هنوز نرسیده، دارد باز «الف»‌های دیگری را تمرین می‌کند.

براش چه بگویم، وقتی در «ب» آن‌قدر مثل می‌کند انگار که برای «ب» دارد ایثار می‌شود.

و وقتی در آن جایی از هستی هست که «هـ» از هستی می‌افتاد و هسته‌ی تاریک همه‌چیز، رؤیای حضور همه‌ی حرف‌ها و کلمه‌ها و شعرها را در او به صورت آرزو و دلتنگی زنده می‌کند.

*از او می‌فهمم که نمی‌خواهد حفظ شود، فقط می‌خواهد بعضی چیزها را، بعضی حرف‌ها را، برای‌مان حفظ کند.

چه بگویم چه نه، او این کار را خواهد کرد و در همین ایثارست که چیزهایی از بعضی شیشه‌رنگی‌ها نور آن ‌سویش را غیرقابل ‌برداشت و بی‌معنی می‌کند. حال آن‌که نور، پُرمعنی است و نور خود معنی است و آن‌سوی نور در آن سوی شیشه رنگی هم، باز چهره‌ی دیگری از حقیقت نور است، که ‌چون تصویری دیگریافته سخت‌تر بازشناخته می‌شود.

*روزی برام می‌گفت: «کوه» فهمیدم که منظورش سنگ‌هاست، سنگ‌ها که همه ‌که‌ جمع ‌شوند، تلی می‌سازند و تل بزرگ کوه کوچکی‌ست.

پس به ‌این ترتیب است که نه فقط محدوده‌ی یک ‌تابلو، بلکه زنده‌رودی از محدوده‌ی حرف‌هاست که حرف می‌‌زند و بعد در حرف‌هاش کلام و جمله‌هایی، هنوز، از حرف باقی می‌ماند.

*من او را نمی‌شناسم. هیچ‌کس او را نمی‌‌شناسد. اما حرف‌هاش را، همه حروفش دیگر برای ما آشنا هستند و حتی بعضی تابلوهاش که دیگر دوست آدم شده‌اند.

روزی آوازی می‌شوم، در باد.

باد که بیاید و همه چیزهام را در وزش عجیبش محو کند.

آن‌وقت که همه‌ی معنی‌هام محو شده است، آن وقت که ناگزیر مثل همیشه باید از اول شروع کنم. «حرف» حقیقت والای خودش را دوباره خواهد یافت. تبدیل به «کلمه» می‌شود و عالی‌ترین کلام‌ها «شعر» مرا می‌سازد.

و بدین‌گونه است که دوستی من و زنده‌رودی همیشه‌ای‌ست. چرا که او از «حرف» و من از «کلمه» است که می‌گویم و او دلتنگی «حرف» دارد و من دلتنگی «کلمه» را دارم.

و بدین ترتیب است که زنده‌رودی، ناخود از خودی خود، به شعر حسود می‌شود و حرف‌های کلمه‌های شاعر را نقاشی می‌کند.

نسخه‌ی اصلی این متن پیش از این در مجله‌ی هفتگی تماشا (شماره‌ی شماره‌ی ۱۲۸) در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۳۵۲ منتشر شده است.
متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد